آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا از بنان
آمدی؛ جانم به قربانت، ولی حالا چرا؟ بی وفا؛ حالا که من افتاده ام از پا چرا؟
نوشدارویی و بعد از مرگِ سهراب آمدی سنگدل این زودتر می خواستی؛ حالا چرا؟
عمرِ ما را؛ مهلتِ امروز و فردای تو نیست من که یک امروز مهمانِ توأم؛ فردا چرا؟
نازنینا ما به نازِ تو؛ جوانی داده ایم دیگر اکنون با جوانان نازکن؛ با ما چرا؟
آسمان چون جمعِ مشتاقان؛ پریشان می کند در شگفتم من؛ نمی پاشد ز هم دنیا چرا؟!
وه که با این عمرهای کوته بی اعتبار این همه غافل شدن از چون منی شیدا؛ چرا؟.......