درون معبد هستی
بشر،در گوشۀ محرابِ خواهش هایِ جان افروز
نشسته در پسِ سجادۀ صدنقشِ حسرت هایِ هستی سوز
به دستش خوشۀ پربارِ تسبیحِ تمناهایِ رنگارنگ
نگاهی می کند،سویِ خدا از آرزو لبریز
به زاری،از تهِ دل،یک «دلم می خواست»می گوید.
<>
دلم می خواست سقفِ معبدِ هستی فرو می ریخت
پلیدی ها و زشتی ها،به زیرِ خاک می ماندند
بهاری جاودان آغوش وا می کرد
جهان در موجی از زیبایی و خوبی شنا می کرد!
بهشتِ عشق می خندید.
به رویِ آسمانِ آبیِ آرام،
پرستوهایِ مهر و دوستی پرواز می کردند.
به رویِ بام ها،ناقوسِ آزادی صدا می کرد...
مگو:«این آرزو خام است!»
مگو:«روحِ بشر همواره سرگردان و ناکام است.»
اگر این کهکشان از هم نمی پاشد:
و گر این آسمان در هم نمی ریزد؛
بیا تا ما:«فلک را سفق بشکافیم و
طرحی نو در اندازیم.»
به شادی:«گل بر افشانیم و می در ساغر اندازیم!»
ای دلبر عیسی نفس ترسایی
خواهم که به پیش بنده بی ترس آیی
گه اشک ز دیدهی ترم خشک کنی
گه بر لب خشک من لب تر سایی
ابوسعید ابوالخیر(احتمالا-چون تا جایی که دیدم بر انتصاب اشعار بهش شک هست)