فصل دوازدهم: گره بخش دوم
هشت گروه از جنوب به راه افتاده بودند، اما شش گروه به رایانا رسیدند. از دو گروه دیگر، تنها راهنمایشان که یک آواره بود، به رایانا رسید. یکی، آن پسرک ماهپیشانی بود و دیگری، آن آواره پیر. پسرک زخمی بود و خوششانس بود که توانسته بود خود را به رایانا برساند. در حالی که آستو دستش را روی زخم او نگه داشته بود، لبهای کبود پسر به سرعت حرکت و ماجرا را به زبان مارژیتی روایت میکردند.
قضیه این بود که پسرک گروه خودش را از راه جنگلهای پراکنده برده بود، و در آنجا از سر بدشانسی به گله گرولاها برخورد کرده بودند. هفت مارژیت آیتاشی و اسبهایشان توسط گرولاها خورده شده بودند و پسرک هم با رد یک چنگال روی کتفش قسر در رفته بود.
اتفاقی که برای گروه آواره پیر افتاده بود، غمانگیزتر بود. او هم راهبر هفت آیتاش بود، مردم دهکده دوردست که با کلی ادعا داوطلب شده بودند. آواره پیر آنها را از مسیر شرق جنگل مه برده بود. آنها که مه سرخِ تراوشکرده از جنگل سم اسبهایشان را لمس میکرد، دل و جرئت خود را از دست داده و از میان راه برگشته بودند.
آواره پیر با آنها دعوا کرده بود، بزدلشان خوانده بود ولی هیچکدام حاضر نشده بودند با او بمانند.
آستو این داستان را شنید، در حالی که از گروه آخر هم تنها سه نفر آمده بودند. پنج نفر از آنها هم پشیمان شده بودند. هنوز جنگ حتی نزدیک هم نبود که آستو نزدیک یکسوم افرادش را از دست داده بود.
آن سه نفر هم، ایشلان، آینو و نیرووان بودند، همان زنی که هشت تا بچهاش را تنها گذاشته بود تا بجنگد و دنیای بهتری برایشان بسازد. زنی که کاملا انسان بود.
با این حال، سینور مارون از دیدن همان چهل و پنج نفر بسیار شاد شد. هر چه باشد چهل و پنج نفر هم غنیمت بود، آن هم در شرایطی که دنیا رایانا را تنها گذاشته بود.
آستو مسائل زیادی داشت که نگرانشان باشد، یکی از آنها برادرش بود. آینو با سرخوشی پوچ همیشگیاش گفت:«خوبم بوردنژ.»
اما مارژیتها نمیتوانند در چنین شرایطی به هم دروغ بگویند، چون بیشتر از پنج حس دارند.
مسئله دیگر، یک ترس دائمی از رفتن همان مارژیتهایی بود که تا رایانا آمده بودند. اگر یک مه سرخ توانسته بود هفت نفر را به خانه برگرداند، یک قطره خون چه میکرد؟ یک جسد چه میکرد؟ آن حمام خونی که موقع جنگ به پا میشد، چه میکرد؟
با این که سعی داشت انکارش کند، این حقیقتی بود که با آن متولد شده بود: مارژیتها هرگز یک ملت نخواهند شد. نه بدون رهبری که حداقل به او وفادار باشند.
اخباری که از سینور مارون گرفت حتی حالش را بدتر کرد. کبوتری که قرار بود از طرف گروه خانمها برسد، به دلایلی هرگز نرسیده بود. حتی اگر راه افتاده بود، از یک جنگل پر از گرولا و تاریک و کوهستانهای بلند نتوانسته بود بگذرد. هیچ کمکی از طرف شهر مردگان نرسیده بود. مردم سرزمین آزاد شمالی دیگر هیچ کمکی از نظر آذوقه نمیکردند. بیرون کردن یا کشتن کسانی که در حملات روزانه سایهها، تاریک میشدند، تبدیل به عادت غمانگیز تاریوس و رادان شده بود. رونان هر روز به امید دیدن پیام یا نشانهای از کمک، ساعتها روی قلههای شرقی میایستاد و از آنجا تا غرب، یکی یکی صخرهها را میپیمود. ولی هیچ کمکی نبود. حتی مردم سنگی هم محو شده بودند. بچههای مدرسه تربیت جنگجو از وظایف و آموزشهایشان خسته شده بودند. محمدرضا تبدیل به روح سرگردانی شده بود که گاهی روی برجها، گاهی رو قلهها و گاهی در کتابخانهها برای خودش میچرخید. شهر در نومیدی و افسردگی فرو رفته بود.
ورود مارژیتها سر و صدایی در سکوت شهر به پا کرد، اما نه آنقدر که کسی را به پیروزی امیدوار کند. سفر به رایانا چیزی نبود که مارژیتهای جنوبی انتظارش را داشتند. خبری از مبارزه و هیجان و پیروزی برای آزادی نژادشان نبود. آنها وارد سرزمین سرد و گرسنهای شده بودند که روز به روز از جمعیتش کاسته میشد، و تنها کارشان این بود که بنشینند و منتظر جنگی بشوند که قرار بود تمدنشان را محو کند.
بدین ترتیب روزها میگذشت، و تنها صدای شهر، دعوای گاه و بیگاه بچهها و بزرگسالها بود و گریه محزون و گرسنه بچهای که گاهی از دل خانه گچمالی شدهای برمیخاست. آستو هم تمام روز مینشست، فکر میکرد به اینکه چطور مردمش را از خفت مارژیت بودن نجات دهد، در حالی که به نومنتا خیره شده بود، و به بچههایی که با تعجب به موهای سبزرنگ او دست میکشیدند و به زبان عجیبش میخندیدند. تمام شب پیکر نحیف او را در آغوش میگرفت که قدرتی شگرفت در هر ذره وجودش داشت. نومنتا تبدیل به نماد کوچکی از خود آستو شده بود. دورگه بودن؛ ذلتی که با آن به دنیا آمده بود و تا ابد هم با او میماند؛ در هر تار مو، در هر رگ و در هر نگاهش جاری بود، تا روزی که میمرد. به نام یک مارژیت متولد میشد، به نام یک مارژیت زندگی میکرد و به نام یک مارژیت میمرد، بیآنکه بتواند خودش باشد، یا حتی خود واقعیاش را بشناسد.
فصل دوازدهم: گره بخش سوم
شاه، با شکوه بسیار بر تخت نشسته بود. موهای مشکیاش چهرهاش را قاب گرفته بودند و در عمق چشمان سیاهش، درخششی از قدرت دیده میشد. تاج طلایی، حق اجدادیاش، روی سرش قرار داشت.
حالا جوزا در جایی بود که همیشه باید میبود. قدرتی که خونش برایش به ارمغان میآورد، حقی که برای سالها از او گرفته شده بود. او به دنیا آمده بود که شاه باشد؛ هرگز نیازی به جنگ و جدال و تاریکی نبود- هرچند که از آن لذت میبرد- اگر گیر پدر شکاک و خودخواهش نمیافتاد، اگر مادرش فرزند دومی به دنیا نمیآورد، اگر یک شاهزاده معمولی باقی میماند.
شاید جوزا در اعماق قلبی که حالا سیاه شده بود، تمایلی به کشتار نداشت. شاید نمیخواست که ارتشش یک گروه تاریک نفرینشده باشند، شاید نمیخواست برای رسیدن به حق مادرزادیاش با ساحرهای همکاری کند؛ شاید واقعا دلش میخواست حکومتی ذاتی، برحق و سرشار از عدالت و وفاداری داشته باشد.
اما نه! جوزا میدانست، سرنوشت میدانست، همه میدانستند: عقرب سیاه، نحس متولد شده بود و این نحسی را میپرستید. این خاص بودنی که ستاره جوزا به او میداد، نوری که پس از تولد بر صورتش تابیده بود، ترسی که این نشان شوم بر دل همه میانداخت. جوزا عاشق آن نگاه وحشتزده بود، نگاههایی که اعماقشان میشد تسلیم را دید. نگاههایی که پذیرفته بودند شاهزاده جوان چیزی فراتر از یک شاهزاده است.
جوزا میتوانست حالا چنین نباشد؛ میتوانست مردی صالح باشد که در آستانه پیری پدرش، بر تخت مینشیند و حکومتی روشن و پاک به راه میاندازد؛ اما آنها نخواستند چنین باشد. شفاگری که او را از بین پاهای مادرش بیرون کشید و رو به آسمان گرفت، منجمی که آنجا بود، آنها نباید فریاد میکشیدند که تولد جوزا موجب ظهور ستاره جوزا شده است. آن خدمتکارها، آن دایهها، آنها نباید قصههایی در مورد شیطنتهای او پخش میکردند. آنها باید جلوی شایعات را میگرفتند ولی خود آنها بودند که گوشه تالارها، کنار اجاقها و کنج باغها پچپچ میکردند که شاهزاده جوان با چیزی جز خون گریهاش بند نمیآید و شبها بیدار و ساکت است و رنگ چشمهایش تغییر میکند و چه و چه و چه. این شایعات باید در نطفه میمردند، آن خدمتکاری که قسم میخورد شاهزاده چهارساله برای صورت فلکی جوزا دست تکان داده و چشمانش پاک قرمز شدهاند، خون آن خدمتکار باید همان روز ریخته میشد.
مادرش باید او را حفظ میکرد، پدرش باید او را درست میپرورید. یعنی واقعا کسی نفهمیده بود که شاهزاده چهقدر تنهاست؟ نه دوستی، نه همبازیای، حتی خدمتکارها هم از او فرار میکردند. استادی که وحشتزده همراهیاش میکرد و دایه پیری که مدام در حضور او دعا میخواند. چرا هیچکس به فکر شاه آینده نبود؟ چرا اگر قرار نبود او را بپرورند، از مادرش جدایش کردند؟ تنها کسی که در آن قصر اهمیتی به جوزا میداد به زور از او جدا شده بود.
پس از مرگ مادرش و ترک قصر، جوزا خود را در دنیایی حتی وحشیتر از درباریان یافته بود. اگر به او رحمی میکردند، بیشک از ترس پدرش بود و خون شاهی که در رگهایش جریان داشت. اما بیرون از قصر، در مدرس تربیت جنگجو، هیچ هویتی وجود نداشت. دزد و برده و حرامزاده و شاهزاده یکی بودند. برای همه این یک شروع تازه بود، اما نه برای جوزا. برای جوزا این نمود ظاهریِ ذلتی بود که همیشه داشت. حقارتی که نامش برایش میآورد، تحقیرش میکردند چون از او میترسیدند. حفظ کردن ذات شاهیاش چه سخت بود وقتی ناچار بود تن به بیگاری برای اساتید بدهد. پسر هشت سالهای بود که کتک میخورد ولی حتی قطرهای اشک نمیریخت. پسر دوازده سالهای بود که بیشتر به غرورش شناخته میشد تا نبوغش. شانزدهسالهای بینهایت نابغه بود که کسی را تحویل نمیگرفت، همه را از خود دور میکرد پیش از آنکه به او نزدیک شوند، چون هر نزدیک شدنی ارمغان درد بود.
روزی که سوگند نوزدهسالگی خورد هنوز باور داشت که روزی پیکی از قصر به سراغش خواهد آمد، تا او را برای چیزی ببرد که حقش بود. اما کسی در سرزمین مرکزی از او استقبال نکرد. نگهبان او را از درب قصر راند، باور نکرد یا به او گفته شده بود که مخصوصا شاهزاده را راه ندهد. تلاش کرد توضیح بدهد اما همه میگفتند شاه فرزندی ندارد. ضربهای تخت سینهاش کوبیده شد که تن حیرتزدهاش را بر زمین انداخت، و در پی آن ضربات دیگری آمدند که دلیلی جز عقدههای درونی نداشتند، یک میل وحشی درون تمام انسانها، تمایلی حیوانی به تحقیر ضعیفتر از خود.
حالا دیگر آیندهای برای شاهزاده جوان وجود نداشت. نه برای او، نه برای خواهر جوانش که هنوز چیزی از وحشیگری این دنیا نمیدانست؛ دخترک پانزده سالهای که بینهایت شبیه جوزا بود. راه خواهر و برادر از هم جدا شده بود، و جوزا همان دم که با بدن کبود و خونآجین- دندهاش شکسته بود- به گوشهای تاریک خزید، عهد کرد که به زندگی خواهرش کاری نداشته باشد، شاید او بتواند با این... خفت بیکس بودن کنار بیاید. شاید او بتواند هویتش را فراموش کند. جوزا نمیتوانست.
تا چند سال، شاهزاده جوان، با عقدهای که هر روز بزرگتر میشد، به هر کاری دست میزد تا از گرسنگی نمیرد. فراموش شده بود، انگار نه انگار که یک سینور بود. شاید هم به ماموریتی دعوت شده بود، اما نتوانسته بودند او را در آن وضع خفتبار بشناسند، در حالی که کف غذاخوری فاسدی را میسایید یا نگهبان فاحشهخانهای بود. سر و روی لاغرش، موهای بلندش و نگاه وحشیاش که تسلیم خفت شده بود تا زنده بماند، خفتی که ارمغان گرسنگی بود.
اینگونه بود تا جایی که ظرفیت غرور پایمالشدهاش تمام شد. سر به بیابان گذاشت، به غرب رفت، میخواست بمیرد. آنجا بود که با ساحره آشنا شد، و دریافت که راهی برای به دست آوردن حق طبیعیاش وجود دارد.
آیا چیزی از روشنایی درونش مانده بود؟ آیا هنوز رحم را میشناخت؟ محبت را؟ عشق را؟ نه. گویی از ابتدای تولدش چنین چیزهایی را لمس نکرده بود. در کثیفترین جاهای کثیفترین محلهها پادویی کرده بود، کاری منحوستر از سرکشی به غرفههای فاحشگان هست؟ این کاریست که جوزا از طریقش نان خورده بود. سرکشی به حجرههای کوچک زنان فاسد تا مطمئن شود کسی بیشتر از پولی که داده در آن حجرهها نمیماند. چه چیزها که ندیده بود و چه توهینها که نشنیده بود. بعد از آن دیدهها و شنیدهها، آیا حتی ذرهای از وجودش پاک مانده بود؟
نه.
غروری که هر لحظه در حال خرد شدن بود، با قدرتی برخاست که دارلای ساحره آن را نفرت مینامید. جوزا یک نفر مثل خودش را پیدا کرده بود؛ کسی که به خاطر برتر بودنش طرد شده بود. نقصی در این اتحاد وجود نداشت، جز این که با آموزههای مزخرف مدرسه تربیت جنگجو تضاد داشت- چه کسی اهمیت میداد؟
نه این تقصیر خودشان بود. این کشتار، این ویرانی، اینها همه تقصیر خودشان بود. آنها بودند که جوزا را به این تبدیل کردند. جوزا آخرین ذره عشق و رحمش را برای خواهرش گذاشته بود، خواهری که وقتی فهمید برادرش با تاریکی متحد شده به روی او شمشیر کشید. همان ذره عشق هم در جوزا مرد، وقتی برای هدف برترش، خنجرش را در شکم خواهرش فرو برد، و او را رها کرد تا بمیرد.
و حالا او شاه بود. چیزی که از ابتدا باید میبود. برایش هر چیزی را قربانی میکرد.
فصل دوازدهم: گره بخش چهارم
در روز ششم، زنبور تلف شد. از افتادنش غبار برخاست. فاطمه به طرفش دوید و اسب ابلق یک گوشِ کچل روی زمین افتاده بود. صورت خاکآلود فاطمه با حالتی شبیه گریه چین خورد، ولی اشکی نیامد. آنقدر تشنه بود که حتی چشمانش هم خشکیده بودند. در چند ثانیه، کل گروه از پا افتادند. امید واهی نجات با زنبور مرد.
در واقع، دو روز بود که دیگر امیدی نداشتند. از جای اولیهشان با امید زیادی حرکت کردند، خاک را کندند و بارها و سلاحهایشان را از پشت اسبهای مرده بیرون کشیدند، به راه افتادند اما حالا دیگر نمیدانستند کجا هستند یا به کدام سو میروند. روزها هوا بسیار گرم میشد، به طوری که سرتا پایشان عرق میکرد و شبها چنان سرد، که همان عرق روی بدنشان یخ میزد.
زنبور مرد، چون تقریبا تمام بار گروه را حمل میکرد. آب حتی برای انسانها هم نبود. فاطمه فکر کرد آخرین بار کی آب نوشیده. سه روز پیش؟ پنج روز پیش؟ نمیدانست. فقط میدانست که آنیا آخرین جرعهاش را به او بخشیده بود. چهقدر طول میکشید تا از تشنگی بمیرد؟ بدنش به طرز شگفتانگیزی چندین ساز و کار ویژه برای صرفهجویی در نظر گرفته بود؛ تولید بزاق و اشک و ادرار متوقف شده بود، حتی کمتر عرق میکرد. تا اینجایش هم چند روز با آب متابولیسمیاش زنده مانده بود.
روزهای اول فکر میکرد خودش ضعیف است، چون اهل آن دنیا نیست و سازگاری ندارد. اما همه در حال مرگ بودند. حالا حتی تاریا هم روی زمین افتاده بود، زنده و هوشیار اما توان حرکت کردن نداشت.
وضع کیمیا از همه بدتر بود. دو روز پیش کیمیا رسما بیهوش شد. امید گروه هم از بین رفت. شبق او را حمل میکرد، گاهی صدای نالهای، هذیانی یا توهمی از تن تبدارش بلند میشد، گاهی یک زمزمه التماسمانند، ولی هیچ نشانه خوبی نبود.
خندهدار بود. آنها آمده بودند دنیا را نجات دهند، اما یک صحرای بی سر و ته داشت از پا درشان میآورد.
فاطمه از خودش میپرسید که اگر قرار بود بمیرند، چرا همان روز اول نمردند؟ چرا سایهها آنها را نکشتند؟ چرا در جنگل کشته نشدند؟ چرا ارواح نفرینشده جانشان را نگرفتند؟ چرا اینجا؟ چرا در این صحرا؟ چرا با این وضع دردناک؟
باز هم فاطمه به این نتیجه رسید: نارنیای خودش یک دنیای بیرحم و سیاه بود.
اصلا تیلیا کجا رفته بود؟ میدانست که اینجا گیر میافتند و ترکشان کرده بود؟ یعنی دشمن به رایانا حمله کرده و همه آنجا مرده بودند؟ اصلا آرتین، امیر، بهراد، متین و عرفان هنوز زنده و سالم بودند؟ چرا فقط آنها خودشان را به خطر انداخته بودند؟ این ماجراجویی ارزش مرگشان را داشت؟
این دنیا ارزش این را داشت که فاطمه مرتکب قتل شود، قتلی که هنوز کابوسش را میدید؟ ارزشش را داشت که یک خنجر را تا دسته در سینه دوستش فرو ببرد؟
با چشمانی که سیاهی میرفتند، به کارن نگاه کرد. تمام سرتاپای او پوشیده از خاک بود، حتی روی مژههایش. سینهاش آرام بالا و پایین میرفت ولی نفسهایش صدا میداد. ریههای خاکگرفتهاش برای اکسیژن بیشتر تقلا میکردند.
دید که زینبگل کیمیا را از پشت شبق پایین میآورد. کیمیا به طرز وحشتناکی لاغر شده بود، از شکل دستان زینبگل موقع به آغوش گرفتنش مشخص بود که چهقدر سبک شده است.
فاطمه دوباره به آسمان خیره شد. هنوز هم چیزی جز ابرهای سیاه مشخص نبود. این سرزمین بوی تعفن میداد. فاطمه نمیدانست این بوی مرگ نزدیکشونده خودش است یا بوی خاکی که اجساد بلاساییها را در دل جا داده بود؟
آنیا با صدای گرفتهای گفت:«پاشین. پاشین. باید ادامه بدیم!»
دنیس غر زد:«خفه شو! داریم فقط دور خودمون میچرخیم.» فاطمه او را دید که نشست. موهای کوتاهش و سیاهش ژولیده و کثیف بودند. فاطمه نمیدانست خودش چه شکلی شده.
دنیس به اطرافش اشاره کرد.«به هرچی که میپرستی قسم این بار شیشمیه که دارم اون تپه کوفتی رو میبینم. تموم شد. داریم میمیریم. نمیبینی؟»
صدای هقهق خفهای از طرف آنیا بلند شد. دنیس دوباره دراز کشید. فاطمه با او موافق بود. اگر هم دور خودشان نمیچرخیدند، همه جای این صحرای توهمزا یک شکل بود. تکتک عضلاتش تیر میکشیدند. چشمهایش میسوختند. سرش را به طرف راست چرخاند، و صورت سارا ده سانتیمتر با صورتش فاصله داشت.
سارا زمزمه کرد:«داریم میمیریم.» این یک سوال نبود.
فاطمه تحملش را نداشت که آن دختر پانزدهساله سرزنده را این گونه ببیند. تماشای مرگ تدریجی کیمیا به اندازه کافی برایش دردآور بود. گفت:«نه. نمیمیریم. نمیمیریم.»
سارا دلیل بلند شدنش بود. به زور خودش را کشید و نشست. به زینبگل نگاه کرد که کنار کیمیا نشسته بود، نومیدی از تکتک اجزای چهرهاش میبارید.
فاطمه گفت:«میدونم که دیگه نمیتونیم... ولی این نباید اینجا تموم بشه!»
زینبگل به او نگاه کرد. فاطمه ادامه داد:«ما نیومدیم اینجا که اینطوری بمیریم! اگه ناامید بشیم... اگه ناامید بشیم و منتظر مرگ بشیم، پس اونایی که توی رایانا هستن چی میشن؟»
دوستانش چشمهایشان را باز کردند. مورا گوشه ابروی سرخ و خاکگرفتهاش را خاراند.«اصلا نمیدونیم... اونا زندهان یا مرده.»
«هر چی. ما میتونیم ده متر دیگه جلو بریم، پس میریم!»
تاریا نشست.«بیراه نمیگه.» کارن هم بلند شد و سرفه کرد.
زینبگل با نگاهی خسته لبخند زد. شاید از باز کردن آن دریچههای ناقص پشیمان نبود.«باشه، فاطمه.»
خیلی سخت بود و خیلی طول کشید، اما بالاخره بلند شدند. شبق نمیتوانست هم بارها و هم کیمیا را حمل کند. قسمتی از بارها را بین خودشان تقسیم کردند. زینبگل به کیمیا نگاه کرد، و به کارن که به او خیره شده بود گفت:«من باعث شدم الان اینجا باشه.» خم شد و کیمیا را به دوش کشید.
در واقع بیشتر از ده یا بیست متر هم نتوانستند بروند. همان لحظه که دوباره نشستند و همان لحظه که دوباره امیدشان مرد، زمین با تاخت و تاز دهها اسب شروع به لرزیدن کرد.
فصل دوازدهم: گره بخش پنجم
«سینور! سینور!» این صدای کماندارِ جوان بود که با شتاب از پلههای برج دیدهبانی پایین میدوید. به دنبال سینور تاریوس میگشت، که در آن لحظه مسئول نگهبانان بود. چشمان قهوهای تیره کماندار به شدت نگران بود.
در کمتر از چند دقیقه، سینور تاریوس و دوستش رونان که در آن لحظه همراهش بود، از پلههای برج دیدهبانی بالا دویدند. به محض رسیدن به نوک برج، تاریوس دست در موهایش فرو برد و با دهان باز به منظره غرب خیره شد. چشمان سبز او و چشمان آبی رونان غرق در وحشت بودند.
«نه!»
از لا به لای درختان بیشهای که در کوهپایههای غرب بود، دهها تاریک بیرون میزدند. نگاههایشان وحشی و گرسنه بود. فرماندهانشان-آنطور که به نظر میآمد- پیشاپیش حرکت میکردند و سوار بر گرولاها بودند. شش گرولای دیگر هم آنجا بودند، در حالتی نیمهانسان که وحشت به جان آدم میانداختند. حالا دیگر کار به جایی رسیده بود که تاریکها به خود شهر حمله کنند؟ پس آن گروه شش نفریای که سینور مارون برای نگهبانی از غرب به صخرهها فرستاد چه شدند؟
تاریوس جوابش را گرفت: چهارتایشان در صف اول بودند، با چشمان بیرونزده و همان خنده وحشی. در جست و جوی دو فرماندهشان بود که تاریکی که سوار گرولا بود، متوقف شد. در حالی که مستقیم به تاریوس مینگریست، دست راستش را بالا آورد.
دو سر بریده از پنجه خونآلودش آویزان بود.
گویی مستقیم نگاه وحشتزده تاریوس را میدید. گوشه لبش به پوزخندی شیطانی کشیده شد. سرها را تاب داد و پرتاب کرد. تاریوس گوشه لبش را گاز گرفت. سینور مارون به بالای برج رسید. بلافاصله صدای خندههای زیر و جنمانند تاریکها بلند شد، و پس از آن، ریتمی که با پاهایشان میگرفتند.
سینور مارون زمزمه کرد:«بیشتر از دویست تا نیستن.»
رونان گفت:«این یه هشداره.»
سینور مارون گفت:«ما دژ رایانا رو داریم. اجازه نمیدیم ازمون بگیرنش. شیپور رو بزن، تاریوس.»
تاریوس شیپور خواهرش را که به کمرش آویزان بود، باز کرد و با تمام توان در آن دمید.
صدای محزون شیپور، شهر خفته و افسرده رایانا را بیدار کرد. سربازان به صف شدند.
سواران مثل شبحی از دور نزدیک میشدند. اگر زمین به خاطر تاخت و تازشان نمیلرزید، سارا فکر میکرد توهم زده. اما واقعی بودند، و به ده ثانیه نکشید که دور گروه تشنه و درمانده حلقه زدند. صدای زنانهای فرمان توقف داد. در واقع به نظر رسید فرمان توقف باشد، چون سواران متوقف شدند.
اسبها دو برابر اسبهای معمولی بودند، با آدمهایی برنزه و قویهیکل سوار بر آنها. زبانی وحشی و باستانی در هر کلمهشان جریان داشت. آنها دور گروه میچرخیدند، و نگاههای سیاهشان طوری بود که انگار داشتند تصمیم میگرفتند آنها را چطور بپزند. سرخشان کنند یا کبابی؟
زنی که فرمان توقف داده بود، اسب کرم-قهوهایاش را پیش راند. دیگران راه را برایش باز کردند. اسب بزرگتر از اسب معمولی بود، و قدمهای سنگینش حتی روی شن و ماسه صدا میکردند.
زن قدبلند بود. یا شاید هم اینطور به نظر میرسید. چکمههای چرم به پا داشت و شلوار خاکیرنگش از موی اسب بافته شده، نیمتنهای با یک آستین پوشیده بود. دست راستش کاملا باز و آزاد بود، تا بتواند با آن بجنگد، و دست چپش-که مسئول نگه داشتن افسار بود- آستین تنگ چرمی داشت که کامل نبود؛ بلکه مثل یک مار دور دست و بازویش پیچیده بود و در نهایت تمام کف دستش را مثل دستکش بدون انگشتی میپوشاند. پوستی برنزی داشت، اما از بقیه همراهانش روشنتر بود. از موهای شکلاتی کوتاه خوشرنگش- که با موی سیاه بقیه در تضاد بود- میشد فهمید او دورگه است. مشخصا یک بلاسایی اصیل نبود. اما هرچه بود، یک فرمانده بود.
آنچه او را خاص، منحصربه فرد و شکوهمند میکرد، خالکوبی گسترده روی بدنش بود. انگار اژدهایی روی پشتش نشسته بود. یک بال اژدها روی شانه لخت راستش قرار داشت و بال دیگر آن سمت چپ، در جایی که شانه به گردن متصل میشود، جمع شده بود. گردن دراز اژدها از سمت چپ گردن او پایین خزیده بود و سر آن، رو به شانه راست، میان دو استخوان ترقوهاش قرار داشت. دم اژدها بلند بود، بسیار بلند، و رفته رفته باریک میشد. دور بازوی راست برهنه او میپیچید و همان طور که باریک میشد، به انگشتانش میرسید و در نهایت، بعد از چند دور پیچ و تاب خوردن دور انگشت اشاره، تمام میشد.
سمت راست نیمتنهاش کمی پایینتر بود، انگار پارچهاش را کج بریده بودند. دلیلش مشخص بود: برای آن که نشان روی قسمت راست سینهاش نمایان شود. صاعقهای سیاه، روی پوست برنزش.
زن بیآنکه خم شود، بیآنکه ذرهای از شکوه شاهوارش کم کند، همان طورکه با غرور، صاف روی اسبش نشسته بود، از بالا به آنها نگاه کرد. اسیرانش بلند شدند.
آنیا به بلاسایی چیزی گفت، و کف دستهای خالیاش را بالا گرفت تا او ببیند که غیرمسلح است. تاریا، دنیس و بقیه هرچه داشتند بر زمین انداختند. اسیر شدن بهتر از مردن بود، حداقل در آن لحظه.
همراهان زن پچپچ کردند. بیشترشان مرد بودند، درشتهیکل و با سبیلهای از بناگوش در رفته. میانشان زن هم بود، اما هیچکدام به پای زن فرمانده نمیرسیدند. برعکس او، همه همراهانش چشم و موی مشکی داشتند.
فرماندهشان تکان نخورد. با چشمان تنگشده شکلاتیرنگش به آنیا خیره شد. نگاهش بین همه چرخید و چند لحظه روی کیمیا که تبدار در آغوش زینبگل خوابیده بود، قفل شد. سپس چیزی به بلاسایی گفت، که تنها چیزی که از آن تشخیص دادند، لحنی دستوری، قاطع و پرشکوه بود. رو به همراهانش کرد، چند کلمهای فریاد زد، که سارا از آن فقط کلمه روشا ترجمه: شکار را فهمید.
گروه به راه افتاد، و غریبهها مجبور شدند میان سواران آنها حرکت کنند. راه رفتن مشکل بود، اما امیدی در دلشان زنده شده بود که به پاهایشان توان میداد. هرچند بعد از بیست یا سی متر، دوباره از پا افتادند. زن فرمانده از بالا به آنها نگاه کرد، و بیآنکه ذرهای رحم در نگاهش نمایان شود، مشک کوچک آبش را در دامن زینبگل انداخت.
چند جرعه آب فرمانده در چشم به هم زدنی در بین گروه غریبهها ناپدید شد. بلاساییها با نگاههای خالی از هر گونه احساس تماشایشان کردند، سپس با فریادهایی دوباره راهشان انداختند.
فاطمه به سمت آنیا رفت و پرسید:«چه خبره؟»
آنیا آهسته گفت:«از لحظهای که دیدمشون، میدونستم. تنها قبیله بلاسا که رئیسش یه زنه. این قبیله راشارو ست، شکارچیها. اونها همه شکارچیان، یعنی جنگجو، سریع و قدرتمند. نشان صاعقه روی سینهش رو دیدین؟ اون زن یه رئیس قبیله دیگه رو کشته.»
کارن پرسید:«الان داره ما رو به مهمونی میبره یا بردگی؟» گلویش تازه شده بود، این از صدایش معلوم بود.
«بستگی داره، به اینکه باور کنه راست میگیم یا نه.»
ناگهان گروه ایستاد. در جلوی آنها، زن رئیس با یکی از مردان صحبت میکرد. مرد مدام به غریبهها اشاره میکرد و فریادهای نامفهوم میکشید. زنی پشت سرش با لحنی تاییدکننده شروع به صحبت کرد. زن رئیس چند بار آرام چیزی را به او گفت، بعد فریاد کشید، تازیانهاش را با صدای بلندی به زمین کوبید و دوباره و دوباره حرفش را تکرار کرد، اما فایدهای نداشت.
برقی چشم کیمیا را زد، و لحظهای بعد، تن بدون سر مرد روی اسبش نشسته بود و خون از جای خالی آن فوران میکرد.
زن رئیس خون پاشیده شده روی صورتش را با پشت دست پاک کرد. اژدهای خالکوبیشده روی بدنش آغشته به خون بود. شمشیرش را به طرز تهدیدآمیزی رو به زن معترض تکان داد. زن چیزی نگفت. رئیس فریادی کشید و گروه دوباره به راه افتاد. اسب مرد معترض را با خود بردند و بدن او همانجا ماند.
سارا به شمشیر سنگین زن خیره شد که از زین غیرعادیاش آویزان بود. نمیشد درست بررسیاش کرد، اما غلاف نداشت و دستهاش از سنگی سیاه بود و درآن لحظه، خون مرد معترض رویش میدرخشید.
فصل دوازدهم: گره بخش هفتم
تاریوس چهره در هم کشیده بود. لیرا، دختر دانشآموز پانزدهساله مدرسه تربیت جنگجو، پیراهن مردانه او را پاره کرده بود تا رد دندانهای یک گرولا روی شانه تاریوس را تمیز کند. دائم از مایع داخل یک بطری شیشهای روی دستمال خونآلودش میچکاند و روی رد دندانها میکشید.
این خطای خود تاریوس بود. شانس آورده بود که بازویش هنوز سر جایش بود، آن هم با آن گازِ عمیقی که شانه و کتفش را در بر میگرفت. خشم باعث میشد دردش کمتر شود، و درد باعث میشد خشمش کمتر شود. آستو مشغول زخمهای بدتر از این بود و خود تاریوس راضی نشده بود به خاطر درجه نظامیاش در اولویت گذاشته شود.
این مسلما یک پیروزی نبود. آنها فقط توانسته بودند دیوارهای رایانا را حفظ کنند، هرچند هدف آن گروه دویست نفره از اولش هم فتح رایانا نبود. کلی تلفات داده و بعد هم به داخل دیوارهای رایانا گریخته بودند.
ابروان بلوند لیرا در هم گره خورده بودند و با نگرانی و حرص به زخمهایی نگاه میکرد که خونریزیشان بند نمیآمد. تاریوس متوجه نگرانی او شده بود. لیرا از شاگرد اول کلاس شفاگری تا اینجا راه خیلی زیادی آمده بود، چه کسی فکرش را میکرد یک روز سینور مارون، با آن قانونمداری و اخلاقش، ناچار شود دانشآموزان را در جنگ به کار بگیرد؟
وقتی لیرا از کتف تاریوس گذشت و به شانهاش رسید، تاریوس که بیحال شده بود، تکیه داد و گفت:«حالا چی میشه شفاگر؟ میمیرم؟»
لیرا به این لفظ لبخند زد، لبخندی که با چشمان محزون و نگرانش غریبه بود. گفت:«نه. خدایان بهتون رحم میکنن، سینور.»
«نکنه یه گرولا بشم!» خودش میدانست که نمیشود، فقط میخواست لبخند روی لب این دخترک بیاورد.
چشمان آبی لیرا گشاد شدند، و خندید.«بهتره به درگاه توساندرا نیایش کنین تا آدم بمونین.» او یک دختر تیساوایی بود. تاریوس این را میدانست. خورشید در موهایش و دریا در چشمانش، سوغاتی بود که از زادگاه شاد و شیرینش به این مهلکه آورده بود.
تاریوس گفت:«پس کارم تمومه، چون من توساندرا رو نمیپرستم.»
لبخند لیرا جمع شد.«خب، پس فکر کنم حقتونه، سینور.» لوله نوار زخمبندی را باز کرد تا زخم را ببندد و با ضربه دستش از تاریوس خواست صاف بنشیند. درد بیشتر شد. جای دندانها میسوخت. وقتی تاریوس نشست، جاری شدن خون تازه روی پشتش را احساس کرد، و درد نفسش را بند آورد.
لیرا به بطری مرهمش نگاه کرد، و به خونی که دوباره جاری شده بود. گفت:«شاید به خاطر بزاق گرولاست. کار من نیست، من فقط یه دانشآموزم سینور.» سرخ شد. ادامه داد:«میرم یه شفاگر واقعی بیارم.» در بین جمعیت ناپدید شد.
تاریوس به مردمش خیره شد. تقریبا هیچکس سالم نمانده بود. سینور مارون لنگ میزد، دندان رادان شکسته بود و شفاگر پیری انبر فلزی را در دهان او برده بود تا دندانش را بکشد. آستو که موهایش از عرق به پیشانیاش چسبیده بود، روی پسر جوانی خم شده بود و هوای دورش مشتعل به نظر میرسید.
اجسادی که توانسته بودند با خودشان بیاورند کنار دیوار بود، و دو تا دانشاموز گریان داشتند آنها را بار گاری میکردند. مرد موسیاهی آستو را صدا زد، مردی که تاریوس همان روز اول دیده بود سن خودش را تغییر میدهد و بچهها را میخنداند. کمی که فکر کرد نامش را به یاد آورد: ایشلان. آستو بلند شد و دستانش تا آرنج غرق خون بودند، به ایشلان گوش داد که به زبان مارژیتی چیزهایی میگفت، و فرم بدن و چهرهاش پر از ناباوری بود، انگار صمیمیترین دوستش از پشت به او خنجر زده بود.
بلافاصله آستو گروهی از مارژیتها را شناخت که گوشهای جمع شده بودند. آستو به طرف آنها رفت و شروع به بحث کردند. تاریوس کم و بیش حرفهایشان را میشنید، ولی سر در نمیآورد. بحث کمکم بالا گرفت. آستو خسته و عصبانی فریاد میزد، ایشلان از او پشتیبانی میکرد و گروه مارژیتها تنها یک چیز میگفتند.
بحث، آنجا به دعوا تبدیل شد که نزدیکترین مارژیت جلو آمد و مشتی به صورت آستو کوبید. سینور مارون به طرف آنها دوید. آستو رسما مشتعل شده بود، ایشلان داشت داد و فریاد میکرد و آینو، برادر عجیب آستو، به مارژیتهایی خیره شده بود که داشتند آنها را تنها میگذاشتند.
سرانجام آستو، در حالی که دستش را مشت میکرد تا آتشش خاموش شود، به زبان داوینه، طوری که همه بشنوند گفت:«هر کس بخواد بره، میتونه همین حالا بره. من کسی رو به زور نیاوردم.»
گروه مارژیتها سوار اسبهایشان شدند و به طرف شرق تاختند تا به سرزمین آزاد شمالی فرار کنند و بعد به خانه برگردند. تاریوس شنید که آستو فحشی به زبان خودش داد و یک دفعه نشست، انگار پاهایش دیگر توانایی ایستادن نداشتند. همین حالا هم حسابی ضعیف شده بود. صورتش را به دستانش تکیه داد.
خواب داشت تاریوس را میربود، برای همین دائم به اطراف نگاه میکرد تا سرش گرم شود و درد آزاردهنده زخمهایش را از یاد ببرد. امیر و آرتین را دید که داشتند بیهودهترین کار ممکن در آن لحظه را انجام میدادند. سینور مارون نگذاشته بود آنها از رایانا خارج شوند و حالا هم نمیگذاشت با مجروحین و اجساد سر و کله بزنند، گویی میخواست معصومیتی که از دنیای خودشان آورده بودند، حفظ شود. خندهدار بود وقتی همه میدانستند عاقبت آنها هم مجبور میشوند بجنگند.
در هر صورت، امیر و آرتین داشتند خون روی شمشیرها را تمیز میکردند، زه کمانها را روغن میزدند و در کل به تجهیزات میرسیدند. متین کنارشان داشت تیرهای باقی مانده را به دستههای دهتایی تقسیم میکرد.
سینور مارون به عرفان و بهراد ولی کار سختتری داده بود؛ آنها کنار کوه اجساد نشسته بودند و سلاحها را از تنهای خونآلود جدا میکردند. سینور مارون گفته بود حتی تیرهایی را که بدن اجساد فرو رفته سالم بیرون بیاورند تا دوباره استفاده شود. هر از گاهی عرفان مستقیم از جلوی تاریوس رد میشد تا یک بغل شمشیر و کمان و خرت و پرت را کنار امیر روی زمین بریزد.
لیرا زود برگشت، با همان شفاگری که میخواست پای بهراد را قطع کند. به زودی مشخص شد که درمان جای آن دندانها واقعا کار لیرا نبوده، چون شفاگر چاقویی نازک و بلند مثل سوزن لحافدوزی بیرون آورد و گفت:«گرولا یه حیوون عادی نیست. بزاقش باعث میشه خون بند نیاد. بزاق توناها هم همین خاصیت رو داره. البته غلیظه و خیلی طول میکشه وارد خون بشه، برای همین جای نگرانی نیست. خودم خالیش میکنم.»
معنیاش این بود که میخواست آن چاقو را در جای تکتک دندانها بچرخاند و خونریزیهای تازهای ایجاد کند تا آن بزاق یا زهر یا هرچه که بود را بیرون بکشد. خونریزی بیشتر برای این که خون بند بیاید. تاریوس خندید. حکایت زندگی این روزهایشان همین بود.
فصل سیزدهم: سرنوشت بخش اول
بالاخره به جایی رسیدند که میشد آن را دهکده نامید. مجموعهای از چادرهای بزرگ و کوچک که مرتب زده شده بودند، طوری که میانشان کوچه و خیابان معلوم بود. همراهان زن با مشاهده دهکده شروع به تاختن و جیغ و داد کردند و فریادهای نامفهوم و کوبش سم اسبهای غولپیکرشان زمین را لرزاند. خود فرمانده و چهار نفر دیگر ماندند تا مهمانان/ اسیران را به دهکده برسانند. ابرهای سیاه کمتر شده بودند، گویا مرز خروج از صحرا سیاه و رسیدن به قلمرو بلاسا فقط چند کیلومتر با آنها فاصله داشت و خودشان نمیدانستند.
وقتی به آنجا رسیدند جیغ و داد قطع شده بود، و همه مردم قبیله بیرون آمده بودند تا غریبهها را ببینند. بار دیگری داد و فریاد بلند شد، اینبار همه مردم قبیله جیغ میکشیدند. نه که ترسیده باشند، انگار نوعی ابراز افتخار بود. مستقیم به سمت بزرگترین خیمه رفتند که در مرکز دهکده قرار داشت. سارا متوجه شد که زن فرمانده صافتر نشسته و بیشتر اخم کرده.
جلوی خیمه، فرمانده از اسب پایین پرید. جیغ و داد و فریاد به ناگهان قطع شد و همه سر کار خود رفتند.
سارا با این که از تشنگی بیحال شده بود و سرش خیلی درد میکرد، از قد زن متعجب شد. او نزدیک به یک متر و هشتاد و پنج تا یک متر و نود یا حتی دومتر قد کشیده بود و بدن زمخت و عضلانی داشت.
دست افسارش را که آستین چرم عجیب و غریبش دور آن پیچیده بود، چرخاند تا قولنجش بشکند. بعد به آنیا اشاره کرد. چند دقیقه حرفهایی میان او و آنیا رد و بدل شد. دو بار آنیا به کیمیا اشاره کرد و هر دفعه چند بار از کلمه «براداس» ترجمه: مرگ استفاده کرد. فرمانده چهاربار به بقیه گروه نگریست و چهرهاش کمی نرم شد.
در نهایت زن فرمانده صاف ایستاد-و آنیا مجبور شد زاویه گردنش را بیشتر کند تا بتواند به صورت او بنگرد- و چیزی گفت. آنیا با چیزی بین خوشحالی و احساس راحت شدن خیال برگشت و لبخند زد. سپس زن فرمانده مجموعهای از دستورها را فریاد زد، و به آنیا هم چیزی گفت، و وارد خیمهاش شد.
دستورات زن ظاهرا مخاطبی نداشتند. نه، تمام قبیله مخاطب او بودند.
زنی-که مشخصا خانهدار بود، با توجه به دامنی که پوشیده بود- آنها را با دست و های و هوی به سایبان جلوی خیمهاش دعوت کرد. لحظهای در سایه خیمه ناپدید شد، سپس با مَشکی در دست برگشت که آب گوارا درونش قلپ قلپ صدا میداد.
زن دیگری کاسهای آورد.
زن دیگری- این یکی باردار بود- تشتی مسی آورد و جلویشان گذاشت. مشک سیاهی را از روی شانهاش پایین آورد و زنان دیگر چیزهایی با لحن سرزنشوار به او گفتند. او به شکمش دست کشید و با خنده چیز دیگری گفت.
زن دیگری به داخل چادر رفت و با بطری سنگی کوچکی برگشت، آن را به دست دخترش داد-که پوست تیرهای داشت و موهایش دوگیس بافته شده بودند- و اشاره کرد که سراغ غریبهها برود.
زنان اشاره میکردند، صداهایی در میآوردند و سعی میکردند غریبهها را متوجه سازند. زنی در تشت مسی آب ریخت تا سرو صورتشان را بشویند. دیگری کاسه را پر از آب کرد و به دست سارا داد که از همه جوانتر بود.
آنقدر تشنه بودند که نفهمیدند چقدر آب خوردند. ولی آن قدر زیاد بود که دو تا از زنها رفتند و با مشکهای تازهای برگشتند.
زینبگل تازه خم شده بود تا کیمیا را به تیرکی تکیه دهد و به او آب بنوشاند، که زنی با لباسهای عجیب به او نزدیک شد و اشاره کرد که به دنبالش برود. زن پوستی تیرهتر از دیگران داشت. موهایش را پوشانده بود و لبهایش برجسته بودند. پیراهن با شلوار پوشیده بود-مثل همه زنان قبیله؛ اما پیراهن او پر از مهره و تزئینات مختلف بود و به مچهای دست و پا و گردنش کلی مهره عجیب و غریب آویزان کرده بود. زینبگل به بقیه نگاه کرد. نمیدانست این رفتار چه معنایی دارد و دلش میخواست آب بنوشد، به جای این که با آن زن غریبه برود. لبهایش ترک ترک شده بودند.
زن شروع به صحبت کرد و آنیا گوش داد. بعد به زینبگل گفت:«اون تووای این قبیلهست، میخواد به کیمیا کمک کنه. برین دیگه!»
زینبگل خم شد، کیمیا را در آغوش گرفت و به دنبال زن راه افتاد. لحظهای برگشت و به بقیه نگاه کرد، و دید دختر پانزده-شانزده سالهای هم به دنبال آنها میآید که کولهباری از چیزهای مختلف بر دوش دارد و تشت مسی بزرگی زیر بغل گرفته است.
تووا، راهبه و جادوگر مقدس قبیله، آنها را به داخل خیمهاش راهنمایی کرد. زینبگل که کیمیا را در آغوش داشت وسط خیمه ایستاد، و دختر پانزدهساله را تماشا کرد که به سرعت تشت مسی بزرگ را از آب پر میکرد و چند جور گیاه و چیزهای دیگر داخلش میریخت. تووا چیزی به دختر گفت- زینبگل کمی بلاسایی میدانست، ولی در آن لحظه ذهنش کندتر از آن بود که چیزی بفهمد. دختر اطاعت کرد و از خیمه بیرون دوید، انگار به دنبال چیزی یا کسی فرستاده شده بود. تووا به تشت اشاره کرد. زینبگل جلو رفت، و با این که باورش نمیشد کاربرد این تشت این باشد، کنار آن زانو زد. شنل کیمیا را از دور گلویش باز کرد. شنل را انداخت و بدن کیمیا را در آب گذاشت.
کنار تشت وا رفت.
تووا کنار تشت نشست، جایی که سر کیمیا از آب بیرون زده بود. دستش را داخل آب برد و صورت کیمیا را شست. چیزهایی زیر لب میگفت که زینبگل نمیفهمید- حتی نمیشنید. گوشهایش بدجوری وزوز میکردند. به تووای سیاهپوست زل زده بود که کارهای عجیبی میکرد، بافت موهای کیمیا را باز میکرد، پیشانیاش را میمالید و... .
وسط مراسمش اشارهای هم به زینبگل کرد و کوزهای کنار ستون اصلی خیمه را به او نشان داد. زینبگل به کیمیا نگاه کرد. به نظر خوب میرسید. کوزه را برداشت و عطش خودش را برطرف کرد.
بعد از حدود ده دقیقه، تووا بلند شد. کیمیا را از داخل تشت برداشت- انگار که یک عروسک سبک بود. زینبگل کمکش کرد و شنل را دوباره دور کیمیا پیچیدند. تووا به کیمیا آب نوشاند. حالا او اندکی زنده به نظر میرسید. رنگ به چهرهاش برگشته بود.
دخترک پانزدهساله برگشت. چیزهایی با لحن عذرخواهی بلغور کرد، و سرانجام زینبگل فهمید او به دنبال چه کسی رفته بود. پرده خیمه کنار رفت و کسی وارد شد که زینبگل به هیچ وجه انتظار دیدنش را نداشت.
فصل سیزدهم: سرنوشت بخش دوم
آستو گفت:«تمام آیتاشها رفتهن. مارژیتها خیلی هم کشته دادن. من با شصت و چهار نفر اومدم، چهل و پنج نفر به اینجا رسیدن و حالا بیست نفر باقی موندهن.»
سینور مارون گفت:«متاسفم، آستو. این جنگ مردم تو نیست.»
«این دقیقا جنگ مردم منه. جنگ کل دنیاست. من متاسفم چون اونها وسط راه ترکمون کردن.» چنان برافروخته بود که موهایش شعله میکشیدند.
«اشکالی نداره.» صدای سینور مارون گرفته بود.
رونان گفت:«اتفاقا خیلی هم اشکال داره! رایانا نظم نظامیش رو از دست داده! این طوری نمیتونیم برای جنگ آماده بشیم.»
شب فرا رسیده بود و رایانا، پس از یک روز سخت، به خواب فرو رفته بود. آتش برافروخته در محوطه کنار دیوار، نشان میداد که هنوز رایانا سقوط نکردهاست. شفاگرها هنوز درگیر مجروحین بودند، اما بساط اجساد جمع شده بود. آرتین، امیر و متین بعد از حمل سلاحها به انبار اسلحه، کنار آتش خوابیده بودند. عرفان و بهراد ولی بیدار بودند و در سکوت، به حرفهای بزرگترها گوش میدادند.
رونان جملهاش را کامل کرد:«که قراره شکست بخوریم. آره همون. انقدر این جمله رو گفتی که دیگه حالم داره ازش به هم میخوره.»
رادان اضافه کرد:«مارون تو چهت شده؟» فضای دوستیشان طوری بود که در خلوت یکدیگر را به نام صدا کنند.«زدی به در ناامیدی، فکر میکنی ما نمیدونیم شانس مردنمون چقد زیاده؟»
آستو سرش را بلند کرد. او دست داغش را روی شانه برهنه تاریوس گذاشته بود تا زخمهایی را که به لطف شفاگر پیر، گستردهتر شده بودند، شفا دهد. گفت:«ما وقتی به اینجا اومدیم، میدونستیم شکست میخوریم سینور، ولی باز اومدیم.»
رادان گفت:«هر چی که بشه. اگه فقط یه دقیقه بیشتر بتونیم رایانا و ... روشنایی رو زنده نگه داریم، این کارو میکنیم. تو اینا رو به ما یاد دادی، حالا خودت یادت رفته؟»
تاریوس، که چهره رنگپریدهاش در نور آتش حتی رنگپریدهتر به نظر میرسید، قطعهای از سوگند نوزدهسالگی را به یاد سینور مارون آورد:«و به روشنایی وفادار خواهم بود، حال آنکه این وفاداری جانم را بگیرد. امروز و هر روز پیش رو، تا زمانی که بمیرم. مگه نه؟»
سینور مارون گفت:«گروه خانمها چی؟»
رونان گفت:«یا موفق میشن، یا نمیشن. مگه ما جبهههامون رو جدا نکردیم؟ بیا جبهه خودمون رو نگه داریم، اونا کار خودشون رو بلدن.»
«این بچهها چی؟ مردم چی؟ جنوب چی؟»
رادان آب دهانش را فرو داد و دستش را روی شانه سینور مارون گذاشت.«مارون، تو مثل پدر همه مایی. نباید بترسی.»
«نمیترسم.»
«نباید پریشون و آشفته بشی. تو یه پدری. تو یه استادی. هر اتفاقی هم که بیفته... .»
«ناامیدتون میکنم.» سینور مارون واقعا آسیبدیده بود. در واقع اولین بارش بود که چارهای جز شکست نداشت. تجربهای جدید بود که داشت روح او را میخراشید.
«ناامیدمون نمیکنی. هیچ وقت. اونقدر تو رو شناختیم که برامون بیشتر از یه فرمانده باشی.»
تاریوس خندید.«ببین دنیا چهطور شده که ما داریم استادمون رو لوس میکنیم! جمع کن خودتو مرد!» آستو هم خندید و دستش را از روی شانه تاریوس برداشت، زیر دستش تنها رد سفید شده یک گاز بود.
سینور مارون خندید و رادان را در آغوش گرفت. وقتی او را رها کرد، گفت:«ممنون، بچهها.»
تاریوس گفت:«بهمون بر خوردها! ما مردی شدیم واسه خودمون.» بعد اضافه کرد:«البته تاریا همیشه میگفت مردها همیشه بچهن.»
رونان گفت:«مخصوصا تو رو میگفته!» حتی امیر و بهراد هم خندیدند.
سینور مارون گفت:«بگذریم. حالا که قرار شد تا دم مرگ بجنگیم، یه نقشهای به ذهنم رسید.»
زینبگل چنان شگفتزده شده بود که سرش گیج میرفت. فاطمه، کارن، سارا و کیمیا هم به شدت شگفتزده شده بودند، چون رو به رویشان، دختری نشسته بود که اصلا نباید آنجا میبود. اگر هم آنجا بود، اصلا نباید در آن قسمت از آنجا میبود. چه بلایی سرش آمده بود که حالا در آن قسمت از آنجا بود؟ آن هم با این پوست آفتاب سوخته و شلوار و نیمتنه بلاسایی؟ آن هم در وحشیترین قبیله بلاسا؟ در میان شکارچیها!
زینبگل هر چند لحظه آه میکشید. مردم قبیله و غریبهها به خواب رفته بودند، اما سمپادیها نشسته بودند و به موجود عجیبی خیره شده بودند که باورشان نمیشد آنجا باشد. آتش ترق و تروق میکرد و آسمان شب بیستاره بود.
عاقبت زینبگل گفت:«تو رو هم دریچههای من کشونده اینجا؟»
دختری که رو به رویشان نشسته بود، دخترخوانده تووا بود. در قبایل بلاسایی رسمی کهن وجود دارد؛ توواها هرگز بچهدار نمیشوند، بنابراین قدرت ذاتیشان هم به کسی منتقل نمیشود. آنها با نوع خاصی از جادو آنقدر عمر میکنند تا دخترخواندهای پیدا کنند. این دخترخوانده باید شرایط خیلی خاصی داشته باشد؛ اول اینکه جوان باشد، دوم اینکه بلاسایی اصیل نباشد، سوم این که در صحرا گم شده باشد، چهارم اینکه تنها باشد و پنجم اینکه زبان بلاسایی نداند، یا آنقدر کوچک باشد که به حرف نیامده باشد. وقتی این دختر پیدا شود، تووا او را به فرزندخواندگی میگیرد. بزرگش میکند و دانشش را به او میدهد. قدرتهایش هم به تدریج به دختر منتقل میشوند. در نهایت در طی مراسمی، تووا میمیرد و آن دختر تووای بعدی میشود.
قضیه این بود که این دختر خیلی زیادی واجد شرایط بود، چون نه تنها اهل بلاسا نبود، بلکه اصلا اهل آن دنیا نبود!
ارمغان گفت:«نه راستش. خودم اینجا رو پیدا کردم.» صدایش کمی لهجه بلاسایی داشت. سمپادیها به او زل زدند، کسی که زمانی اکانتی در سمپادیا داشت و مدتی بود که دیگر آنلاین نمیشد. حالا موهایش را مثل همه زنان بلاسایی کوتاه کرده بود و شلوار و نیمتنه پوشیده بود. سرمه سیاهی که نشان میداد او دخترخوانده توواست، پشت پلکهایش کشیده شده بود و چشمان قهوهای او را کشیدهتر و وحشیتر نشان میداد.
زینبگل پرسید:«چهطوری؟»
ارمغان کاسه نان و گوشت را به طرف دوستانش هل داد. گفت:«خب راستش من با داستان تو آشنا بودم. یه روز اتفاقا یه دریچه توی کمد اتاقم باز کردم و سر از این صحرا در آوردم. بلاساییها خیلی نقشههای واضحی از شرق ندارن، راستش تا چند وقت پیش نمیدونستم این همون دنیای توئه. هرچی باشه نتونستم برگردم. یه چهار سالی هست که اینجام. تووا ریگانتو پیدام کرد و با زبون و رسومشون آشنا شدم. اونا واقعا وحشی نیستن.»
وقتی با چشمان گرد زینبگل مواجه شد، خندهکنان اصلاح کرد:«خب شاید یه کم وحشی باشن، ولی خیلی جالبتر از این حرفهان.»
سارا پرسید:«تو... تو الان راضیای از اینکه اینجایی؟ نمیخوای برگردی؟»
«خودتون چرا الان اینجایین؟»
این سوالی بود که خودشان هم جوابش را نمیدانستند. ارمغان ادامه داد:«زندگی توی قبیله واقعا جالبه. هیچ روزش تکراری نمیشه. اونقدر از تکرار خستهام که دیگه دلم نمیخواد برگردم.» خندید.«به علاوه، زبون بلاسایی ق نداره. اونا نمیتونن ارمغان رو تلفظ کنن. اینجا آرمِگا صدام میکنن، که به خودی خودش اسم نادریه. شما هم آرمگا صدام کنین.»
حقیقت این بود که اینجا در مقابل دنیاهای دیگر، خیلی هم جای شگفتانگیزی نبود؛ ولی جو دنیای واقعیت چنان مزخرف بود که هر کس از آنجا به اینجا سفر میکرد، دیگر نمیخواست برگردد.
کارن پرسید:«آرمگا... رئیس قبیلهشون... یعنی... رئیس قبیلهت! به خاطر تو ما رو اسیر نکرد؟»
زینبگل تایید کرد:«راست میگه، بلاساییها عادت دارن آوارهها رو اسیر کنن، بکشن یا بفروشن. چرا؟»
آرمگا پاسخ داد:«راستش نه. نولا نمیدونست شما از دنیای من اومدین. حتی نمیدونه من از دنیای دیگهای اومدم. فکر میکنه اَریلا من رو فرستاده. همه این فکر رو میکنن.»
کارن پرسشگرانه به آرمگا نگا کرد. او توضیح داد:«اَریلا مادر خدایانشونه. نولا هم اسم رئیس قبیلهست.» اضافه کرد:«به علاوه، اونها شما رو نکشتن چون اریلا بهشون چنین اجازهای نمیداد.»
«چرا؟»
«چون آدمهایی که از تشنگی و گرمازدگی در حال مرگن، در پناه مادر خدایان قرار دارن. کشتن یا آزاردادنشون ممنوعه. یا باید رهاشون کنن یا نجاشون بدن. این که نولا انتخاب کرد نجاتتون بده، تصمیم خودش بود. شنیدهم یکی از مردهای قبیله هم جونشو سر مخالفت با تصمیم نولا داده.»
کارن با یادآوری صحنه قطع شدن سر مرد، چندشش شد.
آرمگا گفت:«آه راستی!» یک قیچی از کیف کمریاش بیرون آورد.«تووا یه تیکه از موهای کیمیا رو میخواد.»
کیمیا خودش را جمع کرد. حالش تازه خوب شده بود.«چی؟!»
«یه تیکه کوچولو، تو نافیبراداس هستی!»
کیمیا گفت:«براداس دیگه کیه که من نافش باشم؟» همه زدند زیر خنده.
آرمگا گفت:«هیچکس به خدا! براداس یعنی مرگ. نافیبراداس یعنی طعمه مرگ. یه تیکه از موی تو، بهای نجات دادن گروهته. توی مذهب بلاساییها خاصیت جادویی داره و یه هدیه از طرف اریلا به حساب میآد.»
کیمیا خندید.«آها، پس بیا از سر موهام یکی دو سانت بزن، موخورههاش مال تو!»
وقتی آرمگا داشت تکههایی از موهای کیمیا را جدا میکرد و لای دستمال میپیچید، زینبگل به او گفت:«میتونم بعد از این قضیه با خودم ببرمت رایانا. شاید بتونم برت گردونم خونه.»
آرمگا با جدیت گفت:«خونهم اینجاست. نمیخوام برگردم.»
«اما... توی یه مسافر نیستی. میفهمی که ناپدید شدن طولانی مدتت ممکنه چه آشوبی به پا کنه؟ کائنات این قضیه رو فقط برای مسافرهایی حل میکنه که پناهنده میشن، نه برای کسایی که همینجوری سفر کردهن.»
آرمگا بلند شد.«این انتخابمه زینب. اگه واقعا دوستم هستی، تو برام درستش کن. هر کاری کائنات میکنه تا غیب شدنم طبیعی به نظر برسه، تو ازش بخواه این کار رو بکنه. تو که مسافری.»
خواست برود که زینبگل گفت:«یه جسد از تو میسازه. یه جسد متلاشی شده که تصادف کرده یا از کوه افتاده. این چیزیه که میخوای خانوادهت ببینن؟ یا اینکه هویت آرمگا رو از ارمغان جدا میکنه، جسمت خالی از تخیل میشه و هیچ وقت نمیتونی بهش برگردی.»
آرمگا با لحنی محکم گفت:«زینب، این کارو بکن. من برنمیگردم. چهار سال بهش فکر کردم. به علاوه تو خودت هم نمیخوای برگردی.»
«چرا فکر میکنی نمیخوام برگردم؟»
آرمگا به طرف او برگشت.«از خالکوبی روی مچت، و از اطلاعاتت در مورد پناهنده شدن. شب بخیر.»
دم رفتن، صدای زینبگل را شنید:«یه چیز دیگه، اسم من لوریناست.»
فصل سیزدهم: سرنوشت بخش چهارم
نقشه سینور مارون در واقع یک جور پلنِ بی بود. اگر رایانا را از دست دادند، یا دیدند خطر زیادی دارد که جنگ را روی خودش شهر متمرکز کنند، از دروازه شمالی به طرف معبد متروکه و کهن رایانا بروند و جنگ را آنجا متمرکز کنند. صرفا نقشهای برای زمان خریدن بود، ولی خبر از امید و جنبشی تازه میداد.
رونان، تاریوس و رادان دوباره رایانا را زنده کردند. تاریوس یک کاغذ طومار مانند و یک قلم زغالی به امیر داد، پرسید:«نوشتن بلدی؟»
امیر بادی به غبغبش انداخت.«آره.»
«اسم خودتو بنویس.»
امیر اسمش را نوشت. با بهترین خطی که میتوانست.
تاریوس گفت:«خوبه، ولی انقد حروف رو نکِش.» در آن دنیا هنوز خط نستعلیق اختراع نشده بود.
«حالا چیکار کنم؟»
«یه فهرست کامل از همه سربازها، دانش آموزا و کلا هر کسی که میتونه بجنگه میخوام. با سنشون، درجه نظامیشون و اینکه مجروحن یا معلولیت دارن یا سالمن.»
امیر نفسش را محکم بیرون داد.«یه هفته طول میکشه که!»
«غر نزن، تا شب تموم میشه.»
بهراد داشت به قیافه امیر میخندید که تاریوس کاغذی هم به او داد.«تو هم نوشتن بلدی؟»
«نه!»
امیر که دلش خنک شده بود، گفت:«بلده! دروغ میگه!»
تاریوس گفت:«یه لیست از شفاگرها میخوام با سنشون، ببین چند نفرشون میخوان پشت جبهه باشن و چند نفر میتونن وسط میدون فعالیت کنن.» بعد آن دو را تنها گذاشت. آرتین و متین از کله سحر مشغول سرشماری مردم عادی بودند، زنان و بچهها، تا آنها را درست و حسابی در شرقیترین خانههای رایانا اسکان دهند. عرفان و رادان داشتند سلاحها را تیز میکردند. دست عرفان خوب راه افتاده بود.
امیر و بهراد، پس از رسم جدولهایی که ثابت میکرد واقعا سمپادی هستند، شروع به پرس و جو از مردم کردند.«سلام، اسم شما چیه؟»
دختر بلوند به امیر زل زد.«تو که میدونی اسمم چیه.»
«لیرانا پنجاه سالشه، درجه نظامیش سرداره و کور شده. خیالت راحت شد؟»
امیر نوشت: لیرانا. 17. ندارد. سالم.
لیرا فحش داد و از او گذشت. این شرایط اصلا اعصاب صحبت برای کسی نمیگذاشت، چه برسد به اعصاب سر و کله زدن با امیر.
بهراد گفت:«با این وضع تا شب تموم نمیشهها.»
امیر غرید:«تو برو دنبال کار خودت! دستم راه بیفته سریع تمومش میکنم.»
بهراد پوزخند زد و از او دور شد. امیر میدید که مردم رایانا دوباره به تقلا افتادهاند. بچههای مدرسه تربیت جنگجو دوباره تمرین میکردند. ایشلان و آینو خانههای امن شرق رایانا را میشمردند. سینور مارون و رونان در این مورد بحث میکردند که عدهای از مردم را به طرف سرزمین آزاد شمالی راهی کنند.
یک چیز مشخص بود: جنگ نزدیک بود، و این غریزه رایانا بود که در هر حالی برای آن آماده شود.
فصل سیزدهم: سرنوشت بخش پنجم
در سرزمین بلاسا، جنوب غربی صحرای سیاه، خبری از ابرهای تیره و شن خاکستری نبود. شن طلایی و آسمان صاف و باز بود. آفتاب زرین خیلی زود از طرف شرق برآمد، گویی اصلا نخوابیده بودند. زمین در اول طلوع به رنگ سرخ بود، سپس کمکم عسلی شد و روزی دیگر آغاز گشت.
کیمیا در حالی چشمش را باز کرد که گرمای ملایم اول صبح صحرا صورتش را نوازش میداد. شنل را از رویش کنار زد و بدنش را کشید. کنارش، سارا هنوز خواب بود. نشست. مردم قبیله خیلی وقت بود که بیدار شده بودند، و درست مثل مردم متمدن-حتی منظمتر- هر کدام مشغول کاری بودند که برایشان مقرر شده بود. سمت راست کیمیا، زنی داشت خاکستر آتش دیشب را جمع میکرد. موهایش کوتاه بود و لنگی به کمر بسته بود. نیمتنهاش آستین نداشت و بچهاش را به پشتش بسته بود. نوار پارچه زبر از روی شکم بچه گذشته و پشت او را به پشت مادرش چسبانده بود. کیمیا رویش را برگرداند، و مستقیم با صورت تپل و سیاه بچه رو به رو شد.
بچه به او نگاه کرد، و چیزی گفت که شبیهِ «بوگ جِ عاااو!» بود.
چشمان کیمیا قلبی شد، و این نشانه بهبود وضع اسفناک چند روز پیشش بود. دست تپلیِ نوزاد را نوازش کرد. مادر بچه برگشت، در نتیجه نوزاد از لبهای غنچهشده کیمیا که سعی داشت او را ببوسد، دور شد. زن چپچپ به کیمیا نگاه کرد.
کیمیا رو برگرداند و دوستانش را وارسی کرد. مورا و تاریا به تیرکی تکیه داده بودند و داشتند نقشه جیبی آنیا را بررسی میکردند. خود آنیا آنجا نبود. بازوی زینبگل روی چشمهایش قرار داشت. لبهای سارا در خواب غنچه شده بود. موهای فاطمه در خواب روی صورتش ریخته بودند و کارن دمر خوابیده بود. شیلار و دنیس هم آنجا نبودند. کیمیا زانوانش را جمع کرد و بلند شد. با نوک انگشت پایش سارا را تکان داد.«پاشو صبح شده!»
سارا یکدفعه تکان خورد و خودش را جمع کرد.«خیله خب.»
کیمیا متوجه شد که بند کفشش یک رد عمیق روی ساق پایش انداخته؛ از این به بعد میتوانست بگوید آن کفشهای صندلمانند عضو بدنش هستند. زینبگل گفته بود تا ساعتها این کفشها را در نمیآورند، اما حالا روزها بود که کف پای کیمیا هوا نخورده بود.
بدن کیمیا به طرز عجیبی سرحال و بشاش بود. شنلش را روی شانههایش انداخت و در فاصله چادرها شروع به حرکت کرد. مردم طوری به او خیره میشدند که انگار او یک بچه ببر صورتی است. همهشان به شکل غیرقابل انکاری قد بلند بودند و عضلات در هم پیچیدهای داشتند.
وقتی کیمیا به بزرگترین خیمه رسید، در سایبانی کنار آن همان شکارچیهایی نشسته بودند که دیروز آنها را در صحرا پیدا کرده بودند. مردی جلوتر از همه نشسته بود، و زنی که همسرش یا خواهرش یا چنین چیزی به نظر میرسید- با توجه به خالکوبی خورشید یک شکل روی گردنهایشان- با کف دستش روغنی براق را روی جای زخم عمیق و ترسناک سینه برهنه مرد میمالید. یک زخم اریب، خطی صورتی روی عضله برجسته سینه مرد کشیده بود و دستان برنزه زن در امتداد آن حرکت میکردند.
کیمیا از روی بیکاری به آنها خیره نشده بود؛ از روی ترس خیره شده بود. آن مرد و شش مرد دیگری که در سایبان نشسته بودند، با چشمان سیاهی که در پناه ابروان پرپشت بود، با نگاهی غضبآلود به او زل زده بودند. کیمیا حتی در برابر دختربچههای قبیله، کوچولو به نظر میآمد و از آنجا که پوست رنگپریدهای داشت، فکر کرد شاید قیافهاش تنوعی برای مردان این قبیله به حساب میآید. به همین جهت ترسیده بود.
مرد دست چپش را بالا آورد و با آن انگشتان قطور و زمخت، دست زن را از سینهاش دور کرد. زن به سرعت کوزه کوچک روغنش را برداشت و در حالی که نگاهش پایین بود، بلند شد.
وقتی از سایه سایهبان بیرون آمد، کیمیا دید که زن قد بلندی دارد و چشمانش در محاصره سرمه سیاه هستند. او از کنار کیمیا رد شد و با حالتی توهینآمیز به موهای بلند کیمیا نگاه کرد که بافتشان هم باز شده بود. با رفتن زن، نگاههای مردان تندتر شد. کیمیا، که وحشت کرده بود، سعی کرد به یاد بیاورد که از کدام طرف به اینجا آمده.
یکی از مردهایی که عقبتر نشسته بود، بلند شد. کیمیا به شدت وحشت کرد و عقب عقب رفت. بلافاصله به سینه کسی برخورد کرد. در حالی که رنگش پریده بود، جیغ کوتاهی کشید و برگشت.
آرمگا شانهاش را گرفت. به شکارچیها نگاه کرد که با حضور دخترخوانده تووا همگی ایستاده بودند. گفت:«نو مینیس تاخشومینزی، راشارو؟» ترجمه: مهمان رو تشخیص نمیدید، شکارچیها؟
برخلاف صحبت کردن آرمگا که کاملا واضح بود، اهالی خود قبیله به سرعت و با لهجهای خشن حرف میزدند که خیلی قابل فهم نبود. مردی که اول از همه ایستاده بود، با اشاره به کیمیا چیزی گفت که بیشتر فحش به نظر میرسید.
یکی از ابروهای آرمگا بالا پرید.«گوتِز میچارتِرما، ایف تی مینیس مو خونِوا، گی مه تووا.» ترجمه: عقب بایست. کافیه از من اطاعت نکنی تا تووا رو خبر کنم.
مردی که سینهاش زخمی بود، از سایه بیرون آمد. کیمیا عقبتر رفت و آرمگا دستش را پشت او گذاشت. مرد جلوتر آمد و تقریبا جلوی آرمگا ایستاد. قدش خیلی بلندتر و هیکلش تقریبا دو و نیم برابر آرمگا بود. چیزی گفت که به نظر تکرار حرف آرمگا بود:«گی مه تووا؟» ترجمه: تووا رو خبر کنم؟
کیمیا فهمید او دارد ادای آرمگا را در میآورد. کیمیا که دهانش خشک شده بود، زمزمه کرد:«چی شده؟»
آرمگا خیلی سریعتر از قبل صحبت کرد، کیمیا این دفعه نتوانست کلمات او را تشخیص دهد، حال آنکه چیزی هم نمیفهمید. مرد خندید و به مردان دیگر نگاه کرد، دست بزرگش-که به اندازه صورت کیمیا بود- به طرف کیمیا دراز شد.
کیمیا خشکش زد و جیغ ضعیفی از ته گلویش بیرون آمد. همان لحظه آرمگا خودش را جلوی او انداخت. کیمیا از پشت آرمگا چیزی نمیدید، برای همین سرک کشید و چاقویی سنگی دید که در دست آرمگا بود و به طرف گلوی مرد نشانه گرفته شده بود.
کیمیا غضب را به وضوح در چشمان وحشی مرد دید. او دست قویاش را بالا آورد و محکم مچ آرمگا را گرفت. آرمگا عقب نکشید، فقط بازویش منقبض شد تا بتواند چاقو را همانجا نگه دارد.
پرده خیمه بزرگ کنار رفت و آنیا، دنیس، تووا ریگانتو که جادوگر قبیله بود و نولا، رئیس قبیله، بیرون آمدند. نولا به این صحنه اخم کرد، و صدای خشمگین تووا بلند شد. مرد با نگاهی به کیمیا، دست آرمگا را رها کرد.
آنیا به طرف کیمیا دوید.«چی شده؟»
مردان که هنوز ایستاده بودند، به موهای بنفش و پریشان آنیا و قیافه کیمیا نگاه کردند. یکیشان گفت:«نافیتریرو!» طوری گفت که انگار میخواست آنها بشنوند.
آرمگا جوش آورد و دستش مشت شد. آنیا که پشتش به سایهبان شکارچیها بود، به آرمگا گفت:«ولشون کن.»
بعد بدن خشکیده کیمیا را به طرف خیمه بزرگ کشید. به رئیس قبیله تعظیم کرد. کیمیا خیره شده بود به رئیس قدبلند قبیله، که صمیمانه با دنیس دست داد و چیزی گفت که آنیا ترجمهاش کرد:«به نظر نمیاومد چنین زنانی توی شرق وجود داشته باشن. روح تو روح یک رئیسه، دنیس، حفظش کن.»
دنیس سر تکان داد و گفت:«هرچی صلاح میدونی خودت بهش بگو.» به همین جهت کیمیا نفهمید آنیا دقیقا چه چیزی را برای نولا ترجمه کرد. نولا لبخند زد و دست دنیس را رها کرد.
آنیا به دنیس گفت:«البته اون کلمهای که رئیس ترجمه کردم، در واقع ترجمه داوینه نداره. یه چیزی مثل رهبر و شاه و ایناست.» دنیس چیزی نگفت.
با آرمگا به طرف جایی راه افتادند که بقیه هنوز خواب بودند. کیمیا که بزاق داشت دوباره در دهانش ترشح میشد، از آرمگا پرسید:«اونا با من چیکار داشتن؟»
آرمگا به او نگاه نکرد.«راستش توی قبیلههایی از بلاسا که جنگجومحور هستن، یه رسمی وجود داره که هیچ دختری رو جز تووا و دخترخواندههاش باکره نمیذاره. توی راشارو، شکارچیها اجازه دسترسی به همه دخترها به جز زنان مقدس و زنان متاهل رو دارن، چون نسلشون باید باقی بمونه و در حد امکان تکثیر بشه. همونطور که زنان شکارچی مثل نولا حق دارن از هر مردی که بخوان بچه داشته باشن.»
کیمیا احساس میکرد ماهیچهای صورتش فلج شده بودند. دنیس گفت:«چه کثافت! اون وقت جه ربطی به ما داره؟»
آرمگا جواب داد:«حرفم هنوز تموم نشده. با این وجود زنهایی هم هستن که حتی توی خود راشارو منفورن. اونها زنان متاهلی هستن که به شوهرشون خیانت میکنن، یا دخترهایی از قبیله که با یه نفر خارج از قبیله رابطه داشتهن. اونها فاحشه میشن، و مشخصهشون موهای بلنده، چون تا ابد حق دو تا کار رو ندارن؛ کوتاه کردن مو و شلوار پوشیدن که هردوتاش یه ویژگی خوب مذهبیه بهشون حرام میشه، و هر موجود مذکری میتونه... خب... ویژگیشون همینه دیگه. مردم قبیله از روی اعتقاداتشون به این زنها آب و غذا میدن، چون اگه از گشنگی بمیرن جنازهشون بدشگونی میاره.»
کیمیا پرسید:«بازم نفهمیدم.»
«به خودت و اکثر دوستهات نگاه کن! موی بلند دارین و شلوار نپوشیدین. همونطور که شوم هستین براتون نقشه هم میکشن. نافیتری یعنی فاحشه و «رو» هم حرف جمعه. حالا فهمیدی چی داشت بهت میگفت؟»
«ولی اون زن داشت! پس اون دختره کی بود که مثل اون روی گردنش یه خورشید تتو کرده بود؟»
«متاهل بودن برای مردهای شکارچی محدودیتی ایجاد نمیکنه. اون زن هم حتما همسرش بوده. این یه سنته که وقتی یه شکارچی به یه دختر دیگه میل میکنه، همسر و دخترهاش از اونجا میرن.»
دنیس- که البته در امان بود و احترام نولا هم نصیبش شده بود، با توجه به موهای کوتاه و شلوارش- گفت:«تو که گفتی خیلی وحشی نیستن، عوضیا.»
«خب این تبصره و اینا هم داره. مثلا برای دختر باکره باید خود دختره راضی باشه.»
«چرت نگو، این دقیقا چطوری میخواد عملی شه؟ خودم دارم میبینم که دخترای اینجا نهایتا جثه من رو دارن و اون شکارچیا مثل غول میمونن.»
آرمگا چیزی نگفت، به هر حال به بقیه رسیده بودند. تقریبا همه بیدار شده بودند، شیلار هم پیدایش شده بود و یک دستمال پشمی دستش بود که از خون دماغش خیس شده بود.
سینور مارون داشت دفترچههایش را ورق میزد. چهرهاش همانطوری بود که وقتی عصبی میشد، بود. فکهایش را روی هم فشار میداد، چشمانش را ریز میکرد و زیر لب با خودش حرف میزد. تازه فهمیده بود که اصلا هیچ وقت فرصت نکردهاند چند نفر را برای جذب نیروی پنهانی به جنوب بفرستند. دیگر هم وقت نداشتند.
آخرین دفترچه را در چالهای انداخت که گوشه کلبه نگهبانی کنده بود. رویش روغن چراغ ریخت. به چشمان خاکستری آستو نگاه کرد که مصمم و جدی بودند. یک بشکن، باعث شد تمام اطلاعات و تجربههای سینور مارون بسوزد و خاکستر شود.
آستو پرسید:«این کار لازمه؟»
«وقتی شاه ریگاس مرد، میدونی کیه دیگه؟»
آستو سر تکان داد. کدام فارغالتحصیلشده مدرسه تربیت جنگجو بود که شاهریگاس را نشناسد؟ شاهی که تاریخ در موردش دروغ گفته بود. دشمنانش در تختخوابش به او زهر خوراندند و مردی را کشتند که در چهار سال حکومتش برای عدالت جنگیده بود. ریگاس قربانی حماقت مردمش شد. کسانی که از عدالت او ناراضی بودند برایش پاپوش دوختند و مردم را علیه او شوراندند. نزدیکترین خدمتگزارش که او را بزرگ کرده بود، آخرین ضربه را زد. زهر را به او نوشاند، و بعدها با افتخار نقل کرد که شاه جوان با چشمانی فراخ به او خیره شده، مچ دستش را گرفته و با فوران خون سرخ از دهانش زمزمه کرده:«تو هم؟»
ملکه بیدار شد و جیغ کشید؛ در آنحال ندیمه مورد اعتمادش گلویش را تیغ آرایش برید. شاه ریگاس در بیست و شش سالگی و همسرش، میلاری، در نوزده سالگی کشته شدند. تاریخ را دشمنانشان نوشتند، و سالها طول کشید تا حقیقت از زیر دروغهایشان بیرون بزند.
به همین سادگی، حکومت عدالت در پنج سرزمین نابود شد، و همه چیز به حال چهار سال قبلش برگشت، و مردم گمان بردند که اوضاع را بهتر کردهاند.
تدریس تاریخ در مدرسه تربیت جنگجو با این داستان شروع میشد، و آخرین داستانی که در نوزده سالگی میشنیدند نیز همین بود. مسلم است که آستو شاهریگاس را میشناخت. در تالار تاریخ- جایی که کلاسهای تاریخ برگزار میشد- یک مجسمه برنزی از شاه ریگاس وجود داشت؛ آستو چیزی از بقیه به یاد نمیآورد، اما میدید که سینور مارون هر بار وارد تالار میشود به آن مجسمه احترام میگذارد. آستو هم همین کار را میکرد.
سینور مارون گفت:«وقتی شاه ریگاس مرد، دفتر خاطراتش به عنوان یک کتاب مسخره برای مردم خونده شد، نقاشیهای توهینآمیز ازش کشیدن و به مردی خندیدن که برای اونا مبارزه کرده بود. خاطرات من به همون رمزی هست که شاهریگاس ازش استفاده میکرد.»
«اگه اونا به این کلبه برسن، یعنی هیچ کدوم از ما زنده نیستیم سینور.»
«نمیخوام رمزی که بعد از شاهریگاس تقریبا مرد و من زندهش کردم، دوباره مورد توهین قرار بگیره. وگرنه میدونم اطلاعاتی که توی این دفترچههاست اگر شکست بخوریم دیگه بیاستفاده میشه.» آب دهانش را فرو داد و لب پایینش کمی جمع شد.«حالا که داریم این شهر رو ترک میکنیم، میخوام خودم کسی باشم که ارزشهامو دفن میکنه.» هر دو خم شدند و روی خاکسترها خاک ریختند.
«میتونم بپرسم چی توی دفترچهها بود؟»
«نه.» ایستاد و رویش را برگرداند. ادامه داد:«باید مردم رو از اینجا دور کنیم.» شنلش را تاب داد و روی شانههایش انداخت.
هر دو به طرف میدان اصلی به راه افتادند. محوطه کنار دیوار و انبار سلاح خالی بود. آسمان بالای سرشان خاکستری و گرفته بود. دیگر حتی برف هم نمیآمد. شهر بوی تاریکها را گرفته بود. خیابانهای ناهموار را از شیب بالا رفتند. تا گورستان رفتند و کسی نبود. آنها آخرین افراد بودند. سینور مارون گفت:«تو رهبر خوبی برای مردمت هستی، آستو. اونها آمادهان تا متحد بشن.»
«این طور فکر نمیکنم، سینور.»
«چرا؟»
«چون تنها وجه اشتراک ما، تنها بودنمونه. با احترام میگم که شما چیزی از دورگه بودن نمیدونین.»
«درسته. نمیدونم. اما تو رو میشناسم. شاید... اگر مارژیتها تنها هستن، به خاطر اینه که یک مرکز ندارن که دورش جمع بشن.»
«مارژیتها به خاطر خاطراتی تنها هستن که با خون بهشون منتقل شده. مارژیتها به خاطر وحشت تنها هستن. کاروانهای بردههای بلاسایی از کنار روستاهای ما رد میشن. وقتی از کنار ما رد میشن در زنجیر و یاغی هستن، اما بردهزادهها... .»
سینورم مارون حرف او را کامل کرد:«تسلیم شدهن.»
«نه. با تسلیم به دنیا اومدن. مارژیتها هم همینان.»
به گورستان رسیدند. سینور مارون نگاهی به انبوه گورهای تازه انداخت، دهها پشته خاک تازه که کم و بیش با گلهای جنگاوران پوشیده شده بودند. دست راستش باندپیچی بود، چون این روزها بارها و بارها دستش را بریده بود تا به تکتک کسانی که جانشان را از دست میدادند احترام بگذارد. همان دست را بالا آورد، انگشت کوچک و شستش را به هم چسباند و سه انگشت میانی را روی پیشانیاش گذاشت، سرش را خم کرد و صاف ایستاد. آستو به دنبال او به گورستان احترام نظامی گذاشت.
از گورستان به بعد شیب خیابان بیشتر میشد. وقتی به میدان اصلی رسیدند، هر دو ایستادند و به مجسمه بلند رایانا خیره شدند که با نگرانی به غرب خیره شده بود. نگرانیاش به نظر خیلی واقعی به نظر میرسید. سینور مارون دلش میخواست پیش از ترک شهر، به معبد رایانا سری بزند. دو معبد وجود داشت، یکی معبد کهن بود که قرار بود به عنوان جبهه جایگزین استفاده شود، و یکی معبد جدید بود که در شمال رایانا و خارج از شهر اصلی، میان دهکدهها ساخته شده بود. آنجا سر راهشان نبود و این یعنی مارون پیش از مرگش فرصت نیایشی دیگر را پیدا نمیکرد.
به همین جهت شمشیرش را بیرون کشید و زانو زد. هر دو دستش را روی دسته شمشیر قرار داد. آستو فقط او را تماشا کرد که پیشانیاش را به رسم جنگجویان به شمشیرش تکیه میداد و آواز «در تنگنای جنگ» را زمزمه میکرد. مارون در سن خیلی پایین وارد مدرسه تربیت جنگجو شده بود و خانواده فقیدش رایانا را نمیپرستیدند؛ ولی او نیایش را در مدرسه آموخته بود، و حالا تنها رایانا را میپرستید.
نیایشی کوتاه بود، مثل یک خداحافظی. قلب مارون میجوشید. او هرگز در خداحافظیها به موقع نمیرسید. همیشه دیر میکرد و حالا هم دیر کرده بود. حسرت خداحافظیها همیشه روی دلش میماند. الان بیست و چند سال بود که با حسرت خداحافظی از همسرش زندگی میکرد. حتی به بالین مرگ لیرانا نرسیده بود.
عادت آدمی این است که وقتی نزدیک مرگ میشود، تمام زندگیاش را به یاد میآورد. قلب مارون هشدار یک اتفاق بزرگ را میداد، اتفاق بزرگی که پشت یک درِ بسته قرار داشت. اخرین باری که چنین حسی داشت، در بسته را باز کرد و جسد همسرش پشت آن افتاده بود.
آه کشید و آرزو کرد که اگر باز هم محکوم به خداحافظی است، آن خداحافظیای باشد که او را از زمین جدا میکند و به زیر زمین میفرستد. وقتی جلوی مجسمه رایانا ایستاد، زیر لب از الهه جنگجویان خواست که او را با جسد لیرانایی دیگر رو به رو نکند. خواست که دیگر محکوم به زندگی نشود.
وقتی مجددا به راه افتادند، به وضوح حس کرد که نفرین زندهبودن را در همان میدان به جا گذاشته است.
مردم رایانا در دروازه شرقی شهر جمع شده بودند. جنگجویان در طرفی دیگر به صف شده، منتظر سینور مارون بودند. مارون و آستو به بالای شیب رسیده بودند. مارون، پیش از آنکه به طرف مردم برود، برای آخرین بار به رایانا نگاه کرد. شهری که زادگاهش نبود، اما وطنش بود. دست راستش مشت شد، و به نشان کمانِ کشیده شدهی روی مچش سوگند خورد، تا آخرین لحظه نگذارد این شهر به تاریکی آلوده شود.
رویش را از شهری که گذشتهاش بود برگرداند و به مردم و مسیری خیره شد که آیندهاش بودند.
فریاد زد:«گروه سرزمین آزاد شمالی این طرف بایستن.» تعدادی از مردم به طرف راست رفتند و ایستادند. این شمارشها قبلا انجام شده بود، فقط راهبرها مشخص نشده بودند.
«سانورا اوینا!»
اوینا که برادرش را در زیرزمین مدرسه تربیت جنگجو از دست داده بود، بلافاصله التماس کرد:«سینور خواهش میکنم! من میخوام بمونم، میخوام با شما باشم و بجنـ....»
سینور مارون قیافه جدیاش را گرفت.«من سردسته هستم و من مشخص میکنم، سانورا. نمیخوام بیشتر از این بشنوم. شما این گروه رو به شمال میبرید و بعد از اسکانشون در درههای ساحلی، برمیگردید.»
اوینا احترام نظامی گذاشت و روی اسب پرید. وقتی از درگاه عبور کرد، مردم هم گریان و افسرده به دنبالش به راه افتادند.
سینور مارون حرکت مردمش به سوی امنیت را تماشا کرد، آرزو کرد که این امنیت پایدار باشد و بتوانند روزی برگردند.
مردم هم همین آرزو را میکردند.
سینور مارون دوباره فریاد زد:«گروهی که راهی کوهستان دیوار هستن، بیان این طرف.»
نیمی از جمعیت طرف چپ او ایستادند. سینور مارون همان پسربچهای را دید که از حمله سایهها نجاتش داده بود. چشمان بچه گریان بود و روی شانه پدرش نشسته بود. پدرش مردی بود که موهای بلوندش فرهای مسخرهای داشتند. مارون به خودش اجازه نداد آن مرد را قضاوت کند. همان لحظه مرد پسرش را بوسید و کنار همسرش- که نوزادی در آغوش داشت- روی زمین گذاشت. نامش در فهرست جنگجوها نبود، اما خیلی نامحسوس خودش را در دسته آنها چپاند. سینور مارون دید، ولی چیزی نگفت.
راهبر این گروه هم مشخص شد:«رونان!»
رونان صاف ایستاد.«نه. من نظامی نیستم که مجبور باشم. من میمونم.»
«نه. میری.»
«نه!» صدای رونان خیلی بلند بود.«من نمیخوام اینطوری من رو از جنگ دور کنید. کوهستان دیوار خیلی از معبد کهن دوره.»
«شما به حرف من گوش میدی و این مردم رو میبری، همین که گفتم.» قلبش میجوشید. در دل التماس میکرد، برو، تو را به روح مادرت برو، جایی نمان که ناچار شوم جسدت را ببینم. میدانست که نمیتواند رونان را مجبور کند.
رونان فریاد زد:«مجبورم میکنید کاری رو بکنم که نمیخوام!» منظورش رفتن نبود، چون گفت:«مردم، من پسر سینور مارون هستم!» عالی شد، حالا مارون نمیتوانست پسرش را از خطر دور کند. سکوت کامل برقرار شد و دهها چشم به مارون زل زدند. رونان رو به او ادامه داد:«به روح مادر قسم، من رو از خطر دور نکنید!»
این دیگر خط قرمزی بود که پسر یاغیاش رد کرده بود. مارون داخل لبش را جوید و راهبر را عوض کرد.«سینور رادان!»
رادان گفت:«نه!»
«حرف نباشه، دستور نظامی میدم.»
رادان با عصبانیت مشتی روانه هوا کرد، سپس روی اسبش پرید. گروه سوم قرار بود در شرقیترین خانههای شهر بمانند. آنها را به تاریوس سپرد. رو به غرب، به کوه تکیه زد و پاهایش از نگه داشتنش امتناع کردند. میدانست رونان کنارش ایستاده. گفت:«چرا با من این کارو میکنی؟»
صدای رونان سخت و سنگی بود، این جدیتش را از خود مارون به ارث برده بود.«تو نمیتونی از ترس تکرار خاطراتت، از خطر فرار کنی.»
«من فرار نمیکنم.»
«به کارت فکر کن. این عدالت شاهریگاسه که پسر خودت رو از خطر دور کنی؟» حرفش مارون را بیدار کرد. رونان ادامه داد:«از ترس این کار رو کردی، و من اجازه نمیدم.»
«تو رازمون رو لو دادی.»
«ما یا میمیریم یا پیروز میشیم. توی دنیای بعد از پیروزی، نیازی نیست که غریبه باشیم.» یک قدم برداشت.«تو بیست و هفت سال از من محافظت کردی. این وظیفهت دیگه تموم شده.»
رونان رفت، و دقیقا همان کلمهای که مارون دنبالش میگشت را نگفت. جای «پدر» در تکتک جملاتی خالی بود.
مارون به غرب زل زد و تکههای خودش را جمع کرد. وقتی دوباره همان مردی شد که باید در این لحظه میبود، ایستاد و چشمش ابر سیاهی را گرفت که آرام آرام از غرب گسترش مییافت.
فصل سیزدهم: سرنوشت بخش هفتم
گروه خانمها نزدیک بعد از ظهر، با آب و آذوقه و دو اسب بلاسایی که هدیه نولا بودند، قبیله راشارو را ترک کرد. تووا ریگانتو برای آنها بهترین دعاها را کرد، و از تاریا خواست طلسمهای مقدسی را که متبرکشان کرده بود، بپذیرد یا بگذارد که شمشیرهایشان را افسون کند تا خونریزتر شوند؛ ما تاریا تقریبا با خشونت خواسته او را رد کرده بود. تووا و دخترخواندهاش آرمگا، تنها کسانی بودند که اهمیت این سفر را میفهمیدند. آرمگا همانجا ماند و همیشه هم خواهد ماند، و این داستان از اینجا دیگر از سرنوشت آرمگا خارج میشود، چرا که او راه خودش را انتخاب کردهاست.
با اینحال، دهها کیلومتر به سمت شمال، جایی است که سرنوشت این داستان را مشخص میکند. روی قلهای که ابرها را شکافته است.
قله ستاره میان بقیه کوهها، مثل یک درخت بلند میان تنههای بریدهشده بود. ابرها در کمر کوه قرار داشتند.
تیلیا خیلی وقت بود که به قله رسیده بود، روزها پیش. اما هنوز سرگردان بود. مه سپیدی که با هر قدم او درخشانتر میشد، مقابلش تا بینهایت گسترده شده بود. بله، تیلیا دیگر بالای کوه نبود، او نزد مان چیزی بود که صدایش زده بود. در این روزهای سرگردانی نه گرسنه میشد و نه نیازی پیدا میکرد، خودش تقریبا میدانست که روحش از تنش خارج شده است. اسبش را کمی پایینتر رها کرده بود و حالا چیزی جز مه براق نمیدید.
میدید که خودش هم کمکم دارد جزو مه میشود، موهایش مثل مه برق میزدند، انگار پر از خرده الماس بودند. چیزی او را به جلو و به بالا میکشید.
و حالا، انگار به خود الماس رسیده بود. دستش را دراز کرد و گوی معلق در هوا را گرفت. گوی سفید درخشید و مه از بین رفت. تیلیا در مکانی کاملا تیره ایستاده بود، با گویی مثل مهتاب در دستش که تنها منبع روشنایی بود.
صدای پای کسی آمد. نه، صدای پا نبود، مثل یک موسیقی ظریف بود که هزاران هزار نفر میخواندند و با این حال در حنجره یک نفر بود، تو گویی حتی از حنجرهای خارج نمیشد. تیلیا چرخید و گوی سفید را بالا گرفت و تا مسیرش را روشن کند.
کسی را ندید، دوبار برگشت و بلافاصله با زنی سینه به سینه شد. گوی را جلوتر برد تا چهره زن را ببیند، و دهانش باز ماند. زن دقیقا شبیه او بود، همان موهای آبی فیروزهای و همان چشمها را داشت. اما صدایش مثل تیلیا نبود، بلکه صدایش همان صدایی بود که او را از شهر مردگان فرا خوانده بود.
پرسید:«تو کی هستی؟»
«من ستاره قطبی هستم. من بانوی شمال هستم.»
«چرا من رو صدا زدی؟»
«چون تو ستاره قطبی هستی. تو بانوی شمال هستی.»
«چی؟» خیلی بیشتر از آن پیش رفته بود که فکر کند دیوانه شده است.
«چرا از من میپرسی؟ از گوی بپرس.»
تیلیا به گوی درخشان داخل دستش نگاه کرد که نور سپیدش از میان انگشتهای او بیرون میزد.«من اینجا چیکار میکنم؟»
هیچ پاسخی نیامد. زن گفت:«سوال درست رو بپرس.»
تیلیا فکر کرد، و پرسید:«من کی هستم؟»
گوی لرزید و تیلیا آن را رها کرد. گوی سپید که نورش بیشتر و بیشتر میشد، به طرف تیلیا آمد. تیلیا یک قدم عقب رفت. زن گفت:«از حقیقت فرار نکن، دخترم.»
با آخرین کلمه، گوی به سرعت وارد سینه تیلیا شد.
تیلیا با ضربهاش خم شد، و فهمید که خودش پاسخ را از پیش میدانسته است.
او گرفتار همان طلسمی بود که عشقش، تاریوس را به آن دچار کرده بود. تا آن موقع، حتما تاریوس او و داستانشان را به یاد آورده بود، اما تیلیا به صد و چهل و سه سال زمان نیاز داشت تا داستانش را به یاد بیاورد. خاطرات حقیقی او درون گوی سپید جای گرفته بودند.
تیلیا سرش را بلند کرد. زن را به وضوح میدید، چرا که حالا خودش منبع نور بود. «حالا باید چیکار کنم، مادر؟»
«باید مرگ من رو رقم بزنی و بر شمال بنشینی.»
«چطور؟»
«خودت میدونی.»
تیلیا دستش را بلند کرد. ستارگان به فرمان شاهدختشان پایین آمدند. در عرض چند ثانیه، سوارانی درخشان اطرافش را گرفته بودند. تیلیا اطراف را نگاه کرد، و اسب سپید خودش را دید که یکی از ستارگان- که مردی با موهای بلند بود و میدرخشید- دهنهاش را گرفته بود. تیلیا روی اسب پرید و وقتی هی زد، خودش و لشکری از ستارگان را مقابل قله ستاره دید.
تیلیا فریاد کشید و به سمت شرق به راه افتاد. ستارگان در هیبتهای انسانیشان به دنبال دختر ستاره به راه افتادند.
فصل چهاردهم: به استقبال تاریکی بخش اول
با فرا رسیدن شب، آنیا تنگهای را نشان داد که به اندازه عبور دو اسب در کنار هم جا داشت.«دروازه مرگ.»
تاریا گفت:«اطراق نمیکنیم. باید خیلی زود به اونجا برسیم.»
کسی مخالفتی نداشت. به اندازه کافی در صحرای سیاه وقت تلف کرده بودند. از تنگ عبور کردند. کارن احساس خفگی میکرد و میترسید که سر دیگر تنگه بسته شود، ولی به سلامت از آن عبور کردند.
طبق نقشه حالا حرکتی طولانی به سمت شمال نیاز بود، حرکتی صاف و خستهکننده که در نهایت به یک دوراهی میرسید. سپس به چپ میرفتند و بالاخره به جایی میرسیدند که «یگه معلوم نیست چی میشه.»
بالاخره به اصل ماجرا میرسیدند.
حدود ده دقیقه ایستادند، و آنیا به آسمان خیره شده بود. نگاهش خیلی نگران بود، و چشمانش در نور فانوسهای بلاسایی تیره به نظر میرسیدند. گفت:«هیچ ستارهای نیست. سر در نمیآرم.»
شیلار گفت:«اینجا سرزمین تاریکیه.»
«مهم نیست، ستاره قطبی همیشه دیده میشه. باید الان دقیقا اونجا باشه ولی نیست.»
مورا گفت:«تو که میدونی باید کجا باشه، پس راه بیفتیم دیگه.»
آنیا اما نگران بود. وقتی به راه افتادند، به زینبگل که دهنه شبق را گرفته بود، گفت:«اینا به تیلیا مربوط میشه. هر شب ستارهها رو میدیدم و مطمئن میشدم سالم و زندهست. اما حالا... .»
زینبگل جواب نداد. خودش هم خیلی نگران بود. نگران تیلیا، نگران کارن، نگران فاطمه، نگران کیمیا و سارا و شرق و رایانا و تاریکی و کوهستان و مردم و ساحره و خودش و دوستانش و مرگ و هزار چیز دیگر.
در نور زرد فانوسها ذره ذره پیش رفتند. زینبگل فکر کرد شاید باید طلسمهای آن تووا را قبول میکردند، بعد از هفت سال زندگی در این دنیا هنوز ایمان قویای به خدایان نداشت.
در واقع باورش نمیشد که آنها اصلا صدای او را بشنوند. هر چه باشد او غریبه بود، و خدایش کس دیگری بود. با این که میدانست دارد مستقیما نیروی بزرگ کائنات را میپرستد- خدای خدایان را که در دنیاهای این چنینی شناخته نمیشد- به شدت احساس فراموششده بودن میکرد.
مسیر یکنواخت بود و ناهمواری اندکی داشت که مشکلساز نبود. آنها هم تازه نفس بودند و سریع پیش میرفتند و هر چند وقت یک بار جایشان را عوض میکردند تا نوبتی سوار اسبها شوند.
آنجا بود که سارا گفت:«بیاین یه بازی بکنیم.»
آنیا گفت:«باز حالت خوب شده؟»
«آره، بیاین یه بازی بکنیم دیگه.»
تاریا گفت:«وقت بازی نداریم، باید پیش بریم.»
«بابا یه بازی حرف زدنیه.»
شیلار گفت:«خب بگو، بهتر از افکار خودمونه.»
نیش سارا باز شد.«هر کدوم یه راز در مورد خودمون بگیم.»
دنیس بلافاصله گفت:«چه غلطا!»
سارا از خودش دفاع کرد:«خب اگه قراره بمیریم، یه کم بیشتر هم رو بشناسیم.»
آنیا گفت:«بازی جالبیه ولی چه نیازی به راز هست؟ الانم هم رو میشناسیم!»
«چون غرق شدن توی رازهای دیگران حداقل برای خود من باعث میشه دائم به این فکر نکنم که قراره بمیرم.» به طرز عجیبی حرفش حقیقت محض بود.
مورا گفت:«پس خودت شروع کن.»
سارا گفت:«خب، من یه جورایی دلم می خواد یه زخم کوچیک بردارم و با خودم یه جای زخم ببرم خونه.» در نور فانوس، چشمان سبز تاریا را دید که با تعجب به او زل زدند.
سارا خندید. دنیس گفت:«شاید باید میذاشتم اون حشرههه نیشت بزنه.»
سارا بحث را عوض کرد:«خب کی نفر بعدیه؟»
زینبگل گفت:«اسم واقعیم زینبگله.» برای کسی اهمیتی نداشت، چون اکثر افراد حاضر در آن جمع در مدرسه یا جاهای دیگر اندکی توساندرایی آموخته بودند و میدانستند لورینا، از کلمه لورین میآید: غریبه. همه میدانستند این یک اسم مستعار است.
کارن گفت:«قبل از این که بیام اینجا از استایل کمانگیری خوشم میاومد.» افراد کمی میدانستند استایل یعنی چه، ولی بقیه فقط نکته کلی را گرفتند.
فاطمه گفت:«این رنگ اصلی موهام نیست و قبلا چند بار رنگشون کردهم.» رنگ کردن مو در قاموس رایاناییها نیست، برای همین تاریا تنها کسی بود که کمی تعجب کرد.
کیمیا گفت:«من همهتون رو از قبل از اینکه ببینمتون میشناختم.» زینبگل لبش را گاز گرفت.
دنیس پرسید:«چجوری؟»
کیمیا به اینجایش فکر نکرده بود.«توی خواب.»
«آها.» لحن دنیس بیشتر فحش بود.
مورا گفت:«مونتا خواهر تنی من نبود.» این دیگر واقعا راز بود، چون حتی زینبگل هم نمیدانست. مورا توضیح داد:«مادرمون یکی بود فقط. پدر من قبل از تولدم مرد و مادرم دوباره ازدواج کرد، بعد من رو به دنیا آورد. مونتا بچه اون مرد بود.»
شیلار گفت:«من تا چهل و پنج سالگی میمیرم.» دلیل حضورش در آن نقطه از جهان مشخص شد. آنیا آه کشید.
آنیا گفت:«من نود و هشت سالمه.»
سارا اعتراض کرد:«اینو قبلا گفته بودی.»
«خیله خب. وقتی بیست و شش سالم بود عاشق یه نفر شدم.» سارا و کیمیا تقریبا از ذوق جیغ زدند، ولی آنیا سریع گفت:«اون کشته شد، خیلی به خودتون فشار نیارین. یه عمرش هم من رو نشناخت.» باد کیمیا و سارا خالی شد.
تاریا گفت:«من شاگرد اول مدرسه تربیت جنگجو بودم.» سارا کم مانده بود بالا بیاورد، ولی جرئت اعتراض به تاریا را نداشت. هیچ کس نداشت.
کیمیا گفت:«دنیس، نوبت توئه.»
«پررو نشو، من که نگفتم بازی میکنم.»
«بگو دیگه!»
چهره دنیس مشخص نبود. صدایش آمد:«وقتی به مدرسه تربیت جنگجو رفتم، از سه نفر اعضای خانوادهم، دو تاشون زنده بودن و حالا یکیشون زندهست.»
کیمیا با ذوق پرسید:«کی؟!»
«یه راز قرار بود بگم، گفتم.»
سارا گفت:«چرا قطرهچکونی حرف میزنی؟ خب درست بگو دیگه!»
دنیس گفت:«میخوای به آرزوت برسونمت؟» هیچ شوخیای در صدایش نبود. سارا لپهایش را باد کرد و ساکت شد.در مسیر تاریک به سمت شمال پیش رفتند.
فصل چهاردهم: به استقبال تاریکی بخش دوم
سینور مارون جنگجویانش را به صف کرده بود. چشمان قهوهای سوختهاش به شدت جدی بودند و نگاهش از آن نگاههایی بود که میتوانست تازهکارها را به گریه بیندازد.
بیست نفر مارژیت، شصت و دو دانشآموز از مدرسه تربیت جنگجو، دوازده جنگجو از سرزمین آزاد و پنجاه و شش جنگجوی رایانایی. سر جمع صد و پنجاه نفر نیرو داشتند. این بدون احتساب همراهان همیشگیاش بود.
وقتی دستور نظم داد، صبر کرد و به دخترک ریزنقشی نگریست که با موهای سبز بلند گوشهای ایستاده بود و چشم از آستو برنمیداشت. گفت:«چرا نومنتا رو نفرستادی بره؟»
«نومنتا جز من کسی رو نداره و فعلا بین انسانها جاش امن نیست.»
«اگه شکست بخوریم چی؟»
آستو نفس عمیقی کشید.«باور کن، ترجیح میدم بمیره تا دست انسانها بیفته... یا مارژیتها. تاریکها حداقل بهش رحم میکنن و میکشنش. نمیدونی چطور پیداش کردم و آوردمش اینجا.»
«قراره کجا بمونه؟»
«توی کلبه نگهبانی.»
«و اگه رایانا سقوط کرد؟»
«با خودم میارمش معبد.»
سینور مارون به تصمیم او اعتماد کرد.
صد و پنجاه نفر را به سه دسته تقسیم کرده و سه فرمانده برایشان مشخص کرده بود.
دسته اول، بیست نفر مارژیت به فرماندهی آستو بودند که قرار بود دور مرزهای غربی رایانا حصار دفاعی بکشند؛ نومنتا هم قرار بود داخل شهر بماند. سینور مارون دستور داده بود که زیاد به نگهداری شهر پافشاری نکنند تا زیاد تلفات ندهند؛ در واقع حضور آن عده اندک برای این بود که وقتی تاریکها به هدف تصاحب رایانا حمله کردند، با آنها رو به رو شوند. آستو و همراهانش باید تظاهر به شکست کرده و به سمت معبد کهن در شمال فرار میکردند. تاریکها بیشک تعقیبشان مینمودند. دسته آستو باید در نهایت به دسته معبد کهن ملحق میشد.
دسته دوم، دسته کوهستانی بود که قرار بود به فرماندهی رادان-که تازه از کوهستان دیوار برگشته بود و خیلی هم به استقرار مردم در آنجا نظارت نکرده بود- کوهستان غربی را پوشش دهند. هدف این گروه هم کشیدن تاریکهای باقیمانده به سمت معبد کهن بود. این دسته پنجاه نفره –که پانزده نفر از سی و دو نفر کمانگیر را در خود جا میداد- روی صخرههای غربی و قله بوگابتها مستقر میشد و مثل دسته مارژیتها، پس از درگیری به طرف معبد کهن فرار میکرد.
سینور مارون خوب میدانست که دارد خودش را در تله میاندازد، احمقانه بود که همه نیروهای دشمن را با هزار حیله یک جا جمع کند، اما این لازمهی آخرین نبرد بود. اگر کمکی قرار بود برسد، باید هدفش مشخص میبود و اگر قرار نبود برسد، معبد کهن گور دستهجمعی آخرین جنگجویان روشنایی میشد.
دسته سوم به دو قسمت تقسیم میشد. سی نفر به فرماندهی تاریوس در کوهستان و محوطه اطراف معبد پخش میشدند. پانزده کماندار در دسته تاریوس بودند. پنجاه نفر باقی مانده به فرماندهی سینور مارون دور تا دور و داخل معبد مستقر میشدند و به آذوقه و سلاحها و مواد درمانی نظم میدادند و آماده رسیدن دشمن میشدند. دو نفر کمانگیر باقی مانده- که بهترین کمانگیرها بودند- روی سقف معبد مستقر میشدند تا ضمن نگهبانی، نبرد را از بالا پوشش دهند.
سینور مارون با سه فرماندهاش دست داد و به آنها احترام نظامی گذاشت. امکان داشت دیگر هرگز یکدیگر را نبینند بنابراین بلافاصله هر چهار نفر یکدیگر را به نوبت در آغوش گرفتند. آستو با دستهاش، در حالی که نومنتا را روی شانهاش نشانده بود، از وسط شهر به طرف دروازه رفت. قرار بود اول نومنتا را در کلبه بگذارد و سپس از دروازه خارج شوند و دیوار غربی را پوشش دهند.
سپس رادان و دستهاش راه افتادند، از مسیر صخرههای شمالی به سرعت پیش رفتند تا به قله سیاه بوگابتها برسند. تاریوس و سینور مارون با نیروهایشان از مسیر صخرهها شروع کردند، سپس پایین رفتند و به طرف شمال و معبد کهن حرکت کردند.
ابر سیاه از غرب پیش میآمد و هر ساعت نزدیکتر میشد. برای مارون، این شمارش معکوس جنگ بود.