ما یه معلمی داشتیم من باهاش رو دروایسی داشتم اسمش خانم مرادخانی بود
دم زنگ ادبیات پشنم به در بود داشتم به بچه ها با صدای بلند یاداوری میکردم : بچه هااااا تست های این معلمه رو بزنید وگرنه میاد کلاس به... میده
بعد برگشتم سمت در دیدم خانم مرادخانی با صورت قرمز به زور جلو خنده شو گرفته
هیچی دیگه بدبخت سوالشو پدسید رفت همراه با اون آبروی منم رفت