- ارسالها
- 4,179
- امتیاز
- 48,089
- نام مرکز سمپاد
- فرزانگان یک
- شهر
- مشهد
- سال فارغ التحصیلی
- 1404
فصل سی و پنجم/ اپیزود سه
ذات زن این است که به هر بچهای عشق بورزد. پسر موسرخ، شِژو، پشت سر پدرش قایم شده بود. امیر همان دم متوجه شباهت بیش از حد چهره او به مادرش شد: او تنها فرزند واقعی زن بود. پسرک موآبی و دختری به اسم نومنتا که اکنون صحبتش بود فرزندان زن نبودند؛ اما وقتی از آنها حرف میزد، مثل پسر خودش، صدایش سرشار از عشق میشد.
مرد اما این طور نبود. عموی آستو از اینکه ساحرهها او را به بردگی کشیده و از او سواستفاده کرده بودند راضی نبود. مسلما راضی نبود، و نباید هم میبود. بیرحمانه بود که او فرزندانش از ساحرهها را دوست نداشت، اما غیرعادی نبود. او تنها شِژو را دوست داشت، و معنای نامش نیز همین را نشان میداد: شعله. هرچند امیر و بهراد این را نمیدانستند. نومتن و نومنتا دو شکل مردانه و زنانه کلمه «نومِت» به معنای «صحرا» بودند. گریه نومنتا برای هرچه بود، پدرش آن را شوم میخواند.
آستو رو به عمویش گفت:«نومنتا دختر شماست، عمو. گریه عموزاده من شوم نیست.»
عمویش خواست جواب دهد، که پسر موسیاه وارد شد. خودش را به وسط بحث پرتاب کرد-کاری که امیر را به یاد تاریوس و رادان انداخت- و گفت:«البته که نیست! کجاست این عموزاده؟ نومنتا؟» به خوبی آستو صحبت میکرد.
دو چشم سبز درخشان، از پشت پردهای دیده شدند. زبانی که پسر به آن صحبت میکرد را نمیفهمید، اما اسم خودش را تشخیص داده بود. پسر موسیاه به سمت آن چشمان دوید، و چند ثانیه بعد، دختر کوچک و ظریفی را روی دست بلند کرده بود و به سمت آستو میآورد. دخترک پیراهنی شبیه زن به تن داشت، اما بسیار لطیفتر و زیباتر. لبه دامنش با دست گلدوزی شده بود. موهایش سبز سبز بودند؛ طیفهای مختلفی از سبز؛ سبز چمن، سبز کاج، سبز زمرد... مثل آبشاری از چمن از سرش جاری بودند و ابریشمین و نرم به نظر میرسیدند. چشمانش به طرز شگفتانگیزی سبز بودند. چهره کوچک او را میشد تنها با یک دست نگه داشت، و مثل یک مجسمه مرمرین زیبا و خوشتراش بود. بازوانش در آستین چند لایه پیراهنش گم شده بودند-نامادریاش پیراهن را مدلدار دوخته بود؛ شاید چون نومنتا تنها دختربچه تمام دهکده بود.- و انگشتانش چنان ظریف بودند که آدم میترسید با ذرهای فشار بشکنند. گونههایش گل انداخته بودند و اشک روی گونهاش میدرخشید.
آستو دست ظریف او را در دست گرفت و انگشتهایش را نوازش کرد. چیزی به او گفت و جوابی کودکانه شنید. خندید و دستانش را دراز کرد. دخترک دستانش را دور گردن او حلقه کرد و سرش را به گردن او چسباند. آستو با هر دو دستش او را نگه داشت، همین چند ثانیه پیش حس کرده بود که او را از دست داده. او را محکم فشار داد و کودک با نالهای گریه سر داد.
همانطور که نومنتا را در آغوش داشت، رو به عمویش چرخید.«نومنتا یه برکته عمو.» با دیدن چهره منزجر عمویش به تندی ادامه داد:«و زندگی اون نباید قربانی نفرت ما از ساحرهها بشه.»
عمویش با لحنی توهین آمیز چیزی به مارژیتی گفت. آستو نگاه تیزی به او انداخت و دستان مرد پیر آتش گرفتند.
او و همسرش لحظهای از ترس فریاد کشیدند، و بعد او به دستانش که شعله میکشیدند نگاه کرد. شعله دورتا دور دست او میچرخید و آسیبی وارد نمیکرد. زن با نفسی بندآمده گفت:«آستو...»
عموی پیر به آستو پرخاش کرد:«تو چه غلطی کردی، پسر؟!»
آستو دخترک را محکمتر در آغوش گرفت و او هم حلقه دستانش به دور گردن آستو را تنگتر کرد. آستو گفت:«من از مرز ممنوعه گذشتم. یه ساحر به حساب میام، نه؟»
«امکان نداره!»
«امکان داره. من میتونم با جادو بکشم و با جادو زندگی بدم. پس من هم یه ژوزما ام، ها؟» صدایش تلخی نفرتباری به خود گرفت.«چرا تبرت رو برنمیداری و من رو نمیکشی؟»
پیرمرد از خشم صدایی درآورد، و نومنتا آشکارا وحشت کرد. سفت و محکم به آستو چسبید، و جیغ کوتاهی از سر درماندگی از گلویش بیرون آمد. آستو کنار گوش او چیزهایی زمزمه کرد. بعد بلند گفت:«به محض اینکه اوضاع رو به راه بشه نومنتا رو با خودم میبرم. باید خیلی وقت پیش این کارو میکردم.»
برگشت و به امیر و بهراد تشر زد:«بلند شین بیاین بیرون!» خشمش مثل آتش درخشید و هوا را سوزاند. امیر و بهراد از جا جستند و جلوتر از او بیرون رفتند. آستو موقع رفتن نگاه سوزانی به عمویش کرد، و شلاق آتشینی از چشمانش به سمت پیرمرد پرتاب شد، او عقب کشید و پشتش به دیوار خورد. شلاق، مثل اسبی سرکش، لحظهای مقاومت کرد. سپس به سمت آستو برگشت و با او یکی شد.
وقتی آستو از خانه بیرون آمد، دعوایی به زبان مارژیتی میان عمو و همسرش و برادر آستو در گرفت. آستو چند قدم از خانه دور شد و دختر موسبز را روی زمین گذاشت. چیزی از او پرسید، و دخترک سر تکان داد. آستو دست ظریف او را در دست نگه داشت و چیز دیگری پرسید. دخترک در جواب او جملهای را شروع کرد، اما صدایش خاموش شد و جایش را به اشک داد. آستو با تردید آستین او را بالا زد و باندپیچی ظریفی دید که سبزی مرهم از روی آن مشخص بود. چشمانش از خشم میسوختند. چیزی گفت و دخترک روی شانه نحیفش دست کشید. آستو یقه او را آرام کشید تا شانهاش نمایان شد. امیر و بهراد با وحشت به هم نگاه کردند. کبودی بزرگ و بنفش شانه باریک دخترک را پوشانده بود. آستو آهسته روی آن دست کشید، و ناله کودک تنش را لرزاند.
«اون کثافت کتکت زده؟» حواسش نبود که دخترعمویش داوینه نمیداند. حرفش را به زبان خودشان تکرار کرد و دخترک دست او را محکم گرفت و چیزی گفت.
آستو دست او را فشار داد و انگشتانش با شعلهای سرخ و بنفش روی کبودیها حرکت کردند. دخترک را روی زانو نشاند و به سینهاش چسباند و در حالی که روند بهبود یافتن زخمها را تماشا میکرد، موی سبز او را نوازش کرد. درد از بین رفت و نومنتا خوابید. مثل فرشتهای کوچک و لاغر در دستان آستو، بسیار شکننده به نظر میرسید. آستو به امیر نگاه کرد و ابروانش گره خورده بودند.
وقتی نگاهشان با هم تلاقی کرد، امیر به جای خشم، شرمساری دید. گفت:«روز به روز قویتر میشیا! اون شلاق آتشینت خیلی باحال بود.»
آستو گفت:«ارادی نبود و کنترلش خیلی سخت بود.» پشیمانی در لحنش موج میزد.«ممکن بود بکُشمش. یه لحظه خواستم بکُشمش و اگر اون عقب نمیکشید، شلاق قلبش رو بیرون کشیده بود، همون طور که... من میخواستم.» دوباره به امیر نگاه کرد تا واکنشش را ببیند.
خب، امیر برای اولین بار از آستو ترسیده بود.
ذات زن این است که به هر بچهای عشق بورزد. پسر موسرخ، شِژو، پشت سر پدرش قایم شده بود. امیر همان دم متوجه شباهت بیش از حد چهره او به مادرش شد: او تنها فرزند واقعی زن بود. پسرک موآبی و دختری به اسم نومنتا که اکنون صحبتش بود فرزندان زن نبودند؛ اما وقتی از آنها حرف میزد، مثل پسر خودش، صدایش سرشار از عشق میشد.
مرد اما این طور نبود. عموی آستو از اینکه ساحرهها او را به بردگی کشیده و از او سواستفاده کرده بودند راضی نبود. مسلما راضی نبود، و نباید هم میبود. بیرحمانه بود که او فرزندانش از ساحرهها را دوست نداشت، اما غیرعادی نبود. او تنها شِژو را دوست داشت، و معنای نامش نیز همین را نشان میداد: شعله. هرچند امیر و بهراد این را نمیدانستند. نومتن و نومنتا دو شکل مردانه و زنانه کلمه «نومِت» به معنای «صحرا» بودند. گریه نومنتا برای هرچه بود، پدرش آن را شوم میخواند.
آستو رو به عمویش گفت:«نومنتا دختر شماست، عمو. گریه عموزاده من شوم نیست.»
عمویش خواست جواب دهد، که پسر موسیاه وارد شد. خودش را به وسط بحث پرتاب کرد-کاری که امیر را به یاد تاریوس و رادان انداخت- و گفت:«البته که نیست! کجاست این عموزاده؟ نومنتا؟» به خوبی آستو صحبت میکرد.
دو چشم سبز درخشان، از پشت پردهای دیده شدند. زبانی که پسر به آن صحبت میکرد را نمیفهمید، اما اسم خودش را تشخیص داده بود. پسر موسیاه به سمت آن چشمان دوید، و چند ثانیه بعد، دختر کوچک و ظریفی را روی دست بلند کرده بود و به سمت آستو میآورد. دخترک پیراهنی شبیه زن به تن داشت، اما بسیار لطیفتر و زیباتر. لبه دامنش با دست گلدوزی شده بود. موهایش سبز سبز بودند؛ طیفهای مختلفی از سبز؛ سبز چمن، سبز کاج، سبز زمرد... مثل آبشاری از چمن از سرش جاری بودند و ابریشمین و نرم به نظر میرسیدند. چشمانش به طرز شگفتانگیزی سبز بودند. چهره کوچک او را میشد تنها با یک دست نگه داشت، و مثل یک مجسمه مرمرین زیبا و خوشتراش بود. بازوانش در آستین چند لایه پیراهنش گم شده بودند-نامادریاش پیراهن را مدلدار دوخته بود؛ شاید چون نومنتا تنها دختربچه تمام دهکده بود.- و انگشتانش چنان ظریف بودند که آدم میترسید با ذرهای فشار بشکنند. گونههایش گل انداخته بودند و اشک روی گونهاش میدرخشید.
آستو دست ظریف او را در دست گرفت و انگشتهایش را نوازش کرد. چیزی به او گفت و جوابی کودکانه شنید. خندید و دستانش را دراز کرد. دخترک دستانش را دور گردن او حلقه کرد و سرش را به گردن او چسباند. آستو با هر دو دستش او را نگه داشت، همین چند ثانیه پیش حس کرده بود که او را از دست داده. او را محکم فشار داد و کودک با نالهای گریه سر داد.
همانطور که نومنتا را در آغوش داشت، رو به عمویش چرخید.«نومنتا یه برکته عمو.» با دیدن چهره منزجر عمویش به تندی ادامه داد:«و زندگی اون نباید قربانی نفرت ما از ساحرهها بشه.»
عمویش با لحنی توهین آمیز چیزی به مارژیتی گفت. آستو نگاه تیزی به او انداخت و دستان مرد پیر آتش گرفتند.
او و همسرش لحظهای از ترس فریاد کشیدند، و بعد او به دستانش که شعله میکشیدند نگاه کرد. شعله دورتا دور دست او میچرخید و آسیبی وارد نمیکرد. زن با نفسی بندآمده گفت:«آستو...»
عموی پیر به آستو پرخاش کرد:«تو چه غلطی کردی، پسر؟!»
آستو دخترک را محکمتر در آغوش گرفت و او هم حلقه دستانش به دور گردن آستو را تنگتر کرد. آستو گفت:«من از مرز ممنوعه گذشتم. یه ساحر به حساب میام، نه؟»
«امکان نداره!»
«امکان داره. من میتونم با جادو بکشم و با جادو زندگی بدم. پس من هم یه ژوزما ام، ها؟» صدایش تلخی نفرتباری به خود گرفت.«چرا تبرت رو برنمیداری و من رو نمیکشی؟»
پیرمرد از خشم صدایی درآورد، و نومنتا آشکارا وحشت کرد. سفت و محکم به آستو چسبید، و جیغ کوتاهی از سر درماندگی از گلویش بیرون آمد. آستو کنار گوش او چیزهایی زمزمه کرد. بعد بلند گفت:«به محض اینکه اوضاع رو به راه بشه نومنتا رو با خودم میبرم. باید خیلی وقت پیش این کارو میکردم.»
برگشت و به امیر و بهراد تشر زد:«بلند شین بیاین بیرون!» خشمش مثل آتش درخشید و هوا را سوزاند. امیر و بهراد از جا جستند و جلوتر از او بیرون رفتند. آستو موقع رفتن نگاه سوزانی به عمویش کرد، و شلاق آتشینی از چشمانش به سمت پیرمرد پرتاب شد، او عقب کشید و پشتش به دیوار خورد. شلاق، مثل اسبی سرکش، لحظهای مقاومت کرد. سپس به سمت آستو برگشت و با او یکی شد.
وقتی آستو از خانه بیرون آمد، دعوایی به زبان مارژیتی میان عمو و همسرش و برادر آستو در گرفت. آستو چند قدم از خانه دور شد و دختر موسبز را روی زمین گذاشت. چیزی از او پرسید، و دخترک سر تکان داد. آستو دست ظریف او را در دست نگه داشت و چیز دیگری پرسید. دخترک در جواب او جملهای را شروع کرد، اما صدایش خاموش شد و جایش را به اشک داد. آستو با تردید آستین او را بالا زد و باندپیچی ظریفی دید که سبزی مرهم از روی آن مشخص بود. چشمانش از خشم میسوختند. چیزی گفت و دخترک روی شانه نحیفش دست کشید. آستو یقه او را آرام کشید تا شانهاش نمایان شد. امیر و بهراد با وحشت به هم نگاه کردند. کبودی بزرگ و بنفش شانه باریک دخترک را پوشانده بود. آستو آهسته روی آن دست کشید، و ناله کودک تنش را لرزاند.
«اون کثافت کتکت زده؟» حواسش نبود که دخترعمویش داوینه نمیداند. حرفش را به زبان خودشان تکرار کرد و دخترک دست او را محکم گرفت و چیزی گفت.
آستو دست او را فشار داد و انگشتانش با شعلهای سرخ و بنفش روی کبودیها حرکت کردند. دخترک را روی زانو نشاند و به سینهاش چسباند و در حالی که روند بهبود یافتن زخمها را تماشا میکرد، موی سبز او را نوازش کرد. درد از بین رفت و نومنتا خوابید. مثل فرشتهای کوچک و لاغر در دستان آستو، بسیار شکننده به نظر میرسید. آستو به امیر نگاه کرد و ابروانش گره خورده بودند.
وقتی نگاهشان با هم تلاقی کرد، امیر به جای خشم، شرمساری دید. گفت:«روز به روز قویتر میشیا! اون شلاق آتشینت خیلی باحال بود.»
آستو گفت:«ارادی نبود و کنترلش خیلی سخت بود.» پشیمانی در لحنش موج میزد.«ممکن بود بکُشمش. یه لحظه خواستم بکُشمش و اگر اون عقب نمیکشید، شلاق قلبش رو بیرون کشیده بود، همون طور که... من میخواستم.» دوباره به امیر نگاه کرد تا واکنشش را ببیند.
خب، امیر برای اولین بار از آستو ترسیده بود.