- ارسالها
- 4,170
- امتیاز
- 47,978
- نام مرکز سمپاد
- فرزانگان یک
- شهر
- مشهد
- سال فارغ التحصیلی
- 1404
فصل سی و پنجم/ اپیزود یک
مرگ چیز نزدیکی بود. قابل لمس، پذیرفتهشده. انگار خودشان را برای آن آماده کرده بودند.
کارن دستانش را حس نمیکرد. مثل رشتههای ماکارونی کنارش تاب میخوردند و با هر قدم انگار قسمتی از توانش را جا میگذاشت.
صدای خندههای آنیا بدل به ناله شده بود. خبر خوب این بود که او دیگر حرکت نمیکرد، یک جا ساکن بود؛ اما هر بار کارن میخواست بیفتد یا زینبگل ناامید میشد، نالهای عجیب و کشدار به آنها میگفت که آنیا هنوز زنده است.
هر سه میدانستند اگر لحظهای استراحت کنند، میمیرند.
کارن به زور چشمانش را باز نگه میداشت. سرش داشت منفجر میشد و شقیقههایش میتپیدند.
سرانجام دنیس ایستاد، و زینبگل دست کارن را کشید.
و آنیا آنجا بود.
اسبش، تیسرون، جان داده بود و آنیا زیرش گیر کرده بود. دنیس فانوس را نزدیک صورت او برد. فرقی با جنازه نداشت و چشمانش به نقطهای نامعلوم خیره بودند. کف خونآلود از دهانش جوشیده و روی گونهاش خط کشیده بود. دنیس روی او خم شد و بریده بریده اعلام کرد که هنوز زنده است.
آنیا هرهر خندید و آخر خندهاش به چیز کشدار همراه با استفراغ تبدیل شد. زینبگل و دنیس به زور تن اسب را بلند کردند و کارن آنیا را بیرون کشید. سپس هر سه از نفس افتادند. زینبگل با شادی نامرئی و اندکی گفت که بدن آنیا زیر وزن اسب آسیبی ندیده، اما چه اهمیتی داشت، وقتی همه آنها در حال مرگ بودند؟
کارن گفت:«حداقل... بریم جای بقیه...»
زینبگل به او نگاه کرد. خم شد، بالا آورد و با صدا نفسی کشید. نیازی نبود چیزی بگوید، از پا افتاده بودند.
اما دنیس بود که بلند شد.«من... نمیمیرم...» رو به آنیا کرد که داشت کم کم به ارواح جنگل میپیوست.«پاشو!»
آنیا خندید و تنش به شکل عجیبی قوس برداشت.
دنیس بریده بریده گفت:«پاشین! من که... نمیخوام... انقد مزخرف و... پرت... بمیرم!» خم شد، و با قدرتی فوقالعاده آنیا را روی شانه کشید.
زینبگل و کارن به هم نگاه کردند.
بلند شدن حتی دردناکتر از افتادن بود، اما بقیه را پیدا کردند. قدرت دنیس به انتها رسید. چند قدم مانده به مقصد از پا افتاد. آنیا را روی زمین کشیدند و گروه در نهایت دوباره تکمیل شد.
خیلیها از هوش رفته بودند. فاطمه هنوز بیدار بود و سر سارا روی پایش. سارا به خود میپیچید و محکم به دامن فاطمه چسبیده بود.
به آخر راه رسیدند.
زینبگل نفهمید چرا، اما با آخرین توانش فریاد زد:«کمک!»
صدایش در مه پیچید و هزاران بار به خودش برگشت.
مرگ چیز نزدیکی بود. قابل لمس، پذیرفتهشده. انگار خودشان را برای آن آماده کرده بودند.
کارن دستانش را حس نمیکرد. مثل رشتههای ماکارونی کنارش تاب میخوردند و با هر قدم انگار قسمتی از توانش را جا میگذاشت.
صدای خندههای آنیا بدل به ناله شده بود. خبر خوب این بود که او دیگر حرکت نمیکرد، یک جا ساکن بود؛ اما هر بار کارن میخواست بیفتد یا زینبگل ناامید میشد، نالهای عجیب و کشدار به آنها میگفت که آنیا هنوز زنده است.
هر سه میدانستند اگر لحظهای استراحت کنند، میمیرند.
کارن به زور چشمانش را باز نگه میداشت. سرش داشت منفجر میشد و شقیقههایش میتپیدند.
سرانجام دنیس ایستاد، و زینبگل دست کارن را کشید.
و آنیا آنجا بود.
اسبش، تیسرون، جان داده بود و آنیا زیرش گیر کرده بود. دنیس فانوس را نزدیک صورت او برد. فرقی با جنازه نداشت و چشمانش به نقطهای نامعلوم خیره بودند. کف خونآلود از دهانش جوشیده و روی گونهاش خط کشیده بود. دنیس روی او خم شد و بریده بریده اعلام کرد که هنوز زنده است.
آنیا هرهر خندید و آخر خندهاش به چیز کشدار همراه با استفراغ تبدیل شد. زینبگل و دنیس به زور تن اسب را بلند کردند و کارن آنیا را بیرون کشید. سپس هر سه از نفس افتادند. زینبگل با شادی نامرئی و اندکی گفت که بدن آنیا زیر وزن اسب آسیبی ندیده، اما چه اهمیتی داشت، وقتی همه آنها در حال مرگ بودند؟
کارن گفت:«حداقل... بریم جای بقیه...»
زینبگل به او نگاه کرد. خم شد، بالا آورد و با صدا نفسی کشید. نیازی نبود چیزی بگوید، از پا افتاده بودند.
اما دنیس بود که بلند شد.«من... نمیمیرم...» رو به آنیا کرد که داشت کم کم به ارواح جنگل میپیوست.«پاشو!»
آنیا خندید و تنش به شکل عجیبی قوس برداشت.
دنیس بریده بریده گفت:«پاشین! من که... نمیخوام... انقد مزخرف و... پرت... بمیرم!» خم شد، و با قدرتی فوقالعاده آنیا را روی شانه کشید.
زینبگل و کارن به هم نگاه کردند.
بلند شدن حتی دردناکتر از افتادن بود، اما بقیه را پیدا کردند. قدرت دنیس به انتها رسید. چند قدم مانده به مقصد از پا افتاد. آنیا را روی زمین کشیدند و گروه در نهایت دوباره تکمیل شد.
خیلیها از هوش رفته بودند. فاطمه هنوز بیدار بود و سر سارا روی پایش. سارا به خود میپیچید و محکم به دامن فاطمه چسبیده بود.
به آخر راه رسیدند.
زینبگل نفهمید چرا، اما با آخرین توانش فریاد زد:«کمک!»
صدایش در مه پیچید و هزاران بار به خودش برگشت.