• اگر سمپادی هستی همین الان عضو شو :
    ثبت نام عضویت

نوشته های آزاد

Master_BIO

کاربر فعال
ارسال‌ها
29
امتیاز
280
نام مرکز سمپاد
فرزانگان 1 بندرعبّاس
شهر
همین جی
مدال المپیاد
المپیاد زیستی بودم :ایکس
دانشگاه
پرینستون
رشته دانشگاه
بیو تِک
پاسخ : پاسخ : شخصی نوشته ها

مدتها بود که ننوشته بودیم | مدتهای زیادی بود |
و گه گاه آزارمان میداد
و تلاش می کردیم و فکر
که روی کاغذ بیاوریم مخیّله مان را
| بد قلقی می کرد |
مثل کودک درونمان | شاید نو نهال است دیگر که بهانه هایش آشنا نیست |
ما دیگر فکر نمی کنیم
خودآگاهمان لبریز شره است
خالی اش می کنیم
و پر می شود
و ما خالی اش میکنیم
و ناخودآگاهمان را هم خالی میکنیم
مثل ریه ها خالیِ خالی نمی شود ناخودآگاهمان | هیچ وقت |
چیز هایی که آزارمان میدهد
دفن شده است در ناآگاهی هایمان
و فقط زمانی بیرون می آیند که با نفس هایم همراه باشند
زمانِ به یاد آوردنِ نفس هایم به یاد می آوریمشان
و به یاد نیاوردیم که نفس هایمان ( می آیند اندکی درنگ می کنند و می روند )

ما از بی خبری هایمان هم با خبریم
آن ها که اسمش را ناخودآگاه گذاشته اند
همه ی فریادهای نزده مان هم همان جا گذاشتیم
و فراموش کردیم اما از یاد نبردیم که به فراموشی سپردیمشان

و ما خندیدیم و خندیدیم
و فریاد هایمان را فراموش کردیم
و باز هم خندیدیم
و در تنهایی هایمان هم به یاد نیاوردیم | فریادهایمان | را
و ما در مغزمان .. در ناخودآگاهمان گردش ها کردیم
و در تنهایی به یاد نیاوردیم
و لبریز شدیم
و شکستیم ..
وقتی که تنها نبودیم و به یاد نیاوردیم | فریادهای فراموش شده مان | را
 

hamoon

کاربر فوق‌فعال
ارسال‌ها
163
امتیاز
130
نام مرکز سمپاد
شهید اژه ایی2
شهر
اصفهان
دانشگاه
MIT:masachusets institiute of technology
پاسخ : پاسخ : شخصی نوشته ها

تلخ ترم ازته مانده ی سیگاری که ازروی هوس باتمام نفس هایم دودکردم....تلخ ترم ازمشروبی که سهم احساسم شددراین تنهایی مطلق,رویایم به اشک پناه می برد,امشب حال وروزم مثل عروسک تنهای دوران کودکیم شده است....چه شیرین وعاشقانه.....عروسکی تنهادرانزوای دنیای پرتلاطمه انسان هاگوشه ای برای خود تنهاییش راجشن میگیرد....
چه غربت غریبی درچشمانش موج میزند....چه تنهاست....چه بی نیاز....چه بی احساس....
 

amooshalbo

کاربر فوق‌فعال
ارسال‌ها
137
امتیاز
362
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
شهر
مشهد
مدال المپیاد
وات ؟!
دانشگاه
فردوسی !
رشته دانشگاه
ریاضی !
پاسخ : پاسخ : شخصی نوشته ها


فرشته
فرشته به پرواز احتیاج داشت . . .
بهش گفته بودن نرو !

شهاب بارونه ! نرو ! پرات میشکنن .

اما گوشش بدهکار نبود ، میدونست میشکنه ،

می دونست این دفه با بقیه دفه ها فرق داره

می دونست نباید جلو بره . . .

اما رفت ! رفت چون باید پرواز میکرد

و هیچ هوایی جز اون هوا نبود

و پرواز برای زنده موندن لازم بود

فرشته گریش گرفته بود . . .

میدونست این رفتن دیگه رفتن آخره

اما نمیتونست پرواز نکنه !

میدونست این دفه آخر پر واز شکسته . . .

پرش میشکنه

دلش میشکنه

اما میرفت

اما امید داشت !

یه نگاه بارونی به بارون شهبا انداخت . . .

آماده ی پرواز شد

چشماشو بست

یه نفس عمیق کشید

همه رو بخشید !

همه چی رو بی اهمیت دید و . . .

پرید .
 

MOTAHARE-G

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
304
امتیاز
2,292
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
شهر
بجنورد
سال فارغ التحصیلی
90
پاسخ : پاسخ : شخصی نوشته ها

تب و تاب عاشقانه ی تو را هیچ معشوقه ای نمی فهمید!
و تو در هیئت اتفاقی ساده
چه خاضعانه به سهم اندک خود قناعت می کردی
دلم برایت تنگ می شود.خدانگهدار!
کبوتران سپید رها در آسمان مرا یاد تو می اندازند
یادت می آید؟
"امان از دست تو و آرزوهات"
تنها جمله ای که همه اش در ذهنم تکرار می شود.
شعر پروانه ها را می گویم!یادت می آید؟؟
ماجرای مرگ آدمی در مه را یادت می آید؟؟؟
آرزوهای مرا چه؟به یاد می آوری؟"امان از دست من و آرزوهایم"
...
چقدر دوستت داشتم
 

negginnium

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
891
امتیاز
10,170
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
شهر
بندرعباس
سال فارغ التحصیلی
92
دانشگاه
-
رشته دانشگاه
sth
پاسخ : پاسخ : شخصی نوشته ها

من گم شده ام . گم کرده ام.
من فاخته بودم احتمالا.
هو هو هوهوهو...
کو کو کوکوکو...
من ، باید فقط بپرسم کجا ؟ کی ؟
بند کفشم باز شد .
 

atena.a

کاربر فعال
ارسال‌ها
54
امتیاز
102
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
شهر
بندرعباس
مدال المپیاد
المپیاد گریه و زاری :)))
پاسخ : پاسخ : شخصی نوشته ها

سلول های خونی تنم هم با من قهر کرده اند.

دستم را که بی هوا میبرم ....


با اولش یکی است!
 

پوریا

لنگر انداخته
ارسال‌ها
4,610
امتیاز
22,370
نام مرکز سمپاد
helli 1
شهر
تهران
سال فارغ التحصیلی
1393
دانشگاه
زنجان
رشته دانشگاه
پزشکی
تلگرام
پاسخ : پاسخ : شخصی نوشته ها

دیگر خسته شدم از قسم خوردن برایت...
فقط میتوانم قسم بخورم که اگر قسم خوردنم ناراحتت میکند دیگر این قسم را نیز میشکنم...
بعید نیست با همین قسم هایم به من شک کرده باشی...
کسی که ریگی به کفشش نباشد که از محاسبه نمیترسد...
 

atena.a

کاربر فعال
ارسال‌ها
54
امتیاز
102
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
شهر
بندرعباس
مدال المپیاد
المپیاد گریه و زاری :)))
پاسخ : پاسخ : شخصی نوشته ها

هی راز لبخند تو هم کشف نشد.
....
متنفرم از برگه ی انتقالی پدرم!
 

SHINE

کاربر حرفه‌ای
ارسال‌ها
313
امتیاز
878
نام مرکز سمپاد
فرزانگان2
شهر
تهران
پاسخ : پاسخ : شخصی نوشته ها

ای مرگ!
ای مرگ من کجایی؟
در کودکی چندین بار مرا صدا کردی و پس از آن من در نوجوانی بار ها صدایت کردم..باله ها سر دادم.زجه ها زدم در فراقت.آسمان گواه است
میترسم وقتی بیایی که من غرق ام.آه.!چه خیالاتی! چه سرخوشم! در خخوابم هم چنین نمیشود...

نکند لیاقت تو را نیز ندارم ؟؟
اگر لیاقت تو را نیز ندارم پس من چرا زاده شده ام؟
من این جا چه میکنم؟
این جا کجاست؟
من این جا را نمیخواهم .
من هر گز خواستار این جا نبوده ام تو خود بهتر میدانی .
تو خود بهتر میدانی من از این جا بیزارم.
من از این بودن که از هزار بار نبودن است بیزارم.
آری دیگر توان زار زدن هم ندارم بی زارم.
 

پوریا

لنگر انداخته
ارسال‌ها
4,610
امتیاز
22,370
نام مرکز سمپاد
helli 1
شهر
تهران
سال فارغ التحصیلی
1393
دانشگاه
زنجان
رشته دانشگاه
پزشکی
تلگرام
پاسخ : پاسخ : شخصی نوشته ها

مردی جاودانه...هیچگاه نمیمیرد...به طرز عجیبی هر زخمش ترمیم میشود...
آیا این مرد میتواند عاشق شود؟...گمان نکنم...این مرد لحظه ها برایش یکسان هستند...فرقی نمیکند الان یا 20سال دیگر برایش...چرا که او جاودانه است...
و از همین رو احتمالا به کل تفاوتی ندارد برایش هیچ چیز...
چرا که او به میزان مرگ فرصت دارد :|
اما کسی که عاشق این انسان شود تکلیفش چیست؟ :-<
 

YaYa

کاربر نیمه‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
170
امتیاز
2,218
نام مرکز سمپاد
FRZ1
پاسخ : پاسخ : شخصی نوشته ها

[size=10pt]
[size=14pt]با خونسردی آزار دهنده ای به من نگاه می کندو من نیز به او چشم دوخته ام.چه نگاه آشنایی!...انگار سالها بود که جستوجویش می کردم،بی آنکه بدانم چیست...
اسراری در نگاهش موج می زند، درست مثل تلاطم بی قراری که تو را می خواند و من به خوبی می دانم که تنها پا به آبش نهادن کافیست تا تو را در اعماقش دفن کند!
می خواهم بپرسم: چه بر سرت آمد؟...ولی سنگینی سکوت پر از فریادش لبانم را بر هم می دوزد. انگار تنها نگاه برای گفتن تمام نا گفته هایش کافست، دست کم او اینطور فکر می کند. ولی از نظر من افق بی انتهای کلامش را حتی از زبان خودش هم نخواهم فهمید.
لبخندش نیز مانند نگاهش سرد است، سرد و منجمد...درست مثل خنجری از یخ قلبت را ریش ریش می کند
به خودم می آیم، نمی دانم چرا دارم می خندم! انگار بی آنکه بدانم می خواهم طعم شیرین و رم لبخند را به او بچشانم..... نا خودآگاه آهی می کشم...
دوباره خیره می شوم و او همچنان چشم به من دوخته است، کم کم احساس می کنم توان تحمل طوفان نگاهش را ندارم:
- چشم از من بردار!؟...این همه آدم توی دنیای به این بزرگی برای نگاه کردن هست....پس چرا دیده های زجر آورت را به من دوخته ای؟؟؟.....
برای لحظاتی چشمانم را می بندم تا شاید با کمی تمرکز و نفس عمیقی خودم را حفظ کنم و افسوس که حتی توان چشم برداشتن از او را ندارم!
چه حرف ها با نگاهش می زند! و من هیچ نمی فهمم جز اینکه التماسم می کند که چشم از او بر ندارم...فقظ نگاهش کنم....تنها نگاه! فکر می کند همین کافیست تا بتوانم کمکش کنم و ای کاش می دانست که قدرت درک فریاد های بی صدایش را هرگز ندارم!
چطور است دست دراز کنم و دست کبود و بی حرکتش را در دستانم بفشارم...می خواهم به او اطمینان دهم که کمکش خواهم کرد البته اگرچه هنوز نمی دانم چطور....
- چرا چیزی نمی گویی؟؟ حرفی نمی زنی؟؟.....و دریغ که صدای گرفته ام را حتی خودم هم نمیشنوم.
نفسم به شماره افتاده است، کمی دستپاچه شده ام....شاید....
آرامش کشنده ی چهره اش دوباره نگاهم را می رباید
دیگر کافست!...چشمانم را با قدرت تمام می بندم، دست لرزانم را بالا می آورم، تنها اگر بتوانم دستش را بگیرم کافیست! دوباره به دست بی جانش نگاه می کنم، خیلی هم دور نیست. و همین قدرتم را دو چندان می کند... حالا شاید سرمای انگشتان یخ زده اش را احساس می کنم، دیگر چیزی نمانده است که......



ناگهان دست رنگ پریده ام آینه را به لرزه در می آورد.....
[/size]
[/size]
 

Sampadik

کاربر خاک‌انجمن‌خورده
ارسال‌ها
1,666
امتیاز
7,041
نام مرکز سمپاد
فرزانگان 1
شهر
تــهران
پاسخ : پاسخ : شخصی نوشته ها

بعضی وقت ها باید میان ِ آدم ها راه رفت.باید حرف هایشان را شنید. باید آنها را بو کرد، لمس کرد. زیر ِ نظرشان گرفت. آدمها را باید دید باید سعی کرد با آنها آشنا شد. باید آنها را امتحان کرد. بهشان اعتماد کرد. باید بازیچه ی آنها شد از آنها ضربه خورد. باید زیر ِ نگاه ِ این آدمها خرد شد. باید فحش شنید. تحقیر شد. اشک ریخت.
گه گاه باید دوستی کرد دوستی هایی واقعی و غیر ِ واقعی. خیانت ها را باید دید. دروغ ها را، شک و تردید را، بدنامی را، بدقولی را، سردی ها را.
باید گندی ِ آدمها را چشید. گندی ِ لحظه ها را.
با آدمها باید جنگید. درگیر شد. به آنها پشت کرد دروغ گفت و نارو زد. باید با آنها همان طور برخورد کرد که خودشان هستند.
اینگونه می شود آدمهارا شناخت و در کنارشان زندگی کرد.
اینگونه می توان زنده ماند و آماده ی هر چیز شد.
شاید باعث شود توقع ها پایین آید و انتظار ها کم شود. شاید وابستگی ها از بین برود و از ضربه ها کاسته شود.
اینگونه به آدمها می توان عادت کرد ..
 

پوریا

لنگر انداخته
ارسال‌ها
4,610
امتیاز
22,370
نام مرکز سمپاد
helli 1
شهر
تهران
سال فارغ التحصیلی
1393
دانشگاه
زنجان
رشته دانشگاه
پزشکی
تلگرام
پاسخ : پاسخ : شخصی نوشته ها

و تویی ک میدانی...حتی اگر آن روانپزشک نگوید...حتی اگر خودش در حرفهایش با زبان بی زبانی نگوید...حتی اگر فلسفه ات بش نرسیده باشد...
و تویی ک زجر میکشی...و نهایتا میروی...حتی اگر جهنمی باشد آن طرف و تو از اصحابش باشی...حتی اگر این ور ب سوگت بنشینند عزیزانت...حتی اگر بگویند پشت سرت دیوانه بود ک رفت...
و تویی ک با تمام این اوصاف باز نمیفهمی جواب را...
فقط سوالست ک در مقابلت رژه میرود...
چرا؟...
چرا عشق دوطرفه باید ختم ب مرگ بشه...چون دوطرفست؟...چون خدا خواسته؟...چون امکان پذیر بوده و با آمار گاه هم اینگونه میشود؟...
و اویی ک میبیند...
حتی بعضا دانای کل است...
اما نمیفهمد...چون چشم هایش خیانت میکنند بر ذهنش...
 

reihane

کاربر فوق‌فعال
ارسال‌ها
82
امتیاز
652
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
شهر
کاشان
رشته دانشگاه
نرم افزار
پاسخ : پاسخ : شخصی نوشته ها

میدانم...

سفیدی کاغذ رو به رویم از تمام شدن حرف هایم نیست...
از سرگردانی من است...
از حیرانی من است...
از دو دلی من است...
کاش
میتوانستم بنویسم برایت...
میتوانستم بخوانم برایت...
میتوانستم بگویم برایت...
بگویم برایت واژه های سنگینی را
که دلم تنها
برای گفتن آنها می تپد...
کاش
میتوانستم بگویم
تا
این دنیای پوسیده ی واژه را
رها کنم
رها
آزاد...
دلکم
رهایی میخواهد
چقدر اسیری در زندان واژه سخت است...
به گفتن نیاز دارم
کاش
دلم اجازه ی گفتن میداد
تا بدانی
که میدانم...
 

F@temeh

کاربر خاک‌انجمن‌خورده
ارسال‌ها
1,877
امتیاز
15,502
نام مرکز سمپاد
فرزانگـــان
شهر
کاشـــان
مدال المپیاد
مرحله اول ریاضی
دانشگاه
پلی تکنیک
رشته دانشگاه
سخت افزار
پاسخ : پاسخ : شخصی نوشته ها

من کجای ِ این دنیا میتوانم انسانی را پیدا کنم که خوشبختی را بفهمد؟
که زیبایی را بفهمد،
که گل را بفهمد،
که پنجره را باز بگذارد،
که به نسیم سلام کند،
که با شاخه حرف بزند،
که با کبوتر غذا بخورد،
که هر روز بدود،
که خورشید که درمی آید او کنارش باشد،
که توی دشت دست هایش را باز کند بچرخد،
که برای دوستش نامه بنویسد،
که با بچه ها به جنگل برود،
که شاد باشد،
شاد باشد،
شاد باشد...
 

پوریا

لنگر انداخته
ارسال‌ها
4,610
امتیاز
22,370
نام مرکز سمپاد
helli 1
شهر
تهران
سال فارغ التحصیلی
1393
دانشگاه
زنجان
رشته دانشگاه
پزشکی
تلگرام
پاسخ : پاسخ : شخصی نوشته ها

اصرار داری بر بی تفاوتی...میخواهی خودت را شاد جلوه دهی...اصلا در این فیلم غرق میشوی...از فیلم نیز فراترش میبری...و واقعا شاد میشوی
تا بهانه ای برای اشک دستش ندهی...البته...اون آنقدرها مغرور هست ک اگر هم برایش مهم باشی...باز مگذارد غرورش با اشک برای تو شکسته شود...
راستش ب نظر من دقیقا مثل ساختمانی میماند نارسیسم...هر چقدر مغرورتر و خودشیفته تر بالاتر هستی در آن ساختمان...
و کسی ک میخواهد غرور از تو گیرد...گاهی ب جای آنکه تو را با آسانسور ب پایین هدایت کند...تو را از پنجره ی طبقه ات بیرون می اندازد...گاه عاشق این کار را میکند(با شکستن غرورش برای شکسته شدن غرور و حجاب قلبیت)...گاه سرنوشت...گاه نیز نام خدا بر آن مینهیم...
و تو...در بالاترین طبقه بودی...
ک عاشقت شدم...
و طبقه ام از بالاترین تو نیز چند طبقه بالاتر بود!...من خود را انداختم پایین...با سر خوردم ب کف آسفالت خیابان مقابل ساختمان...تا شاید اگر روزی تو خواستی غرورت را بشکنی...تو نیز پایین بیندازی خودت را فقط با این تفاوت ک تو بر روی من فرود آیی...این گونه دردش برایت کمتر خواهد بود...
و پس از این درد وصال هست...آغوش همدیگر...
ولی نیامدی...بر خلاف من تو ترسیدی...
غرورت را نشکستی...
و خداحافظی کنان ب واحدت بازگشتی...در انتظار مردی در طبقه ی خودت...چرا ک دیگر من با شکستن غرورم هم سطح تو نبودم :-<
 

پوریا

لنگر انداخته
ارسال‌ها
4,610
امتیاز
22,370
نام مرکز سمپاد
helli 1
شهر
تهران
سال فارغ التحصیلی
1393
دانشگاه
زنجان
رشته دانشگاه
پزشکی
تلگرام
پاسخ : پاسخ : شخصی نوشته ها

میخواهم بروم شطرنج...میخواهم با دوستانم قرار بگذارم...میخواهم تراوین را دوباره آغاز کنم...میخواهم فلسفه ام را بنویسم...میخواهم با دختر دیگری آشنا بشوم...
خب چرا دروغ بگویم...در واقع هیچ کدام از اینها را نمیخواهم...
صرفا امیدی واهی دارم ک شاید بتوانم شالت ک بر آن ستاره ای نقش بسته بود را فراموش کنم...
ولی هنوز هم ته دلم نمیخواهم... :-<
 

Sepidd

کاربر نیمه‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
220
امتیاز
3,104
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
شهر
رشت
سال فارغ التحصیلی
93
رشته دانشگاه
ژنتيك.
پاسخ :شخصی نوشته ها

نمیدانم چرا؟
اصرار داری در یادم بمانی؟!
میپرسی چگونه؟! من که اصراری ندارم!
و من میگویم همین رفت و آمدهایت باعث حک شدنت میشود. آن هم کجا....؟
در ذهنـــــــــــــم!
خبر که از ذهن من داری؟ میدانی حافظه ام چگونه است؟!
نمیدانم راست میگویی یا دروغ. این را بدان که دیگر نمیخواهم بدانم :-<
گاهی از خود میپرسم آیا از آن غریبه بیزارم؟؟
عقل میگوید آری اما دل میگوید این غریبه، چه آشناست! همانند آشنای گذشته است :-<
نمیدانم..بسیار سر در گمم
این روزها کارم شده است لبخند مصنوعی!
هرکس نداند میپندارد چه سر بی سودایی دارم و چه زندگی شاد و دلنشین و لذت بخشی اما خبر ندارد از درون من... :-<
میخواهی بروی به هرکجای دنیا، برو به سلامت!
فقط یک چیز..
دیگر در زندگی و ذهن من رفت و آمد نکن
بگذار به زندگیم برسم شاید اینگونه کمرنگتر نه بلکه محو شوی!
 

saranaz

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
996
امتیاز
4,711
نام مرکز سمپاد
فرزانگان 1
شهر
یزد
سال فارغ التحصیلی
1393
رشته دانشگاه
پزشکی
پاسخ : پاسخ : شخصی نوشته ها

دلت سخت میگیرد

دلت از تمام پنجره های پشت بر دربا میگیرد

از کبوتر هایی که انتظار میکشند که به کنارشان بیایی تا پر بکشند دلت سخت میگیرد

از تک تک قفس های بسته دل گیری

راستی این حصار های تیره این جا را بیشتر شبیه قفس نکرده است؟

black_iron_security_fence-600x418.jpg


× اگه عکس گذاشتن خلاف قوانین معذرت چون تو پست اول قانونی نوشته نشده بود .
حذف کنید .
 

marmo0olak

کاربر جدید
ارسال‌ها
4
امتیاز
54
نام مرکز سمپاد
Farz
پاسخ : پاسخ : شخصی نوشته ها

چه چیزی میتواند خفه کند؟این صدایی که از درون سرکوفت میزند را؟!
تاب بازی را دوست دارم...
شکل ساختن با ابر هارا....
دویدن روی چمن ها بدون کفش...
ستا ره ها را...باد را..باران را...
اما تهه همه ی این ها...بعد از همه ی خنده ها...
بعد از خداحافظی با دوست های هفت هشت ساله ام!!!...
یک چیزی تهه دلم سنگینی میکند...
یک چیزی که میگوید هنوز نمیدانم چرا اینجایم...
یک چیزه بدی که شک میکند به همه چیز...
یک چیزی که میگوید
زندگی بایــــد چیزه بیشتری باشد!
اما من گاهی راضیم...
به همین گل ها ...به ابر ها....
انقدر احساس خوب میکنم که نفسم بند می آید..!
راضیم به سر بیرون بردن از شیشه ی ماشیم...
به جیغ زدن روی پل هوایی..
به بلند بلند اواز خواندن..
به قل خوردن روی چمن ها با دختر خاله ام...
راضیم!
کاش ساکت میشدی!
دهنت را میبستی!
راستی...
من نمیخواهم بمیرم...
دلم برای اسمان خیلــــی تنگ میشود:-<
 
بالا