| يک روز حس می كنی كه در حال مرگ هستی و روز بعد می فهمی كه تنها كاری كه بايد می كردی اين بود كه چند پله پايين می رفتی تا چراغی را برای روشن كردن پيدا كنی تا همه چيز را كمی شفاف تر ببينی |
| من نفهمیده بودم که موسیقی میتواند قفلهایی را در تو باز کند. میتواند تو را به مکانهایی ببرد که کسی پیشبینی نمیکند و هالهای در اطراف تو باقی میگذارد. انگار که باقیماندههای سفرت را با خود آوردهای است |
«تا وقتی آدم انتظار چیزی را دارد، یا وقتی کسی به انتظار آدم نشسته، آدم تنها نمی ماند. اگر هم تنها بماند تنهایی اش عین یک تب تند است که زود می گذرد. نه مثل تب لازم که دم به ساعت بر می گردد.»
دو زنی که در اصل، دلیل این همه خشونت بودند! دو دو زنی ک یکی نزدیک ده سال بود، کنار نوزادی که تولد را هم تجربه نکرد، زیر خروارها خاک بدون اینکه کسی یادش کند، خوابیده بود و زن دیگری که تمام جوانی اش رویِ تخت یک اسایشگاه گذشت. زنی که انگ دیوانگی رویش گذاشتند تا هرزه به حساب نیاید..
فکر کردم همهمان در داستانی عجیب زندگی میکنیم، با این وجود اکثر آدمها معتقدند که این دنیا کاملا طبیعی است و یکسره دنبال چیزهایی هستند که غیر طبیعی باشند، مثل فرشته و آدم فضایی، فقط به این دلیل که نمیتوانند ببینند دنیا خودش یک معمای بزرگ است.
راز فال ورق
یاستین گوردر
"امروز سخت است و فردا بسیار سخت تر.پس فردا بسیار زیبا خواهد بود اما بیشتر مردم فردا عصر تسلیم می شوند." (پ.ن:این یه نوشته بود که یادم نیست از کجاس ولی جادوییه به نظرم.)
آن زمان که این کالبد خاکی را بشکافیم درون آن رویا های مرگباری را می بینیم. ترس از همین رویا هاست که عمر مصیبت بار را دو چندان میکند زیرا اگر انسان یقین داشته باشد که میتواند با خنجری برهنه خود را آسوده سازد، کیست که در مقابل ظلم ظالم، تفرعن جابر، تکبر متکبر، درد های عشق شکست خورده و رنج هایی که لایقان صبور از دست نالایقان می بینند تن به تحمل دهد؟!
بیکاری حاصل کمبود کار نیست بلکه نتیجه گستردگی بیش از حد آن است
نتیجه حاکمیت این تفکر ناسالم که باید کار کنیم تا بتوانیم زندگی کنیم و حق زیستن را برای خود بخریم
فرسودگی - کریستین بوبن
فکر کردن به این که من این پست رو ۱۲ سال پیش نوشتم اذیتم میکنه. زندگی چقدر عجیب غریب گذشت در این ۱۲ سال )
آدم از روی بهت سر میجنباند و در دل میگوید که عمر چه زود میگذرد! آدم از خود میپرسد که تو با این سالها چه کردی ؟ بهترین سالهای عمرت را در کجا حاک کردی ؟ زندگی کردی یا نه ؟ با خود میگویی نگاه کن ببین این دنیا چه سرد میشود…
سالها همچنان میگذرد و بعد از آنها تنهایی غمبار است و عصای نا استوار پیری به دستت میدهند و بعد حسرت است و نومیدی، دنیای رویاهای رنگین رنگ میبازد… رویاهایت مثل گلهای پژمرده گردن خم میکند و مثل برگهای زرد از درختِ خزان زده میریزند.
وای ناستنکا تنها ماندن سخت محزون خواهد بود ، محزون است که حتی کاری نکرده باشی که افسوسش را بخوری . هیچ هیچ هیچ ، زیرا آنچه بر باد رفته چیزی نبوده است. هیچ، یک “هیج” احمقانه و بی معنی، همه خواب بوده است .
اما من با خودم می اندیشم که کاش شادی را در نیندازیم با غم. شادی، عدم غم نیست، شادی، کنار آمدن با غم است.دعوت کردن رسمی است از غم که بیاید با ما، باشد با ما، خودمانی شود، معاشرت کند، معرفی اش کنیم به دوستانمان: "دوستان، غمِ من؛ غمِ من، دوستان". و بعد موسیقی گوش کنیم، بگوییم، برقصیم، بخندیم و بنوشیم به سلامتی ِ غم؛ این وفادارِ همیشگی. بعد ببریمش به خانه، بیاید با ما خیره شود در آینه، بخندد و مسواک بزند و برود جایش را بیندازد، آرام و نجیب شب بخیر بگوید. صبح هم که چشم باز می کنیم، یادمان بیاید تنها نیستیم و لبخند بزنیم. چون غم-و تنها غم-است که ما را تنها نمی گذارد.
دیدی که مرا هیچ کسی یاد نکرد
جز غم؟
که هزاران آفرین بر غم باد!
مولانا می گوید انگار!"