- ارسالها
- 4,186
- امتیاز
- 46,879
- نام مرکز سمپاد
- فرزانگان یک
- شهر
- مشهد
- سال فارغ التحصیلی
- 1404
فصل نهم: انتظار مردگان
بخش چهارم
آفتاب هنوز بالا نیامده بود. امیر بیخواب شده بود. سردش بود. سر در نمیآورد چرا این سرزمین باید در وسط تابستان ناگهان سرد شود.
انگار آستو هم خواب نداشت. این اواخر نه خواب داشت نه خوراک درست و حسابی. سرما را بیشتر از بقیه حس میکرد و گاهی حتی کنار آتش هم دندانهایش به هم میخورد. دور گردنش شال پشمی بسته بود و سر ریشههای شالش از حرارت کز خورده بود. در مرتفعترین قسمت شهر، جایی که به کوهستان میرسید، روی تخته سنگی نشسته بود و شعله سرخ و طلایی را تماشا میکرد که از انگشت اشارهاش برمیخاست.
امیر کنار آستو نشست. بلافاصله گرم شد. همیشه گرمای خوشایندی از بدن او ساطع میشد. امیر به او نگاه کرد- بیشتر به موهایش نگاه کرد که مثل شعلههای آتش تکان میخوردند.
برای باز کردن سر صحبت، گفت:«خوبی؟»
آستو جواب داد:«فکر کنم. تو خوبی؟»
امیر گفت:«خوبم.»
باد شعله روی انگشت آستو را میرقصاند. آستو گفت:«نخوابیدی.» جملهاش بیشتر خبری بود.
«خوابم نبرد. تو چرا نخوابیدی؟»
«سردمه.» سعی کرد انگشت اشاره دست دیگرش را هم آتش بزند.
«فکر میکردم وسط تابستونه.»
آستو به سادگی گفت:«تعداد سایهها بیشتر شده.»
امیر به مسیری که از آن بالا آمده بود نگاه کرد.«میگم... اشکالی نداره که از روی سقف خونه مردم اومدی اینجا؟»
«این خونهها خالین. کسی این طرف شهر نیست.»
«به جز اونا، ظاهرا.» به گروهی سه نفره از پسرها اشاره کرد که خندهکنان از کوه پایین میآمدند.
آستو بلند شد و از مسیر سقفها پایین آمد. گفت:«شما حق ندارین الان اینجا باشین.»
امیر تازه فهمید او آنجا چه کار میکرد. مامور شده بود این طرف شهر را خالی نگه دارد.
دو نفرشان حداکثر 18 سال داشتند. یکی قد کوتاه و صورتی موششکل داشت با موهای سیاه نازک و سیخسیخی که از زیر کلاه بافتنیاش بیرون زده بودند. دومی ژاکت پشمی به تن داشت با موهای قهوهای روشن که چشمان آبیاش نشان میدادند وجودش ترکیبی از نژادهای مختلف است. زانوهای کج و کوله داشت و ابروی چپش دو بار شکسته بود. بزرگترینشان موها و چشمان قهوهای داشت و ریش نرم قهوهای رنگی روی صورتش را پوشانده بود.آستینهای پیراهنش را بالا زده و جلیقهاش پوشیده از برف بود. او بود که گفت:«بچه ها دورگه اینجاس!»
امیر آنها را نمیشناخت، اما آستو خوب میدانست آن سه نفر که هستند. میدانست که قبلا پنج نفر بودهاند، و دونفرشان در مدرسه کشته شدهاند. آن پنج نفر-و حالا 3 نفر- به نوعی قلدرهای مدرسه بودند؛ اما آستو نمیدانست چرا قلدریهایشان بیشتر برای او بود. شاید هیچ کس به اندازه او آسیبپذیر نبود، شاید هیچ کس به اندازه او با آنها در نمیافتاد. آستو به چشمان شرارتبار پسر بزرگتر که ریش داشت نگاه کرد و تنش تیر کشید. فقط آن سه نفر و خود آستو میدانستند که او در پانزده یا شانزده سالگی چه کتک وحشتناکی از آنها خورده بود.
پسری که شبیه موش بود، یتیم دورهگرد، جیببر و قاپزنی بود که دله دزدی میکرد و به مالخرها و گداها و دستفروشها میفروخت و نه ساله بود که گیر افتاد. او را به مدرسه تربیت جنگجو تحویل دادند و تا سه سال در حالی میخوابید که یک پایش در گرو زنجیر بود.
پسر چشمآبی، حرامزادهای از سرزمین مرکزی بود که مادرش از بیماری مرده بود و صاحب فاحشهخانه او را به یک مزرعه گندم فرستاده بود تا کار کند و نان خودش را در بیاورد. پسرک از میانه راه فرار کرده بود و در هشت سالگی به مدرسه تربیت جنگجو فرستاده شده بود.
پسر بزرگتر، فرزند یک ماهیگیر ساده در جنوب سرزمین مرکزی بود که آرزو داشت پسرش سینور شود. هیچکس بیشتر از این چیزی از او نمیدانست، هیچکس دلیل تمایل شدیدش به خشونت را نمیفهمید. روزی که کلاغی از جنوب خبر مرگ مادر او را آورد، کاملا بر حسب تصادف، آستو از روی سقف انبار دارو افتاد و مچ دستش شکست.
او قامت کامل یک عمر درد برای آستو بود، نه دردی که در برابرش مقاومت کرده باشد. به تلخی پذیرفته بود که نژادش این درد را برایش به ارمغان آورده و دریافته بود که هربار مقاومت کند، بدتر کتک میخورد.
و این تلخی مارژیت بودن است. مارژیتها نه به انسانها تعلق دارند و نه به ساحرهها. از هردو رانده شدهاند و تنها خانوادهای که میشناسند، اجتماعی رنگارنگ و بیسر و ته از تنهاهای بیشمار است. مارژیتها هیچ وقت یک جامعه متحد نبودهاند و در سلطه ظالمانه ساحرهها، پذیرفتهاند که فرومایهاند.
با این حال فکر پدر آستو تنها فکری بود که آرامش میکرد. پدرش مردی بود که گونههای برجستهای داشت و وقتی میخندید، گوشه چشمانش چروک میافتاد. آستو از او اضطراب و تکانهای بدن اسب و بادی را به یاد میآورد که وقتی به سمت رایانا میتاختند به صورت کوچکش میوزید. پدر او را جلوی دروازه مدرسه تنها گذاشته بود، چیزی گفته بود که آستو میان گریههایش به یاد نسپرده بود، و به خانه برگشته بود.
عموی آستو هیچ وقت برایش پیغامی نفرستاد یا به دنبالش نیامد، و آستو در شانزده سالگی با یک مچ شکسته به دهکده مارژیتها رفت، چون سینور مارون-که آن زمان استاد مدرسه بود- به این نتیجه رسیده بود که حداقل تا وقتی بهبود پیدا کند، در کنار همنوعانش امنیت بیشتری خواهد داشت. و آستو آنجا از عمویش شنیده بود که پدرش چطور کشته شد. ساحرهها او را تکه تکه کرده بودند. هیچ قبری در کار نبود.
با این حال، آستو دیگر آن آستوی شانزده ساله نبود که روی سقف انبار دارو گیر افتاد. او خودش را شناخته بود، او موجودی متفاوت بود. روی نشان سوگندش دست کشید و گفت:«ریادیس! از سینور مارون شنیدم که دیروز سوگند خوردی؛ حالا همکارم حساب میشی. پس درک میکنی که دستور دارم این طرف شهرو خالی کنم.»
پسر ریشو گفت:«آره ولی تو که سوگند نخوردی. چیزی که گفتی یه چیز الکیه، نه؟ سوگند مال انسانهاست.» قسمتی از سوگند را به طرزی تمسخرآمیز گفت:«و سوگند یاد میکنم که انسانی وفادار به روشنایی باشم، امروز و هر روز پیش رو، تا زمانی که بمیرم.»
آستو نگاهش را برگرداند. سینور مارون سوگند او را این گونه تغییر داده بود:«و سوگند یاد میکنم که موجودی وفادار به روشنایی باشم.» این همان ایرادی بود که داریان از سوگند گرفته بود.
امیر دلش میخواست بگوید:«پس تو چجوری سوگند خوردی؟» اما پسر خنجر بلندی بیرون کشید.
آستو گفت:«غلافش کن، ریادیس.» دستانش بالا آمدند، انگار که ریادیس سگی هار بود و آستو آماده بود ساعد پیچیدهشده در چرمش را در دهان کفآلود او فرو ببرد. زاویههای چهرهاش با احساس خطر تیز شدند.
دوستان ریادیس با وحشت به او نگاه کردند. او گفت:«چیکار کردی که سینور مارون اینقدر هواتو داره؟» به نظر حال عادی نداشت. حرفهای نامربوطش امیر را به یاد چیزی میانداختند که تا آن روز در آن دنیا ندیده بود.
دوست موشمانندش گفت:«ریاد داری چیکار میکنی؟» موهایش مشکی اش سیختر شده بودند.
آستو یک قدم عقب رفت.«ریادیس، غلافش کن.» امیر چند قدم عقب رفت.
«جز این که حرومزاده ساحرههایی؟»
هوای اطراف آستو مرتعش شد. زمزمه کرد:«خفه شو.»
امیر هر لحظه بیشتر احساس خطر میکرد. دوستان ریادیس به یکدیگر نگاه کردند و از روی سقفها به طرف مرکز شهر فرار کردند.
امیر به ریادیس نگاه کرد. صد و پنجاه درصد مست بود. مگر سوگند نخورده بود؟
آستو شمشیر داشت، اما از آن استفاده نمیکرد.
ریادیس آروغ زد.«یه بار وقتی هفده سالم بود توی مرخصی یه فاحشه موقرمز دیدم که با چشماش آدمو افسون میکرد...»
آستو عقبتر رفت.«تو مستی.»
«چی من از تو کمتره؟» به آستو هجوم برد. خنجر درخشید و آستو تیغه آن را با دست راست گرفت. ریادیس دست دیگرش را به سمت صورت او آورد و آستو مچش را گرفت.
«میکشمت!» ریادیس خنجر را بیشتر هل داد و عضلات ساعد آستو منقبض شد و آن را نگه داشت.
گرما بیشتر شد. آستو گفت:«من رو از مرگ نترسون! بار اولی نیست که یکی مثل تو تهدیدم میکنه.» سر خنجر شروع به سرخ شدن کرد و گداخت. ریادیس فریاد زد، خنجر را به سمت پایین کشید و انداخت.
تیغه خنجر از حرارت بنفش شده بود.
آستو دستش را مشت کرد. خون از لا به لای انگشتانش چکید. خنجر دستش را عمیقا بریده بود.
کف دست چپ ریادیس سوخته بود. او دستش را گرفته بود و به سوختگی نگاه میکرد و فریاد میکشید.
امیر بیشتر از آن معطل نکرد. به سمت دیوار مرزی دوید تا سینور مارون را خبر کند.
وقتی میدوید صدای آستو را شنید که به ریادیس گفت:«بلند شو! رفقات در رفتن. باید بری جای سینور مارون.»
بخش چهارم
آفتاب هنوز بالا نیامده بود. امیر بیخواب شده بود. سردش بود. سر در نمیآورد چرا این سرزمین باید در وسط تابستان ناگهان سرد شود.
انگار آستو هم خواب نداشت. این اواخر نه خواب داشت نه خوراک درست و حسابی. سرما را بیشتر از بقیه حس میکرد و گاهی حتی کنار آتش هم دندانهایش به هم میخورد. دور گردنش شال پشمی بسته بود و سر ریشههای شالش از حرارت کز خورده بود. در مرتفعترین قسمت شهر، جایی که به کوهستان میرسید، روی تخته سنگی نشسته بود و شعله سرخ و طلایی را تماشا میکرد که از انگشت اشارهاش برمیخاست.
امیر کنار آستو نشست. بلافاصله گرم شد. همیشه گرمای خوشایندی از بدن او ساطع میشد. امیر به او نگاه کرد- بیشتر به موهایش نگاه کرد که مثل شعلههای آتش تکان میخوردند.
برای باز کردن سر صحبت، گفت:«خوبی؟»
آستو جواب داد:«فکر کنم. تو خوبی؟»
امیر گفت:«خوبم.»
باد شعله روی انگشت آستو را میرقصاند. آستو گفت:«نخوابیدی.» جملهاش بیشتر خبری بود.
«خوابم نبرد. تو چرا نخوابیدی؟»
«سردمه.» سعی کرد انگشت اشاره دست دیگرش را هم آتش بزند.
«فکر میکردم وسط تابستونه.»
آستو به سادگی گفت:«تعداد سایهها بیشتر شده.»
امیر به مسیری که از آن بالا آمده بود نگاه کرد.«میگم... اشکالی نداره که از روی سقف خونه مردم اومدی اینجا؟»
«این خونهها خالین. کسی این طرف شهر نیست.»
«به جز اونا، ظاهرا.» به گروهی سه نفره از پسرها اشاره کرد که خندهکنان از کوه پایین میآمدند.
آستو بلند شد و از مسیر سقفها پایین آمد. گفت:«شما حق ندارین الان اینجا باشین.»
امیر تازه فهمید او آنجا چه کار میکرد. مامور شده بود این طرف شهر را خالی نگه دارد.
دو نفرشان حداکثر 18 سال داشتند. یکی قد کوتاه و صورتی موششکل داشت با موهای سیاه نازک و سیخسیخی که از زیر کلاه بافتنیاش بیرون زده بودند. دومی ژاکت پشمی به تن داشت با موهای قهوهای روشن که چشمان آبیاش نشان میدادند وجودش ترکیبی از نژادهای مختلف است. زانوهای کج و کوله داشت و ابروی چپش دو بار شکسته بود. بزرگترینشان موها و چشمان قهوهای داشت و ریش نرم قهوهای رنگی روی صورتش را پوشانده بود.آستینهای پیراهنش را بالا زده و جلیقهاش پوشیده از برف بود. او بود که گفت:«بچه ها دورگه اینجاس!»
امیر آنها را نمیشناخت، اما آستو خوب میدانست آن سه نفر که هستند. میدانست که قبلا پنج نفر بودهاند، و دونفرشان در مدرسه کشته شدهاند. آن پنج نفر-و حالا 3 نفر- به نوعی قلدرهای مدرسه بودند؛ اما آستو نمیدانست چرا قلدریهایشان بیشتر برای او بود. شاید هیچ کس به اندازه او آسیبپذیر نبود، شاید هیچ کس به اندازه او با آنها در نمیافتاد. آستو به چشمان شرارتبار پسر بزرگتر که ریش داشت نگاه کرد و تنش تیر کشید. فقط آن سه نفر و خود آستو میدانستند که او در پانزده یا شانزده سالگی چه کتک وحشتناکی از آنها خورده بود.
پسری که شبیه موش بود، یتیم دورهگرد، جیببر و قاپزنی بود که دله دزدی میکرد و به مالخرها و گداها و دستفروشها میفروخت و نه ساله بود که گیر افتاد. او را به مدرسه تربیت جنگجو تحویل دادند و تا سه سال در حالی میخوابید که یک پایش در گرو زنجیر بود.
پسر چشمآبی، حرامزادهای از سرزمین مرکزی بود که مادرش از بیماری مرده بود و صاحب فاحشهخانه او را به یک مزرعه گندم فرستاده بود تا کار کند و نان خودش را در بیاورد. پسرک از میانه راه فرار کرده بود و در هشت سالگی به مدرسه تربیت جنگجو فرستاده شده بود.
پسر بزرگتر، فرزند یک ماهیگیر ساده در جنوب سرزمین مرکزی بود که آرزو داشت پسرش سینور شود. هیچکس بیشتر از این چیزی از او نمیدانست، هیچکس دلیل تمایل شدیدش به خشونت را نمیفهمید. روزی که کلاغی از جنوب خبر مرگ مادر او را آورد، کاملا بر حسب تصادف، آستو از روی سقف انبار دارو افتاد و مچ دستش شکست.
او قامت کامل یک عمر درد برای آستو بود، نه دردی که در برابرش مقاومت کرده باشد. به تلخی پذیرفته بود که نژادش این درد را برایش به ارمغان آورده و دریافته بود که هربار مقاومت کند، بدتر کتک میخورد.
و این تلخی مارژیت بودن است. مارژیتها نه به انسانها تعلق دارند و نه به ساحرهها. از هردو رانده شدهاند و تنها خانوادهای که میشناسند، اجتماعی رنگارنگ و بیسر و ته از تنهاهای بیشمار است. مارژیتها هیچ وقت یک جامعه متحد نبودهاند و در سلطه ظالمانه ساحرهها، پذیرفتهاند که فرومایهاند.
با این حال فکر پدر آستو تنها فکری بود که آرامش میکرد. پدرش مردی بود که گونههای برجستهای داشت و وقتی میخندید، گوشه چشمانش چروک میافتاد. آستو از او اضطراب و تکانهای بدن اسب و بادی را به یاد میآورد که وقتی به سمت رایانا میتاختند به صورت کوچکش میوزید. پدر او را جلوی دروازه مدرسه تنها گذاشته بود، چیزی گفته بود که آستو میان گریههایش به یاد نسپرده بود، و به خانه برگشته بود.
عموی آستو هیچ وقت برایش پیغامی نفرستاد یا به دنبالش نیامد، و آستو در شانزده سالگی با یک مچ شکسته به دهکده مارژیتها رفت، چون سینور مارون-که آن زمان استاد مدرسه بود- به این نتیجه رسیده بود که حداقل تا وقتی بهبود پیدا کند، در کنار همنوعانش امنیت بیشتری خواهد داشت. و آستو آنجا از عمویش شنیده بود که پدرش چطور کشته شد. ساحرهها او را تکه تکه کرده بودند. هیچ قبری در کار نبود.
با این حال، آستو دیگر آن آستوی شانزده ساله نبود که روی سقف انبار دارو گیر افتاد. او خودش را شناخته بود، او موجودی متفاوت بود. روی نشان سوگندش دست کشید و گفت:«ریادیس! از سینور مارون شنیدم که دیروز سوگند خوردی؛ حالا همکارم حساب میشی. پس درک میکنی که دستور دارم این طرف شهرو خالی کنم.»
پسر ریشو گفت:«آره ولی تو که سوگند نخوردی. چیزی که گفتی یه چیز الکیه، نه؟ سوگند مال انسانهاست.» قسمتی از سوگند را به طرزی تمسخرآمیز گفت:«و سوگند یاد میکنم که انسانی وفادار به روشنایی باشم، امروز و هر روز پیش رو، تا زمانی که بمیرم.»
آستو نگاهش را برگرداند. سینور مارون سوگند او را این گونه تغییر داده بود:«و سوگند یاد میکنم که موجودی وفادار به روشنایی باشم.» این همان ایرادی بود که داریان از سوگند گرفته بود.
امیر دلش میخواست بگوید:«پس تو چجوری سوگند خوردی؟» اما پسر خنجر بلندی بیرون کشید.
آستو گفت:«غلافش کن، ریادیس.» دستانش بالا آمدند، انگار که ریادیس سگی هار بود و آستو آماده بود ساعد پیچیدهشده در چرمش را در دهان کفآلود او فرو ببرد. زاویههای چهرهاش با احساس خطر تیز شدند.
دوستان ریادیس با وحشت به او نگاه کردند. او گفت:«چیکار کردی که سینور مارون اینقدر هواتو داره؟» به نظر حال عادی نداشت. حرفهای نامربوطش امیر را به یاد چیزی میانداختند که تا آن روز در آن دنیا ندیده بود.
دوست موشمانندش گفت:«ریاد داری چیکار میکنی؟» موهایش مشکی اش سیختر شده بودند.
آستو یک قدم عقب رفت.«ریادیس، غلافش کن.» امیر چند قدم عقب رفت.
«جز این که حرومزاده ساحرههایی؟»
هوای اطراف آستو مرتعش شد. زمزمه کرد:«خفه شو.»
امیر هر لحظه بیشتر احساس خطر میکرد. دوستان ریادیس به یکدیگر نگاه کردند و از روی سقفها به طرف مرکز شهر فرار کردند.
امیر به ریادیس نگاه کرد. صد و پنجاه درصد مست بود. مگر سوگند نخورده بود؟
آستو شمشیر داشت، اما از آن استفاده نمیکرد.
ریادیس آروغ زد.«یه بار وقتی هفده سالم بود توی مرخصی یه فاحشه موقرمز دیدم که با چشماش آدمو افسون میکرد...»
آستو عقبتر رفت.«تو مستی.»
«چی من از تو کمتره؟» به آستو هجوم برد. خنجر درخشید و آستو تیغه آن را با دست راست گرفت. ریادیس دست دیگرش را به سمت صورت او آورد و آستو مچش را گرفت.
«میکشمت!» ریادیس خنجر را بیشتر هل داد و عضلات ساعد آستو منقبض شد و آن را نگه داشت.
گرما بیشتر شد. آستو گفت:«من رو از مرگ نترسون! بار اولی نیست که یکی مثل تو تهدیدم میکنه.» سر خنجر شروع به سرخ شدن کرد و گداخت. ریادیس فریاد زد، خنجر را به سمت پایین کشید و انداخت.
تیغه خنجر از حرارت بنفش شده بود.
آستو دستش را مشت کرد. خون از لا به لای انگشتانش چکید. خنجر دستش را عمیقا بریده بود.
کف دست چپ ریادیس سوخته بود. او دستش را گرفته بود و به سوختگی نگاه میکرد و فریاد میکشید.
امیر بیشتر از آن معطل نکرد. به سمت دیوار مرزی دوید تا سینور مارون را خبر کند.
وقتی میدوید صدای آستو را شنید که به ریادیس گفت:«بلند شو! رفقات در رفتن. باید بری جای سینور مارون.»