قسمـت‌های جالـبِ کتـاب‌ها

در پنجره‌ی گرد ِ قایق کاکایی‌ها را می‌دید که در هوای گرفته‌ی صبحی در دمیدن مردّد، با پریشانی پرواز می‌کردند و جیغ و ویغ غم‌انگیز و بی‌معنی شان آسمان را پر کرده بود. آدم همیشه به شنیدن شیون‌های کاکایی‌ها خیال می‌کند که بار غم بر دل‌شان سنگین است، حال‌آنکه جیغ‌هاشان هیچ معنایی ندارد و مسائل روانی ِ خود ِ آدم است که این احساس را در دلش بیدار می‌کند. آدم‌ همه‌جا چیزهایی می‌بیند که وجود ندارد؛ این‌چیزها همه در دل خود ِ آدم است. آدم به یک‌جور درون‌گو مبدّل می‌شود که از زبان کاکایی‌ها و آسمان و باد و خل‍اصه همه‌چیز حرف می‌زند. صدای عرعر خری را می‌شنویم. خری‌ست و فوق‌العاده خوش‌حال و نیک‌بخت است. به‌قدری خوش‌بخت است که فقط خرها می‌توانند باشند. با خود می‌گوییم "وای خدایا چه فل‍اکتی در این عرعر نهفته است!" دل‌مان براش کباب می‌شود؛ ولی این برای آن‌ست که خر واقعی خود ماییم. حال‍ا خودتان را در قالب کاکایی‌ها می‌گذارید و جیغ و ویغ و شیون آن‌ها را پر از غصّه می‌یابید؛ تمام شیون‌های جان‌شکاف آن‌ها برای این است که جایی مخرج فاضلابی پیدا کرده اند که به دریاچه سرازیر می‌شود و این خبر خوش را به هم بشارت می‌دهند. این توهّم از خطای دید است. البته منظورم اختل‍اف دیدگاه است، شما منظورم را ملتفت می‌شوید.

خداحافظ گری کوپر - رومن گاری.
 
شاید چند تا تماشاگر داشته باشی که دوستت داشته باشند ولی انزوایت از تولد تا مرگ رسوخ ناپذیر است .

جزء از کل - استیو تولتز
 
زن پرسید:
- آیا یک انسان می تواند رنج از دست دادن را در دلش خاموش کند؟
- نه‌.اما می تواند در چیز دیگری که به دست آورده شادمانی بیابد.

کوه پنجم - پائولو کوئلیو
 
وقتی دارم از جایی می رم دوس دارم بدونم که دارم میرم. آدم اگه ندونه داره واسه همیشه از جایی میره احساسش از خدافظی هم بدتره
ناتوردشت
جی دی سالینجر
 
میدونی ترس از تبدیل شدن به والدینمون جا عوض کرده با ترس از ارث بردن ناهنجاری های ژنتیکیشون؟
استیو تولتز_ریگ روان
 
میگویم: حال مارلا چطوره؟
تایلر میگوید: دست کم مارلا داره سعی میکنه تا ته خط بره.
تایلر میگوید من حتی نزدیک ته خط هم نیستم.
و این که اگر تا ته سقوط نکنم نجات پیدا نمیکنم. مسیح با مصلوب شدنش رستگار شد. فقط پشت کردن به پول و خانه و دانش کافی نیست. این که فقط یک گوشه گیری آخر هفته نیست. باید از هرچه خودسازی و پیشرفت است فاصله بگیرم و بدوم طرف فاجعه. دیگر نمیتوانم مثل یک بازی ساده و بی دردسر نگاهش کنم.
این که یک سمینار نیست.
تایلر میگوید: اگر قبل از رسیدن به قعر خودت رو ببازی هیچوقت به نتیجه نمیرسی.
فقط بعد از فاجعه است که رستگار می شویم.

باشگاه مشت زنی - چاک پالانیک
 
اگر از چیزی لذت نبرم...دیگر انجامش نخواهم داد...

به عقیده من هیچکس نمیتواند یک دلقک را درک کند حتی یک دلقک یک دلقک دیگر را .....

مسخره نمیکنم ....من این توانایی را دارم تا به چیزهایی ک درکشان نمیکنم احترام بگذارم...


عقاید یک دلقک
هاینریش بل
 
آیا این یک آزمایشِ الهیِ دیگر نبود که می بایست از درون آن سربلند بیرون می آمدم ؟

مردی در تبعید ابدی | نادر ابراهیمی
 
میرخان: شاید هم مکر زنان؟
روشنک: خرد تا به زنان برسد نامش مکر می‌شود! نه؟ و مکر تا به مردان برسد نام عقل‌ می‌گیرد!

میرخان: قصه‌هایی هم هست درباره‌ی زنان بدکاره!
روشنک:که نتیجه‌ی مردان بدکارند...!

شب هزار و یکم/ بهرام بیضائی
 
با خود میگفتم : "باید یک بار بخاطر همه چیز گریه کرد. آنقدر که اشک ها خشک شوند ، باید این تن اندوهگین را چلاند و بعد دفترِ زندگی را ورق زد. به چیز دیگری فکر کرد. باید پاها را حرکت داد و همه چیز را از نو شروع کرد."
کتاب "من او را دوست داشتم"
نویسنده "آنا گاوالدا"
 
فصل 55
صفحه سفید کاغد بهترین کسی بود که حرف هایم را گوش میکرد، گوش میکرد و مسخره نمیکرد.
صفحه سفید کاغد مسخره ام نمیکند.چیزهایی که میگویم توی دلش نگه میدارد.چیزی را به رخم نمیکشد.آزارم نمیدهد.دلسوزی بیجا نمیکند.خجالتم نمیدهد.نیش نمیزند.پدر ، مادر ، خواهر و برادر و همه کسم است.مرا به گذشته میبرد، به آینده میبرد.به رنج ها و شادی هایم.بغض میکند.لبخند میزند.قاه قاه میخندد.همه جا میبرد.دوستش دارم.از چشم هام بیشتر.جلویم مینشیند و میگوید بنویس

فصل 75
اگر بمونم ، تو بانک بمونم میپوسم.وام میگیرم قالی میخرم ،یخچال میخرم موتور میخرم،ماشین میخرم.وام میگیرم خونه میخرم.شب و روز کارم میشه وام گرفتن و قسط دادن.هرروز زن و بچع هام چیز تازه ای میخوان.فکر وذکرم میشه حقوق آخر برج.فرصت نمیکنم چیزی بخونم،چیزی بنویسم.بازنشسته میشم.نوه هام میریزن دورم.میرم زیارت ،میشم حاج اقا.رییس شعبه میشم.پولم زیاد میشه تو سیرچ تکه ای باغ میخرم،یادم میره برای چی به دنیا امدم.کم کم پیر میشم ،مریض میشم و میمیرم.روی کاغذی مینویسن((بززگ خاندان از دنیا رفت ، فاتحه!))
این راه من نیست.تازه اگر جوون مرگ نشدم.ناکام نشدم.نه عمو ،من ااهل این چیزا نیستم.وقتم تلف میشه!

فصل آخر
بیشتر درشتی های زندگی را نرم کردم.فقط زورم به یکی از آنها نمیرسد.مدام ، در هرحال ،فکر میکنم ((الان برای یکی از عزیزانم اتفاق بدی می افتد ))حالم بد میشود
ته ته دلم ،ذهنم ، چسبیده ، عذابم میدهد.همه جا با من آمده است.خصوصا در شادی ها.از شما چه پنهان نتوانستم بکنمش.بگذریم.بگدریم با آن هم ساختم و میسازم.گردنم از مو باریک تر است

شما که غریبه نیستید
هوشنگ مرادی کرمانی
 
منظور من از بزرگ شدن،بالا رفتنِ سن نیست
این "فهمیدنه" که آدم ها رو بزرگ میکنه.
کسی که تنها می‌مونه و فکر می‌کنه بزرگ میشه...
کسی که سفر می‌کنه و از هرجایی چیزی یاد می‌گیره بزرگ میشه...
کسی که با آدم‌های مختلف حرف میزنه و سعی می‌کنه اون‌ها رو درک کنه بزرگ میشه...
واسه همین به این اعتقاد دارم که کسانی که زیاد کتاب می‌خونن می‌تونن آدم‌های بزرگی بشن،چون اون‌ها تنها میمونن و فکر می‌کنن،با داستان‌ها به سفر میرن،چیزهای مختلف یاد می‌گیرن و سعی می‌کنن بقیه رو درک کنن...
به نظرِ من زن‌ها و مردهایی که کتاب می‌خونن و روح بزرگی دارن،دوست داشتن و دل بستن واسَشون خیلی با ارزشه

#قهوه_ی_سرد_اقای_نویسنده
#روزبه_معین
 
ای قلب
برای چه می تپی؟
مگر نمی بینی که اندوه بزرگی دارم!

دختری از بروکلین
 
همیشه فکر می کردم تنها راه برای آنکه یک زندگی پر معنی داشته باشم این است که همه مرا دوست داشته باشند. همیشه فکر می کردم یک قهرمان می شوم. فکر می کردم یک داستان عالی دارم برای تعریف کردن. چیزی که در تمام روزنامه ها منتشر می کنند. دوست داشتم همه مرا ببینند و به یاد داشته باشند. اما همیشه به شیرینی زندگی در فیلم ها و کتاب ها اتفاق نمی افتد. زندگی آن چیزی نیست که در دنیای خیال می بینیم. زندگی از دست دادن دارد، مُردن دارد، بیماری و دردسر و سختی دارد. فراموش شدن اجتناب ناپذیر است؛ حتی موتزارت هم فراموش می شود!
من ریاضی دان نیستم اما می دانم که بین صفر و یک بی نهایت عدد وجود دارد. ۰/۱ ، ۰/۱۲ ، ۰/۱۱۲ و بی نهایت عدد دیگر. البته بی نهایت بزرگتری بین عدد صفر و دو هست. بیشتر از آن بین صفر و یک میلیون. پس بعضی بی نهایت ها از بعضی بزرگ ترند. دلم اعداد بیشتری می خواهد که احتمالا خواهم داشت. دلم برای همه اعداد بیشتری می خواهد.
و بالاخره، زندگی همین است و سهم من از دنیا همین است. واقعیت این است که با درد هم می توان زندگی کرد. پس به زندگی ادامه می دهم.

The fault in our stars
 
یک چیزهایی هست که نمی شود به دیگری فهماند، نمی شود گفت آدم را مسخره می کنند. هر کسی مطابق افکار خودش دیگری را قضاوت می کند. زبان آدمیزاد مثل خودِ او ناقص و ناتوان است.







صادق هدایت
 
میگفت
مواظب باشید که باید سوی مردگان بنگرید.در فکر آنچه میپوسد نباشید.درست نگاه کنید،نور زنده ی متوفای مجبوبتان را در اعماق آسمان ها خواهید دید

بینوایان
ویکتور هوگو
 
Back
بالا