داستان تخیلی سفر سمپادیا

فصل سی و پنجم/ اپیزود یک

مرگ چیز نزدیکی بود. قابل لمس، پذیرفته‌شده. انگار خودشان را برای آن آماده کرده بودند.

کارن دستانش را حس نمی‌کرد. مثل رشته‌های ماکارونی کنارش تاب می‌خوردند و با هر قدم انگار قسمتی از توانش را جا می‌گذاشت.

صدای خنده‌های آنیا بدل به ناله شده بود. خبر خوب این بود که او دیگر حرکت نمی‌کرد، یک جا ساکن بود؛ اما هر بار کارن می‌خواست بیفتد یا زینب‌گل ناامید می‌شد، ناله‌ای عجیب و کشدار به آنها می‌گفت که آنیا هنوز زنده است.

هر سه می‌دانستند اگر لحظه‌ای استراحت کنند، می‌میرند.

کارن به زور چشمانش را باز نگه می‌داشت. سرش داشت منفجر می‌شد و شقیقه‌هایش می‌تپیدند.

سرانجام دنیس ایستاد، و زینب‌گل دست کارن را کشید.

و آنیا آنجا بود.

اسبش، تیسرون، جان داده بود و آنیا زیرش گیر کرده بود. دنیس فانوس را نزدیک صورت او برد. فرقی با جنازه نداشت و چشمانش به نقطه‌ای نامعلوم خیره بودند. کف خون‌آلود از دهانش جوشیده و روی گونه‌اش خط کشیده بود. دنیس روی او خم شد و بریده بریده اعلام کرد که هنوز زنده‌ است.

آنیا هرهر خندید و آخر خنده‌اش به چیز کشدار همراه با استفراغ تبدیل شد. زینب‌گل و دنیس به زور تن اسب را بلند کردند و کارن آنیا را بیرون کشید. سپس هر سه از نفس افتادند. زینب‌گل با شادی نامرئی و اندکی گفت که بدن آنیا زیر وزن اسب آسیبی ندیده، اما چه اهمیتی داشت، وقتی همه آنها در حال مرگ بودند؟

کارن گفت:«حداقل... بریم جای بقیه...»

زینب‌گل به او نگاه کرد. خم شد، بالا آورد و با صدا نفسی کشید. نیازی نبود چیزی بگوید، از پا افتاده بودند.

اما دنیس بود که بلند شد.«من... نمی‌میرم...» رو به آنیا کرد که داشت کم کم به ارواح جنگل می‌پیوست.«پاشو!»

آنیا خندید و تنش به شکل عجیبی قوس برداشت.

دنیس بریده بریده گفت:«پاشین! من که... نمی‌خوام... انقد مزخرف و... پرت... بمیرم!» خم شد، و با قدرتی فوق‌العاده آنیا را روی شانه کشید.

زینب‌گل و کارن به هم نگاه کردند.

بلند شدن حتی دردناک‌تر از افتادن بود، اما بقیه را پیدا کردند. قدرت دنیس به انتها رسید. چند قدم مانده به مقصد از پا افتاد. آنیا را روی زمین کشیدند و گروه در نهایت دوباره تکمیل شد.

خیلی‌ها از هوش رفته بودند. فاطمه هنوز بیدار بود و سر سارا روی پایش. سارا به خود می‌پیچید و محکم به دامن فاطمه چسبیده بود.

به آخر راه رسیدند.

زینب‌گل نفهمید چرا، اما با آخرین توانش فریاد زد:«کمک!»

صدایش در مه پیچید و هزاران بار به خودش برگشت.
 
فصل سی و پنجم/ اپیزود دو

برخلاف سرزمین ساحره‌ها که همیشه گرم و سرسبز بود، هرچه بیشتر به دهکده‌های مارژیت‌ها نزدیک می‌شدند، هوا سردتر و خشک‌تر می‌شد. تا اینکه به ناگهان جنگل تمام شد، و چشمشان افتاد به تپه‌هایی به رنگ خاکستری و سیاه؛ برخی بلندتر و بعضی کوتاه تر. از اولین تپه بالا رفتند، و به محض رسیدن به نوک آن، در دامنه و چند تپه کوتاه کنار آن، دهکده‌ای دیدند. بیشتر شبیه چندین خانه نه چندان زیبا از چوب بود که بی‌نظم و پراکنده روی تپه‌ها پخش شده باشند.

خاک گل شده بود؛ یعنی تازه باران باریده بود؟ پس چرا هوا تا این حد خشک بود؟

مرد پیرتر آرام آرام از تپه پایین رفت، و همراه موسیاهش نیز. امیر دهکده را برانداز کرد.

مردها. پسربچه‌ها. مردی موهای سفیدتر از برف داشت که در سیاهی تپه، خانه‌ها و پوست صورتش، درخششی غیرعادی داشتند. چند پسربچه داد و فریاد کنان در گل و لای می‌دویدند، و نصیحت مرد موسپید رویشان اثری نداشت. امیر در نهایت تعجب، دو زن را دید که با پیراهن‌هایی تا زیر زانو، کنار خانه‌ای ایستاده بودند و یکی‌شان داشت گریه می‌کرد. رو به آستو گفت:«مگه همه دورگه‌ها مرد نیستن؟»

آستو که داشت از تپه پایین می‌رفت، جواب داد:«بله.»

امیر دنبالش راه افتاد و پرسید:«پس اون خانم‌ها اونجا چیکار می‌کنن؟»

«اون‌ها مارژیت نیستن. ما رانده شده هستیم، اما کسی نگفته حق ازدواج با انسان‌ها رو نداریم. نیمی از ما انسانه.»وقتی انسان را انسُن تلفظ می‌کرد، بهراد ناخودآگاه پوزخند می‌زد.

امیر گفت:«آخه گفتین مردم شما رو دوست ندارن!»

«وقتی در دنیای کورها زندگی کنی، بینا بودن یه عیبه. بعضیها شاید اهل سرزمین کورها باشن، اما کور نیستن.»

امیر دهان باز کرد تا چیزی بپرسد، اما به اولین خانه دهکده رسیده بودند، و معلوم شد چند پسربچه‌ای که فریادزنان می‌دویدند، مقصدشان آستو بود. در یک چشم به هم زدن از سر و کولش بالا رفتند: قد و نیم‌قد، عادی و غیرعادی. دوتایشان رنگ موی عجیبی داشتند: سرخ-نارنجی و آبی بسیار کم‌رنگ، مثل یخ. اولی که کوچکتر بود به چکمه آستو چسبیده بود و دومی را آستو بلند کرده و روی دستش نشانده بود. مرد پیر و برادر موسیاه آستو خانه‌ای را دور زدند.

بهراد با خنده گفت:«مثل اینکه اینجا خیلی محبوبی!»

آستو همان طور که پیش می‌رفت بچه‌ها را یکی یکی زمین می‌گذاشت و راهی جایی می‌کرد؛ وقتی پسربچه موسرخ و موآبی را جلوی درب خانه‌ای زمین گذاشت و در زد، زنی در را باز کرد. شروع کرد به زبان خودشان چیزی گفتن، اما آستو به امیر و بهراد اشاره کرد، و همان طور که برای احترام سر خم کرده بود، گفت:«داوینه صحبت کنید، زن‌عمو! مهمان دارم.»

زن سر تکان داد. پوستی به سفیدی برف داشت، با موهایی سیاه و مجعد و چشمان سبز: اصالتا رایانایی بود. پیراهن قهوه‌ای‌اش تا زیر زانو می‌رسید و یقه‌ای مثلثی‌شکل داشت. زن دستمال چرک سبز رنگی را-که معلوم نبود با آن مشغول چه کاری بوده- در کمربند سیاهش فرو کرد و با تعظیم کوتاهی به بهراد و امیر، رو به آستو گفت:«خیلی وقت بود اومده نبودی آستو! منتظر سوگند بودیم تا برگردی!» لهجه‌اش صدبرابر غلیظ‌تر از آستو بود.

او یک رایانایی بود؛ اما بزرگ‌شده سوروانا. یا شاید آن قدر آنجا زندگی کرده بود که داوینه یادش رفته بود. همان بار اولی که حرف زد، مشخص بود داوینه زبان دومش است. خدا می داند چطور سر از جنوب در آورده بود.

آستو گفت:«و زود هم برمی‌گردم رایانا.-به پسر موآبی اشاره کرد- نوم‌تِن باز هم توی دهکده ولو بود، می‌ترسم دوباره سر از قلمرو ساحره‌ها دربیاره.»

زن کمی خم شد و آهسته پرسید:«ساحیره؟»

آستو گفت:«ژوزما، همون ژوزما، زن‌عمو.»

زن با صدای «هیییین!» صاف ایستاد و یک دستش را روی دهانش گذاشت. پسر کوچک موآبی لبه دامنش را گرفته بود و از واکنش او ترسیده بود. چیزی از این زبان جدید نمی‌فهمید.

مادرش(یا شاید مادرخوانده‌اش) پس گردنش را گرفت و با تشری به زبان مارژیت‌ها، او را به داخل خانه راند. تا دوباره به چهارچوب در برگردد، آستو به امیر و بهراد گفت:«اون زن‌عموی منه، و حق ندارین هیچ توهینی بهش بکنین یا سوالی ازش بپرسین که ناراحتش کنه. اون مثل مادرمه.» مکث کرد، و با خود اندیشید که چقدر جمله آخرش برای مارژیت‌ها غریبه است.

امیر و بهراد که از هشدار او شوکه شده بودند، سر تکان دادند. زن برگشت و پرسشگرانه به آستو نگاه کرد. آستو موهای سرخ پسر کوچک‌تر را نوازش کرد.«شِژو هم از دفعه قبلی سرخ‌تر شده. شاید وقتشه.» کمی خم شد و گفت:«هنوز خبری نیست؟»

زن با دست آنها را به داخل خانه دعوت کرد، و به آستو گفت:«اگر شِژو مثل تو بود، من نخواهم گذارد او را ببری. برایش خواهم مرد.»

آستو قانع‌کننده گفت:«و اون هم بعد از تو می‌میره. زن‌عمو، من پسرعموم رو جای بدی نمی‌برم.» بهراد حیرت کرد از این که چقدر مارژیتها به روابط خونی‌شان اهمیت می‌دهند. شاید به خاطر شجره‌نامه‌های پیچیده و تو در تویشان بود و شاید به خاطر نداشتن احساس تعلق.

زن به حصیری روی زمین اشاره کرد، و بهراد و امیر رویش نشستند. کلبه‌اش چوبی بود و سه اتاق داشت؛ یکی آن که واردش شده بودند، اتاق دیگر در نداشت و یک دسته رختخواب و یک کمد و یک زیرانداز قهوه‌ای رنگ دیده می‌شد. جلوی اتاق دیگر با پرده‌ای پوشیده شده بود و یک اتاقک خیلی کوچک هم کنار آن بود که در چوبی باریک داشت. سقف تیرک‌های چوبی داشت و می‌شد صدای جیرجیر موش‌ها را از آن شنید. گوشه همان حصیری که آن‌ها نشسته بودند، تشکچه‌ای مندرس قرار داشت و بساط حصیربافی جلویش پهن بود. چرخ نخریسی کوچکی در کنج تاریک دیوار وجود داشت.

زن سینه به سینه آستو ایستاد و مستقیم به چشمانش نگاه کرد:«شِژو در این خانه تنها فرزند واقعی من است! به خُطیری شوهرم فرزندان ژوزما را نیز بزرگ کُنَم و دوستیشان دارم؛ اما نگذارم هیچ کدام را ببری، حتی اگر ژوزمی باشند!» داشت با آستو دعوا می‌کرد، اما همچنان داوینه حرف می‌زد: به احترام مهمان.

«اگر شِژو مثل من بود، تو و عمو قربانی می‌شدید و اون اگر خوش‌شانس بود سر از جایی در می‌آورد که من درآوردم!»

«قدرت شِژو چیز خطرناکی نیست. مثل توست! مثل آینوست!»

«آینو توانایی استفاده ازش رو نداره، مثل عصبانیت یه نوجوونه، بهش حمله دست می‌ده ولی عمدی که نیست. تازه آتش قوی‌تر از یخه. شِژو در خطره، نوم‌تن و نومنتا بیشتر. تازه قدرت برادرم سرماست. قدرت نوم‌تن جزئی‌تره و فقط به یخ مربوط می‌شه. این یعنی نوم‌تن برخلاف برادر من سرما رو حس می‌کنه. البته مهم قدرتشون نیست، زن‌عمو.» با نفرتی در صدایش ادامه داد:«هر مارژیتی که قدرتی رو بروز بده می‌میره، نه چون قدرتش خطرناکه، چون قدرت داشتن مارژیت‌ها تن ساحره‌ها رو می‌لرزونه.» مکث کرد، و آرام‌تر ادامه داد:«مخصوصا نومنتا. زن‌عمو خودت که می دونی اون باید ساحره می‌بود، اون دختره، جادوی ناقصی داشت و گذاشتنش توی دامن شما، اگه بفهمن بیشتر از این حرفا می‌تونه...» خشکش زد، و پرسید:«نومنتا کجاست؟»

زن آه کشید و چیزی نگفت. آستو وحشت‌زده و عصبی پرسید:«زن‌عمو، نومِنتا کجاست؟»

زن جواب نداد، اما شوهرش(همان مرد که موهای جوگندمی داشت و تازه وارد خانه شده بود) گفت:«نومنتا زنده‌ست، پسر. گریه شومش این دهکده رو به گل و لای کشیده.»
 
فصل سی و پنجم/ اپیزود سه


ذات زن این است که به هر بچه‌ای عشق بورزد. پسر موسرخ، شِژو، پشت سر پدرش قایم شده بود. امیر همان دم متوجه شباهت بیش از حد چهره او به مادرش شد: او تنها فرزند واقعی زن بود. پسرک موآبی و دختری به اسم نومنتا که اکنون صحبتش بود فرزندان زن نبودند؛ اما وقتی از آنها حرف می‌زد، مثل پسر خودش، صدایش سرشار از عشق می‌شد.

مرد اما این طور نبود. عموی آستو از اینکه ساحره‌ها او را به بردگی کشیده و از او سواستفاده کرده بودند راضی نبود. مسلما راضی نبود، و نباید هم می‌بود. بی‌رحمانه بود که او فرزندانش از ساحره‌ها را دوست نداشت، اما غیرعادی نبود. او تنها شِژو را دوست داشت، و معنای نامش نیز همین را نشان می‌داد: شعله. هرچند امیر و بهراد این را نمی‌دانستند. نوم‌تن و نومنتا دو شکل مردانه و زنانه کلمه «نومِت» به معنای «صحرا» بودند. گریه نومنتا برای هرچه بود، پدرش آن را شوم می‌خواند.

آستو رو به عمویش گفت:«نومنتا دختر شماست، عمو. گریه عموزاده من شوم نیست.»

عمویش خواست جواب دهد، که پسر موسیاه وارد شد. خودش را به وسط بحث پرتاب کرد-کاری که امیر را به یاد تاریوس و رادان انداخت- و گفت:«البته که نیست! کجاست این عموزاده؟ نومنتا؟» به خوبی آستو صحبت می‌کرد.

دو چشم سبز درخشان، از پشت پرده‌ای دیده شدند. زبانی که پسر به آن صحبت می‌کرد را نمی‌فهمید، اما اسم خودش را تشخیص داده بود. پسر موسیاه به سمت آن چشمان دوید، و چند ثانیه بعد، دختر کوچک و ظریفی را روی دست بلند کرده بود و به سمت آستو می‌آورد. دخترک پیراهنی شبیه زن به تن داشت، اما بسیار لطیف‌تر و زیباتر. لبه دامنش با دست گلدوزی شده بود. موهایش سبز سبز بودند؛ طیف‌های مختلفی از سبز؛ سبز چمن، سبز کاج، سبز زمرد... مثل آبشاری از چمن از سرش جاری بودند و ابریشمین و نرم به نظر می‌رسیدند. چشمانش به طرز شگفت‌انگیزی سبز بودند. چهره کوچک او را می‌شد تنها با یک دست نگه داشت، و مثل یک مجسمه مرمرین زیبا و خوش‌تراش بود. بازوانش در آستین چند لایه پیراهنش گم شده بودند-نامادری‌اش پیراهن را مدل‌دار دوخته بود؛ شاید چون نومنتا تنها دختربچه تمام دهکده بود.- و انگشتانش چنان ظریف بودند که آدم می‌ترسید با ذره‌ای فشار بشکنند. گونه‌هایش گل انداخته بودند و اشک روی گونه‌اش می‌درخشید.

آستو دست ظریف او را در دست گرفت و انگشت‌هایش را نوازش کرد. چیزی به او گفت و جوابی کودکانه شنید. خندید و دستانش را دراز کرد. دخترک دستانش را دور گردن او حلقه کرد و سرش را به گردن او چسباند. آستو با هر دو دستش او را نگه داشت، همین چند ثانیه پیش حس کرده بود که او را از دست داده. او را محکم فشار داد و کودک با ناله‌ای گریه سر داد.

همان‌طور که نومنتا را در آغوش داشت، رو به عمویش چرخید.«نومنتا یه برکته عمو.» با دیدن چهره منزجر عمویش به تندی ادامه داد:«و زندگی اون نباید قربانی نفرت ما از ساحره‌ها بشه.»

عمویش با لحنی توهین آمیز چیزی به مارژیتی گفت. آستو نگاه تیزی به او انداخت و دستان مرد پیر آتش گرفتند.

او و همسرش لحظه‌ای از ترس فریاد کشیدند، و بعد او به دستانش که شعله می‌کشیدند نگاه کرد. شعله دورتا دور دست او می‌چرخید و آسیبی وارد نمی‌کرد. زن با نفسی بندآمده گفت:«آستو...»

عموی پیر به آستو پرخاش کرد:«تو چه غلطی کردی، پسر؟!»

آستو دخترک را محکم‌تر در آغوش گرفت و او هم حلقه دستانش به دور گردن آستو را تنگ‌تر کرد. آستو گفت:«من از مرز ممنوعه گذشتم. یه ساحر به حساب میام، نه؟»

«امکان نداره!»

«امکان داره. من می‌تونم با جادو بکشم و با جادو زندگی بدم. پس من هم یه ژوزما ام، ها؟» صدایش تلخی نفرت‌باری به خود گرفت.«چرا تبرت رو برنمی‌داری و من رو نمی‌کشی؟»

پیرمرد از خشم صدایی درآورد، و نومنتا آشکارا وحشت کرد. سفت و محکم به آستو چسبید، و جیغ کوتاهی از سر درماندگی از گلویش بیرون آمد. آستو کنار گوش او چیزهایی زمزمه کرد. بعد بلند گفت:«به محض این‌که اوضاع رو به راه بشه نومنتا رو با خودم می‌برم. باید خیلی وقت پیش این کارو می‌کردم.»

برگشت و به امیر و بهراد تشر زد:«بلند شین بیاین بیرون!» خشمش مثل آتش درخشید و هوا را سوزاند. امیر و بهراد از جا جستند و جلوتر از او بیرون رفتند. آستو موقع رفتن نگاه سوزانی به عمویش کرد، و شلاق آتشینی از چشمانش به سمت پیرمرد پرتاب شد، او عقب کشید و پشتش به دیوار خورد. شلاق، مثل اسبی سرکش، لحظه‌ای مقاومت کرد. سپس به سمت آستو برگشت و با او یکی شد.

وقتی آستو از خانه بیرون آمد، دعوایی به زبان مارژیتی میان عمو و همسرش و برادر آستو در گرفت. آستو چند قدم از خانه دور شد و دختر موسبز را روی زمین گذاشت. چیزی از او پرسید، و دخترک سر تکان داد. آستو دست ظریف او را در دست نگه داشت و چیز دیگری پرسید. دخترک در جواب او جمله‌ای را شروع کرد، اما صدایش خاموش شد و جایش را به اشک داد. آستو با تردید آستین او را بالا زد و باندپیچی ظریفی دید که سبزی مرهم از روی آن مشخص بود. چشمانش از خشم می‌سوختند. چیزی گفت و دخترک روی شانه نحیفش دست کشید. آستو یقه‌ او را آرام کشید تا شانه‌اش نمایان شد. امیر و بهراد با وحشت به هم نگاه کردند. کبودی بزرگ و بنفش شانه باریک دخترک را پوشانده بود. آستو آهسته روی آن دست کشید، و ناله کودک تنش را لرزاند.

«اون کثافت کتکت زده؟» حواسش نبود که دخترعمویش داوینه نمی‌داند. حرفش را به زبان خودشان تکرار کرد و دخترک دست او را محکم گرفت و چیزی گفت.

آستو دست او را فشار داد و انگشتانش با شعله‌ای سرخ و بنفش روی کبودی‌ها حرکت کردند. دخترک را روی زانو نشاند و به سینه‌اش چسباند و در حالی که روند بهبود یافتن زخم‌ها را تماشا می‌کرد، موی سبز او را نوازش کرد. درد از بین رفت و نومنتا خوابید. مثل فرشته‌ای کوچک و لاغر در دستان آستو، بسیار شکننده به نظر می‌رسید. آستو به امیر نگاه کرد و ابروانش گره خورده بودند.

وقتی نگاهشان با هم تلاقی کرد، امیر به جای خشم، شرمساری دید. گفت:«روز به روز قوی‌تر میشیا! اون شلاق آتشینت خیلی باحال بود.»

آستو گفت:«ارادی نبود و کنترلش خیلی سخت بود.» پشیمانی در لحنش موج می‌زد.«ممکن بود بکُشمش. یه لحظه خواستم بکُشمش و اگر اون عقب نمی‌کشید، شلاق قلبش رو بیرون کشیده بود، همون طور که... من می‌خواستم.» دوباره به امیر نگاه کرد تا واکنشش را ببیند.

خب، امیر برای اولین بار از آستو ترسیده بود.
 
فصل سی و ششم/ اپیزود یک

کارن میان جمعیتی ایستاده بود. مردم را کنار زد و سعی کرد چیزی را ببیند که دورش جمع شده بودند. یک مراسم بود. مردی مسنی ایستاده بود و پسر جوانی جلویش زانو زده بود. کارن متوجه شد درست کنار سینور مارون ایستاده است، چرا که او با احساسی شبیه به اندوه آه کشید.

کارن دید که پسر، رونان است. این را از موهای استخوانی‌اش تشخیص داد. او زرهی آراسته و زیبا به تن داشت و هر دو دستش روی شمشیرش بود که جلویش در خاک فرو رفته بود، و سرش خم بود.

مرد مسن گفت:«و اینک تو را سینور می‌نامم.» رونان سرش را بالا آورد، و چشمان آبی‌اش مصمم و اندوهگین بودند. بلافاصله بلند شد.

مرد مسن ناگهان ناپدید شد و رونان شمشیرش را از زمین بیرون کشید. هوا گرم شد و آسمان آبی به آسمانی دود گرفته تغییر کرد و کارن حس کرد که پاهایش خیس می‌شوند. از خاک خون می‌جوشید.

کارن همانجا فهمید خواب می‌بیند، اما راهی برای بیدار شدن نمی‌یافت. شروع کرد به نیشگون گرفتن خودش، اما تاثیری نداشت.

سه متر آن طرف تر، مردی با لباس‌های سیاه ایستاده بود. رونان به او حمله کرد و تاریوس از ناکجاآباد به او ملحق شد. کارن پلک زد و به جای مرد، افعی سیاه بزرگی آنجا بود. از نیش‌هایش خون می‌چکید و تاریوس بی حرکت کنارش افتاده بود، طوری که پاهایش معلوم نبودند. افعی دور بدن رونان چرخید و کارن سعی کرد فریاد بزند، سینو مارون را آگاه کند اما او با همان نگاه اندوهگین به مرگ تنها پسرش خیره شده بود.

افعی رونان را فشرد و صدای خرد شدن نفرت‌انگیزی به گوش رسید. کارن پلک زد و رونان دستانش را روی شانه‌های سینور مارون گذاشته بود. زانوانش سست بودند و با لبخند به سینور مارون نگاه می‌کرد. سینور مارون آهسته دستان او را گرفت. از ریشه موهای رونان خون جوشید و صورتش را پوشاند و در نهایت خاکستر شد و باد او را با خود برد. دستان سینور مارون خالی ماند.

دست کارن سوخت. آن را بالا آورد و دید خالکوبی کایت شکلش سرخ شده و می‌درخشد.

همه جا آتش گرفت. صدای جیغ و بعد خنده به گوش رسید. آتش خودش را به کارن رساند. کارن فرار کرد، دوید اما انگار زمین پاهای او را نگه می‌داشت. زمین خورد، بلند شد، دوید. آتش او را به مبارزه‌ای نابرابر می‌طلبید. تسلیم نمی‌شد، تسلیم نمی‌شد، جیغ‌هایش در گلویش گیر می‌کردند و مثل قیرداغ در گلویش می‌چرخیدند. بغض‌هایش گریه می‌شدند و پاهایش هر لحظه سنگین‌تر بودند.

سرانجام تسلیم شد و حس کرد باید بسوزد، ایستاد.

آتش بی‌رحمانه به قلبش نفوذ کرد.

کارن از خواب پرید.
 
فصل سی و ششم/ اپیزود دو

بهراد بحث را عوض کرد.«ما اومدیم اینجا از این آدما کمک بخوایم، نه که باهاشون دعوا کنیم!»

آستو جواب نداد، در عوض سر بلند کرد و با لبخند به مرد بسیار پیری نگریست که به دیوار تکیه کرده بود.«ایشلان! تِی شین ایرِس، اَس اووُر.»

ایشلان پیر با قدم‌های بلند به سمت او آمد.«اَس اووُر. نیماس دِ منتره.»

آستو با پاسخش به او فهماند که داوینه صحبت کند.«می‌دونم. حالت چطوره؟»

«زنده‌ام. می‌بینی که، مردنی نیستم.»

«تو فقط بیست و پنج سالته.»

«ساحره زمان من رو زاییده. زود پیر می‌شم.»

آستو بلند شد و نومنتا را آهسته تکیه داد. خندید.«یا اینکه راحت سنت رو تغییر می‌دی. احمق فرضم نکن.»

پیرمرد خندید، و ریش و موی سفیدش سیاه شد. چروک‌هایش از بین رفتند و جوان شد. آستو را در آغوش کشید.«بوردنژ!»

امیر با تعجب پرسید:«این هم بوردنژ؟» هنوز کلمه آخر را نگفته بود که ایشلان زد زیر خنده. بعد که جمله‌اش کامل شد، آستو هم خندید. گفت:«این دیگه بوردنژ نیست. اینجا یه اصطلاحه!»

امیر که در فاز زبان‌آموزی فرو رفته بود، دوباره پرسید:«اون چیزایی که به هم گفتین معنیش...» پیش از آنکه حرفش تمام شود، ایشلان گفت:«آستو می‌دونست که من گوش می‌دادم و به روم آورد.»

امیر که بهش برخورده بود، گفت:«می‌شه بذاری حرفمو تموم...» ایشلان زد زیر خنده.

آستو گفت:«اون یکی دو ثانیه از بقیه دنیا جلوتره. به خاطر تابستونه. زمستون که برسه درست می‌شه. اون حرفاتو قبل از اینکه بزنی می‌شنوه، و قبل از اینکه تکون بخوری حرکتتو می‌بینه.»

ایشلان گفت:«معمولا سعی میکنم یکی دو ثانیه صبر کنم بعد جواب بدم تا زمانها با هم هماهنگ بشه. ولی اذیت کردن تو، خیلی کیف می‌ده. علاوه بر اون، برای خندیدن که نمی‌تونم صبر کنم.»

بهراد گفت:«شما همه تون جادو رو بروز می‌دین!»

آستو گفت:«نه... تعداد خیلی کمی‌مون این قابلیتو دارن. ولی همون تعداد با هم دوستن، مگه نـ...»

ایشلان گفت:«راست می‌گه.» بعد اضافه کرد:«عه، ببخشید!» بعد به آستو گفت:«رالسه نومنتا رو زد. دیدمش که این کارو کرد. می‌خواست بچه رو داغ کنه.» آستو لرزید. امیر دید که دو تا از انگشتانش آتش گرفتند. او دستش را مشت کرد و شعله خوابید.

ایشلان ادامه داد:«من گرفتمش.»

آستو گفت:«فک نکنم کسی بتونه عموم رو بگیره. مخصوصا وقتی عصبانیه.»

ایشلان خندید.«عموتو نگرفتم، سیخ داغو گرفتم.» کف دست راستش را نشان داد که هنوز از مرهم زرد بود و خطی قهوه‌ای رویش سوخته بود.«خودت بگو چقد بهم بدهکاری.»

«لطف کردی بوردنژ. مدیونتم.»

ایشلان به شانه او زد.«مدیون نباش. به جاش اون بچه رو با خودت ببر. رالسه می‌کشتش. هیچ ابایی هم نداره. اینجا همه از ساحره‌ها بدشون میاد.»

آستو سر تکان داد. بحث را عوض کرد.«این امیره، اینم بهراد. اینا از رایانا اومدن.»

ایشلان برایشان سر تکان داد.«اون وقت برای چی؟»

«بوردنژ... تو حاضری بجنگی؟»

«بعدش وضع ما متفاوت می‌شه؟»

«احتمالا.»

«علیه کی؟»

«یه سری موجود که تحت امر یه ساحره‌ان.»

«بگو علیه یه ساحره. اینجوری همه میان.» بعد گفت:«چی شده که انسان‌ها از ما کمک می‌خوان؟»

«من ازت کمک می‌خوام. رایانایی‌ها تبعید شده‌ن. دنیا نمی‌خواد بهش کمک بشه.»

ایشلان کاملا رو به او ایستاد.«بذار من یه چیزی ازت بپرسم بوردنژ. چی باعث شده بخوای به انسان‌ها کمک کنی؟»

آستو به امیر و بهراد نگاه کرد و دید آنها هم منتظر جوابند.«چون انسان‌ها فرق کرده‌ن، ایشلان. اونا اون افسانه‌های ترسناکی نیستن که پدرت می‌گفت.»

«تو نمی‌دونی اون داستان‌ها چه ترسی دارن، تو اینجا بزرگ نشدی.»

«و تو نمی‌دونی یه انسان تا چه حد می‌تونه فهمیده و حامی باشه.» دستانش را روی شانه‌های ایشلان گذاشت.«من مردی رو می‌شناسم، مردی که مثل پدر برام عزیزه. اون یه انسانه، ایشلان، انسان‌تر از چیزی که بتونی فکرشو بکنی. خونش هرگز جادو رو لمس نکرده.»

«و همچنین یه استثنائه.»

«نه، نیست. نمی‌گم اون بیرون، بیرون از این دهکده، به خاطر مارژیت بودنم درد نکشیدم؛ نمی‌گم تحقیر نشدم. اما به من اجازه داده شد که رشد کنم، من رشد کردم، بیشتر از چیزی که حتی تو خواب ببینی، ایشلان، باید باور کنی که...» دستان را به او نشان داد. یکی از ابروهای پرپشت ایشلان بالا رفت.

«چی رو باور کنم؟»

«این رو.» هر دو دستش آتش گرفتند. ایشلان نیم‌متر عقب پرید. به مارژیتی فحش داد و گفت:«این دقیقا همین قدرت تغییرشکل منه. دوست ندارم اینو بهت بگم بوردنژ، ولی چندان رشدی نکردی.»

«ایشلان، به چه کارایی وادارم می‌کنی!» خنجرش را بیرون کشید و پیش از آن که کسی مانعش شود آن را در شکم خودش فرو کرد.

ایشلان فریاد کشید. امیر خشکش زد و رنگ بهراد پرید.

آستو تلو تلو خورد، به تیرک خانه‌ای تکیه داد، نشست و ردی از خون به جا گذاشت.«نترس... ایشلان...»

ایشلان فریاد کشید:«تو دیوانه‌ای! الان شفاگر...»

«نیازی نیست!» دست ایشلان را گرفت و او را پایین کشید. امیر تازه متوجه منظور او شد. ایشلان آهسته کنار او نشست و به زخم خیره شد که دیگر خونریزی نمی‌کرد. بیشتر خم شد و دهانش باز ماند.

زخم به سرعت بسته شد. در حدود یک دقیقه بعد، هیچ اثری از آن زخم عمیق باقی نمانده بود. آستو صاف نشست و شکمش را مالید.«حالا باور می‌کنی؟»

ایشلان، انگار که آستو یک چیز عفونی یا یک حیوان هار باشد یا یک مرض واگیردار داشته باشد، بلند شد و چند قدم عقب رفت.«مرز ممنوعه!»

آستو بلند شد و ملتمسانه به او نگاه کرد.«ایشلان، تو من رو می‌شناسی، می‌دونی که من...»

ایشلان فریاد کشید:«تو روحتو فروختی!»

آستو بلندتر فریاد کشید:«این فقط یه دروغه!» ایشلان انگار لرزان در خودش فرو رفت.

دو پسربچه با تعجب به آنها نگاه کردند و گذشتند.

آستو آرام‌تر گفت:«فقط یه دروغه... دوست من... برادر من...» جلو رفت و دستش را دراز کرد.

ایشلان عقب کشید.«تو با خودت چی‌کار کردی؟»

«گوش کن، ایشلان. چرا مارژیت‌ها نباید جادو داشته باشن؟ چرا ژوزمی‌ها باید بمیرن، بدون این که بدونن چرا؟ چرا نباید جادو با ما سازگار باشـ....؟»

«نیمه انسانی ما تحملشو نداره، فک کنم.» دستانش می‌لرزیدند و امیر دید که گوشه‌ای از موهایش سفید شدند و پیشانی‌اش چروکیده شد.

«بذار من بهت بگم، بوردنژ، جادو برای ماست. ما خود جادو هستیم!»

«تو چی داری می‌گی؟»

امیر ناگهان متوجه شد دهکده کاملا خلوت است. چهره مردی را از پشت پنجره‌ای دید و همان دم ناپدید شد.

«دارم بهت می‌گم: ساحره‌ها بنیان طبیعت هستن، درسته؟ اگر بمیرن طیعت به هم می‌ریزه. اما کی گفته که جادو همون طبیعته؟ آیا طبیعت تایید می‌کنه که دستان من بی‌دلیل آتیش بگیرن یا تو بتونی سنت رو تغییر بدی؟»

«نـ.... نه.»

«حقیقت لا به لای دروغ‌هاشونه. جادو یعنی نقض طبیعت. ساحره‌ها با به دنیا آوردن ما نقطه مخالف خودشون رو به وجود آوردن. بوردنژ، ما جادو هستیم، ما ناهماهنگی طبیعت هستیم!»

ایشلان روی چشمانش دست کشید. پنجه‌هایش بالا رفتند و موهایش را محکم گرفت و کشید تا شاید مغزش بهتر کار کند.«می‌دونی داری چی می‌گی؟ ما نمی‌تونیم جادو کنیم. فقط تو می‌تونی!»

«همه ما می‌تونیم، ایشلان! فقط فکرشو بکن. ساحره‌ها نمی‌ذاشتن افرادی مثل ما زنده بمونن، چون ما می‌تونستیم جادوی بقیه رو هم بیدار کنیم. قرن‌ها دروغ و داستان‌های ترسناک فقط برای این بود که ما رو همینجایی که هستیم نگه دارن. ایشلان، ما جادوگریم بوردنژ! مرز ممنوعه وجود نداره، مرز ممنوعه همون بلوغ ماست!»

امیر به بهراد نگاه کرد و هر دو در این فکر بودند که او چند وقت به این مسائل اندیشیده.

آستو دستش را به سمت او دراز کرد.«قسم می‌خورم که چیزی جز حقیقت نگفتم. با من باش، بوردنژ. برای آینده‌ای که توش مارژیت بودن افتخاره.»

ایشلان به او نگاه کرد. دستش را جلو برد و لحظه‌ای دست یک دیگر را فشردند. بعد گفت:«باید این سخنرانیت رو برای همه داشته باشی. حالا چند دقیقه فرصت بده خودمو جمع کنم.»

آستو یک بار دیگر دست او را فشرد و رهایش کرد.«در هر صورت، در مورد دستت بی‌حساب شدیم.»

ایشلان به دست سوخته‌اش نگاه کرد که دیگر سوخته نبود. جیغ کوتاهی از گلویش بیرون آمد و ناگهان انگار قدش آب رفت. امیر به او نگاه کرد و پسربچه‌ای چهارساله دید که لب می‌چید.

آستو خندید و موهای او را به هم ریخت.


نظراتتون رو ناشناس بگید:
https://harfeto.timefriend.net/16628194328800
 
فصل سی و هفتم/اپیزود یک

هوا. هوا بسیار شیرین بود. نسیم آهسته به صورتش می‌وزید. کمی سرد بود و سوز می‌آمد. کارن وحشت‌زده از خواب پرید. هوا را به شدت به درون ریه‌هایش کشید و همین که از شوک کابوسش بیرون آمد، یادش آمد کجاست. هوا سرد و نمناک بود، اما اکسیژن داشت. نفسش بلافاصله بند آمد، چون چیز بسیار عجیبی دیده بود.

سایه‌هایی سفید به سرعت دور آن‌ها در گردش بودند. در یک حلقه حرکت می‌کردند، آن قدر سریع که چهره‌هایشان معلوم نبود. مه را می‌شکافتند و طلسم را می‌بریدند. کارن دستش را روی سینه‌اش گذاشت و مطمئن شد که بالا و پایین می‌رود. نمرده بود، زنده بود، پس ارواح حقیقت داشتند؟ از چاله به چاه افتاده بودند؟

به بقیه نگاه کرد. همه‌شان آرام خوابیده بودند و حتی رنگشان نپریده بود. خم شد و آهسته گونه سارا را لمس کرد که گل انداخته بود. شانه‌ فاطمه را تکان داد. او ناله کرد و چیزی را در خواب جویده جویده گفت. او در همان حال که سر سارا روی زانویش بود، به پهلو افتاده و خوابیده بود.

کارن نیم‌خیز شد و بازوی زینب‌گل را نیشگون گرفت. او با نفسی عمیق و ناگهانی از خواب پرید.«کارن؟»

«اینا چین؟»

زینب‌گل به دور و بر نگاه کرد. کارن متوجه شد که او هم ارواح را می‌بیند. زینب‌گل فقط گفت:«سر در نمیارم.» به طرف آنیا خم شد. کارن هم به آنیا نگاه کرد. چهره او رنگ پریده بود. انگار مشاهده بالا و پایین رفتن سینه‌اش کافی نبود، زینب‌گل گلوی او را لمس کرد و با شادی چشمانش را بست و خندید.«زنده‌ست!»

کارن دستش را دراز کرد و چند بار روی شانه دنیس زد. او همان طور سینه‌خیز خودش را به بقیه رسانده بود، افتاده و به خواب رفته بود. بیدار شدن دنیس ترسناک‌تر بود، چرا که از جا پرید و دستش به چابکی زبان آفتاب‌پرست مچ کارن را گرفت. چند لحظه طول کشید تا به یاد بیاورد کجاست، و دست کارن را رها کرد. به ارواح نگریست، و اولین کسی بود که جرئت کرد دستش را به سمت دیوار متحرک ببرد. دستش را از میان آنها عبور داد. تنش از سرما لرزید و وقتی دستش را کشید، خیس شده بود.

کارن سارا را بیدار کرد و دنیس کیمیا را چنان تکان داد که او نیم متر از جا پرید و جیغ کوتاهی کشید. شیلار با ناله‌ای بیدار شد، و خون بینی‌اش روی صورتش خشک شده بود. سرفه کرد.

بیدار کردن تاریا کمی ‌بیشتر طول کشید. به نظر نمی‌آمد آدمی با جثه تاریا تا این حد از کمبود اکسیژن آسیب دیده باشد یا تا این حد سنگین بخوابد.

سرانجام وقتی بیشترشان بیدار شدند، و آنیا سرفه‌کنان و سست بالاخره نشست، و فاطمه، انگار که چند روز خوابیده بود شروع به مالیدن پیشانی‌اش کرد، شیلار صدا زد:«تینا...»

تینا رو به دیوار متحرک ارواح، به پهلو خوابیده بود و چهره‌اش معلوم نبود. شیلار بلندتر صدا زد:«تینا!» صدایش تودماغی شده بود.

اما از تینا تنها نیمه گردنی رنگ پریده مشخص بود، بدنی پیچیده در شنل و خرمنی گیسوی طلایی. زینب‌گل روی زانو جلو رفت و او را تکان داد:«تینا! پاشو دیگه!»

دنیس چشم‌هایش را در کاسه گرداند، و آنیا خیره خیره نگاه کرد.

زینب‌گل بلندتر گفت:«تینا چرا... تینا؟»

مورا سرش را بالا آورد و چشمان خاکستری‌اش نگران بودند.

«تینا!» بدن رنگ‌پریده سرد را برگرداند. گیسوی طلایی کنار رفت و بازویی که روی پهلوی تینا بود، بی‌رمق کنارش افتاد.

چشمانش باز بودند، چشمان سرد و طلایی او که حالا به کهربایی می‌زدند. صورتش از مرگ هم سفیدتر بود و مایعی کم‌رنگ‌تر از خون دهانش را به گوشش متصل کرده بود. زینب‌گل صورتش را به او نزدیک کرد، و وقتی هیچ نسیم گرمی به گونه‌اش نواخته نشد، موهای تنش از وحشت سیخ شدند.

مورا گفت:«تیـ... تینا؟»

زینب‌گل روی گردن سرد و سفید او به دنبال ضربانی زنده گشت. گشت و باز هم گشت. آنیا با بغض ناله کرد:«اینقدر دنبالش نگرد لورینا، مرده! مرده!»

زینب‌گل با هر دو دست لرزانش چشمانش را پوشاند. بغض شیلار یک دفعه ترکید و کارن به فاطمه نگاه کرد. هر دو هنوز باورشان نمی‌شد او مرده باشد.

صدای تینا هنوز در گوش کارن بود که می‌گفت:«تسویه حساب هم همون انتقامه، عزیزم!» در واقع تنها حرفی بود که مستقیما به خود کارن زده بود.

برخلاف انتظار، دنیس بود که خم شد و چشمان و دهان جنازه را بست؛ و دنیس، دنیسی که حتی به سینور مارون احترام نظامی نمی‌گذاشت، رو به جنازه با سه انگشت پیشانی‌اش را لمس کرد.

آنیا گریه می‌کرد و به سرفه می‌افتاد. تاریا پیشانی‌اش را لمس کرد و کیمیا و سارا خودشان را بغل کرده بودند. این ماجرا دیگر داشت به چیزهای ترسناکی مثل مرگ می‌رسید.

زینب‌گل محکم اشک‌هایش را پاک کرد.«حالا باید چی‌کار کنیم؟»

«با دو نفر کمتر ادامه می‌دیم.»دنیس محکم این را گفت و یادشان انداخت که تیلیا هم ترکشان کرده است.

تاریا خیلی منطقی و جدی گفت:«ما نمی‌تونیم بدن تینا رو با خودمون ببریم.»

کارن تعجب کرد از اینکه هیچ کس مخالفتی نشان نداد. و انگار صدای مهربان تینا را شنید که گفت:«اشکالی نداره. مهم نیست.»

و ناگاه، کارن فهمید که دیگران هم آن صدا را شنیده‌اند، چرا که همه سرها مثل سنجاب‌هایی که صدای پای خطر را شنیده باشند، بالا آمدند.

کارن حس کرد احساس ناخوشایندی از ستون‌ فقراتش بالا می‌آید. پشتش لرزید.
 
فصل سی و هفتم/ اپیزود دو

بازیگر مهمان: @dorincii

آنیا گفت:«جنگل مه... تینا!» به سرعت به اطرافش نگاه کرد، و چشمانش روی نقطه‌ای ماندند. تمام سرها به همان طرف برگشت.

تینا در فاصله نیم‌متری زمین معلق بود. شفاف و مجازی به نظر می‌رسید. موهای بلوندش حالا سفید شیری بودند و پیراهن رایانایی‌اش خاکستری بود. چشمانش به شدت اندوهگین می‌نمودند.«گفتم، اشکالی نداره. در هر صورت فرقی نمی‌کنه.»

وقتی هیچ کس تکان نخورد، اندوه چشمان شبح تینا بیشتر شد. دست شبح دیگری از میان دیوار متحرک وارد حلقه شد و روی شانه تینا قرار گرفت، سپس بقیه بدنش پدیدار شد. او از تینا پیرتر بود، این را از صدایش تشخیص دادند. صورت او بیشتر شبیه گردابی از مه بود تا صورت. پیراهنش رایانایی نبود اما هرچه بود مدل خود را از دست داده بود، و به جای پا، مه غلیظ و نقره‌ای از زیر دامنش می‌ریخت.«اشکالی نداره. خیلی طول نمی‌کشه که یادت بره.»

دنیس جرئت کرد بگوید:«شما نجاتمون دادین؟»

«ما فراموش شده هستیم، وقتی وجود نداری تصمیمی هم نمی‌گیری. اون دختر جوون-به زینب‌گل اشاره کرد- از ما کمک خواست و جوونترین دوست ما درخواستش رو قبول کرد.»

لورینا پرسید:«دوست جوون؟»

«آه، دیگه حافظه‌ای برام نمونده. دخترک، دخترک نقره‌ای، بیا!»

از میان بدن در گردش بقیه ارواح، روح دختری چهارده ساله وارد حلقه شد. هیچ کس او را نمی‌شناخت، جز کیمیا که داد کشید:«درسا!؟»

کسانی که اهل واقعیت بودند، بلافاصله مانتو و شلوار دختر را تشخیص دادند. شال نازکی مثل ابری از مه خاکستری روی شانه‌اش افتاده بود و موهای کوتاهش مثل باد، دائم تکان می‌خوردند. او سعی کرد به زمین نزدیک‌تر شود.

کیمیا داد کشید:«درسا! درسا! اینجا چیکار می‌کنی؟!» بلافاصله به یاد آورد که دارد با یک روح صحبت می‌کند، با کسی که مرده است.

شبح گفت:«من... من فقط یادمه که افتادم توی یه دره و دیدم که اینجام و نمی‌تونستم نفس بکشم. بقیه اشباح بهم طرز کار اینجا رو گفتن و ازم خواستن وقتی یادشون رفت، یادشون بندازم.»

زینب‌گل با عذاب وجدان تلخ و عجیبی گفت:«اونا دریچه‌های ما بودن، خدایا، ما چند تا آدم بی‌گناه رو کشتیم؟»

اما به نظر نمی‌رسید که درسا اهمیتی بدهد. سارا پرسید:«مگه اینجا چطوری کار می‌کنه؟»

کارن بی‌امان پرسید:«تو توی سمپادیا بودی؟ کاربریت رو یادته؟»

شبح درسا گفت:«دورینچی، فک کنم. اینجا جاییه که فراموش میشیم و نمی‌تونیم ازش خارج بشیم. اشباح می‌گن که... روزی فراموش می‌کنیم چه شکلی بودیم یا بدنمون چطور بوده، و شکل چهره و بدنمون رو از دست می‌دیم. دست آخر فراموش می‌کنیم که وجود داشتیم و... و...»

شبح بسیار پیر گفت:«و به نیستی می‌پیوندیم. اشباح نیاز دارن که افراد جوان و جدیدی بمیرن تا بتونن به قدیمی‌تر ها یادآوری کنن که کی بوده‌ن. برای همین مجبور شدیم دوست موطلاییتون رو بگیریم، متاسفم.»

دنیس از خشم صدایی در آورد، اما به نظر نمی‌آمد برای تینا مهم باشد. او گفت:«حالا چیزی که مهمه بیشتر... وجود داشتن و دیرتر فراموش شدنه. من مشکلی ندارم، بچه ها.» روی هوا لغزید و پایین آمد.«مادرم در نیواتور زندگی می‌کنه، در شرق سرزمین آزاد. بعدها... یه سری بهش بزنید.»

چرا اهمیت نمی‌دادند؟ چرا برایشان مهم نبود که مرده‌اند؟ کارن خیلی راحت جوابش را گرفت، وقتی شبح پیر گفت:«حتی زنده بودن رو هم به یاد ندارم.»

و وقتی تینا گفت:«عجیبه، اما من هم.»

و کارن فهمید که اولین چیزی که از یاد می‌رود، زندگیست. اولین چیزی که جنگل می‌دزدد.

شیلار به گریه افتاد و زینب‌گل به شبح درسا گفت:«تو باید بدونی، دریچه‌های ناقص من تو رو به اینجا کشوند، من معذرت میخوام...» صورتش را در میان دستانش گرفت.

درسا چیزی نگفت. نگاه شبح‌وارش بی‌تفاوت بود. پیشانی‌اش لحظه‌ای چین خورد و سپس محو شد. دیوار اشباح به سرعت او را در خود حل کرد.

شبح پیر تینا را عقب کشید و از حلقه بیرون کرد. بعد گفت:«ما تونلی به دو طرف جنگل می‌زنیم تا ازش عبور کنین. ما نیاز به عضو جدید داریم ولی آدمکش که نیستیم. اسبهاتون رو از اون طرف بیارید. چشم‌هاشون رو ببندید چون از ما می‌ترسن.»

آنیا زمزمه کرد:«تیسرون.. تیسرون چی شد؟»

دنیس گفت:«مرد. شانس آوردی زیر وزنش کمرت نشکست.»

آنیا نفسی ناگهانی کشید، و اشکی گونه‌اش را تر کرد.«ما سی سال با هم بودیم!»

«شرمنده.»

سی سال عمر کاربردی زیادی برای یک اسبِ سواری بود، اما اسب‌های بلاسایی نمونه دوبرابر یک اسب بودند. سوپراسب‌هایی که بسیار سنگین می‌تاختند و عمری طولانی داشتند.

به نظر آمد که حلقه کش می‌آید و به بیضی و سپس به یک مسیر تبدیل می‌شود. کارن به دیوار ارواح نگاه کرد، و فهمید بیشتر آنها چهره ندارند.

مرگ هنوز اطرافشان پرسه می‌زد. این را در چهره خفته تینا، در بی‌توجهی و بی‌علاقگی روح درسا، دختری که می‌توانست الان در واقعیت منتظر شروع سال تحصیلی باشد، در سرمای هوا و در اشباح بی‌چهره‌ای می‌دید که بیهوده به آدمکشی مشهور شده بودند.






https://harfeto.timefriend.net/16628194328800


با تشکر از درسای عزیز که نیومده بیگناه کشته شد. ممنون از حضورت توی این اپیزود!
 
فصل سی و هشتم/ اپیزود یک

آستو تا شب مدام در قلمرو مارژیت‌ها می‌چرخید. از ظهر گذشته بود که با برادرش به دو دهکده مجاور رفت و برای آن ها هم توضیح داد. ایشلان تا غروب آفتاب در دور افتاده‌ترین نقاط قلمرو چرخیده بود و برای افرادی که «آواره» نامیده می‌شدند، حرف‌های آستو را بازگو کرده بود.

دهکده، تا جایی که بهراد و امیر شاهدش بودند، به جنب و جوش افتاده بود. آن هوای خشک و زمین گل و مردم خسته و کلافه و غمگین، تبدیل شده بود به محیطی سرزنده و پویا؛ همه در تکاپو بودند و مدام با هم بحث می‌کردند. همسایه‌های خانه عموی آستو که شفا یافتن آستو را از پنجره دیده بودند، مشاهداتشان را با جزئیاتی که برای بهراد و امیر قابل درک نبود، با هیجانی غیرقابل وصف تعریف می‌کردند. نیروی جدیدی در دهکده احساس می‌شد، قدرتی که تازه داشت پا می‌گرفت. ژوزمی‌هایی که سالها پنهان شده بودند بالاخره خود را نشان می‌دادند، عادی‌ها سعی می‌کردند جادو را درون خودشان پیدا کنند. مردم دهکده اینتاش-به معنای پشت تپه- با آینو از راه رسیدند در حالی که ژوزمی‌هایشان جلو دسته حرکت می‌کردند. مردم دهکده آیتاش-روی تپه- که دورتر بودند و کمتر مورد حمله قرار می‌گرفتند و در نتیجه جمعیت کمتری داشتند، با آستو از راه رسیدند در حالی که تنها مارژیت‌های اسب سوار بودند. مردم دهکده آستو-ایرنِشی‌‌ یا همسایه‌ جنگل- به آنها احترام می‌گذاشتند. آیتاش‌ها متمدن‌تر و قدیمی‌تر بودند و به سبب دور بودن دهکده‌شان از ساحره‌ها، فرصت بیشتری برای یافتن خودشان داشتند. تعداد ژوزمی‌هایشان زیاد بود و آن‌ها بچه‌هایشان را در جادو پرورش می‌دادند. با این حال تا آن روز کسی مثل آستو ندیده بودند؛ در تاریخ آیتاش‌ها زیاد بودند کسانی که مثل آستو از مرز می‌گذشتند، اما همگی می‌مردند یا دیوانه می‌شدند. در هرصورت، مشخص بود که آیتاش‌ها بیشتر از بقیه آماده پذیرش تغییر هستند.

غروب بود که ایشلان با یک گروه هشت نفره از آواره‌ها برگشت. آواره‌ها مارژیت‌هایی بودند که با انسان‌ها رفت و آمد داشتند و هویتشان را مخفی می‌کردند. آنها یتیم بودند یا پدرشان مشخص نبود، برای همین تنها یا در گروه‌های دو یا سه نفری سفر می‌کردند. آن هشت نفر تنها آواره‌هایی بودند که ایشلان توانسته بود در قلمرو بیابد. او به آستو یادآوری کرد که یک آواره مدت خیلی کمی را در وطنش می‌گذراند.

آستو هم یک آواره می‌شد، اگر پدرش او را به مدرسه تربیت جنگجو نسپرده بود.

هفت تا از آواره‌ها در واقع مارژیت بودند. یکی‌شان دختر انسانی بود که به ازدواج یکی از آواره‌ها در آمده و با او همراه شده بود. با این حال ایشلان خنده‌کنان گفت:«خیلی هم انسان نیست. فک کنم هفت هشت نسل قبلش از فامیلای تو بوده، یا من.» این را گفت، چون دختر موهای سرخ داشت. بهراد خندید ولی آستو تایید کرد که موسرخ‌ها و زال‌ها از نوادگان ساحره‌ها هستند.

با این حال دختر ساکت و مهربان بود و برخلاف همسرش- که یک پارچه شرارت بود- چندان حراف نمی‌نمود؛ اما هر حرفی را به دقت گوش می‌داد و شوهرش بیشتر از تحلیل‌های او استفاده می‌کرد تا مغز خودش.

آواره‌ها بیشتر با خودشان ارتباط برقرار می‌کردند تا با اهالی دهکده. برخلاف همه مارژیت‌ها-که هر کسی برایشان بوردنژ بود-یکدیگر را «راندوژ» صدا می‌کردند که معنایی شبیه «عموزاده دور» با چاشنی «دوست نزدیک» داشت. بعضی کلمات قابل ترجمه نیستند. آن‌ها دور هم جمع می‌شدند و پچ‌پچ‌کنان اخباری را منتقل می‌کردند که هر آواره‌ای لازم بود بداند. بعد نچ‌نچ‌کنان سر تکان می‌دادند و برای شرایط فعلی جهان متاسف می‌شدند.

با رسیدن اهالی بقیه دهکده‌ها و آواره‌ها، شور مارژیت‌ها بیشتر شد. نوعی اتحاد داشت شکل می‌گرفت، این را می‌شد با تماشای جنب و جوش اینتاشی‌ها و بحث‌های جدی‌شان، آیتاشی‌ها که اسب‌هایشان را نعل می‌کردند و با جدیت صحبت می‌کردند، مردم ایرنِشی که با نگاهی معنادار خانه‌هایشان را با هم‌نوعانشان به اشتراک می‌گذاشتند و آواره‌ها که یکی یکی سراغ آستو می‌آمدند و چیزی به مارژیتی می‌پرسیدند، فهمید.

آستو وقتی با آخرین آواره صحبت کرد- که پسری حدودا هفده ساله بود و بین دو ابرویش، کمی بالاتر، یک لکه سرخ به شکل ماه داشت- به او گفت که به تمام مارژیت‌ها بگوید که آخرین صحبت او با آنها، صبح خواهد بود. آن وقت آتشی درست کرد و با نزدیک‌ترین کسانش دور آن نشستند. خب، نه دقیقا دور آن. آینو، برادر عجیب آستو به اندازه نیم‌بشکه عرق ریخت و تازه با فاصله دو متری از آتش نشسته بود.

به نظر می‌رسید بی‌هیچ گفت و گویی اختلاف آستو و عمویش حل شده. آستو از شفا یافتن کبودی‌های نومنتا خشنود و از شلاق آتشین خودش شرمسار بود، و به نظر می‌آمد جو اتحاد مارژیت‌ها روی عمویش تاثیر گذاشته و او را متقاعد کرده است.

سرانجام آستو تصمیم گرفت بخش دیگری از ادب را به جا بیاورد و خانواده‌اش را به امیر و بهراد معرفی کند. به پیرمردی که موهای جوگندمی داشت اشاره کرد.«عموی من، رالسه. مادر پدر من و اون یک ساحره بود، ساحره آتش، اما پدرشون یکی نبود. متوجهی؟ اونا فرزندان یک زن از دو مرد هستن.» بهراد سر تکان داد که بگوید می‌فهمد. پرسید:«چرا رنگ موهاتون با هم فرق داره؟ مگه قرمز نشونه آتیش نیست؟»

«رنگ موهای من متفاوته چون من ژوزمی هستم، مارژیتی که میتونه جادو رو بروز بده و صد البته که غیرقانونیه. اونها هم میتونن، در شرایط خاص.» به پسر موسیاه اشاره کرد.«آینو، برادر منه. ما از پدر یکی و از مادر جداییم. مادر اون ساحره سرما بود. و البته، مادر نوم‌تن، پسرعمومون هم همون ساحره بود... یه کمی پیچیده‌ست.»

آینو گفت:«حالا فهمیدین؟ زیاد رابطه خوبی با گرما ندارم!» و پیشانی‌اش را با پشت دست پاک کرد. او پیراهنش را در آورده و بافت موهایش را باز کرده بود، و امیر و بهراد تازه فهمیدند که او خیلی هم آفتاب سوخته نیست؛ چرا که پوست برهنه سینه‌اش نشان داد او واقعا اندکی سبزه است. موهای سیاه ضخیمش روی شانه‌هایش پخش شده بودند.

آستو ادامه داد:«اوهوم. البته اینجا اونقدر عجیب نیست که عمو و زن‌عموت پدر و مادرت هم باشن. کسی دیگه اهمیت نمی‌ده... و ما یک خواهر هم داریم... که از پدر و مادر با من یکیه، اما یه ساحره آتشه... می‌دونید که، چون دختره.»

رالسه به او یادآوری کرد:«ما در مورد خویشاندان ساحره‌مون حرف نمی‌زنیم، پسر.»

آستو به او نگاه انداخت، انگار در عین احترام از او دلخور بود. مارژیت‌ها از هم متنفر نمی‌شوند چون اگر نسبت به هم نفرت بورزند، کس دیگری در دنیا برایشان نمی‌ماند. بهراد یادش افتاد که نزدیک غروب ایشلان به او گفته بود:«ما یه ملت نیستیم، بهرُد. ما یه مجموعه از آدمای تنهاییم.»

و آواره‌ای به آستو گوشزد کرده بود که در تاریخ مارژیت‌ها سابقه نداشته طردشده‌ها متحد شوند.

و آواره دیگری هم-که مردی پنجاه ساله و سیاه مو بود- با بدبینی گفته بود که هر اتحاد آخرش قتل‌عام است و نه چیز دیگر.

با این حال همه آنها با آستو مانده بودند.

آستو به عمویش گفت:«اگر بخوایم ثابت کنیم با اونها برابر هستیم، باید بدون ترس ازشون حرف بزنیم.»

ایشلان خندید و دندان‌های سفیدش در نور آتش درخشیدند.«می‌خوایم ثابت کنیم برتریم، بوردنژ.»

آستو خندید و گفت:«خب اینها هم عموزاده‌های من هستن. نوم‌تن پسر ساحره سرماست. در واقع نوه اونه ولی چه فرقی می‌کنه؟ نومنتا دختر ساحره طبیعته و از اونجا که کسی دیگه‌ای رو پیدا نکردم، تنها مارژیت زنده‌ایه که دختره. شژو پسر رالسه و زن‌عموی انسانمونه.» نومنتا روی زانویش نشسته بود، و شژو کنار پدرش، رالسه. نوم‌تن از پشت به گردن ایشلان آویخته بود و ایشلان با او بازی می‌کرد. آستو اضافه کرد:«دهکده ما از همه شلوغ‌تره، چون به ساحره‌ها نزدیک‌تره.»

صدای خنده پسربچه‌طور آینو بلند شد. او خندید و باز هم خندید، تا جایی که همه به او خیره شدند و فهمیدند نمی‌تواند جلوی خندیدنش را بگیرد. ایشلان بازوی آستو را گرفت و کنار گوشش چیزی زمزمه کرد. آستو پرسشگرانه به او نگاه کرد ولی جوابی نگرفت.

خنده آینو به صدایی جیغ تبدیل شد و کم کم حالت عصبی گرفت. زن‌عمو از جایش بلند شد، کنار او نشست، دستش را روی شانه او گذاشت و آهسته موهای آینو را نوازش کرد.

خنده او رو به خاموشی رفت و به سوال‌های زن‌عمویش جواب‌های کوتاهی داد. نیم ثانیه بعد با همان لبخند پهن همیشگی، اما با چشمانی خالی به آتش خیره شده بود.

سپس زن‌عمو بلند شد، نگاهی نگران با آستو رد و بدل کرد و به بهانه آوردن خوراکی به سمت کلبه‌اش به راه افتاد.

بهراد گفت:«چه... خانواده خوبی.»

کسی چیزی نگفت.

آتش ترق و تروق کرد. آستو دستش را روی شعله‌ها گرداند و هیزم‌ها درخشان‌تر سوختند. رالسه-عموی پیر آستو- با حالتی عصبی لرزید.

صدای زن‌عمو از داخل کلبه بلند شد، اولش داشت به زبان‌های ترکیبی و مختلف با آواره‌هایی دعوا می‌کرد که پرده دستشویی را کنده بودند، بعد بچه‌هایش را صدا زد. اینطور بود که سه کودک عجیب خندان به طرف خانه دویدند و بزرگترها با جهانی تلخ‌تر از دنیای کودکی، تنها‌ شدند.

آستو گفت:«بهتره بگیریم بخوابیم. به آواره‌ها گفتم توی کلبه ما بخوابن، اونا همینطوریش هم خونه‌ای ندارن.» او و ایشلان بلند شدند و چند دقیقه بعد با چند بالش و زیرانداز حصیری برگشتند. بهراد و امیر به آنها کمک کردند که زیراندازها را دور آتش پهن کنند. امیر و بهراد که خیلی خسته بودند بلافاصله نقش زمین شدند. آتش درخشان بود و در حضور آستو حتی گرم‌تر می‌سوخت. عموی پیر با حالتی شبیه انزجار بلند شد و به سمت کلبه رفت. شانه‌هایش از پشت افتاده می‌نمودند.

ایشلان و آستو مدتی رو به آتش نشستند و بی‌توجه به امیر و بهراد- و آینو، که هنوز مثل مجسمه به آتش خیره شده بود- با یکدیگر صحبت کردند. صحبتی نسبتا طولانی که بهراد از آن فقط کلمه «بوردنژ» را می‌فهمید.

دست آخر انگار صحبتشان به آینو معطوف شد. آستو او را صدا زد اما جوابی نگرفت، او چنان مات آتش شده بود که نمی‌شنید.

آستو از ایشلان پرسید:«فکر می‌کنی آینو داره به... مرز بلوغ جادو نزدیک می‌شه؟ خیلی عجیب شده.»

ایشلان به تلخی گفت:«نه، بوردنژ. اینا از عوارض افسون شیفتگیه.»

آستو سیخ نشست.«مگه... آینو رو هم برده بودن؟»

«یه سال پیش. یه هفته بعد از اینکه برای آخرین بار رفتی. داشت کم‌کم خوب میشد که اتفاقی فهمید پدر شده. مه تالِسا، گند پشت گند بود!»

«پدر شده؟»

«اون دخترک ساحره، برادرزاده‌ت، الان باید سه- چهار ماهش باشه؛ یه چیزی همین حوالی.»

آستو با چشمان گرد به آتش خیره شد. شعله بالاتر رفت.«چجوری می‌شه کمکش کرد؟»

«هعی بوردنژ! هیچ جور. مورد اون انگار متفاوت بوده. ولی هیچ وقت حرفی نزد، از این که دختره کی بوده یا هرچی. ما فقط دیدیم که آینو برخلاف همه مریض برگشت. ده روزی مریض بود، تب کرده بود. تو که می‌دونی اون کلا سرده، پس وقتی سرد نباشه حتما یه خطری هست. بعدشم که بهتر شد، کلا همینطوری بود. زن‌عموت خیلی به خاطرش حرص خورد ولی راهی برای خوب شدنش نبود.»

آستو گفت:«باید باهاش حرف بزنم.»

ایشلان چیزی نگفت.

اینجا بود که بهراد خوابش برد.
 
فصل سی و هشتم/ اپیزود دو (ملقب به اپیزود رازها)

سکوت برقرار بود، وقتی جنگل تمام شد و مه سرد رقت‌انگیز از ریه‌هایشان بیرون رفت. وقتی چمن‌زار کم کم زرد شد و بوته‌های خشک جای علف‌های بلند را گرفتند. سرزمین‌های بعد از جنگل مه طولانی‌تر به نظر می‌رسیدند، و غروب آفتاب هم نزدیک بود. گوی سرخ خورشید به تلخی میان کوه‌های غرب-که حالا نزدیک‌تر بودند- فرو رفت. غروبی دلگیر و خونین بود و کسی حرفی نمی‌زد. صدای اولین جیرجیرک‌ها بلند شد و آنها با دو نفر کمتر، جایی درپناه یک تپه برای اطراق پیدا کردند. اسب‌هایشان را بستند و آنیا به تلخی از پشت شبق پایین پرید و آوازی غمناک را زمزمه کرد. نگاهش اطراف شمال می‌گشت، جایی هنوز می‌شد قله‌ گمشده در میان ابر ستاره را دید. گفت و گویی کوتاه کردند. زمان از دست آنیا در رفته بود. در روزها و ماه‌ها گم شده بودند.

همان موقع در رایانا، تاریوس در لباس پشمی روی صخره‌ای نشسته بود. اولین و مرتفع خانه‌ها شهر از پنجاه متر آن طرف‌تر شروع می‌شدند. خرچ خرچ پای رونان را شنید که به سمتش می‌آمد اما واکنشی نشان نداد. بعد خرچ خرچ پای سینور مارون آمد و تاریوس فهمید آنها بیکار شده‌اند. رونان کنارش نشست و سینور مارون کمی بالاتر. برف اندکی باریده بود.

سینور مارون گفت:«چند تا از ما باید برن به سرزمین مرکزی... باید از سربازهای اونجا مخفیانه نیرو جذب کنیم.»

تاریوس چیزی نگفت، اما رونان صدایی در آورد.

بعد تاریوس گفت:«امروز تولد من و تاریا بود.» رونان تبریک نگفت.

تاریوس ادامه داد:«در همین لحظه من سی‌امین سال زندگیمو به پایان رسوندم و رسما هیچ کار به درد بخوری انجام ندادم.»

سینور مارون با صمیمیت گفت:«چه حرفیه می‌زنی!؟»

رونان سعی کرد جو را عوض کند:«حالا چرا اومدی اینجا زانوی غم بغل گرفتی؟»

تاریوس به دورترین نقطه شهر که می‌توانست ببیند نگریست و رادان را دید که هیزم جا به جا می‌کرد، و سه تا دختر کوتاه‌تر از خودش مثل جوجه اردک به دنبالش هیزم می‌بردند. حتی از دور هم سیرای ده ساله، و دو خواهر تیساوایی، لیرا و لیرانا را شناخت. اوینای نوزده ساله نشسته بود و پیرمرد شفاگری که می‌خواست پای بهراد را قطع کند، داشت زخم هم‌آمده صورتش را بررسی می‌کرد. تاریوس به برادر شانزده ساله او فکر کرد که در زیرزمینی مرده و حالا فراموش شده بود.

«من زانوی غم بغل نگرفتم.»

سینور مارون گفت:«همه روز تولدشون انقد بدعنق می‌شن؟ بس کن پسر!»

«گفتم، من ناراحت نیستم، مارون! ولی این غروب یه چیز عجیبی داره.»

رونان گفت:«غروب خونینه. آخرین غروب تابستون.»

«نه، یه چیز عجیب دیگه داره.»

رونان به سینور مارون نگاه کرد. مارون با جلوی چکمه‌اش به پشت تاریوس زد.«یه چیزی مثل دلتنگی، آره؟»

تاریوس چیزی نگفت. رونان با خنده گفت:«من که همچین چیزیو نمی‌بینم!»

سینور مارون گفت:«چون تو کسی رو نداری که دلتنگش باشی.»

«تاریوس رو می‌دونم، ولی شما مگه دارین؟»

«داشتم.» صدایش عمیق شد.

«آه. درسته.»

تاریوس پرسید:«همسرت مرد؟»

مارون جواب داد:«بله.»

«روحش در آرامش.»

«ممنونم.»

کمی به خورشید خیره شدند که در پشت کوه‌های غرب فرو می‌رفت. بعد تاریوس گفت:«یه حسی بهم می‌گفت امشب غروب... یه پیامی برام داره. از این حس‌های احمقانه که وقتی خیلی کار می‌کنی سراغت...»

«این حرفو نزن، تاریوس.»

«باشه. ولی به غرب نگاه می‌کنم و حداقل می‌دونم که اونجاست.» لازم نبود بگوید که دارد در مورد تیلیا صحبت می‌کند.«انگار سال‌ها بود که می‌شناختمش ولی فقط دو سال از اولین باری که دیدمش می‌گذره.»

«عشق همینطوریه، بچه جون.»

رونان به عنوان فردی بی‌تجربه، ساکت ماند.

«آره... ولی انگار بیشتر از این هم هست... اما واقعا فکر می‌کنم هیچ کار مهمی تو زندگیم نکرده‌م.»

رونان گفت:«چی بگم؟ تو مثل برادر بزرگمی.»

تاریوس لحظه‌ای به او نگاه کرد:«مگه تو از من کوچکتری؟»

«من 27 سالمه.»

«خب... به نظر نمیاد.» در واقع رونان مثل برادر بزرگتر او بود.

«تبعیدی بودن آدمو زود پیر می‌کنه.» به شوخی بی‌مزه خودش لبخندی خشک زد. بعد از مارون پرسید:«ساحره‌های پاک نمی‌تونن بهمون کمکی بکنن؟»

«همونایی که بیست ساله ارتباطشون با حکومت رو قطع کردن و دنبال قلمرو مستقل جادوعن؟ نه فک نکنم. به مرده‌ها بیشتر از اونا اعتماد دارم.»

«همین قد مزخرفن که یکی مثل دارلای ساحره رو تحویل دنیا داده‌ن.»

مارون خندید.«تو بچه خوبی هستی تاریوس، ولی وای از اون روزی که حالت خوب نباشه.»

«من خیلیم حالم خوبه!»

«واقعا؟»

تاریوس چیزی نگفت. به غروب خیره شد. خورشید دیگر مثل یک نقطه سرخ به نظر می‌رسید. لحظه‌ای بزرگتر به نظر رسید و انگار گرمایی تاریوس را در بر گرفت. چشمان سبزش به ناگهان گشاد شدند و دهانش اندکی باز ماند، چرا که دیگر روی کوه ننشسته بود.

او روی بالاترین پله معبد قدیمی رایانا نشسته بود، بعد از یک روز تمرین سخت، آفتاب را تماشا می‌کرد که پشت کوه‌های غرب پنهان می‌شد. کمرش درد می‌کرد و حسش طوری بود که انگار باسنش روی پله سنگی له شده و تا ابد مکعبی خواهد ماند. همه چیز به قدری آشنا بود که انگار آنجا زندگی کرده بود؛ بلافاصله فهمید واقعا آنجا زندگی کرده. معبد کهن رایانا در جوار کوه‌های شمال، جایی بود که شش ماه از دوره آموزشش را آنجا گذرانده بود.

سواری از دور می‌آمد. اسب کرم‌رنگ، به سمت معبد یورتمه می‌رفت. فرد سواره، شنل بلندی به تن داشت و صورتش را پوشانده بود. تاریوس، که تنها بود، بلند شد و روی پله‌ها ایستاد. سوار در چند قدمی پله ها از اسب پایین پرید و در حالی که شنلش موج بر می‌داشت، از پله ها بالا آمد، و با تاریوس سینه به سینه شد.

با چشمانی فیروزه‌ای و درخشان تاریوس را برانداز کرد و با صدایی لطیف و زنانه گفت:«می‌شه برید کنار؟»

تاریوس روی پله بالاتر ایستاده بود، برای همین از بالا به زن نگاه کرد، و محو چشمان خوش‌رنگ او شد. می‌خواست بگوید:«من تو رو می‌شناسم؟ اینجا کجاست؟ من چطور اومدم اینجا؟» اما با لحنی نگهبان‌طورگفت:«اینجا چی کار دارید؟»

تاریوس فهمید که نمی‌تواند چیزی بگوید یا چیزی را تغییر دهد. با تمام وجودش می‌دانست این اتفاقات قبل از این افتاده‌اند، مغزش گواهی می‌داد که تمام این سال‌ها در پس حافظه‌اش پنهان بوده‌اند، اما احساسی داشت، مثل حس شما، وقتی پدر و مادرتان خاطراتی از کودکی شما می‌گویند. می‌دانید که اتفاق افتاده‌اند، اما برایتان تازگی دارند.

تاریوس داشت به یاد می‌آورد.

زن شنل‌پوش سرش را کمی به چپ خم کرد. کلاه شنلش عقب بود، اما شال کهنه آبی‌رنگی به سر داشت و با دنباله همان صورتش را پوشانده بود. گفت:«من از پرستندگان رایانا هستم، برای ورود به معبدش مجبور نیستم جواب پس بدم.»

تاریوس گفت:«این معبد سالهاست که متروکه. برای رایانا معبدی توی سرزمین رایانا ساخته شده، خیلی وقته. برای عبادت باید برید اونجا.»

زن گفت:«اما من توی این معبد آرامش بیشتری دارم. اگه من چند دقیقه اینجا باشم شما رو می‌کشن؟»

تاریوس نفهمید چرا و چطور از سر راه او کنار رفت، اما زن با قدم‌های بلند وارد معبد شد. تاریوس به دنبالش رفت؛ شاید برای آنکه اگر فرمانده‌اش آمد، او را پنهان کند.

زن در مقابل تندیس رایانا زانو زد. شالش را باز کرد تا چهره‌اش را صادقانه در برابر الهه به نمایش بگذارد. شال کهنه آبی‌رنگ روی شانه‌هایش لغزید و موهایش نمایان شد. فیروزه‌ای و صاف و ابریشمین، روی حلقه شنلش پیچ و تاب خورده بودند. او سرش را خم کرد و چهار انگشت دست راستش را روی پیشانی گذاشت. موهای دریارنگش اطراف صورتش دیوار زده بودند.

تاریوس عقب‌تر از او زانو زد. او نیایشی نداشت، اما حس می‌کرد این دختر، مثل یک پری با رایانا نجوا می‌کند. دختر موفیروزه‌ای، به زبانی غریب، آوازهایی می‌خواند و صدایش چنان لطیف بود که تاریوس در پری بودن او شک نداشت. تندیس رایانا، تندیس زنی با کمان بلندی بر دوش و موهایی مواج، در سکوت و سکون به آواز او گوش می‌داد.

تاریوس هیچ وقت در عمرش پری ندیده بود، اما مگر پریان زیبا نیستند؟ مگر پریان اولین پرستندگان خدایان نبودند؟

این دختر به پری راه‌گم‌کرده‌ای می‌مانست، زیبا و مرموز. به زبان پریان با خدای جنگ نجوا می‌کرد. او گفته بود در معبد کهن آرامش بیشتری دارد. ناگهان تاریوس هم احساس آرامش بیشتری می‌کرد.

دختر بعد از مناجاتی کوتاه و غریب، بلند شد. تاریوس هم ایستاد. آیا دختر جادویش کرده بود؟ چرا بدنش را حس نمی‌کرد؟

دختر لحظه‌ای به او خیره شد. بعد آرام گفت:«ممنونم.» صدایش به شیرینی کلوچه‌هایی بود که مادر تاریوس می‌پخت؛ همان‌هایی که او از سهم تاریا هم کش می‌رفت تا بیشتر بخورد. صدای او، طعم شیرین کودکی داشت. طعم سرخوشی‌ها و شیطنت‌های از دست‌رفته.

تاریوس نمی‌دانست آیا لیاقت صحبت با یک پری را دارد یا نه، اما پرسید:«شما... پری هستید؟»

دختر که دستش را بالا برده بود تا شالش را روی سرش بکشد، لحظه‌ای مبهوت شد و بعد زد زیر خنده. خنده‌ای چنان آهنگین و شیرین، که تاریوس را فلج کرد. دستهایش یخ کرده بودند، قلبش داشت از سینه بیرون می‌زد و در برابر این زیبایی متمرکز و این طعم خوش، پاک احساس درماندگی می‌کرد. اما به راستی که چه شگفت‌انگیز بود!

خنده دختر که تمام شد، گفت:«پری؟ نه! البته که نه! من فقط رنگ موهام متفاوته.»

اما تاریوس می‌دانست که او پری است. گفت:«نیستید؟»

«نه!» خنده ریز دیگری کرد. زانوهای تاریوس سست شده بود.

دختر گفت:«اسمم تیلیاست.»

«تاریوس... منم... هم...» متوجه جمله‌بندی افتضاح خودش نمی‌شد.

تیلیا با لبخند بامزه‌ای گفت:«خوشوقتم. ممنون که اجازه دادی بیام تو. حالا باید برم...»

شالش را روی موهایش انداخت و به سمت در رفت.

تاریوس صدا زد:«باز هم برگردین اینجا!» نمی‌دانست چطور به خودش اجازه داده به یک پری دستور بدهد. سخت احساس گناه می‌کرد و نگران بود که نکند پری-نه، اسمش را باید می‌گفت، تیلیا- ناراحت شود و هیچ وقت برنگردد.

اما تیلیا مکث کرد. سپس گفت:«غروب فردا. روی دامنه اولین کوه از طرف غرب.» بعد در حالی که محتاطانه اطراف را می‌پایید، از پله ها پایین دوید.

تاریوس یک بار دیگر روی کوهستان نشسته بود، اما تا خواست بفهمد چه اتفاقی افتاده، درون خاطره دیگری غرق شد.
 
ادامه اپیزود رازها

باز هم غروب بود؛ اولین ستاره‌ها بیرون آمده بودند. او داشت از سنگلاخ کوه بالا می‌رفت. بالاخره روی تخته سنگی، او را پیدا کرد. رو به آسمان بی‌انتها نشسته بود و پاهایش را روی هم انداخته بود. دستانش تکیه‌گاه بدنش بودند و نگاهش، آسمان را می‌بلعید.

تاریوس کنار پایش، روی زمین زانو زد. به خودش اجازه نمی‌داد کنار یک پری بنشیند. آهسته پرسید:«پس.. تو پری نیستی؟»

«من همون قدر پری ام که تو اژدهایی.» لبخند کم‌رنگی به لب داشت. تاریوس شک کرد که شاید خودش اژدها باشد.

«یک روح هم نیستی؟ یا یک خیال؟»

تیلیا از گوشه چشم به او نگاه کرد.«من کاملا انسانم، بهت اطمینان می‌دم.»

لختی سکوت حاکم شد. پس از شروع آواز اولین جیرجیرک، تیلیا سکوت را شکست.«چرا ازم خواستی برگردم، تاریوس؟»

شنیدن نام خودش از زبان او حس شیرینی داشت. تاریوس جواب داد:«تو... شگفت انگیزی.»

«و تو هم علاقه به کشف کردن چیزهای شگفت انگیز داری! درسته؟»

تاریوس حس می‌کرد گناهی نابخشودنی مرتکب شده.«من فقط می‌خواستم... بهتر بشناسمت.» ساده‌دلی و صداقتش از لحن کودکانه‌اش مشهود بود.

«مثل من.»

تاریوس لبخند زد. او و تیلیا وجه اشتراک داشتند!

تیلیا ادامه داد:«من از ستاره‌ها خوشم میاد.»

تاریوس گفت:«من هم.» و راست هم می‌گفت. آسمان ذره ذره با قالی پولکی شب فرش می‌شد، و ستارگان بیرون می‌آمدند.

تیلیا، انگار که این یک بازی بود، گفت:«نوبت توئه.»

تاریوس باورش نمی‌شد که تیلیا از او خواسته بود چیزی درباره خودش بگوید، اما گفت:«من توی مدرسه تربیت جنگجو تحصیل می‌کنم... هجده سالمه... هفت ماه دیگه سوگند نوزده سالگی می‌خورم.»

تیلیا گفت:«واقعا می‌خوای که سوگند بخوری؟»

«بله، همون قدر می‌خوامش که حرف زدن با تو رو می‌خوام.»

تیلیا خندید.«پس دودلی!»

تاریوس گفت:«با تمام قلبم می‌خوامش.» برای اولین بار هم صدا با او خندید.

یک بار دیگر آخرین پرتوهای آفتاب بر او می‌تابید، و سپس، دوباره در خاطره‌ای دیگر بود؛ در چمنزاری سبز در حاشیه جنگل‌های پراکنده، نفس‌زنان می‌دوید و دختر موفیروزه‌ای را دنبال می‌کرد. روز مقدس رایانا بود، و مدرسه تعطیل.

عاقبت تیلیا از نفس افتاد، روی سبزه‌ها نشست و دستش را به میان موهایش برد. آن روز آن پیراهن نکبت سفری را به تن نداشت، بلکه پیراهنی سفید و پرچین پوشیده بود که نو بودنش از بوی پارچه‌اش مشخص بود. پیراهن آستین نداشت و به جایش یقه‌ای پرچین برایش دوخته بودند. از زانو کم کم صورتی می‌شد تا این که لبه‌هایش به قرمز خونی می‌رسید. موهایش را آن روز شانه زده بود و با گیره نقره بسته بود. گیسویش مثل آبشاری روی شانه‌هایش ریخته بود.

تاریوس کنار او نشست، پاهایش را دراز کرد. نزدیک به دو ساعت دویده بودند.

تیلیا گفت:«خسته... شدم!»

تاریوس گفت:«من هم!»

تیلیا روی سبزه‌ها دراز کشید و دستهایش را زیر سرش گذاشت. آفتاب پهنه آسمان را روشن کرده بود، اما هنوز ظهر نرسیده بود. ابرها در آسمان آبی تلالویی سفید داشتند. آنجا چمنزاری در غرب سرزمین آزاد شمالی بود و غیر از اسب‌های وحشی و گاهی چند چوپان، کسی آن‌ها را نمی‌دید. تیلیا نفس عمیقی کشید و صورتش به لبخندی روشن شد. موهایش دور صورتش پخش شده بودند. تاریوس عقب خزید و کنار سر او نشست. او هم سعی کرده بود بهترین لباسش را بپوشد، که عبارت بود از اضافه کردن یک جلیقه قهوه‌ای به لباس همیشگی‌اش. به تیلیا خیره شد. به صورت بی‌نقص و شاد او، چشمان آبی درخشانش، گیسوان بی‌نظیر، بازوان سیمگون، خالکوبی کوچک پرنده‌ روی شانه راستش و پاهای برهنه‌اش که از سپیده‌دم روی چمن‌ها دویده بودند. آرام طره‌ای از موی او را نوازش کرد و احساس گناه وجودش را گرفت.

تیلیا گفت:«می‌دونی، نمی‌تونم تا ابد بمونم.»

«می‌دونم.» آرزو می‌کرد کاش نمی‌دانست.

«من خیلی از تو بزرگترم.»

چرا این را می‌گفت؟ چرا باید مهم می‌بود که جای مادر مادربزرگ تاریوس را دارد؟ آیا اصلا اهمیتی داشت، این که چقدر اختلاف سنی داشتند یا چه موانعی بر سر راهشان بود، آن هم در این لحظه بی‌نظیر از هماهنگی و همراهی؟

با کلافگی التماس کرد:«بس کن، تیلیا. بار سومیه که از رفتن حرف می‌زنی. می‌دونم که بالاخره می‌ری، مثل هر رویایی که تموم می‌شه. اما بس کن. اینقدر نگو که بودن ما با هم چقدر مشکل داره.»

اشکی مثل مروارید روی گونه تیلیا غلتید و به سمت گوشش سر خورد.«اما این اشتباهه. من می‌رم و تو آسیب می‌بینی.»

«پس نرو.»تاریوس راه دیگری بلد نبود.

«نمی‌تونم. تو دلیلش رو نمی‌فهمی.»دلیلش چه اهمیتی داشت؟ مهم این بود که او خواهد رفت، و تاریوس در تمام سه ماه گذشته این را می‌دانست.

اما تاریوس نمی‌خواست بفهمد. صادقانه گفت:«تو میری. و من می‌میرم.»

تیلیا بلند شد و مقابل او نشست.«این یه تهدیده؟» موهایش پریشان شده بودند؛ اما نه، تاریوس فکر کرد که فقط به شکلی هنرمندانه ژولیده شده‌اند.

گفت:«حقیقته.»

تیلیا لبخند زد.«بذار من حقیقت رو بهت بگم: من می‌رم، و تو باهاش کنار میای. سوگندت رو می‌خوری و یه سینور خوب می‌شی و جون خیلی ها رو نجات می‌دی. گه گاهی یادی از من می‌کنی و دل‌خوش می‌شی، مثل یاد کردن از...»

«رویایی که تموم شده.» تاریوس جمله او را کامل کرد.

«درسته.» لب‌هایش را بر هم فشرد.

«تو چی؟ تو می‌ری و من رو فراموش می‌کنی؟»

«من تا ابد به یادت خواهم بود.»

«این فقط یه حرفه.» تاریوس دلخور بود.

تیلیا با لجبازی گفت:«هر طور می‌خوای تعبیرش کن، ولی من می‌رم. باید برم. و این به اون معنی نیست که دوستت ندارم.»

تاریوس به او خیره شد.«مگه تو هم دوستم داری؟» صدایش بچگانه‌ترین حالت ممکن را داشت.

«خیلی احمقی که نفهمیدی.» تیلیا نگاهش را از او می‌دزدید.

تاریوس به پهنای صورتش خندید.«واقعا احمقم!»

کوهستان را ید و سرما را حس کرد، و در خاطره‌ای دیگر گم شد.

تیلیا ایستاده بود، داشت دکمه شنلش را می‌بست. دیوارهای معبد از تمیزی برق می‌زدند و مجسمه رایانا به آن ها بی‌اعتنا بود.

تاریوس از در بزرگ معبد وارد شد و دستمال تمیزکاری و سطلی آب در دست داشت. سه ماه به سینور شدنش مانده بود. به تیلیا نگاه کرد که داشت شالش را روی سرش می‌کشید. سطل از دستش افتاد و دنگی صدا کرد. آب‌کف کثیف روی پله‌ها جاری شد.

داد کشید:«تو نباید بری! نباید الان بری!» از عصبانیت دستمال را به کناری پرت کرد.

تیلیا گفت:«نمی‌تونم، نمی‌تونم، اونا ردمو گرفته‌ن.» پشتش به تاریوس بود، اما صدایش بغض‌آلود می‌نمود.

«پس منم باهات میام!»

«می‌خوای مجرم باشی؟ فکر نمی‌کنم.»

«برام مهم نیست!»

تیلیا ناگهان به طرف او چرخید.«نه! تو نمیای.»

تاریوس مصمم به طرف او رفت.«تو نمی‌تونی مجبورم کنی تیلیا. تو می‌خوای بری، من نمی‌خوام بدون تو بمونم.»

«ولی می‌مونی. تو باید سینور بشی، تو باید به مردم کمک کنی. زندگی من تباه شده، بیش از یک قرن!»

تاریوس نفهمید کی اشک‌هایش روی صورتش سرازیر شدند.«من پنهانت می‌کنم. می‌برمت سرزمین آزاد، توی یه روستا، قسم می‌خورم...» به زانو افتاد.«تیلیا خواهش می‌کنم، پری‌ها دعای من رو می‌شنون، خدایان صدامو می‌شنون، نرو!» لبه دامن او را سفت گرفته بود.

فیروزه چشمان تیلیا به نظر سخت و نفوذناپذیر می‌رسید.«دعای تو برآورده نمی‌شه، چون من دارم می‌رم.»

تاریوس گفت:«به من دروغ گفتی. من دوستت دارم! تو داری من رو می‌کشی!»

فیروزه سخت شکست.«نه! نه! تو نمی‌میری، من میرم و تو زنده می مونی، من نمی‌تونم زندگی تو رو هم تباه کنم!»

تاریوس بلند شد و داد کشید:«همین حالا هم داری تباهش می‌کنی! فک می‌کنی برام اهمیتی داره فراری باشم یا سینور؟ بدون تو مرگ و زندگی یک مزه داره.»

تیلیا جواب نداد و به سمت در معبد رفت.

تاریوس داد زد:«اخه چرا ترکم می‌کنی؟»

تیلیا ناگهان برگشت و تاریوس آبشاری از اشک‌های شور را روی گونه‌هایش دید.«چون دوستت دارم، احمق!»

تاریوس به دنبالش دوید.«تیلیا!»

تیلیا روی اسب سفیدش پرید.«فرداشب، نیمه‌شب، بیا پشت کوه غربی.» اسب به تاخت درآمد و تاریوس پشت سرش ملتمسانه فریاد زد:«تیلیا خواهش می‌کنم!»

تیلیا به تاختن ادامه داد.

تاریوس به داخل معبد دوید. خودش را جلوی مجسمه رایانا به زانو انداخت.«رایانا، خدایان، پری‌ها خواهش می‌کنم به من برش گردونین!» عاجزانه به هرچیزی چنگ می‌انداخت، به هر روزنه‌ای که شاید تیلیا برگردد.

می‌دانست که شب بعد هم نخواهد توانست جلوی او را بگیرد. می‌دانست همه چیز رو به اتمام است و نمی‌توانست تحمل کند. سینه‌اش دیوانه‌وار تیر کشید و نفهمید کی به صورت جلوی مجسمه افتاد و خوابش برد.

یک بار دیگر بوی تند مرده و جادو را از نسیم غرب حس کرد و بلافاصله در آخرین خاطره حل شد.

نیمه‌های شب بود، او و تیلیا در کوهستان مقابل هم ایستاده بودند، نور ماه و ستارگان رویشان افتاده بود.

تیلیا معجون کوچک را در دست تاریوس گذاشت.«این همون معجونه. گفتم طوری تنظیمش کنن که من رو از یاد ببری.»

تاریوس سرش را به چپ و راست تکان داد.«من نمی‌خوام فراموشت کنم!» دست ظریف او را محکم در هر دو دستش گرفته بود، گویی می‌ترسید محو شود، خاکستر شود یا از بین برود.

«می‌خوای درد بکشی؟»

«هرچی، ولی نمی‌خوام فراموش کنم. می‌خوام وقتی دوباره هم رو دیدیم، بشناسمت.»

تیلیا با صدای گرفته‌ای گفت:«اگر بار دیگه‌ای وجود داشته باشه.»

تاریوس التماس‌کنان گفت:«اگه می‌خوای بری، برو. من هم دیگه از خودم حرفی نمی‌زنم، دیگه نمی‌گم بدون تو می‌میرم. ولی مجبورم نکن فراموشت کنم!»

«این ابدی نیست، تاریوس.»

«منظورت چیه؟»

«در اولین روز دهه چهارم زندگیت، روز تولد سی و یک سالگیت، اگر به غروب خورشید نگاه کنی من رو به یاد میاری.»

«ازم می‌خوای بیشتر از یازده سال تو رو از یاد ببرم؟»

«ازت می‌خوام خیالم رو راحت کنی.»

صورت تاریوس سردرگم بود. تیلیا ادامه داد:«باید برم، و روحم از دردی که می‌کشی در عذابه. بنوشش تا با خیال راحت برم. مطمئن باش یازده سال دیگه، وقتی من رو دوباره به یاد آوردی، اگر هنوز هم دوستم داشتی، ما متعلق به هم خواهیم بود.»

به بطری نگاه کرد و گفت:«فقط بنوشش، و منتظر غروب سی سالگیت باش.»

تاریوس زمزمه کرد:«اون غروب رو می‌پرستم.» درب بطری کوچک را باز کرد.

تیلیا خندید و گفت:«چه شاعر شدی!»

تاریوس خنده او را با چشمانش نوشید و پرسید:«وقتی تو رو به یاد بیارم، برمی‌گردی؟»

«برمی‌گردم.» قولی پوچ بود، هردو این را می‌دانستند.

تاریوس بطری را سر کشید. افتادن خودش را حس کرد و صدای خرد شدن بطری کوچک سنگی را شنید.

تاریوس روی صخره نشسته بود. قلبش به شدت می‌تپید. هنوز صدای تیلیا را می‌شنید:«برمی‌گردم... برمی‌گردم...»

حالا می‌دانست. خاطره آن موهای فیروزه‌ای که سالها مدفون بود، حالا بیرون آمده و تمام قلبش را گرفته بود. می‌دانست. آن دو متعلق به هم بودند، تاریوس هنوز او را دوست داشت، سی‌امین آفتاب غروب کرده بود. تیلیا به قولش عمل کرده و حتی زودتر از موعد برگشته بود. اما تاریوس چه خام و چه احمق، اجازه داده بود او تنها به کام مرگ برود.
 
فصل سی و هشتم/ اپیزود سه

سحر فرا رسیده بود. امیر و بهراد کنار آتش خوابیده بودند. آستو تمام شب بیدار مانده بود. این را می‌شد از مقدار زیاد هیزم‌هایی که سوخته بودند و روشن ماندن آتش تا صبح فهمید.

امیر وقتی بیدار شد که آستو داشت با برادر ناتنی‌اش صحبت می‌کرد.«عمو گفت که... پدر شدی.» آن‌ها معمولا داوینه صحبت می‌کردند، ایمن‌تر بود و آینو هم به اندازه آستو با آن راحت بود.

آینو دندان‌هایش را تق تق برهم زد.«عمو نباید این حرفو می‌زد.» او روی چهار پایه‌ای نشسته بود و بدن منقبضش نشان می‌داد راحت نیست.

«من فقط...»

«نباید!» فریاد آینو موجی از باد سرد به سمت آستو فرستاد. آتش خاموش شد. آستو به وضوح لرزید، خودش را اندکی جمع کرد و شانه‌هایش لحظه‌ای به جلو خمیده شدند.

«خیله خب.»امیر از پشت آستو دست‌های رنگ‌پریده آینو را می‌دید که در هم قفل شده بودند.

آینو خودش شروع کرد:«تو... تو هیچ وقت اون طلسم رو تجربه نکردی... و نمی‌کنی... من...» دندان‌هایش را با حالتی عصبی به هم کوبید. تق تق، تق تق!

آستو دستان عرق‌کرده و سرد او را گرفت.«تو خودت می‌خوای دربارش حرف بزنی. عمو به حرفات گوش نمی‌داد، مگه نه؟»

آینو جواب نداد. گفت:«پایه اون طلسم، آتشه، می‌دونستی؟ به یکی مثل تو می‌ساخت، نه یکی مثل من. نه من.»

«آینو...»

«دختره خیلی جوون بود. نسبت به بقیه شون. قیافشو وقتی طلسم از سرم پرید یادم اومد. گمونم برای همین منو انتخاب کرده بود... منو سوژه کرده بود... من جوون بودم...» تق تق، تق تق. دندان‌هایش را به هم کوبید و ستون فقرات امیر لرزید.

«آینو... نمی‌تونم بگم درک می‌کنم.»

«نه نمی‌تونی، نمی‌تونی، مادر تو مرده. می‌دونستی؟ می‌دونستی؟ دختره ساحره آتش جدید بود. دختره خواهر تو بود، خواهر من بود، هم‌خون تو، هم‌خون من، نمی‌دونی چقدر شبیه تو بود و من یه هفته بعد فهمیدم... یه هفته بعد یادم اومد...»

موهای آستو از پشت مشتعل به نظر می‌رسیدند. آینو ناله کرد:«ازشون متنفرم. از ساحره‌ها متنفرم. خواهر من الان همسر منه. از این نفرت انگیزتر هست؟ خواهرزاده من دختر منه، چندش آوره.»

آستو دستش را روی شانه او گذاشت. آینو ادامه داد:«ذات دختره آتش بود، ذات اون طلسم هم آتش بود، منو می‌سوزوند آستو. می‌سوزوند، درد داشت، و اون طلسم طوری دست و پای روحمو بسته بود که حتی نمی‌تونستم فریاد بکشم... فقط می‌سوختم و می‌سوختم... از من قدرت می‌کشید، مثل یه خرگوش زخمی بودم که یه کرکس زنده زنده از گوشت تنش می‌خورد و حتی نمی‌تونست آرزوی مرگ کنه... بوردنژ، من حتی انسان نیستم، انسان همه عناصر رو داره ولی من از آتش خالی‌ام، آتش متضاد منه، نقطه ضعف منه...»

امیر نگاه آستو را نمی‌دید، اما آینو را به وضوح می‌دید. او آشکارا لرزید و تمام موهایش از ریشه تا نوک سفید شدند.

آستو با نگرانی گفت:«بس کن، بوردنژ. آروم باش.»

اما آینو خمیده و دردمند شده بود.«هنوز درد رو حس می‌کنم. فکر می‌کنی کی دوباره برگردن؟ آتش به یخ غالبه، من فرزند قدرتمندی به اون دختر... به خواهرمون... دادم و اون قطعا برمی‌گرده.»

«آینو... نمی‌فهمی داری با خودت چی‌کار می‌کنی؟ اون برنمی‌گرده، اون یه جانشین داره، چرا باید یه بچه دیگه بخواد؟»

آینو سر بلند کرد و امیر با دیدن چشمانش که به رنگ برف در آمده بودند، ترسید.

حرف‌های آینو به هذیان‌هایی به زبان مارژیتی بدل شد. زن‌عمویشان آهسته از خانه بیرون آمد. آستو بازوهای برادرش را گرفت، جلوی او زانو زد و با صدایی نگران سعی کرد آرامش کند.

زن با سبدی در دست به سمت آنها آمد.

یک لحظه بود، امیر از جا پرید. پایش به بهراد خورد و او را هم بیدار کرد.

بدن آینو به عقب قوس برداشت و افتاد. چهارپایه چپه شد. آینو لحظه‌ای تشنج‌وار لرزید، سپس خشکش زد و در حالی که گلویش خِرخِر می‌کرد و چشمانش به بالا چرخیده بودند، یخ تیز و سوزن‌مانند مثل گیاهی سمی اطرافش روی زمین شروع به رشد کرد. آستو عقب پرید، نه که از خارهای یخی تیز ترسیده باشد، چیزی مثل یک طوفان سرد او را به عقب هل داد. زن‌عمو جیغ کشید و به سمت آنها دوید و در تابستان، دهکده مارژیت‌ها میزبان برف شد.

*
 
فصل سی و نهم/ اپیزود یک

وقتی از آخرین تپه بالا رفتند، آنیا که پیاده جلو رفته بود، برگشت و گفت:«رسیدیم! صحرای سیاه.» آن روز اولین روز پاییز بود، این را آنیا از روی شکل ماه شب گذشته گفته بود.

لازم نبود آن برهوت را معرفی کند. درست از پشت تپه، سرزمینی بی‌آب و علف شروع می‌شد که شن و ماسه‌ آن را پوشانده بود و رنگش به سیاه می‌زد. تپه‌ها زیر نور خاکستری بودند؛ باد می‌وزید و خاک سبک را جا به جا می‌کرد. صحرا مثل دریا بی‌انتها بود؛ و البته با تصور سمپادی‌ها از کویر بسیار تفاوت داشت. خبری از شتر و شن طلایی و گرما نبود؛ باد سرد استخوان‌سوز می‌وزید و به نظر نمی‌رسید در این دنیا حیوانی به اسم شتر وجود داشته باشد. شن‌ها تماما سیاه یا خاکستری بودند و آسمان با ابرهای سیاهی پوشانده شده بود که هیچ وقت نمی‌باریدند.

حتی زینب‌گل هم تا آن روز آن صحرا را ندیده بود؛ اما بقیه - به استثناء دنیس- آنجا را دیده بودند. مرزهای این صحرا جایی بود که تاریا و برادرش، چند تا از همراهان فعلی‌اش، رادان و سینور وادین چهارسال از سرزمین‌های متمدن در برابر غارت وحشی‌ها دفاع کرده بودند. اولین باری که به این صحرا آمدند بیست و دو سالشان بود، و چه تصادفی! روز تولد تاریا و تاریوس بود و برادرش در نهایت دلقک‌بازی شلوار یک جنگجوی بلاسایی مرده را به تاریا پیشکش کرده بود. تاریا هم در نهایت خشکی، پیشکشی او را پذیرفته و سرزنشش کرده بود که کی می‌خواهد بزرگ شود.

آنیا یک مرحله جلوتر بود، او حتی در بلاسا دوستانی داشت و سال‌ها آنجا زندگی کرده بود. هیچ کس نمی‌دانست دورترین جایی که آنیا برای علم رفته کجا بوده؛ اما انگار صحرای سیاه و پشت آن، سرزمین وحشی‌ها چندان برایش دور نبودند.

اگر تیلیا حضور داشت، الان چند مرحله جلوتر بودند. تیلیا آنجا بزرگ شده بود و صحرای سیاه و سرزمین بعد از آن را مثل کف دست می‌شناخت. اما او نبود. رفته بود.

تاریا گروه را نگه داشت تا مقدار آبشان را چک کنند. قمقمه‌ها و مشک‌ها پر نبودند اما خالی هم نبودند. با تخمین آنیا آب می‌توانست کافی باشد.

سپس مدت بیشتری منتظر ماندند چون سارا دچار شرایط بحرانی شده بود. او به زینب‌گل گفت که از طلوع آن روز دیگر خونی در بدنش نمانده. زیر دلش تیر می‌کشید و روی اسب نشستن برایش دشوار بود، برای همین آنیا جایی برایش درست کرد تا یک‌وری روی اسب بنشیند. تاریا با دل و جان غر زد، چرا که او هرگز دوره را تجربه نکرده بود. بقیه گروه از شدت خونریزی سارا متعجب شدند، چون میان آنها چنین چیزی سابقه نداشت.

عجیب‌تر آن بود که حتی اسم وسیله‌ای مشابه پد بهداشتی را نشنیده بودند. آنیا گفت در سرزمین مرکزی و توساندرا تنها نزدیک زایمان و بعد از زایمان از چنین چیزی استفاده می‌شود که آن هم چندان پر طرفدار نیست. رایانایی‌ها اصلا بویی از لوازم بهداشتی زنانه نبرده بودند. وقتی فاطمه از شوینده‌های گوناگون صورت یا لوزام مختلف دوران پریود صحبت کرد، دهان شیلار باز مانده بود و تاریا گاهی برمی‌گشت و سرزنش‌آمیز به زینب‌گل نگاه می‌کرد-در کل تاریا هر وقت فرصتش پیش می‌آمد سرزنش‌وار به زینب‌گل نگاه می‌کرد یا حتی کلامی سرزنشش می‌کرد، کسی هم دلیلش را نمی‌دانست. این احتمالا روشی بود برای یادآوری جایگاه فرمانده. دسته کمانداران بی‌نقص بودند، مجموعه‌ای بهترین‌ها، و همه‌اش به خاطر این بود: زیر دست تاریا یا باید بی‌نقص باشی یا بمیری. این چیزی بود که خودش همیشه می‌گفت، و زینب‌گل به عنوان یک سانورای جوان، بی‌تجربه، چلمن و ضعیف بود طوری که حتی نمی‌توانست در حال تاخت زه کمان را بکشد، علاوه بر آن جوانترین بود-به غیر از سمپادی‌ها- و اصل و نسبی هم نداشت، از دوستان قدیمی تاریا هم نبود. با این حساب، حتی ذره‌ای به بی‌نقص بودن نزدیک نبود و ظاهرا تاریا اهمیتی به کماندار نبودن او نمی‌داد.

در هر صورت این بحث جدید باعث شد مدتی مرگ تینا را از یاد ببرند؛ اما آنیا که سوار اسب تینا بود، نه او را از یاد می‌برد نه تیسرون را.

چاره‌ای نداشتند جز آن که روی شن سیاه و لغزان حرکت کنند. آنیا می‌گفت که دارند به طرف غرب می‌روند و به زودی راهشان را به طرف جنوب‌غربی کج خواهند کرد؛ اما همه می‌دانستند که مطمئن نیست. خورشید از نظر پنهان بود و ابرهای سیاه آسمان را پوشانده بودند.

باد با وزشی لرزآور به آن‌ها خوشامدی سرد گفت. بلافاصله با سرفه‌های خشک کلاه‌های شنل‌هایشان را بالا کشیدند و شال‌ها را دور صورتشان پیچیدند؛ اما شن سیاه با باد سفر می‌کرد، از شال‌ می‌گذشت و به گلویشان می‌چسبید، داخل چشم‌هایشان می‌رفت، گوش‌هایشان را قلقلک می‌داد و حتی پوستشان را به سوزش می‌انداخت.

کارن با کلافگی گفت:«یکی به من بگه اینجا دیگه نفرین شده نیست!»

شیلار سرفه کرد.«نه، انگار اینجا رو خود خدایان نفرین کردن.»

آنیا گفت:«نه. اینجا جاییه که افسانه‌ها می‌گن خدایان بلاسایی‌ها شکست خوردن و نابود شدن، توی جنگ بزرگ، وقتی شرق توی جنگ جنگل و دریا بود، چهار خدا، ببخشید، سه تا خدا، چون رایانا همراهیشون نکرد. سه تا خدا با سه هزار خدای بلاسایی جنگیدن و با نیروی زندگی نابودشون کردن. برای همین اینجا قلمرو هیچ قبیله‌ای نیست، اینجا زمین مقدسه.»

فاطمه گفت:«مقدس؟!»

«بلاسایی‌ها متفاوتن، از سه هزار تا خدا فقط یکیشون مهربونه. بقیه هم ترسناکن هم تمرکزشون روی کشت و کشتاره. اینجا مقدسه چون خون زیادی روش ریخته شده. نه فقط خداهاشون، اونا اصن به این قضیه باور ندارن، میگم خداهاشون خدایان ما رو گول زدن و فرار کردن. اینجا مقدسه چون...»

تاریا گفت:«چون تعداد زیادی از ما رو اینجا سلاخی کردن.»

«دقیقا. هیچ جنگجوی نامداری توی تاریخ ما نیست که اینجا حداقل یه زخم برنداشته باشه. ملکه نولاوت دوم، آخرین زن فرمانروا تا امروز، توی همین صحرا گلوش بریده شد و برعکس آویزونش کردن تا آخرین قطره خونش روی همین خاک بریزه.»

سارا گفت:«چقد وحشتناک.»

تاریا گفت:«و پسر بزرگ نولاوت پنجاه تا جنگجوی بلاسایی رو همونجا زنده به گور کرد، این به اون در.»

آنیا با اعتراض گفت:«فقط یه مکان مقدس دیگه خلق کرد، ساپرو وحشی بود.»

«نمی‌تونی قضاوتش کنی، تو جسد خالی از خون مادرتو وسط صحرا در حال که برعکس آویزون شده بود ندیدی.»

«من اصلا مادرمو ندیدم، پدرمم می‌تونه هرکسی باشه، باید پنجاه نفرو زنده به گور کنم؟» کیمیا و سارا به هم نگاه کردند و فاطمه و کارن به هم.

برای بقیه انگار عادی بود، انگار این را می‌دانستند. تاریا گفت:«تو یه شاه نیستی.»

دنیس گفت:«ساپرو کار درستی کرد، ولی واسش عادت شد. این دیگه خوب نبود.»

بحث اینجا متوقف شد، چون حرف زدن گلوهایشان را می‌سوزاند. تا جایی پیش رفتند که همان نور اندک هم خاموش شد. شبی بدون ستاره فرا رسیده بود. آنیا گفت که اینجا آسمان زیبایی دارد اما حالا با ابر پوشانده شده چون به غرب نزدیک است.

آتش ترق و تروق می‌کرد و در تاریکی می‌درخشید. آن‌ها با استخوان‌های لرزانی که در کنار آتش گرم می‌شدند، روی شن‌های نرم دراز کشیده بودند و آسمان گرفتگی غم‌انگیزی داشت. سکوت محض هر از گاهی با صدای خزیدنی می‌شکست.

همه می‌شنیدند اما سارا به زمزمه پرسید:«آنیا... چیزه؟ ینی... مادرش...»

زینب‌گل خیلی عادی جواب داد:«حرام‌زاده؟ نمی‌دونیم. خودش هم نمی‌دونه. اون توی یتیم‌خونه بزرگ شده، برای علم از اونجا فرار کرده، برای علم کور و دوباره بینا شده، موها و چشماشو برای علم قربانی کرده و به اینجا رسیده. کی اهمیت می‌ده پدر و مادرش کی بودن؟ حتما مرده‌ن.»

آنیا در حالی که چشمانش را با داخل آرنجش پوشانده بود، گفت:«هم می‌تونستن زن و شوهری باشن که بعد از یه داستان افسانه‌ای و عاشقانه به هم رسیدن و زندگی خوبی داشتن، تا جایی که من به دنیا اومدم و اونا بهم افتخار می‌کردن، اما مریض شدن و هردوشون مردن. هم می‌تونستن فقط یه فاحشه و مشتریش باشن که دم غروب هم رو توی خیابون دیده‌ن و نُه ماه بعدش من متولد شدم، بدون اینکه اون مرد بدونه دختری داشته و اون زن هم از تب مرده. هم می‌تونست یه زن در حال عبور بوده باشه که دور از چشم هر آدم با وجدانی توسط یه مرد مست بهش تجاوز شده. می‌تونست یه دختر باکره بلاسایی بوده باشه که قبیله‌ش شکست خورده و قاچاقی آوردنش اینجا و به یه مرد پولدار فروختنش. یا هر کدوم ازاینا که دخترشونو گذاشتن سر راه. چه اهمیتی داره؟ من از روزی که از یتیم‌خونه فرار کردم دیگه یتیم نبودم. مادر خودم بودم و پدر خودم. نه من به کسی نیاز داشتم نه کسی منو خواست.» سارا با چشمان گرد شده به او خیره شده بود، که چشمانش معلوم نبودند، موهایش در شال پنهان بودند و لب‌های پریده‌رنگش چنین کلماتی در مورد خودش می‌گفتند.

تاریا گفت:«لورینا، انقد خاله‌زنک نباش. این آتیش داره خاموش می‌شه، حواست کجاست؟ یه مسئولیت رو دوشته فقط.»

زینب‌گل گفت:«وسط صحرا هیزم از کجا بیارم، تاریا؟ همینو داریم دیگه.»

«مشکل توعه. کارن، با فاطمه دنبال یه درخت خشکیده بگردین.» کارن و فاطمه به هم نگاه کردند و لحظه‌ای درد ران و کمرشان بیشتر شد، ولی آنیا گفت:«بس کن، تاریا. انقد به جوونترا گیر نده.»

«یه مسئولیت دارن فقط.»

«مسئولیت نگهداری جونشون رو هم دارن. بذار بخوابن، ما آتیش لازم نداریم.»کارن با چشمانش از او تشکر کرد، اما چشمان آنیا زیر بازویش پنهان بودند.
 
فصل سی و نهم/ اپیزود دو

زن‌عمو گفت:«چه احمق اگه خواستید لشکر بکشونید!» و عمو هم با او موافق بود.

آستو تایید کرد:«درسته، ولی چیکار کنیم؟»

کسی جوابی نداشت. آواره‌ها به هم نگاه کردند و زمزمه‌هایی به مارژیتی رد و بدل شد. پسرک ماه‌پیشانی نظر جمع را بیان کرد، و مارژیت‌ها با تایید و تحسین همهمه کردند.

آستو گفت:«فکر خوبیه، ولی همه تون راهو بلدین؟»

آواره پیرتر گفت:«هر آواره‌ای راهو بلده. ما ساکنینو راهنمایی می‌کنیم.»

بعد بدون اینکه منتظر تایید آستو شوند جمعیت داوطلبان را میان خودشان تقسیم کردند. آستو گفت:«باشه، ولی دقیقا چند نفر قراره بیان؟» مارژیت‌ها عادت به داشتن رهبر ندارند، بنابراین عادت به اطلاع دادن هم ندارند.

اما مادرها به شمردن عادت دارند. زن‌عمو که دست‌هایش را به کمرش زده بود جواب داد:«پنجاه‌شش.»

«خب این... بیشتر از اونیه که انتظارشو داشتم.»

آواره پیر گفت:«هشت تا آواره. هشت تا گروه هشت تایی.»

بهراد زیر لب از امیر پرسید:«هشت‌هشت‌تا مگه نمی‌شد شصت و چهارتا؟»

امیر جواب داد:«با خودشون می‌شه شصت و چار تا.»

پسر ماه‌پیشانی گفت:«مسیرها مختلف.»

آستو گفت:«من تضمین نمی‌کنم که همه زنده بمونن. مارژیت‌ها به اندازه کافی مرگ دیده‌ن، مگه نه؟»

ایشلان با خنده گفت:«برای ما از مرگ حرف نزن، بوردنژ. رایانا صدبرابر امن‌تر از اینجاست.»

صدای بمی گفت:«اونجا حداقل یه راهی هس. تا حالا بچه‌ت واسه یه آلوی سمی رو دستت جون داده؟» زنی بود با قد بلند و درشت اندام، که پیراهن سفید چرک و دامن قهوه‌ای کوتاه به تن داشت.

امیر زیرلب با اشاره به زن گفت:«یا حضرت کعبه!» آستو چیزی نداشت که بگوید.

اما ایشلان داشت.«نیرووان؟ تو حق نداری بیای!»

زن بلند گفت:«واسه چی؟»

«تو هشت تا بچه داری!»

«هشت تا بچه‌ای که این زندگی نکبتو نمی‌خوام براشون.»

آستو زمزمه کرد:«ولش کن، ایشلان.» بعد بلند گفت:«چند نفرتون ژوزمی هستین؟»

از اینتاشی‌ها تنها ژوزمی‌هایشان داوطلب شده بودند و یک پسر جوان لاغرمردنی که باید موقع طوفان خودش را از یک جایی می‌گرفت. آستو قاطعانه نگذاشت او بیاید، و همراهانش هم او را عقب راندند.

از آیتاش‌ها تقریبا همه‌شان داوطلب شده بودند. اما ایشلان در گوش آستو گفت:«آیتاش‌ها کسایی نیستن که خطر رو بشناسن، آستو. زیاد بهشون اعتماد نکن.» با این حال آستو با آغوش باز از بیست و هفت نفر آیتاش استقبال کرد که همه‌شان هم ژوزمی نبودند.

همه آواره‌ها می‌آمدند، حتی پسرک ماه‌پیشانی که به نظر نمی‌آمد بیشتر از هفده سال داشته باشد. دختر موقرمز دست روی شانه شوهرش گذاشت و به این ترتیب اعلام کرد که او هم می‌آید. مرد مدتی به زمزمه با او جر و بحث کرد اما حریفش نشد. چون آخر سر دختر روسری مشکی بلندش را روی موهای سرخ آتشینش جا به جا کرد، نگاهش را برگرداند، چانه‌اش را بالا گرفت و لب‌هایش با لجبازی غنچه شدند. با نجوای شوهرش لبخندی پیروزمندانه زد و به این ترتیب بخشی از گروه شد. آستو به عنوان رهبر احساس شلغم بودن کرد.

اما از دهکده خود آستو، ایرنشی، تعداد بالایی داوطلب وجود داشت. رالسه-عموی آستو- قبول نکرد بیاید، و آستو اصلا نفهمید چرا از او انتظاری داشته. زن‌عمو قرار بود بماند با بچه‌هایش و هشت تا بچه نیرووان، که حاضر نشد نرود. آینو غیبش زده بود.

اما ایشلان می‌آمد، همسایه‌ها می‌آمدند و مایروی تخم مرغ فروش هم می‌آمد، که کسی از قدرتش خبر نداشت.

این تعداد کم نبود. زیاد هم بود. مارژیت‌ها قرار بود سهم شگفت‌انگیزی در جنگ داشته باشند.

امیر و بهراد هم می‌آمدند، ولی آستو باورش نمی‌شد برای جنگ بیایند.

اما جنگ همیشه به معنای مرگ هم بود. آستو هیچ وقت در یک جنگ واقعی نبود، اما می‌دانست تنها چیز زیبا و شادی که از جنگ در می‌آید آوازهای پیروزمندانه‌ایست که سال‌ها بعد برایش می‌سازند. جنگ مسابقه ورزشی نیست که با پیروزی یا شکست تمام شود. جنگ در لحظه تمام شدنش دو سر شکست است. در آن لحظه هیچ آوازی نیست، هیچ خنده یا شادی‌ای در کار نیست. آدم‌های از دست رفته و زخم‌های کاری زیادند. خون، خنده‌ را از چهره همه می‌شوید. چه تفاوتی دارد، پیروز یا شکست‌خورده؟ همه در سوگ مرده‌ها می‌گریند، به دنبال مرهم برای مجروحان می‌گردند و تسکینی بر قلب خودشان نمی‌‌یابند.

روزگاری سینور مارون به آستو گفت:«پسر، هر آدمی که تا حالا کشته‌م یه جای زخم روی روحمه. وقتی یه جنگ تموم می‌شه انگار سر همه اون زخما دوباره باز می‌شه. حق یا ناحق، من کلی زندگی رو گرفته‌م.»

آستو نمی‌دانست این برای همه هست یا نه، اما حالا حسش می‌کرد. ترسیده بود. از زخم‌ برداشتن ترسیده بود.

برای عوض کردن فضای ذهنی‌اش از ایشلان سراغ برادرش را گرفت. ایشلان موهای سیاهش را با دست ژولیده کرد.«حالش خوب می‌شه. نگرانش نباش. یه حمله بود دیگه.»

«همینقدر ساده؟»

«همینقدر ساده که نه، ولی چیزی نیست که کسی جز خودش بتونه کاری بکنه.»

«باید باهاش حرف بزنم.»

دست ایشلان محکم شانه‌اش را گرفت.«فکرشم نکن بوردنژ. ولش کن. برو. من و آینو با آخرین گروه میایم، باشه؟»

آستو زمزمه کرد:«آینو هنوز بچه‌ست...»

«آره هست، ولی این حمله‌ها بچگانه نیست. تو چیزی از وحشت ما نمی‌دونی.» به نقطه نامعلومی در افق نگاه کرد.«منتظرتن.»

آستو راه افتاد و گروه اول و چند نفر بدرقه کننده به دنبالش آمدند. از مرز شمال غربی از سرزمین سوروانا خارج شدند و تا مسیر آب پیش رفتند، جایی که امیر و بهراد و آستو اسب‌هایشان را بسته بودند. اسب‌ها تمام علف‌ها را چریده بودند و بوی مدفوعشان همه جا را پر کرده بود. بهراد به کمک قد بلندش روی اسب پرید، ولی امیر مجبور شد پاهایش را 195 درجه باز و نفسش را حبس کند تا بتواند خودش را از اسب بالا بکشد.

آستو خواست سوار اسب شود که چیزی شنلش را کشید. دخترکی بود پابرهنه، ظریف با دستانی سفید و باریک. چشمان سبز سبز سبزش ملتمسانه به آستو نگاه می‌کردند. آستو لبخند زد، شنلش را در آورد و نومنتا را در آن پیچید، چون ممکن بود سرما بخورد. او را روی اسب گذاشت و سوار شد. کودک را به خودش چسباند و دست کوچک او را حس کرد. دو تا از همسایه‌ها، مایروی تخم مرغ فروش، سه تا آیتاش، یک اینتاش و امیر و بهراد پشت سرش بودند. هی زد و اولین گروه از مارژیت‌ها به سمت رایانا به راه افتاد.
 
فصل چهلم/ اپیزود یک

رادان آنچه اتفاق جادویی ای که تاریوس به او گفت را باور نکرد. رونان هم. سینور مارون اندکی سر تکان داد و معلوم نشد باور کرده یا نه. اما تاریوس انگار آتش گرفته باشد، با جنب و جوش بیش از حدی به زندگی برگشته بود. داوطلبانه به نگهبانی و گشت رفت، و وقتی برگشت، نامه‌ای در دستش بود و زاغی تر و تمیز روی دوشش.

گفت:«خبر از یه سردار بازنشسته تو سرزمین مرکزی رسیده. تمام زندانی‌های زندان بزرگ آزاد شده‌ن.»

سینور مارون با کلافگی گفت:«همون جنایتکارهایی که انداختیم زندان. اینم قوز بیستم که رفت روی قوزهای قبلی.»

رادان غر زد:«من دیگه این همه کار رو نمی‌کِشم واقعا. اه!»

رونان پرسید:«چیکار کنیم؟»

سینور مارون گفت:«چیکار می‌تونیم بکنیم؟ قدرتی داریم؟ توی سرزمین خودمون حبس شده‌یم و خیلی شاهکار کردیم که تونستیم شمال رو قرق کنیم. واقعا یه فاجعه دیگه تو جنوب از توانم خارجه.»

رونان گفت:«توان ما

سینور مارون جواب نداد.

تاریوس پرسید:«کبوتری از گروه خانوما نرسیده؟»

سینور مارون سرش را بالا آورد.«نه. فکر هم نکنم برسه.»

«یعنی چی این حرف؟»

«نمی‌دونم تا کجا رسیده‌ن. نمی‌دونم زنده‌ن یا نه... تاریوس، انقد یادم ننداز.» دسته‌ای از موهایش را گرفت و کشید.

رونان گفت:«اگه سریع رفته باشن الان دیگه باید به صحرای سیاه رسیده باشن.»

«شاید. نمی‌دونم. الان این‌جا اون‌قدر کار هست که وقت فکر کردن به اونا رو نداشته باشم.»

تاریوس گفت:«با خالی شدن زندان بزرگ، جنوب خیلی ناامن می‌شه. هنوز مارژیت‌ها هم نرسیده‌ن. لازم نیست کسی رو دنبالشون بفرستیم؟»

«رایانا نمی‌تونه الان از نیرو خالی بشه. باید امیدوار باشیم برسن.»

«مارون، تو این روزا اصلا امید نداری!»

«همه نیرویی که می‌تونه در برابر تاریکی کمکمون کنه، این‌جا نیست تاریوس. ما تنهاییم.»

تاریوس دهانش را باز کرد، اما چیزی نداشت که بگوید. رونان گفت:«تا این‌جاش که تنهایی دووم آوردیم. بقیه‌ش رو هم تنها می‌جنگیم.»

مارون چیزی نگفت. تاریوس گفت:«من می‌خوام برم گشت بالای کوه‌های شرقی. رادان، تو میری برای نگهبانی؟ بچه‌ها رو فرستادم هیزم جمع کنن، کسی نیست.»

رادان سر تکان داد و به طرف دیوار رفت. تاریوس از شیب کوه بالا رفت تا به قله‌ها برسد.

سینور مارون نشست و تکیه داد. حالش خوب نبود، رونان این را می‌دانست. خسته بود، خیلی خسته. مسئولیت بزرگی روی دوشش بود که توانایی انجامش را نداشت. رونان کنارش نشست.«تو که نمی‌خوای کم بیاری، مارون؟»

مارون زمزمه کرد:«وقتی تنهاییم، می‌تونی پدر صدام کنی.»

پدر. سالها بود که رونان این واژه را به کار نبرده بود. مادرش را به یاد می‌آورد. زن مهربان و مقاومی که موهای استخوانی و چشمان آبی درخشان داشت. چشم‌ها و موهایش هنوز هم در رونان زندگی می‌کردند. رونان تنها یک خاطره واضح از او داشت؛ آخرین باری که او را در آغوش کشید. گریان و پریشان. موهای رونان را نوازش کرد، اما نه با همان محبت همیشگی. نوازشی تلخ بود، تیره، مثل باز کردن نامه‌ای که حاوی خبرهای وحشتناک است.

رونان تنها شاهد خودکشی مادرش بود، مادری که او را برای آخرین بار خواباند، قلمی را با انگشتان کشیده‌اش برداشت و چیزی روی کاغذی نوشت. هرچه بود، اشکهای او مثل آبشاری فرو می‌ریختند. سپس بلند شد، و غافل از اینکه رونان بیدار شده است، خنجر بلند زرینش را بین سینه و شکمش فرو برد. ناله‌ای خفه کرد. افتاد. دیگر هرگز بلند نشد.

رونان وحشت کرده بود. مادر افتاده بود و تکان نمی‌خورد. خون پیراهن سپیدش را گلگون کرده بود. پدر از راه رسید.

پدر. مردی که آن روز بیست و سه یا بیست و چهار سال سن داشت. مرد جوانی بود با موها و چشمان تیره. پدر همسر در خون غلتیده‌اش را چرخاند. دستهایش می لرزیدند، لبش را گاز گرفته بود و نفس‌هایش صدادار بودند؛ مثل کسی که درد می‌کشد.

نامه را در مشت بسته همسرش پیدا کرد؛ خواند. خشم از رگهایش تراوش می‌کرد و در چشم‌هایش زبانه می‌کشید؛ دستهایش را مشت کرده بود و بیچاره‌وار، کنار جسد زنی که عاشقش بود، به عقب و جلو تاب می‌خورد. با خودش در جنگ بود. دستهایش به خون همسرش آغشته بودند؛ چشمان آبی لیرانا، بی هیچ درخششی، به سقف اتاق خیره شده بودند و دسته زرین خنجر، از حد فاصل شکم و سینه‌اش بیرون زده بود.

پس از چند دقیقه تقلا در سکوت، پدر سر بلند کرد و پسرش را دید. هراسان و سردرگم، از ترس لب می‌چید و در پی آغوشی برای پناه بردن بود. پدر دستهایش را باز کرد، و رونان و آغوش امن او پناه گرفت. قلب پدر به شدت به سینه می‌کوبید و قلب مادر از کار افتاده بود. تن پدر داغ بود و تن مادر سرد.

پدر رونان را به سینه‌اش چسباند. قلبش در تلاطم بود؛ از غم، از خشم. دست بزرگش سر رونان را محکم به سینه چسبانده بود و خشم و غم و هراس و نگرانی‌اش، با صدای کوبش قلبش به رونان منتقل می‌شد.

پدر، مادر را به خاک سپرد. رونان از پدر جنگجویش انتظار داشت آدم بد داستان را بکشد؛ انتقام مادر را بگیرد. اما پدر این کار را نکرد. پدر، با اقیانوسی متلاطم در نگاه و مشت‌هایی گره کرده، از کارش استعفا داد و پسرش را پنهانی با خود از کاخ برد. رونان یک نظر، آدم بد داستان خود و مادرش را دید، که خانه‌شان را به آتش کشید. بعدها فهمید برای کشتن او آنجا را سوزانده.

وحشت صحنه مرگ مادر، تا سالها گریبانگیر رونان بود. پدرش او را به روستایی دوردست برد. رونان ده-دوازده سال بیشتر نداشت که فهمید مادرش از شرم مزاحمت یکی از درباریان خودکشی کرده. خون در رگهایش می‌جوشید و وقتی با تنفر از پدرش پرسید که چرا انتقام او را نگرفته، پدر با دردی چون درد یک زخم کهنه، پاسخ داد:«به خاطر تو.»

بعد برای رونان توضیح داد که آن مرد بسیار بانفوذ است. او با دستکاری مدارک، ازدواج پدر و مادر رونان را نقض کرده بود، انگار که مارون هرگز همسری نداشته. پس زنی که از مارون بچه داشت، فاحشه‌ای بیش نبود و رابطه با یک فاحشه جرم نیست. مرد نمی‌خواست آبرویش برود، برای همین تصمیم به کشتن رونان گرفته بود جای هیچ تحقیقات بیشتری نماند. آبرویش رفت، اما با پول آبرو خریدن چه ساده بود.

پدر هرچه بلد بود به رونان یاد داد. وقتی هفده سال داشت، جنگجویی قابل بود. در یک سرشماری مالیاتی، وجود او لو رفت. زن تخم مرغ فروش دهکده که چیزی از راز پدر و پسر نمی‌دانست، با اشاره به خانه آنها گفت که دو نفر در آن زندگی می‌کنند، یک مرد و پسرش.

رونان و پدرش فرار کردند. در کوهستان، با هم قراری گذاشتند. تعداد کسانی که از رابطه خونی آنها خبر داشتند بسیار کم بود. تصمیم گرفتند نسبتشان را پنهان کنند و هر کدام جداگانه به زندگی بپردازند. رونان به عنوان یک فراری، و پدرش، که از آن لحظه برای او مارون شده بود، به دربار برمی‌گشت تا جلوی فساد بیشتر را بگیرد.

زندگی به عنوان یک فراری، و پس از دو سال، یک تبعیدی، سخت بود؛ اما کاری که مارون کرد، هزار برابر سخت‌تر بود. او باید با مردی که پرده حرمت همسرش را دریده بود، مودبانه حرف می‌زد و به او احترام می‌گذاشت؛ او باید جنایت آن مرد را انکار می‌کرد، و وجود یگانه پسرش را. آتش بود که وجود مارون را می‌سوزاند و نشانه‌هایش بروز کردند: دومین باری که رونان پس از آن روز پدرش را دید، چند تار موی نقره‌ای داشت و صورتش مثل یک ظرف کریستال، شکسته بود.

با این حال، مارون مقاومت کرده بود. ده سال تمام. همه این ها به خاطر پسرش. رونان می‌توانست هنوز هم میل به انتقام را در چشمان او ببیند، دلتنگی دیوانه کننده‌ای را در رفتارش حس کند، و دردی که هنوز هم او را آزار می‌داد. رونان متوجه شده بود که حضورش، پدرش را تسکین می‌دهد.

و از این بابت ناراحت نبود. از پدرش خجالت نمی‌کشید. از او بدش نمی‌آمد. مارون الگوی رونان بود. رونان نمی‌توانست ایثاری بالاتر از ایثار مارون پیدا کند. او از خودش گذشته بود؛ به خاطر پسرش. اما رونان به او گفته بود که روزی با هم، انتقام مادر را می‌گیرند؛ و پدر، با چشمانی عمیق و غیرقابل خواندن، سر تکان داده بود.

حالا مارون از او می‌خواست پدر صدایش کند، و رونان دلیلش را می‌دانست. مارون به تسکین نیاز داشت، قدرت گرفتن قاتل همسرش او را آزار می‌داد. مدتها بود که خنده پسرش را ندیده بود، و آن مدت رونان چند بار خندیده بود. رونان می‌دانست وقتی می‌خندد، مارون را به یاد همسرش می‌اندازد. شادی و سرزندگی چشمان جوان لیرانای هجده ساله، در چشمان آبی پسرش زنده می‌شد و مارون را دل‌تنگ می‌کرد. او به این نسبت خونی نیاز داشت. به پسرش نیاز داشت.

به یک تلنگر هم نیاز داشت. الان وقت احساساتی شدن نبود.

رونان جواب داد:«این‌طوری بهتره، مارون.» شکستگی تازه‌ای از درد را در چهره پدرش دید.

مارون زمزمه کرد:«درسته.» چیزی در سینه رونان فشرده شد.
 
فصل چهلم/ اپیزود دو

هفتمین روز آوارگی‌شان در صحرای سیاه بی‌سر و ته، آنیا رسماً اعلام کرد که گم شده‌اند. در نتیجه، همه اعضای گروه متوقف شدند تا آنیا به شناسایی تپه‌ها بپردازد. آنیا تا بالای نزدیک‌ترین تپه رفت و بلافاصله برگشت. چهره‌اش هراسان بود.«طوفان سیاه!»

نیازی نبود کسی بپرسد چه شده، ابرهای سیاه مثل منجلابی در دل آسمان جمع شده‌بودند. به تدریج صدای باد چنان بلند شد که چیزی جز آن را نمی‌شد شنید. سارا خیلی مبهم صدای تاریا را شنید که داد می‌زد:«آنیا! چی‌کار کنیم؟»

سارا جواب آنیا را نشنید، ولی یک نفر او و کیمیا را از اسب پایین کشید. همه در کنار تپه‌ای پناه گرفتند. زینب‌گل که داشت شالش را دور صورتش می‌پیچید، رو به سمپادی‌ها گفت:«تا حالا از این فیلم‌ها دیدین که طوفان شن می‌شه؟»

کارن داد زد:«آره!»

فهمیدند باید چه بکنند. طوفان به فاصله صد متری رسیده بود. زوزه باد به غرش بدل شده بود و اسب‌ها با بی‌قراری شیهه می‌کشیدند. کارن کیمیا را به طرف خودش کشید. زنبور همان اول، شیهه‌کشان فرار کرد. فاطمه و سارا شنلشان را روی سرشان کشیدند. سارا از درز شنل، زینب‌گل را دید که سعی داشت شبق را-که بدجور رم کرده بود- به طرف بقیه گروه بکشاند. تنها کسی بود که پناه نگرفته بود. طوفان که نزدیک‌تر شد، شبق خودش را خلاص کرد و به دل صحرا تاخت و از طوفان دور شد. زینب‌گل لحظه‌ای خیره ماند، بعد مستقیم به طرف سارا آمد و پناه گرفت.

سارا چشم‌هایش را بست و منتظر ماند.

باد تند و شدید تکانشان داد، طوری که محکم به اسب‌ها و یکدیگر چسبیده بودند تا سر جایشان بمانند. هنوز صدای باد به گوش می‌رسید و علیرغم ضربه‌های سنگینی که باد یا یک چیز دیگر به سر و شانه‌هایشان می‌زد، سعی می‌کردند سر جایشان ثابت بمانند. سارا نمی‌توانست نفس بکشد، با این حال جرئت نداشت چشمانش را باز کند. همان‌طور منتظر ماند. نفس کشیدن هر لحظه سخت‌تر می‌شد. همه صداها قطع شدند و سارا از هوش رفت.

یک نفر داشت جیغ و داد می‌کرد. صدایش گرفته بود ولی دائم فریاد می‌کشید. سارا گیر افتاده بود. حتی نمی‌توانست چشمانش را باز کند. تمام بدنش می‌سوخت. صدای باد قطع شده و طوفان رفته بود. شنل فاطمه روی صورت سارا چسبیده بود. تقلا کرد. صدایش در نمی‌آمد. وحشت به دلش افتاد، چون بالاخره فهمیده بود که زنده به گور شده است. صدای ناجی‌ای که داشت خاک‌ها را کنار می‌زد و همزمان با جیغ و ناله گریه می‌کرد، نزدیک بود. سارا سعی کرد خودش را به طرف او بالا بکشد، اما حتی نمی‌دانست بالا کدام طرف است.

بالاخره خاک روی صورتش تکان خورد، و صدای گرفته زینب‌گل را شنید:«سارا! سارا اینجاست! آنیا!»

بعد دو دست او را از گورش بیرون کشیدند. دستی خاک روی صورت سارا را پاک کرد. دهان قفل‌شده‌اش را به زور باز کرد. سارا نفس خیلی عمیقی کشید و بالا آورد. چشم‌هایش را که باز کرد، زینب‌گل و آنیا را دید که با چشمان سرخ و صورت سیاه‌شده به او زل زده‌اند. رد اشک‌های زینب‌گل روی صورت سیاهش، سفید بود.

زینب‌گل او را محکم در آغوش گرفت.«خوبی؟»

سارا خیلی تشنه بود. آفتاب هنوز در سایه ابرها بود ولی چیزی چشمش را می‌زد. بلند شد و نشست. تاریا و شیلار داشتند با تمام قدرت خاک را می‌کندند. همان لحظه که سارا نشست، دستی از دل خاک بالا آمد و تاریا آن را کشید. کارن و کیمیا که به هم چسبیده بودند، بیرون آمدند.

زینب‌گل بلند شد و در حالی که به اطراف نگاه می‌کرد، از تاریا پرسید:«همه هستن؟»

تاریا گفت:«آره، غیر از اسب‌ها.»

شیلار با صدایی که به شدت گرفته بود و رد خون روی صورتش، پرسید:«همه اسب‌ها مرده‌ن؟!»

تاریا گفت:«آره ظاهرا.»

زینب‌گل اصلاح کرد:« نه. شبق و زنبور فرار کردن.»

«به هر حال الان اسب نداریم.»

مقدار آب آن‌قدر کافی نبود که صورتشان را بشویند. به قدری آب نوشیدند که گلویشان تازه شود، و وقتی بالاخره دور هم جمع شدند تا تصمیم بگیرند چه باید بکنند، معلوم شد که برای کمتر از دو روز، آب دارند.

همگی آن قدر خسته بودند که برای مدتی توانایی راه رفتن نداشته باشند. هوا داشت تاریک‌تر می‌شد. کارن- که صورتش مثل بقیه سیاه شده بود و یک چشمش چنان قرمز بود که نزدیک بود خونریزی کند- پرسید:«چی شد که این طوری شدیم؟»

آنیا توضیح داد:«طوفان تپه‌ها رو جا به جا کرد.»

تاریا پرسید:«ما کدوم گوری‌ایم؟»

«نمی‌دونم. هیچی نمی‌دونم. حتی خورشید رو نمی‌بینم که بفهمم باید کدوم طرف بریم.»

زینب‌گل پرسید:«پس... کجا بریم؟ بمونیم یا بریم؟»

آنیا به طرف زینب‌گل خزید و چیزی در گوش او پچ‌پچ کرد. زینب‌گل گفت:«مسیریابی مسافران؟ اون قدرت رو من ندارم. باید دنیای خونه‌ت رو عوض کرده باشی یا سفیر باشی.»

آنیا گفت:«پس چاره‌ای نداریم.» از کیف کمری‌اش یک کیسه کوچک بیرون آورد. یک دسته سنگ و استخوان و خرت و پرت از داخل آن روی زمین ریخت. برشان داشت و دوباره ریخت، آن‌گاه برای بار سوم، و برای بار چهارم، و بار پنجم، و باز اعلام کرد:«فایده‌ای نداره. این‌جا سرزمین تاریکیه، جادو کار نمی‌کنه. اه.»

همه به راه‌های جهت‌یابی فکر کردند، اما این فاطمه بود که جواب را پیدا کرد:«اسب‌ها مرده‌ن، نه؟»

«آره.»

«ما اون‌ها رو به طرف خودمون گرفته بودیم. اگه مرده‌ن و زیر شن دفن شده‌ن پس نباید تکون خورده باشن. ما پشت به تپه بودیم و طوفان از طرف غرب اومد، یعنی ما پشت به غرب بودیم و اسب‌ها رو به غرب. پس اگه خاک رو بکنیم، طرفی که روی اسب‌هاست، غربه.»

فکر خوبی به نظر می‌آمد. شروع به کندن خاک کردند. هیچ وسیله‌ای نداشتند. با دست می‌کندند و شن داغ و سیاه دست‌هایشان را می‌سوزاند و زخمی می‌کرد. وقتی سرِ اسب خاکستری رنگ دنیس نمایان شد، جهت غرب هم معلوم شد.

با خیالی راحت از این‌که باز هم راه درست را پیدا کرده‌اند، دراز کشیدند تا استراحت کنند و صبح به راه بیفتند. همان موقع بود که زنبور و شبق هم برگشتند. آنیا-که لبش ترک خورده بود- خندید و گفت:«اسب‌ها هیچ وقت صاحبشون رو رها نمی‌کنن.»
 
فصل چهل و یکم/ اپیزود یک

هشت گروه از جنوب به راه افتاده بودند، اما شش گروه به رایانا رسیدند. از دو گروه دیگر، تنها راهنمایشان که یک آواره بود، به رایانا رسید. یکی، آن پسرک ماه‌پیشانی بود و دیگری، آن آواره پیر. پسرک زخمی بود و خوش‌شانس بود که توانسته بود خود را به رایانا برساند. در حالی که آستو دستش را روی زخم او نگه‌ داشته بود، لب‌های کبود پسر به سرعت حرکت و ماجرا را به زبان مارژیتی روایت می‌کردند.

قضیه این بود که پسرک گروه خودش را از راه جنگل‌های پراکنده برده بود، و در آن‌جا از سر بدشانسی به گله گرولاها برخورد کرده بودند. هفت مارژیت آیتاشی و اسب‌هایشان توسط گرولاها خورده شده بودند و پسرک هم با رد یک چنگال روی کتفش قسر در رفته بود.

اتفاقی که برای گروه آواره پیر افتاده بود، غم‌انگیزتر بود. او هم راهبر هفت آیتاش بود، مردم دهکده دوردست که با کلی ادعا داوطلب شده بودند. آواره‌ پیر آن‌ها را از مسیر شرق جنگل مه برده بود. آن‌ها که مه سرخِ تراوش‌کرده از جنگل سم اسب‌هایشان را لمس می‌کرد، دل و جرئت خود را از دست داده و از میان راه برگشته بودند.

آواره پیر با آن‌ها دعوا کرده بود، بزدلشان خوانده بود ولی هیچ‌کدام حاضر نشده بودند با او بمانند.

آستو این داستان را شنید، در حالی که از گروه آخر هم تنها سه نفر آمده بودند. پنج نفر از آن‌ها هم پشیمان شده بودند. هنوز جنگ حتی نزدیک هم نبود که آستو نزدیک یک‌سوم افرادش را از دست داده بود.

آن سه نفر هم، ایشلان، آینو و نیرووان بودند، همان زنی که هشت تا بچه‌اش را تنها گذاشته بود تا بجنگد و دنیای بهتری برایشان بسازد. زنی که کاملا انسان بود.

با این حال، سینور مارون از دیدن همان چهل و پنج نفر بسیار شاد شد. هر چه باشد چهل و پنج نفر هم غنیمت بود، آن هم در شرایطی که دنیا رایانا را تنها گذاشته بود.

آستو مسائل زیادی داشت که نگرانشان باشد، یکی از آن‌ها برادرش بود. آینو با سرخوشی پوچ همیشگی‌اش گفت:«خوبم بوردنژ.»

اما مارژیت‌ها نمی‌توانند در چنین شرایطی به هم دروغ بگویند، چون بیشتر از پنج حس دارند.

مسئله دیگر، یک ترس دائمی از رفتن همان مارژیت‌هایی بود که تا رایانا آمده بودند. اگر یک مه سرخ توانسته بود هفت نفر را به خانه برگرداند، یک قطره خون چه می‌کرد؟ یک جسد چه می‌کرد؟ آن حمام خونی که موقع جنگ به پا می‌شد، چه می‌کرد؟

با این که سعی داشت انکارش کند، این حقیقتی بود که با آن متولد شده بود: مارژیت‌ها هرگز یک ملت نخواهند شد. نه بدون رهبری که حداقل به او وفادار باشند.

اخباری که از سینور مارون گرفت حتی حالش را بدتر کرد. کبوتری که قرار بود از طرف گروه خانم‌ها برسد، به دلایلی هرگز نرسیده بود. حتی اگر راه افتاده بود، از یک جنگل پر از گرولا و تاریک و کوهستان‌های بلند نتوانسته بود بگذرد. هیچ کمکی از طرف شهر مردگان نرسیده بود. مردم سرزمین آزاد شمالی دیگر هیچ کمکی از نظر آذوقه نمی‌کردند. بیرون کردن یا کشتن کسانی که در حملات روزانه سایه‌ها، تاریک می‌شدند، تبدیل به عادت غم‌انگیز تاریوس و رادان شده بود. رونان هر روز به امید دیدن پیام یا نشانه‌ای از کمک، ساعت‌ها روی قله‌های شرقی می‌ایستاد و از آن‌جا تا غرب، یکی یکی صخره‌ها را می‌پیمود. ولی هیچ کمکی نبود. حتی مردم سنگی هم محو شده بودند. بچه‌های مدرسه تربیت‌ جنگجو از وظایف و آموزش‌هایشان خسته شده بودند. محمدرضا تبدیل به روح سرگردانی شده بود که گاهی روی برج‌ها‌، گاهی رو قله‌ها و گاهی در کتابخانه‌ها برای خودش می‌چرخید. شهر در نومیدی و افسردگی فرو رفته بود.

ورود مارژیت‌ها سر و صدایی در سکوت شهر به پا کرد، اما نه آن‌قدر که کسی را به پیروزی امیدوار کند. سفر به رایانا چیزی نبود که مارژیت‌های جنوبی انتظارش را داشتند. خبری از مبارزه و هیجان و پیروزی برای آزادی نژادشان نبود. آن‌ها وارد سرزمین سرد و گرسنه‌ای شده بودند که روز به روز از جمعیتش کاسته می‌شد، و تنها کارشان این بود که بنشینند و منتظر جنگی بشوند که قرار بود تمدنشان را محو کند.

بدین ترتیب روزها می‌گذشت، و تنها صدای شهر، دعوای گاه و بیگاه بچه‌ها و بزرگسال‌ها بود و گریه محزون و گرسنه‌ بچه‌ای که گاهی از دل خانه‌ گچ‌مالی شده‌ای برمی‌خاست. آستو هم تمام روز می‌نشست، فکر می‌کرد به این‌که چطور مردمش را از خفت مارژیت بودن نجات دهد، در حالی که به نومنتا خیره شده بود، و به بچه‌هایی که با تعجب به موهای سبزرنگ او دست می‌کشیدند و به زبان عجیبش می‌خندیدند. تمام شب پیکر نحیف او را در آغوش می‌گرفت که قدرتی شگرفت در هر ذره وجودش داشت. نومنتا تبدیل به نماد کوچکی از خود آستو شده بود. دورگه بودن؛ ذلتی که با آن به دنیا آمده بود و تا ابد هم با او می‌ماند؛ در هر تار مو، در هر رگ و در هر نگاهش جاری بود، تا روزی که می‌مرد. به نام یک مارژیت متولد می‌شد، به نام یک مارژیت زندگی می‌کرد و به نام یک مارژیت می‌مرد، بی‌آنکه بتواند خودش باشد، یا حتی خود واقعی‌اش را بشناسد.
 
فصل چهل و یکم/ اپیزود دو

شاه، با شکوه بسیار بر تخت نشسته بود. موهای مشکی‌اش چهره‌اش را قاب گرفته بودند و در عمق چشمان سیاهش، درخششی از قدرت دیده می‌شد. تاج طلایی، حق اجدادی‌اش، روی سرش قرار داشت.

حالا جوزا در جایی بود که همیشه باید می‌بود. قدرتی که خونش برایش به ارمغان می‌آورد، حقی که برای سال‌ها از او گرفته شده بود. او به دنیا آمده بود که شاه باشد؛ هرگز نیازی به جنگ و جدال و تاریکی نبود- هرچند که از آن لذت می‌برد- اگر گیر پدر شکاک و خودخواهش نمی‌افتاد، اگر مادرش فرزند دومی به دنیا نمی‌آورد، اگر یک شاهزاده معمولی باقی می‌ماند.

شاید جوزا در اعماق قلبی که حالا سیاه شده بود، تمایلی به کشتار نداشت. شاید نمی‌خواست که ارتشش یک گروه تاریک نفرین‌شده باشند، شاید نمی‌خواست برای رسیدن به حق مادرزادی‌اش با ساحره‌ای همکاری کند؛ شاید واقعا دلش می‌خواست حکومتی ذاتی، برحق و سرشار از عدالت و وفاداری داشته باشد.

اما نه! جوزا می‌دانست، سرنوشت می‌دانست، همه می‌دانستند: عقرب سیاه، نحس متولد شده بود و این نحسی را می‌پرستید. این خاص بودنی که ستاره جوزا به او می‌داد، نوری که پس از تولد بر صورتش تابیده بود، ترسی که این نشان شوم بر دل همه می‌انداخت. جوزا عاشق آن نگاه وحشت‌زده بود، نگاه‌هایی که اعماقشان می‌شد تسلیم را دید. نگاه‌هایی که پذیرفته بودند شاهزاده جوان چیزی فراتر از یک شاهزاده است.

جوزا می‌توانست حالا چنین نباشد؛ می‌توانست مردی صالح باشد که در آستانه پیری پدرش، بر تخت می‌نشیند و حکومتی روشن و پاک به راه می‌اندازد؛ اما آن‌ها نخواستند چنین باشد. شفاگری که او را از بین پاهای مادرش بیرون کشید و رو به آسمان گرفت، منجمی که آن‌جا بود، آن‌ها نباید فریاد می‌کشیدند که تولد جوزا موجب ظهور ستاره جوزا شده است. آن خدمتکارها، آن دایه‌ها، آن‌ها نباید قصه‌هایی در مورد شیطنت‌های او پخش می‌کردند. آن‌ها باید جلوی شایعات را می‌گرفتند ولی خود آن‌ها بودند که گوشه تالارها، کنار اجاق‌ها و کنج باغ‌ها پچ‌پچ می‌کردند که شاهزاده جوان با چیزی جز خون گریه‌اش بند نمی‌آید و شب‌ها بیدار و ساکت است و رنگ چشم‌هایش تغییر می‌کند و چه و چه و چه. این شایعات باید در نطفه می‌مردند، آن خدمتکاری که قسم می‌خورد شاهزاده چهارساله برای صورت فلکی جوزا دست تکان داده و چشمانش پاک قرمز شده‌اند، خون آن خدمتکار باید همان روز ریخته می‌شد.

مادرش باید او را حفظ می‌کرد، پدرش باید او را درست می‌پرورید. یعنی واقعا کسی نفهمیده بود که شاهزاده چه‌قدر تنهاست؟ نه دوستی، نه همبازی‌ای، حتی خدمتکارها هم از او فرار می‌کردند. استادی که وحشت‌زده همراهی‌اش می‌کرد و دایه پیری که مدام در حضور او دعا می‌خواند. چرا هیچ‌کس به فکر شاه آینده نبود؟ چرا اگر قرار نبود او را بپرورند، از مادرش جدایش کردند؟ تنها کسی که در آن قصر اهمیتی به جوزا می‌داد به زور از او جدا شده بود.

پس از مرگ مادرش و ترک قصر، جوزا خود را در دنیایی حتی وحشی‌تر از درباریان یافته بود. اگر به او رحمی می‌کردند، بی‌شک از ترس پدرش بود و خون شاهی که در رگ‌هایش جریان داشت. اما بیرون از قصر، در مدرس تربیت جنگجو، هیچ هویتی وجود نداشت. دزد و برده و حرامزاده و شاهزاده یکی بودند. برای همه این یک شروع تازه بود، اما نه برای جوزا. برای جوزا این نمود ظاهریِ ذلتی بود که همیشه داشت. حقارتی که نامش برایش می‌آورد، تحقیرش می‌کردند چون از او می‌ترسیدند. حفظ کردن ذات شاهی‌اش چه سخت بود وقتی ناچار بود تن به بیگاری برای اساتید بدهد. پسر هشت ساله‌ای بود که کتک می‌خورد ولی حتی قطره‌ای اشک نمی‌ریخت. پسر دوازده ساله‌ای بود که بیشتر به غرورش شناخته می‌شد تا نبوغش. شانزده‌ساله‌ای بی‌نهایت نابغه بود که کسی را تحویل نمی‌گرفت، همه را از خود دور می‌کرد پیش از آنکه به او نزدیک شوند، چون هر نزدیک شدنی ارمغان درد بود.

روزی که سوگند نوزده‌سالگی خورد هنوز باور داشت که روزی پیکی از قصر به سراغش خواهد آمد، تا او را برای چیزی ببرد که حقش بود. اما کسی در سرزمین مرکزی از او استقبال نکرد. نگهبان او را از درب قصر راند، باور نکرد یا به او گفته شده بود که مخصوصا شاهزاده را راه ندهد. تلاش کرد توضیح بدهد اما همه می‌گفتند شاه فرزندی ندارد. ضربه‌ای تخت سینه‌اش کوبیده شد که تن حیرت‌زده‌اش را بر زمین انداخت، و در پی آن ضربات دیگری آمدند که دلیلی جز عقده‌های درونی نداشتند، یک میل وحشی درون تمام انسان‌ها، تمایلی حیوانی به تحقیر ضعیف‌تر از خود.

حالا دیگر آینده‌ای برای شاهزاده جوان وجود نداشت. نه برای او، نه برای خواهر جوانش که هنوز چیزی از وحشی‌گری این دنیا نمی‌دانست؛ دخترک پانزده ساله‌ای که بی‌نهایت شبیه‌ جوزا بود. راه خواهر و برادر از هم جدا شده بود، و جوزا همان دم که با بدن کبود و خون‌آجین- دنده‌اش شکسته بود- به گوشه‌ای تاریک خزید، عهد کرد که به زندگی خواهرش کاری نداشته باشد، شاید او بتواند با این... خفت بی‌کس بودن کنار بیاید. شاید او بتواند هویتش را فراموش کند. جوزا نمی‌توانست.

تا چند سال، شاهزاده جوان، با عقده‌ای که هر روز بزرگتر می‌شد، به هر کاری دست می‌زد تا از گرسنگی نمیرد. فراموش شده بود، انگار نه انگار که یک سینور بود. شاید هم به ماموریتی دعوت شده بود، اما نتوانسته بودند او را در آن وضع خفت‌بار بشناسند، در حالی که کف غذاخوری فاسدی را می‌سایید یا نگهبان فاحشه‌خانه‌ای بود. سر و روی لاغرش، موهای بلندش و نگاه وحشی‌اش که تسلیم خفت شده بود تا زنده بماند، خفتی که ارمغان گرسنگی بود.

این‌گونه بود تا جایی که ظرفیت غرور پایمال‌شده‌اش تمام شد. سر به بیابان گذاشت، به غرب رفت، می‌خواست بمیرد. آن‌جا بود که با ساحره آشنا شد، و دریافت که راهی برای به دست آوردن حق طبیعی‌اش وجود دارد.

آیا چیزی از روشنایی درونش مانده بود؟ آیا هنوز رحم را می‌شناخت؟ محبت را؟ عشق را؟ نه. گویی از ابتدای تولدش چنین چیزهایی را لمس نکرده بود. در کثیف‌ترین جاهای کثیف‌ترین محله‌ها پادویی کرده بود، کاری منحوس‌تر از سرکشی به غرفه‌های فاحشگان هست؟ این کاری‌ست که جوزا از طریقش نان خورده بود. سرکشی به حجره‌های کوچک زنان فاسد تا مطمئن شود کسی بیشتر از پولی که داده در آن حجره‌ها نمی‌ماند. چه چیزها که ندیده بود و چه توهین‌ها که نشنیده بود. بعد از آن دیده‌ها و شنیده‌ها، آیا حتی ذره‌ای از وجودش پاک مانده بود؟

نه.

غروری که هر لحظه در حال خرد شدن بود، با قدرتی برخاست که دارلای ساحره آن را نفرت می‌نامید. جوزا یک نفر مثل خودش را پیدا کرده بود؛ کسی که به خاطر برتر بودنش طرد شده بود. نقصی در این اتحاد وجود نداشت، جز این که با آموزه‌های مزخرف مدرسه تربیت جنگجو تضاد داشت- چه کسی اهمیت می‌داد؟

نه این تقصیر خودشان بود. این کشتار، این ویرانی، این‌ها همه تقصیر خودشان بود. آن‌ها بودند که جوزا را به این تبدیل کردند. جوزا آخرین ذره عشق و رحمش را برای خواهرش گذاشته بود، خواهری که وقتی فهمید برادرش با تاریکی متحد شده به روی او شمشیر کشید. همان ذره عشق هم در جوزا مرد، وقتی برای هدف برترش، خنجرش را در شکم خواهرش فرو برد، و او را رها کرد تا بمیرد.

و حالا او شاه بود. چیزی که از ابتدا باید می‌بود. برایش هر چیزی را قربانی می‌کرد.

چه کسی حق داشت که او را قضاوت کند؟




در تاپیک تبادل نظر منتظر نظراتتون در مورد این اپیزود هستم! نظراتتون
 
فصل چهل و دوم/ اپیزود یک

در روز ششم، زنبور تلف شد. از افتادنش غبار برخاست. فاطمه به طرفش دوید و اسب ابلق یک گوشِ کچل روی زمین افتاده بود. صورت خاک‌آلود فاطمه با حالتی شبیه گریه چین خورد، ولی اشکی نیامد. آن‌قدر تشنه بود که حتی چشمانش هم خشکیده بودند. در چند ثانیه، کل گروه از پا افتادند. امید واهی نجات با زنبور مرد.

در واقع، دو روز بود که دیگر امیدی نداشتند. از جای اولیه‌شان با امید زیادی حرکت کردند، خاک را کندند و بارها و سلاح‌هایشان را از پشت اسب‌های مرده بیرون کشیدند، به راه افتادند اما حالا دیگر نمی‌دانستند کجا هستند یا به کدام سو می‌روند. روزها هوا بسیار گرم می‌شد، به طوری که سرتا پایشان عرق می‌کرد و شب‌ها چنان سرد، که همان عرق روی بدنشان یخ می‌زد.

زنبور مرد، چون تقریبا تمام بار گروه را حمل می‌کرد. آب حتی برای انسان‌ها هم نبود. فاطمه فکر کرد آخرین بار کی آب نوشیده. سه روز پیش؟ پنج روز پیش؟ نمی‌دانست. فقط می‌دانست که آنیا آخرین جرعه‌اش را به او بخشیده بود. چه‌قدر طول می‌کشید تا از تشنگی بمیرد؟ بدنش به طرز شگفت‌انگیزی چندین ساز و کار ویژه برای صرفه‌جویی در نظر گرفته بود؛ تولید بزاق و اشک و ادرار متوقف شده بود، حتی کمتر عرق می‌کرد. تا اینجایش هم چند روز با آب متابولیسمی‌اش زنده مانده بود.

روزهای اول فکر می‌کرد خودش ضعیف است، چون اهل آن دنیا نیست و سازگاری ندارد. اما همه در حال مرگ بودند. حالا حتی تاریا هم روی زمین افتاده بود، زنده و هوشیار اما توان حرکت کردن نداشت.

وضع کیمیا از همه بدتر بود. دو روز پیش کیمیا رسما بیهوش شد. امید گروه هم از بین رفت. شبق او را حمل می‌کرد، گاهی صدای ناله‌ای، هذیانی یا توهمی از تن تب‌دارش بلند می‌شد، گاهی یک زمزمه التماس‌مانند، ولی هیچ نشانه‌ خوبی نبود.

خنده‌دار بود. آن‌ها آمده بودند دنیا را نجات دهند، اما یک صحرای بی سر و ته داشت از پا درشان می‌‌آورد.

فاطمه از خودش می‌پرسید که اگر قرار بود بمیرند، چرا همان روز اول نمردند؟ چرا سایه‌ها آن‌ها را نکشتند؟ چرا در جنگل کشته نشدند؟ چرا ارواح نفرین‌شده جانشان را نگرفتند؟ چرا این‌جا؟ چرا در این صحرا؟ چرا با این وضع دردناک؟

باز هم فاطمه به این نتیجه رسید: نارنیای خودش یک دنیای بی‌رحم و سیاه بود.

اصلا تیلیا کجا رفته بود؟ می‌دانست که این‌جا گیر می‌افتند و ترکشان کرده بود؟ یعنی دشمن به رایانا حمله کرده و همه آن‌جا مرده بودند؟ اصلا آرتین، امیر، بهراد، متین و عرفان هنوز زنده و سالم بودند؟ چرا فقط آن‌ها خودشان را به خطر انداخته بودند؟ این ماجراجویی ارزش مرگشان را داشت؟

این دنیا ارزش این را داشت که فاطمه مرتکب قتل شود، قتلی که هنوز کابوسش را می‌دید؟ ارزشش را داشت که یک خنجر را تا دسته در سینه دوستش فرو ببرد؟

با چشمانی که سیاهی می‌رفتند، به کارن نگاه کرد. تمام سرتاپای او پوشیده از خاک بود، حتی روی مژه‌هایش. سینه‌اش آرام بالا و پایین می‌رفت ولی نفس‌هایش صدا می‌داد. ریه‌های خاک‌گرفته‌اش برای اکسیژن بیشتر تقلا می‌کردند.

دید که زینب‌گل کیمیا را از پشت شبق پایین می‌آورد. کیمیا به طرز وحشتناکی لاغر شده بود، از شکل دستان زینب‌گل موقع به آغوش گرفتنش مشخص بود که چه‌قدر سبک شده است.

فاطمه دوباره به آسمان خیره شد. هنوز هم چیزی جز ابرهای سیاه مشخص نبود. این سرزمین بوی تعفن می‌داد. فاطمه نمی‌دانست این بوی مرگ نزدیک‌شونده خودش است یا بوی خاکی که اجساد بلاسایی‌ها را در دل جا داده بود؟

آنیا با صدای گرفته‌ای گفت:«پاشین. پاشین. باید ادامه بدیم!»

دنیس غر زد:«خفه شو! داریم فقط دور خودمون می‌چرخیم.» فاطمه او را دید که نشست. موهای کوتاهش و سیاهش ژولیده و کثیف بودند. فاطمه نمی‌دانست خودش چه شکلی شده.

دنیس به اطرافش اشاره کرد.«به هرچی که می‌پرستی قسم این بار شیشمیه که دارم اون تپه کوفتی رو می‌بینم. تموم شد. داریم می‌میریم. نمی‌بینی؟»

صدای هق‌هق خفه‌ای از طرف آنیا بلند شد. دنیس دوباره دراز کشید. فاطمه با او موافق بود. اگر هم دور خودشان نمی‌چرخیدند، همه جای این صحرای توهم‌زا یک شکل بود. تک‌تک عضلاتش تیر می‌کشیدند. چشم‌هایش می‌سوختند. سرش را به طرف راست چرخاند، و صورت سارا ده سانتی‌متر با صورتش فاصله داشت.

سارا زمزمه کرد:«داریم می‌میریم.» این یک سوال نبود.

فاطمه تحملش را نداشت که آن دختر پانزده‌ساله سرزنده را این گونه ببیند. تماشای مرگ تدریجی کیمیا به اندازه کافی برایش دردآور بود. گفت:«نه. نمی‌میریم. نمی‌میریم.»

سارا دلیل بلند شدنش بود. به زور خودش را کشید و نشست. به زینب‌گل نگاه کرد که کنار کیمیا نشسته بود، نومیدی از تک‌تک اجزای چهره‌اش می‌بارید.

فاطمه گفت:«می‌دونم که دیگه نمی‌تونیم... ولی این نباید این‌جا تموم بشه!»

زینب‌گل به او نگاه کرد. فاطمه ادامه داد:«ما نیومدیم این‌جا که این‌طوری بمیریم! اگه ناامید بشیم... اگه ناامید بشیم و منتظر مرگ بشیم، پس اونایی که توی رایانا هستن چی می‌شن؟»

دوستانش چشم‌هایشان را باز کردند. مورا گوشه ابروی سرخ و خاک‌گرفته‌اش را خاراند.«اصلا نمی‌دونیم... اونا زنده‌ان یا مرده.»

«هر چی. ما می‌تونیم ده متر دیگه جلو بریم، پس می‌ریم!»

تاریا نشست.«بی‌راه نمی‌گه.» کارن هم بلند شد و سرفه کرد.

زینب‌گل با نگاهی خسته لبخند زد. شاید از باز کردن آن دریچه‌های ناقص پشیمان نبود.«باشه، فاطمه.»

خیلی سخت بود و خیلی طول کشید، اما بالاخره بلند شدند. شبق نمی‌توانست هم بارها و هم کیمیا را حمل کند. قسمتی از بارها را بین خودشان تقسیم کردند. زینب‌گل به کیمیا نگاه کرد، و به کارن که به او خیره شده بود گفت:«من باعث شدم الان این‌جا باشه.» خم شد و کیمیا را به دوش کشید.

در واقع بیشتر از ده یا بیست متر هم نتوانستند بروند. همان لحظه که دوباره نشستند و همان لحظه‌ که دوباره امیدشان مرد، زمین با تاخت و تاز ده‌ها اسب شروع به لرزیدن کرد.


ر تاپیک تبادل نظر منتظر نظراتتون در مورد این اپیزود هستم! نظراتتون
 
فصل چهل و دوم/ اپیزود دو

«سینور! سینور!» این صدای کماندارِ جوان بود که با شتاب از پله‌های برج دیده‌بانی پایین می‌دوید. به دنبال سینور تاریوس می‌گشت، که در آن لحظه مسئول نگهبانان بود. چشمان قهوه‌ای تیره کماندار به شدت نگران بود.

در کمتر از چند دقیقه، سینور تاریوس و دوستش رونان که در آن لحظه همراهش بود، از پله‌های برج دیده‌بانی بالا دویدند. به محض رسیدن به نوک برج، تاریوس دست در موهایش فرو برد و با دهان باز به منظره غرب خیره شد. چشمان سبز او و چشمان آبی رونان غرق در وحشت بودند.

«نه!»

از لا به لای درختان بیشه‌ای که در کوهپایه‌های غرب بود، ده‌ها تاریک بیرون می‌زدند. نگاه‌هایشان وحشی و گرسنه بود. فرماندهانشان-آنطور که به نظر می‌آمد- پیشاپیش حرکت می‌کردند و سوار بر گرولاها بودند. شش گرولای دیگر هم آن‌جا بودند، در حالتی نیمه‌انسان که وحشت به جان آدم می‌انداختند. حالا دیگر کار به جایی رسیده بود که تاریک‌ها به خود شهر حمله کنند؟ پس آن گروه شش نفری‌ای که سینور مارون برای نگهبانی از غرب به صخره‌ها فرستاد چه شدند؟

تاریوس جوابش را گرفت: چهارتایشان در صف اول بودند، با چشمان بیرون‌زده و همان خنده وحشی. در جست و جوی دو فرمانده‌شان بود که تاریکی که سوار گرولا بود، متوقف شد. در حالی که مستقیم به تاریوس می‌نگریست، دست راستش را بالا آورد.

دو سر بریده از پنجه خون‌آلودش آویزان بود.

گویی مستقیم نگاه وحشت‌زده تاریوس را می‌دید. گوشه لبش به پوزخندی شیطانی کشیده شد. سرها را تاب داد و پرتاب کرد. تاریوس گوشه لبش را گاز گرفت. سینور مارون به بالای برج رسید. بلافاصله صدای خنده‌های زیر و جن‌مانند تاریک‌ها بلند شد، و پس از آن، ریتمی که با پاهایشان می‌گرفتند.

سینور مارون زمزمه کرد:«بیشتر از دویست تا نیستن.»

رونان گفت:«این یه هشداره.»

سینور مارون گفت:«ما دژ رایانا رو داریم. اجازه نمی‌دیم ازمون بگیرنش. شیپور رو بزن، تاریوس.»

تاریوس شیپور خواهرش را که به کمرش آویزان بود، باز کرد و با تمام توان در آن دمید.

صدای محزون شیپور، شهر خفته و افسرده رایانا را بیدار کرد. سربازان به صف شدند.



ر تاپیک تبادل نظر منتظر نظراتتون در مورد این اپیزود هستم! نظراتتون
 
فصل چهل و سوم/ اپیزود یک

سواران مثل شبحی از دور نزدیک می‌شدند. اگر زمین به خاطر تاخت و تازشان نمی‌لرزید، سارا فکر می‌کرد توهم زده. اما واقعی بودند، و به ده ثانیه نکشید که دور گروه تشنه و درمانده حلقه زدند. صدای زنانه‌ای فرمان توقف داد. در واقع به نظر رسید فرمان توقف باشد، چون سواران متوقف شدند.

اسب‌ها دو برابر اسب‌های معمولی بودند، با آدم‌هایی برنزه و قوی‌هیکل سوار بر آن‌ها. زبانی وحشی و باستانی در هر کلمه‌شان جریان داشت. آن‌ها دور گروه می‌چرخیدند، و نگاه‌های سیاهشان طوری بود که انگار داشتند تصمیم می‌گرفتند آن‌ها را چطور بپزند. سرخشان کنند یا کبابی؟

زنی که فرمان توقف داده بود، اسب کرم-قهوه‌ای‌اش را پیش راند. دیگران راه را برایش باز کردند. اسب بزرگتر از اسب معمولی بود، و قدم‌های سنگینش حتی روی شن و ماسه صدا می‌کردند.

زن قدبلند بود. یا شاید هم اینطور به نظر می‌رسید. چکمه‌های چرم به پا داشت و شلوار خاکی‌رنگش از موی اسب بافته شده، نیم‌تنه‌ای با یک آستین پوشیده بود. دست راستش کاملا باز و آزاد بود، تا بتواند با آن بجنگد، و دست چپش-که مسئول نگه داشتن افسار بود- آستین تنگ چرمی داشت که کامل نبود؛ بلکه مثل یک مار دور دست و بازویش پیچیده بود و در نهایت تمام کف دستش را مثل دستکش بدون انگشتی می‌پوشاند. پوستی برنزی داشت، اما از بقیه همراهانش روشن‌تر بود. از موهای شکلاتی کوتاه خوش‌رنگش- که با موی سیاه بقیه در تضاد بود- می‌شد فهمید او دورگه است. مشخصا یک بلاسایی اصیل نبود. اما هرچه بود، یک فرمانده بود.

آنچه او را خاص، منحصربه فرد و شکوهمند می‌کرد، خالکوبی گسترده روی بدنش بود. انگار اژدهایی روی پشتش نشسته بود. یک بال اژدها روی شانه لخت راستش قرار داشت و بال دیگر آن سمت چپ، در جایی که شانه به گردن متصل می‌شود، جمع شده بود. گردن دراز اژدها از سمت چپ گردن او پایین خزیده بود و سر آن، رو به شانه راست، میان دو استخوان ترقوه‌اش قرار داشت. دم اژدها بلند بود، بسیار بلند، و رفته رفته باریک‌ می‌شد. دور بازوی راست برهنه او می‌پیچید و همان طور که باریک می‌شد، به انگشتانش می‌رسید و در نهایت، بعد از چند دور پیچ و تاب خوردن دور انگشت اشاره، تمام می‌شد.

سمت راست نیم‌تنه‌اش کمی پایین‌تر بود، انگار پارچه‌اش را کج بریده بودند. دلیلش مشخص بود: برای آن که نشان روی قسمت راست سینه‌اش نمایان شود. صاعقه‌ای سیاه، روی پوست برنزش.

زن بی‌‌آنکه خم شود، بی‌آنکه ذره‌ای از شکوه شاه‌وارش کم کند، همان طورکه با غرور، صاف روی اسبش نشسته بود، از بالا به آن‌ها نگاه کرد. اسیرانش بلند شدند.

آنیا به بلاسایی چیزی گفت، و کف دست‌های خالی‌اش را بالا گرفت تا او ببیند که غیرمسلح است. تاریا، دنیس و بقیه هرچه داشتند بر زمین انداختند. اسیر شدن بهتر از مردن بود، حداقل در آن لحظه.

همراهان زن پچ‌پچ کردند. بیشترشان مرد بودند، درشت‌هیکل و با سبیل‌های از بناگوش در رفته. میانشان زن هم بود، اما هیچ‌کدام به پای زن فرمانده نمی‌رسیدند. برعکس او، همه همراهانش چشم و موی مشکی داشتند.

فرمانده‌شان تکان نخورد. با چشمان تنگ‌شده شکلاتی‌رنگش به آنیا خیره شد. نگاهش بین همه چرخید و چند لحظه روی کیمیا که تب‌دار در آغوش زینب‌گل خوابیده بود، قفل شد. سپس چیزی به بلاسایی گفت، که تنها چیزی که از آن تشخیص دادند، لحنی دستوری، قاطع و پرشکوه بود. رو به همراهانش کرد، چند کلمه‌ای فریاد زد، که سارا از آن فقط کلمه روشا را فهمید.

گروه به راه افتاد، و غریبه‌ها مجبور شدند میان سواران آنها حرکت کنند. راه رفتن مشکل بود، اما امیدی در دلشان زنده شده بود که به پاهایشان توان می‌داد. هرچند بعد از بیست یا سی متر، دوباره از پا افتادند. زن فرمانده از بالا به آن‌ها نگاه کرد، و بی‌آنکه ذره‌ای رحم در نگاهش نمایان شود، مشک کوچک آبش را در دامن زینب‌گل انداخت.

چند جرعه آب فرمانده در چشم به هم زدنی در بین گروه غریبه‌ها ناپدید شد. بلاسایی‌ها با نگاه‌های خالی از هر گونه احساس تماشایشان کردند، سپس با فریادهایی دوباره راهشان انداختند.

فاطمه به سمت آنیا رفت و پرسید:«چه خبره؟»

آنیا آهسته گفت:«از لحظه‌ای که دیدمشون، می‌دونستم. تنها قبیله بلاسا که رئیسش یه زنه. این قبیله راشارو ست، شکارچی‌ها. اونها همه شکارچی‌ان، یعنی جنگجو، سریع و قدرتمند. نشان صاعقه روی سینه‌ش رو دیدین؟ اون زن یه رئیس قبیله دیگه رو کشته.»

کارن پرسید:«الان داره ما رو به مهمونی می‌بره یا بردگی؟» گلویش تازه شده بود، این از صدایش معلوم بود.

«بستگی داره، به اینکه باور کنه راست می‌گیم یا نه.»

«مگه می‌خوایم دروغ بگیم؟»

«نه، راست می‌گیم، ولی ممکنه باور نکنه. وای، کاش تیلیا اینجا بود!»

ناگهان گروه ایستاد. در جلوی آنها، زن رئیس با یکی از مردان صحبت می‌کرد. مرد مدام به غریبه‌ها اشاره می‌کرد و فریادهای نامفهوم می‌کشید. زنی پشت سرش با لحنی تاییدکننده شروع به صحبت کرد. زن رئیس چند بار آرام چیزی را به او گفت، بعد فریاد کشید، تازیانه‌اش را با صدای بلندی به زمین کوبید و دوباره و دوباره حرفش را تکرار کرد، اما فایده‌ای نداشت.

برقی چشم کیمیا را زد، و لحظه‌ای بعد، تن بدون سر مرد روی اسبش نشسته بود و خون از جای خالی آن فوران می‌کرد.

زن رئیس خون پاشیده شده روی صورتش را با پشت دست پاک کرد. اژدهای خالکوبی‌شده روی بدنش آغشته به خون بود. شمشیرش را به طرز تهدیدآمیزی رو به زن معترض تکان داد. زن چیزی نگفت. رئیس فریادی کشید و گروه دوباره به راه افتاد. اسب مرد معترض را با خود بردند و بدن او همانجا ماند.

سارا به شمشیر سنگین زن خیره شد که از زین غیرعادی‌اش آویزان بود. نمی‌شد درست بررسی‌اش کرد، اما غلاف نداشت و دسته‌اش از سنگی سیاه بود و درآن لحظه، خون مرد معترض رویش می‌درخشید.

ر تاپیک تبادل نظر منتظر نظراتتون در مورد این اپیزود هستم! نظراتتون
 
Back
بالا