برای من ماجرای مردی را نقل کردند که دوستش به زندان افتاده بود و او شبها بر کف اتاق میخوابید تا از آسایشی بهره نبرد که دوستش از آن محروم شده باشد.
چه کسی...؟!
چه کسی برای ما بر زمین خواهد خفت؟!
به گمانم هیچکس از این که سرش داد بزنند یا ملامت شود خوشش نیاید، ولی در مورد من قضیه فرق میکرد. من در چهرهی برانگیختهی طرف روبهرویم ددی سرکش میدیدم درندهخوتر از هر شیر، سوسمار یا اژدها. مردم بیشتر تلاش بر پنهان ساختن آن رویشان دارند ولی خدا نکند بیرون بزند؛ آنگاه خشم در چشم بر همزدنی درون آدمی را برملا میکند. همچون گاوی بیخیال که در چمنزار میچرد و به ناگاه دمش را تازیانهوار برای کشتن خرمگسی به پهلویش میکوبد. دیدنش آسان نیست. دانستن اینکه غریزه از پیشنیازهای آدمی برای بقاست از خود ناامیدم میکرد.
+ انسانیت مفهومی متغیر و نسبی است. این را مادرم میگفت. عجیب است که مردم به چه چیزها که میتوانند خو کنند، فقط به شرط آنکه گریزگاههای کوچکی باشد که از شدت فشار بکاهد. + میگويد تا تخممرغ نشکنی که نمیشه املت درست کرد. ما فکر کردیم میتونیم بهتر عمل کنیم.
آهسته میگویم: بهتر؟ چطور میشه گفت اینطوری بهتره؟
میگويد: بهتر بودن معنایش این نیست که بهتر برای همه. بهتر همیشه برای بعضیها یعنی بدتر. + آنچه باید ارائه دهم نه چیزی زاده شده، که چیزی ساخته شده است. + این آزادی بود. میگفتند، غربی شده.
هورم هب:《به خدایان سوگند،یک تپاله ی حیوانی که در جاده ای افتاده از نشان حیات او فایده اش بیشتر است. با همه ی این دیوانگی هایش وقتی در چشمانم زل می زند،دستش را روی شانه ام می گذارد و یا مرا دوست خود صدا می زندبه گفته هایش ایمان می آورم، گرچه به خوبی می دانم که حق با من است و او در اشتباه به سر می برد! سینوهه میترسم اگر مدتی طولانی در اینجا اقامت گزینم، مثل ندیمه ها شوم!.》 سینوهه، پزشک مخصوص فرعون، میکا والتاری
آیا این مردمی که شبیه من هستند، که ظاهرا احتیاجات و هوا و هوس مرا دارند، برای گول زدن من نیستند؟ آیا یک مشت سایه نیستند که فقط برای مسخره کردن و گول زدن من به وجود آمده اند؟ آیا آن چه که حس می کنم، می بینم و می سنجم، سر تا سر موهوم نیست که با حقیقت خیلی فرق دارد؟
حس می کنم توخالی ام.
مدام به این مسئله فکر می کنم؛ به خلأ درونم.
به خودم می گویم اگر می توانستم به اعماق بدنم نفوذ کنم، قلب و سرم را بشکافم و داخلش را ببینم، احتمالا چیزی نمی دیدم.
هیچ چیز ،جز باد، بیابان و زمین یخ زده ای که در آن هیچ جنب و جوشی نیست...
پدرم در اولین مکالمهٔ تلفنی پرسید: «چرا رفتی؟» دلایلم را توضیح دادم. در دومین مکالمهٔ تلفنی هم پرسید: «چرا رفتی؟» دوباره دلایلم را گفتم. تا زنده بود، در هرمکالمهٔ تلفنی ان پرسش را میپرسید. کم کم فهمیدم که برای او«چرا رفتی؟» یک پرسش نبود یک جملهٔ خبری بود: «کاش نمیرفتی!»
لازم است بدانید که عذروبهانه هایتان اغواگرند ،
ترس هایتان دروغ میگویند و تردیدهایتان راهزنان زندگی هستند .
_______________________________________________
فقط کسانی که عمیق عشق میورزند ،اندوه عظیم را میفهمند.
_______________________________________________
بهشت روی زمین ، مکان نیست ،حالت است
البته این را همین الان بگویم که از خیلی از کارهایم در زندگی پشیمانم اما از اینکه بی وقفه عاشق ادبیات و سینما بودم و گاهی موسیقی، خیلی رضایت دارم.
احساس میکنم آدمی که نتواند با این سه، ادبیات و سینما و موسیقی خلوت کند و مثل حل شدن شکر در آب با آنها آمیخته شود، انگار در تمام عمر زندگی را از پشت شیشه نگاه کرده، یا از توی قوطی تلویزیون.
باران از پشت شیشه لمس نمیشود و بوی جنگل را از توی تلویزیون نمیشود نفس کشید.
مگذار در لحظههایی از زندگی، به خاطر کوچکترین چیزها که بزرگ مینمایند در چشمانت اشک بنشیند.
اشکها برای غمهای بزرگ و شادیهای بزرگ است...
گریزِ دلپذیر _ آنا گاوالدا
دوشیزه سکینه مطلقا به خیالات شیطانی از قبیل هم آغوشی با مردان، شوهر کردن و خیالات روحانی مثل بچهدار شدن، اهل زندگی زناشویی بودن، شکم باردار، لالایی و جز اینها، اجازه نمیداد در مغزش راه پیدا کنند و شاید به همین علت بود که هرشب دو قرص خوابآور استعمال میکرد.