دوست داشتم یه ذهن آزاد داشتم
و انقدر سرم احساس سنگینی نمیکرد
و بعد در حالی که با تیپ خاص و رنگیم داشتم از کتابخونه برمیگشتم
یه دسته گل نرگسی برای خودم میگرفتم و میرفتم خونه تو اتاق رنگارنگم که
دیواراش پر از نقاشی و کاردستیه
طبق معمول ، ساعت بعد دوازده هست.
فکرای حقیقتا بی سر و ته و بیکاری! منتهی میشه به خزعبلات فوق:
امروز دوست دارم جای شخصیت اصلی رمان "پیرمرد صد ساله ای که از پنجره بیرون پرید و ناپدید شد" باشم.
(با سنِ زیر ۳۰ سال و قدرت کنترلِ *** بالاتر:))))