فصل نخست: ورود
بخش دوم
بهراد ( @Behrad-J ):
بهراد داشت در یک کوچه تاریک تند تند پیش میرفت. میخواست هرچه سریعتر به خانه برسد. هوا سرد و کوچه باریک و ترسناک بود. یک دفعه سایهای در سر کوچه دید. ایستاد. خواست دور بزند و راه رفته را برگردد، اما آن طرف کوچه هم چند سایه دیگر ایستاده بودند.
چند لحظه در سکوت گذشت. ناگهان سایه ها به سرعت به سمت او دویدند و بهراد که نزدیک بود خودش را خیس بکند سعی کرد جاخالی بدهد و فرار کند، اما نشد. سایه ها او را گیر انداختند. بالاخره صورتهایشان را دید. خشن و زخمی. یکیشان کلتی از جیبش درآورد و مثل چاقو جلوی بهراد گرفت و گفت:«گوشی و کیف پولتو بده!»
بهراد دست و بال خالیاش را نشان داد:«خدایی هیچی ندارم!»
زورگیر کلتش را به سمت او گرفت. بهراد بدون تفکر و تامل و تصمیم گیری، احمقانه ترین کار عمرش را کرد. پرید و کلت را از دست زورگیر چنگ زد. از آنجا که اعمال احمقانه معمولا موفق میشوند، موفق شد.
زورگیرها به سمتش آمدند. بهراد به سمت دیگر کوچه تنگ رفت، ولی راه فراری نبود. یک دفعه متوجه دری نیمه باز شد که قبلا ندیده بود. به سمت در دوید، آن را باز کرد و بی توجه به داخل آن، وارد شد؛ اما انگار زمین دیگر آنجا ادامه نداشت و زیر پایش خالی شد و سقوط کرد. از چاله به چاه افتاده بود.
زورگیرها پشت سرش ایستادند و با نگاهی ناخوانا، به جای خالی پسری نگریستند که از دیوار رد شده بود.
فاطمه ( @Sisyphus )
فاطمه داشت از سرکار برمیگشت. خسته و کلافه بود. همه چیز، حتی تق تق کفشهایش هم روی مخش بود. داشت به سرعت در مسیر پیاده رو پیش میرفت که یک موتور فیش! عبور کرد، کیف دستیاش را چنگ زد و برد. فاطمه جیغ کشید و به دنبال موتور دوید؛ موتور به داخل یک کوچه فرعی پیچید. فاطمه که علامت بن بست را سر آن کوچه می دید، خوشحال شد که موتوری را گیر انداخته؛ وارد کوچه شد و داد زد:«وایسا!»
اما کوچه خالی بود. تا ته کوچه رفت. هیچ خانه ای آنجا نبود. هیچ صدایی نمی آمد. سر در نمیآورد. گیج و سردرگم برگشت تا از کوچه بیرون برود. یادش آمد پلاک موتوری را برنداشته.
یک لحظه زیر پایش خالی شد، حس کرد داخل جو افتاده، اما انگار جو انتها نداشت. جیغ زد. جیغش در بینهایت طنین انداز شد.
عرفان ( @merfan x1 )
عرفان در خانه تنها بود. تازه به این خانه آمده بودند و او احساس امنیت نمیکرد. اما قدر فیلشاه سن داشت و زشت بود بهانه بگیرد و تنها نماند. مثل مجسمه بودا نشسته بود و کوچکترین حرکتی را زیر نظر داشت.
از زیر پله صدایی آمد. زیر پلکانی که به طبقه دوم میرفت درست رو به روی پنجره اتاق او بود، اما تاریک بود و چیزی دیده نمیشد.
سر تا پای عرفان عرق سرد کرد. ستون فقراتش لرزید.
بلند شد. در فیلمها دیده بود این مواقع چوب بیسبال برمیدارند. اما نه تنها چوب بیسبال نداشت، بلکه تا به حال از نزدیک هم ندیده بود.
به دنبال سلاحی دور و برش را نگاه کرد.
شمشیر نینجایی متوسطش از روی دیوار چشمک میزد.
شمشیر را برداشت و با احتیاط به حیاط رفت. نفس عمیقی کشید و در زیر پله را باز کرد.
گربه ای گفت:«میاو!»
عرفان داد کشید و داخل اتاقک زیر پله افتاد. سقوطی بود طولانی؛ طبیعی نبود. به پایان نمی رسید.
کارن ( @Karenn )
کارن خسته بود. روی نیمکت پارک نشسته و پاهایش را روی هم انداخته بود. دخترک آدامس فروش بامزه ای به او نزدیک شد. «خانوم یه دونه آدامس میخری؟»
کارن گفت:«نه، ممنون.»
دخترک کنار کارن نشست.«خانوم، تورو خدا یه دونه بخر. از صبح هیچکس نخریده، پس من امشب شام چی بخورم؟»
کارن در دل گفت:«دخترک زبون باز!»
اما دختربچه خیلی بامزه و خیلی هم پیله بود پس کارن مقداری پول از جیبش بیرون آورد و به او داد.«یه دونه از اون نعناییهاش بده.»
دخترک از روی نیمکت پرید و یک آدامس نعنایی به کارن داد. بعد پرید و محکم کارن را بغل کرد.«خیلی مهربونی خانوم!»
کارن لبخند زد. دخترک ولش کرد و جست و خیز کنان رفت.
کارن آدامس را در دهان گذاشت. جوید. مزه همه چیز میداد غیر از نعنا. بابت این آشغال پول داده بود.
مزه دهانش آنقدر تلخ شد، که تصمیم گرفت از دکه یک بطری آب معدنی بخرد. جلو رفت، به مرد سیبیلو گفت:«یه آب معدنی.»
آدامس را دور انداخت. مرد آب معدنی به سمت او گرفت و دستش را برای گرفتن پول یا کارت اعتباری دراز کرد. اما هرچه کارن کیفش را گشت، خبری از کیف پول نبود. دخترک کیفش را زده بود.
آب معدنی را به فروشنده پس داد. مزه دهانش تلخ بود. به سمت ایستگاه اتوبوس رفت. سوار اتوبوس شد و به خودش یادآوری کرد کارتهایش را باطل کند. لعنت به این شانس! آمده بود ثواب کند، کباب شده بود.
در اتوبوس خوابش برد. چند بار بیدار شد و باز، به خوابی عمیق رفت، انگار بیهوش میشد. با خودش گفت:«معلوم نیست توی آدامسه چی ریخته بودن... شاید اصلا آدامس نبود.»
بهتر بود خودش را به بیمارستان معرفی کند.
یک لحظه حس کرد در خواب می افتد. مثل رویای ترسناکی که همه میبینیم؛ انگار می افتیم. اما سقوط کارن زیادی طولانی بود. چشم باز کرد و دیگر در اتوبوس نبود، بلکه داشت واقعا سقوط میکرد!
سارا ( @s@rah)
سارا روی تختش نشسته بود و داشت با روبیکش بازی میکرد. حوصله درس نداشت. در حالی که چشمش به روبیکش بود، به عقب خم شد تا روی تخت دراز بکشد. اما انگار تختش آنجا نبود، از پشت سقوط کرد؛ مثل غواصی که به آب میپرد. جیغ کشید و لحظهای بعد، دیگر آنجا نبود.