قشنگ‌ترین بیت‌هایی که شنیدید

  • شروع کننده موضوع شروع کننده موضوع radiowavefm
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
وقف الهوی بی حیث انت فلیس لی
متأخر عنه و لا متقدم

(اینک مرا در جایی که هستی نگاه داشته ای،نه راه پیش رفتن دارم و نه راه پس.)
 
تا زمانی که رسیدن به تو امکان دارد
زندگی درد قشنگیست که جریان دارد

زندگی درد قشنگیست به جز شب هایش
که بدون تو فقط خواب پریشان دارد

یک نفر نیست تورا قسمت من گرداند
کار خیر است اگر این شهر مسلمان دارد

خواب بد دیده ام ای کاش خدا خیر کند
خواب دیدم که تو رفتی بدنم جان دارد

شیخ و من هر دو طلبکار بهشتیم ولی
من به تو او به نماز خودش ایمان دارد

اینکه یک روز مهندس برود در پی شعر
سر و سریست که با موی پریشان دارد

من از ان روز که در بند توام فهمیدم
زندگی درد قشنگیست که جریان دارد
 
ي ستاره اي كه پیش ديدۀ مني

باورت نم یشود كه در زمین

ھركجا به ھر كه میرسي،

خنجري میان پشت خود نھفته است!

پشت ھر شكوفه تبسمي،

خار جانگزاي حیله اي شكفته است!



آنكه با تو میزند صلاي مھر

جز به فكر غارت دل تو نیست!

گر چراغ روشني به راه توست،

چشم گرگ جاودان گرسنه اي است!



اي ستاره ما سلام مان بھانه است

عشقمان دروغ جاودانه است!

در زمین زبان حق بريده اند،

حق ،زبان تازيانه است!

وانكه با تو صادقانه درد دل كند،

ھاي ھاي گريه شبانه است!
 
یک روز می‌آیی که من دیگر دچارت نیستم
از صبر ویرانم ولی چشم انتظارت نیستم

یک روز می‌آیی که من نه عقل دارم نه جنون
نه شک به چیزی نه یقین ، مست و خمارت نیستم

شب‌زنده داری می کنی تا صبح زاری می کنی
تو بیقراری می کنی ، من بیقرارت نیستم

پاییز تو سر میرسد قدری زمستانی و بعد
گل میدهی ، نو می شوی ، من در بهارت نیستم

زنگارها را شسته‌ام دور از کدورت‌های دور
آیینه‌ای رو به توام ، اما کنارت نیستم

دور دلم دیوار نیست ، انکار من دشوار نیست
اصلا منی در کار نیست ، امن ام حصارت نیستم
 
یک جدال جالب بین چند شاعر ... :
حافظ:
اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را
به خال هندویش بخشم سمرقند و بخارا را

صائب تبریزی:
اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را
به خال هندویش بخشم سر و دست و تن و پا را
هر آنکس چیز می‌بخشد ز مال خویش می‌بخشد
نه چون حافظ که می‌بخشد سمرقند و بخارا را

شهریار:
اگر آن ترک شیرازی بدست آرد دل ما را
به خال هندویش بخشم تمام روح و اجزا را
هر آنکس چیز می‌بخشد بسان مرد می‌بخشد
نه چون صائب که می‌بخشد سر و دست و تن و پا را
سر و دست و تن و پا را به خاک گور می‌بخشند
نه بر آن ترک شیرازی که برده جمله دلها را
 
با یقین آمده بودیم و مردد رفتیم
به خیابان شلوغی که نباید رفتیم

می‌شنیدیم صدای قدمش را اما
پیش از آن لحظه که در را بگشاید رفتیم

زندگی سرخیِ سیبی است که افتاده به خاک
به نظر خوب رسیدیم ولی بد رفتیم

آخرین منزل ما کوچه ی سرگردانی‌ست
دربه‌در در پی گم کردن مقصد رفتیم

مرگ یک عمر به در کوفت که باید برویم
دیگر اصرار مکن باشد، باشد، رفتیم
 
از رنجی خسته ام، که از آن من نیست
بر خاکی نشسته ام، که از آن من نیست
از دردی گریسته ام، که از آن من نیست
 
از کفر من تا دین تو ، راهی به جز تردید نیست!
دلخوش به فانوسم مکن ، اینجا مگر خورشید نیست؟

با حس ویرانی بیا … تا بشکند دیوار من
چیزی نگفتن بهتر است ، تکرار طوطی وار من

بی جستجو ایمان ما از جنس عادت می شود
حتی عبادت بی عمل وهم سعادت می شود

با عشق آنسوی خطر ، جایی برای ترس نیست
در انتهای موعظه … دیگر مجال درس نیست

کافر اگر عاشق شود بی پرده مومن می شود
چیزی شبیه معجزه با عشق ممکن می شود
 
دلبسته به یک ثانیه دیدارِتو بودم
این عمرکه بی حوصله ناچارِتوبودم
تونازترین حادثه در زندگی من
من شاخ ترین عاشق بی عارِتوبودم
تاآخرِ بی حوصلگی شعرنوشتم
هرشب که توخوابیدی وبیدارِتوبودم
هرثانیه آتش زده ام پیرهنم را
من ریزَعلیِ سخت فداکارِتوبودم
هرفتنه که کردی تو، مراحصرنمودند
من موسویِ خسته زِ افکارِتوبودم
بارایت یک فاجعه رفتی و دریغا
یک عمر غریبانه گرفتارِتوبودم
توشاه ترین پهلویِ حادثه بودی
من فاطمیِ خسته زِ دربارِ توبودم
ای کاش فراموش شود بینِ من وتو
آن فاصله ای را که بدهکارِتوبودم

:pleading:8-> P:(;
 
داریم بار شیشه و خوبان به جنگ ما
در برگرفته سنگ ز دلهای سخت خویش

جامی
 
آب زنید راه را هین که نگار می‌رسد
مژده دهید باغ را بوی بهار می‌رسد

راه دهید یار را آن مه ده چهار را
کز رخ نوربخش او نور نثار می‌رسد

چاک شدست آسمان غلغله ایست در جهان
عنبر و مشک می‌دمد سنجق یار می‌رسد

رونق باغ می‌رسد چشم و چراغ می‌رسد
غم به کناره می‌رود مه به کنار می‌رسد

تیر روانه می‌رود سوی نشانه می‌رود
ما چه نشسته‌ایم پس شه ز شکار می‌رسد

باغ سلام می‌کند سرو قیام می‌کند
سبزه پیاده می‌رود غنچه سوار می‌رسد

خلوتیان آسمان تا چه شراب می‌خورند
روح خراب و مست شد عقل خمار می‌رسد

چون برسی به کوی ما خامشی است خوی ما
زان که ز گفت و گوی ما گرد و غبار می‌رسد

مولوی
 
جان منی جان منی جان من
آن منی آن منی آن من

شاه منی لایق سودای من
قند منی لایق دندان من

نور منی باش در این چشم من
چشم من و چشمه ی حیوان من

گل چو تو را دید به سوسن بگفت
سرو من آمد به گلستان من

از دو پراکنده تو چونی بگو
زلف تو حال پریشان من

ای رسن زلف تو پابند من
چاه زنخدان تو زندان من

دست فشان مست کجا میروی
پیش من آ ای گل خندان من

حضرت مولانا
 
دیگر رمق نمانده به این حال زار من
دارد تمام میشود انگار کار من
گوشت که هیچ وقت بدهکار من نبود
بیچاره فک و حلق و دل بیقرار من
دارد تمام زندگی ام توی یک حراج
دارد به پیش چشم تو دار و ندار من
از قول من به حضرت حافظ بگو صبا
پس کی تمام میشود این انتظار من؟
مجروح جبهه های پریشانی ات شدم
طومار گیسوان تو شد افتخار من
با دیدن دو چشم تو شاعر شدم ببین!
حتی نرفته است به مکتب نگار من
یک اعتراف!اینکه دلم مدتی ...؛ ببخش!
طفلک خجالتی ست دل بی بخار من
ناممکن است صید دل دیگری شوی
ثبت است بر جریده عالم شکار من
 
محتسب، مستی به ره دید و گریبانش گرفت
مست گفت ای دوست، این پیراهن است، افسار نیست

گفت: مستی، زان سبب افتان و خیزان میروی
گفت: جرم راه رفتن نیست، ره هموار نیست

گفت: میباید تو را تا خانهٔ قاضی برم
گفت: رو صبح آی، قاضی نیمه‌شب بیدار نیست

گفت: نزدیک است والی را سرای، آنجا شویم
گفت: والی از کجا در خانهٔ خمار نیست

گفت: تا داروغه را گوئیم، در مسجد بخواب
گفت: مسجد خوابگاه مردم بدکار نیست

گفت: دیناری بده پنهان و خود را وارهان
گفت: کار شرع، کار درهم و دینار نیست

گفت: از بهر غرامت، جامه‌ات بیرون کنم
گفت: پوسیدست، جز نقشی ز پود و تار نیست

گفت: آگه نیستی کز سر در افتادت کلاه
گفت: در سر عقل باید، بی کلاهی عار نیست

گفت: می بسیار خوردی، زان چنین بیخود شدی
گفت: ای بیهوده‌گو، حرف کم و بسیار نیست

گفت: باید حد زند هشیار مردم، مست را
گفت: هشیاری بیار، اینجا کسی هشیار نیست

زیبا و قابل تامل . شعر از پروین اعتصامی هست و اسمش مست و هوشیاره
همای هم اینو خونده (+)
 
چنان دل کندم از دنیا که شکلم شکل تنهاییست
ببین مرگ مرا در خویش که مرگ من تماشاییست
مرا در اوج میخواهی تماشا کن تماشا کن
دروغین بودم از دیروز مرا امروز حاشا کن
 
من به اندازه چشمان تو غمگین ماندم
و به اندازه هر برق نگاهت نگران
تو به اندازه تنهایی من شاد بمان
 
بیایید تا عین عین القضات
میان دل و دین قضاوت کنیم
اگر سنت اوست نو آوری
نگاهی هم از نو به سنت کنیم.

قیصر امین پور- بخش هایی از شعر اخوانیه- کتاب دستور زبان عشق
 
دل و جانم به تو مشغول و نظر در چپ و راست
تا ندانند حریفان که تو منظور منی

دیگران چون بروند از نظر از دل بروند
تو چنان در دل من رفته که جان در بدنی

_سعدی
 
Back
بالا