قشنگ‌ترین بیت‌هایی که شنیدید

  • شروع کننده موضوع شروع کننده موضوع radiowavefm
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
تو همانی که دلم لک زده لبخندش را

او که هرگز نتوان یافت همانندش را



منم آن شاعر دلخون که فقط خرج تو کرد

غزل و عاطفه و روح هنرمندش را



از رقیبان کمین کرده عقب می ماند

هر که تبلیغ کند خوبی دلبندش را



مثل آن خواب بعید است ببیند دیگر

هر که تعریف کند خواب خوشایندش را

...

مادرم بعد تو هی حال مرا می پرسد

مادرم تاب ندارد غم فرزندش را



عشق با اینکه مرا تجزیه کرده است به تو

به تو اصرار نکرده است فرایندش را



قلب من موقع اهدا به تو ایراد نداشت

مشکل از توست اگر پس زده پیوندش را



حفظ کن این غزلم را که به زودی شاید

بفرستند رفیقان به تو این بندش را :


منم آن شیخ سیه روز که در آخر عمر

لای موهای تو گم کرد خداوندش را



کاظم بهمنی
 
دلواپس گذشته مباش و غمت مباد
من سال هاست هیچ نمی آورم به یاد

بی اعتنا شدم به جهان، بی تو آنچنان
کز دیدن تو نیز نه غمگین شوم نه شاد

رسم این مگر نبود که گر آتشم زنی
خاکستر مرا نسپاری به دست باد

گفتی ببند عهد و به من اعتماد کن
نفرین به عهد بستن و لعنت به اعتماد

این زخم خورده را به ترحم نیاز نیست
خیر شما رسیده به ما مرحمت زیاد =)
 
از تو بگذشتم و بگذاشتمت با دگران!
رفتم از کوی تو لیکن عقب سرنگران:)
ما گذشتیم و گذشت آنچه تو با ما کردی
تو بمان و دگران وای به حال دگران ¡
مولانا
#غبار_روبی_تاپیک_ها
 
یار و همسر نگرفتم که گرو بود سرم
تو شدی مادر و من با همه پیری پسرم

تو جگر گوشه هم از شیر بریدی و هنوز
من بیچاره همان عاشق خونین جگرم

خون دل میخورم و چشم نظر بازم جام
جرمم این است که صاحبدل و صاحبنظرم

منکه با عشق نراندم به جوانی هوسی
هوس عشق و جوانیست به پیرانه سرم

پدرت گوهر خود تا به زر و سیم فروخت
پدر عشق بسوزد که در آمد پدرم

عشق و آزادگی و حسن و جوانی و هنر
عجبا هیچ نیرزید که بی سیم و زرم

هنرم کاش گره بند زر و سیمم بود
که به بازار تو کاری نگشود از هنرم

سیزده را همه عالم به در امروز از شهر
من خود آن سیزدهم کز همه عالم به درم

تا به دیوار و درش تازه کنم عهد قدیم
گاهی از کوچه معشوقه خود می گذرم

تو از آن دگری رو که مرا یاد تو بس
خود تو دانی که من از کان جهانی دگرم

از شکار دگران چشم و دلی دارم سیر
شیرم و جوی شغالان نبود آبخورم

خون دل موج زند در جگرم چون یاقوت
شهریارا چه کنم لعلم و والا گهرم
 
مرا ببوس:

اين ترانه از معروف ترين ترانه هاى سياسى اجتماعى قبل از انقلاب و زمان حكومت شاه بود.شاعرش نامعلومه اما مثل اينكه يكى از افسران حزب توده اون رو در اخرين شب زندگيش (قبل از اينكه فردا صبح تيرباران بشه)در شكنجه گاه معروف "حمام"سروده.در حدود اوايل دهه سى.

مرا ببوس، مرا ببوس

برای آخرین بار، تو را خدا نگهدار که می‌روم به سوی سرنوشت

بهار ما گذشته، گذشته‌ها گذشته، منم به جستجوی سرنوشت

در میان طوفان هم پیمان با قایقران‌ها

گذشته از جان باید بگذشت از توفان‌ها

به نیمه شب‌ها دارم با یارم پیمان‌ها

که بر فروزم آتش‌ها در کوهستان‌ها

شب سیه سفر کنم، ز تیره ره گذر کنم

نگر تو ای گل من، سرشک غم بدامن، برای من میفکن

دختر زیبا امشب بر تو مهمانم، در پیش تو می‌مانم، تا لب بگذاری بر لب من

دختر زیبا از برق نگاه تو، اشک بی گناه تو، روشن سازد یک امشب من

ستاره مرد سپیده دم، چو یک فرشته یارم، نهاده دیده برهم،

میان پرنیان غنوده بود.

در آخرین نگاهش نگاه بی گناهش، سرود واپسین سروده بود.

بین که من از این پس دل در راه دیگر دارم.

به راه دیگر شوری دیگر در سر دارم

به صبح روشن باید از آن دل بردارم، که عهد خونین با صبحی

روشن‌تر دارم…‌ها

مرا ببوس

این بوسه وداع

بوی خون می‌دهد
 
پیش تو بسی از همه کس خوارترم من
زان روی که از جمله گرفتارترم من

روزی که نماند دگری بر سر کویت
دانی که ز اغیار وفادارترم من

بر بی کسی من نگر و چارهٔ من کن
زان کز همه کس بی کس و بی‌یارترم من

بیداد کنی پیشه و چون از تو کنم داد
زارم بکشی کز که ستمکارترم من

وحشی به طبیب من بیچاره که گوید
کامروز ز دیروز بسی زارترم من
 
دیگر این خاصیت مردار است
عمر مردار خوران بسیار است
گند و مردار بهین درمان است
چاره‌ی رنج تو زان آسان است
پرویز ناتل خانلری - عقاب
 
شمعم ز دم سرد خسان باک ندارم
خورشید ز صرصر نکند هیچ محابا
 
بــــبار ای ابر بهار
بــــبار ای ابر بهار
بــــبار ای ابر بهار با دلُم به هوای زلف یار
بــــبار ای ابر بهار با دلُم به هوای زلف یار
داد و بیداد از این روزگـار
داد و بیداد از این روزگـار
داد و بیداد از این روزگـار
ماهو دادن به شب های تار
ای بارون
ماهو دادن به شب های تار
ای بارون
ای بارون، ای بارون
ماهو دادن به شب های تار، ای بارون
بر کوه و دشت و هامون ببار، ای بارون...
 
‏خواهم که به خلوت کده ای از همه دور ،
‏من باشم و من باشم و من باشم و من.‌‌‌‌‌‌.

اخوان ثالث~.~
 
ای در دل و جان من نشسته
یک حال ، دو جای چون نشینی؟
 
زندگی کردن من مردن تدریجی بود
آنچه جان کند تنم عمر حسابش کردم
(فرخی یزدی)
 
خواهم شدن به میکده گریان و دادخواه
کز دست غم خلاص من آنجا مگر شود

حافظ
 
آنکس که نداند و نخواهد که بداند
حیف است چنین جانوری زنده بماند
 
می‌افتم و می‌خیزم چون یاسمن از مستی
می‌غلطم در میدان چون گوی از آن چوگان

مولانا
 
یاد می‌داری که با من جنگ در سر داشتی
رای رای توست خواهی جنگ خواهی آشتی

نیک بد کردی شکستن عهد یار مهربان
این بتر کردی که بد کردی و نیک انگاشتی

دوستان دشمن گرفتن هرگزت عادت نبود
جز در این نوبت که دشمن دوست می‌پنداشتی

خاطرم نگذاشت یک ساعت که بدمهری کنم
گر چه دانستم که پاک از خاطرم بگذاشتی

همچنانت ناخن رنگین گواهی می‌دهد
بر سرانگشتان که در خون عزیزان داشتی

تا تو برگشتی نیامد هیچ خلق اندر نظر
کز خیالت شحنه‌ای بر ناظرم بگماشتی

هر چه خواهی کن که ما را با تو روی جنگ نیست
سر نهادن به در آن موضع که تیغ افراشتی
#سعدی
 
کیستی تو؟ آنکه بی تو، قلبکم گشته رمیده
من همینش میشناسم، کانچه میگویم شنیده
دردهایم را شنیده، اشکهایم را بدیده
تا بلا نزدیک گشته، ریشه هایش را بریده
دست ها تا سوی او شد، این دلک بس زیر و رو شد
بر سرم دستی نوازد، جان ز مهرش آرمیده
من یکی در راه مانده، ره یکی دیجور و خسته
او چونان ماهی فروزان، از پس ابری دمیده
چون که دل تنگی فزون شد، از فراقش چشم خون شد
رخ نمود و خنده ای زد، فصل هجران سر رسیده
باز گشتم در تحیر، با دلی پر گشته از پر
در کناری بانتظارت، شایدم سر زد سپیده
 
زندگی شاید
یک خیابان درازست که هر روز زنی با زنبیلی از آن میگذرد
زندگی شاید
ریسمانیست که مردی با آن خود را از شاخه می‌آویزد
زندگی شاید طفلی‌ست که از مدرسه بر میگردد
زندگی شاید افروختن سیگاری باشد، در فاصله رخوتناک دو هم‌آغوشی
یا نگاه گیج رهگذری باشد
که کلاه از سر بر میدارد
و به یک رهگذر دیگر با لبخندی بی‌معنی میگوید «صبح بخیر»
زندگی شاید آن لحظۀ مسدودیست
که نگاه من، در نی‌نی چشمان تو خود را ویران می سازد
و در این حسی است
که من آن را با ادراک ماه و با دریافت ظلمت خواهم آمیخت
در اتاقی که به اندازهٔ یک تنهایی‌ست
دل من
که به اندازه یک عشق است
به بهانه‌های ساده خوشبختی خود می نگرد
به زوال زیبای گل‌ها در گلدان
به نهالی که تو در باغچهٔ خانه‌مان کاشته‌ای
و به آواز قناری‌ها
که به اندازه یک پنجره می خوانند
آه...سهم من این است
سهم من این است
سهم من،آسمانی‌ست که آویختن پرده‌ای آن را از من میگیرد
سهم من پایین رفتن از یک پله متروکه است
و به چیزی در پوسیدگی و غربت واصل گشتن
سهم من گردش حزن آلودی در باغ خاطره‌هاست
...

فروغ فرخزاد
 
بی قرار توام و در دل تنگم گله هاست
آه بی تاب شدن، عادت کم حوصله هاست

همچو عکس رخ مهتاب که افتاده در آب
در دلم هستی و بین من و تو فاصله هاست

آسمان با قفس تنگ چه فرقی دارد
بال وقتی قفس پرزدن چلچله هاست

بی تو هر لحظه مرا بیم فروریختن است
مثل شهری که به روی گسل زلزله هاست

باز می پرسمت از مساله ی دوری و عشق
و سکوت تو جواب همه ی مساله هاست













نمی دونی تو این روزا چقدر از زندگی سیرم

دارم می میرم از اینکه تو رفتی و نمی میرم

نمی دونی تو این روزا چقدر یاد تو می افتم

ته دنیام نزدیکه نگاه کن کی بهت گفتم

کجا باید برم بی تو، تویی که قدّ ِ دنیامی

که هر جایی رو می بینم نبینم پیش چشمامی

برم هر جای این دنیا شبم با بغض دمسازه

آخه هر جا یه چیزی هست منُ یاد تو بندازه

نمی دونم تو این برزخ کی از این درد می میرم

نمی دونم چرا یک شب فراموشی نمی گیرم

منُ اینجا بکُش وقتی قراره تازه رویا شی

اگه تا آخر دنیا قراره تو دلم باشی….
 
Back
بالا