گند های دوران كودكی

نرگسیوم

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
384
امتیاز
1,016
نام مرکز سمپاد
فرزانگان ایلام
شهر
ایلام
سال فارغ التحصیلی
1406
دوستان موقعی که این اتفاق افتاد، من سنم حتی به «سال» نرسیده بود. ولی خیلی از این اتفاق حرص می‌خورم؛ حالا چرا؟
چون مامانم این حماسه رو جلوی هر کی بگید تعریف کرده. عمه؟بله. خاله؟بله. شوهرخاله؟بله. پسرعمه؟بله. پسرِ دخترعمهٔ بابام؟ اینم بله.
بنده وقتی هنوز یک عدد طفل خرد بودم، انواع بیماری‌ها رو داشتم؛ یعنی ببینید، آلرژی‌ای نبود که من نداشته باشم. حتی به نون هم حساسیت داشتم. باری، با پیگیری های مکرر پدر و مادر، بنده شدم این غول گنده‌ای که این‌جا تشریف دارم.
خلاصه، وسط این مریض شدنای من، مامانم یه روز منو می‌زنه زیر بغل، سوار هواپیما می‌شه، که منو بیاره تهران، واسه دوا درمون.
هواپیما به صحت و سلامت می‌شینه، ما هم در کمال هلث می‌رسیم. اما؟
اما!
گلاب به روتون، همون لحظه‌ای که هواپیما می‌شینه، من پر قدرت تمام مانتوی "سفید رنگ" مامانم رو به رنگ زرد تغییر می‌دم. به این شدت که مسافرین محترم با خودشون می‌گن شگفتا! آبشار نیاگارا نقل مکان کرده به داخل هواپیما؟
و این شد که الآن هر وقت جمع ساکت می‌شه، دوستان و همراهان گرامی شروع می‌کنن به تعریف این خاطره‌ی پربار.
.
یه‌بار دیگه هم موقعی که خیلی کوشولو موشولو و ناناز بودم، مامانم اون موقع‌ها هر وقت صدای اذان پخش می‌شد، عادت داشت بشینه دعا کنه، و به منم یاد داده بود بعد دعاهاش بگم «آمین.».
حالا ما بازم تهران تشریف داشتیم(خونه‌ی خاله‌م) چون بنده همش در حال بالا آوردن بودم و باید می‌رفتم پیش دکترم.
مامانم موقع اذان مشغول دعا کردن بود، که در همین حین بنده دل و روده و خلاصه هر چی از بدو تولد خوردمو بالا میارم. مامانم یه نگاه سرشار از تأسفی بهم می‌کنه، و بعد ادامه می‌ده:
«خدایا منو از دست نرگس بکش که انقدر اذیتم می‌کنه!»
و اون لحظه من چی می‌گم؟
بدو بدو می‌رم پیشش، به آسمون نگاه می‌کنم، و خیلی کیوت‌طور می‌گم: «آمین!» :D
 
بالا