- ارسالها
- 747
- امتیاز
- 10,763
- نام مرکز سمپاد
- فرزانگان
- شهر
- یه جایی تو تهران
- سال فارغ التحصیلی
- 1405
نمیدونم...هر چی هم که یه نفر رو دوست داشته باشیم یا فکر کنیم که میشناسیمش ، بازم نمیتونیم خودمون رو بذاریم جای اون...
خیلی متاسفم.
مامی پرسید:《تو هیچ دوستی نداری که باهاش بازی کنی؟》
《نچ》
《ولی قبلا با خیلی از بچه ها بازی میکردی.》
《اره ، خب...رفتارشون باهام عوض شد . دیگه بهم خوش نمیگذشت.》
من هم اعتراف کردم :《همهش میترسیدم تو کلی دوست برای خودت داشته باشی و دیگه نخوای توی مدرسه بامن دوست باشی.》
بریجت یواشکی خندید.《میدونی؟منم میترسیدم تو با یه عالمه بچه ی جدید دوست بشی و نخوای با من دوست باشی.》
بعد جمفتمان زدیم زیر خنده.ترس قایمکیمان معلوم شده بود رفته بود پی کارش.
اما شب همهجا ساکت و تاریک شد و فقط صدای تقتق رادیاتورها و بپربپر مارتا از روی تختها میآمد ، یکچیزی توی گلویم باد کرد و چشم هایم با اینکه بسته بودند ، پر آب شد.
از طرف آبری با عشق
من با صفحه به صفحه ی این کتاب اشک ریختم ، شاید بنظر دیگران اونقدرام غم انگیز نباشه ولی اشک منو دراورد
خیلی متاسفم.
مامی پرسید:《تو هیچ دوستی نداری که باهاش بازی کنی؟》
《نچ》
《ولی قبلا با خیلی از بچه ها بازی میکردی.》
《اره ، خب...رفتارشون باهام عوض شد . دیگه بهم خوش نمیگذشت.》
من هم اعتراف کردم :《همهش میترسیدم تو کلی دوست برای خودت داشته باشی و دیگه نخوای توی مدرسه بامن دوست باشی.》
بریجت یواشکی خندید.《میدونی؟منم میترسیدم تو با یه عالمه بچه ی جدید دوست بشی و نخوای با من دوست باشی.》
بعد جمفتمان زدیم زیر خنده.ترس قایمکیمان معلوم شده بود رفته بود پی کارش.
اما شب همهجا ساکت و تاریک شد و فقط صدای تقتق رادیاتورها و بپربپر مارتا از روی تختها میآمد ، یکچیزی توی گلویم باد کرد و چشم هایم با اینکه بسته بودند ، پر آب شد.
از طرف آبری با عشق
من با صفحه به صفحه ی این کتاب اشک ریختم ، شاید بنظر دیگران اونقدرام غم انگیز نباشه ولی اشک منو دراورد