خاطرات سوتی‌ها

  • شروع کننده موضوع شروع کننده موضوع tamanna
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
امروز تو دانشگاه یه قسمتی از مسیر قرار بود بپیچم به سمت راست و همون لحظه یه چند نفر هم (پسر) درست از همون مسیر پیچیدن. حالا دستشون درد نکنه اول گذاشتن من رد شم ولی منِ کور، چون عجله کردم با جمعشون همقَدَم نشم (جلوتر بیفتم ازشون) چاله جلوی پامو ندیدم و پام گیر کرد بهش و کم مونده بود پهن شم زمین. نمیدونم چطوری جمع شدم :((. بعدشم اصن دیگه پشت سرمو نگاه نکردم فقط تا جون داشتم سریع دویدم و صحنه را در احتمالا عجیب ترین شکل ممکن ترک کردم :((.
آخرین چیزی هم که از پشت سرم شنیدم فکر کنم یکیشون فکر کرد افتادم و گفت اوه یا وای(؟) :((.
 
انقدر صبح تا شب به این بچه ها گفتم رفتنی درو ببندین که امروز میخواستم به مامانم بگم غذا خوشمزست گفتم درو ببند:((
 
چندروز پیش رفته بودم بیرون
یه خانمی پشت سرم بود خیلی واسم آشنا بود
فکر کردم مامان دوستمه گفتم زشته دیدمش سلام نکنم!برگشتم با ذوق و شووق گفتم سلاممم خاله خوبییی فلانی (دوستم) خوبههه؟
خانمه هم بهم گفت سلام عزیزم. بله؟شما؟😭😭😭😭😭😭😭
و من اونجا بود ک دقت کردم و فهمیدم ایشون مامان دوستم نیست.آب شدم رفتم تو زمین..
حالا مامان دوستمو هزار بار دیدم.. نمیدونم چطور اشتباهش گرفتم😭😭😭😭
 
Back
بالا