پاسخ : نوشته های آزاد
صدای شب,سکوت تلخ افکارمومیشکنه ویه مشت واژه ی سردرگم ازاعماق وجودم بیرون میریزه....واسه ی چی؟ واسه ی کی؟
حتی خودم هم نمیدونم چشم های چه کسی به خوندن احساسم دچارمیشه....مریضه نگاه عشق شدم با دستانی خالی ازدروغ ودورویی,دیوانه ی صوت بودن باچشم هایی که هیچگاه غروررانفهمید....
باصدای لرزان التماس نامه ام رامینویسم وبی آنکه به جوابی دل خوش کنم به انتهای بودن هاسفر میکنم وفراموش میشوم....
.
.
.
چقدراینجاسوت وکوره.....آروم....