- ارسالها
- 4,171
- امتیاز
- 48,015
- نام مرکز سمپاد
- فرزانگان یک
- شهر
- مشهد
- سال فارغ التحصیلی
- 1404
فصل چهل و سوم/ اپیزود دو
تاریوس چهره در هم کشیده بود. لیرا، دختر دانشآموز پانزدهساله مدرسه تربیت جنگجو، پیراهن مردانه او را پاره کرده بود تا رد دندانهای یک گرولا روی شانه تاریوس را تمیز کند. دائم از مایع داخل یک بطری شیشهای روی دستمال خونآلودش میچکاند و روی رد دندانها میکشید.
این خطای خود تاریوس بود. شانس آورده بود که بازویش هنوز سر جایش بود، آن هم با آن گازِ عمیقی که شانه و کتفش را در بر میگرفت. خشم باعث میشد دردش کمتر شود، و درد باعث میشد خشمش کمتر شود. آستو مشغول زخمهای بدتر از این بود و خود تاریوس راضی نشده بود به خاطر درجه نظامیاش در اولویت گذاشته شود.
این مسلما یک پیروزی نبود. آنها فقط توانسته بودند دیوارهای رایانا را حفظ کنند، هرچند هدف آن گروه دویست نفره از اولش هم فتح رایانا نبود. کلی تلفات داده و بعد هم به داخل دیوارهای رایانا گریخته بودند.
ابروان بلوند لیرا در هم گره خورده بودند و با نگرانی و حرص به زخمهایی نگاه میکرد که خونریزیشان بند نمیآمد. تاریوس متوجه نگرانی او شده بود. لیرا از شاگرد اول کلاس شفاگری تا اینجا راه خیلی زیادی آمده بود، چه کسی فکرش را میکرد یک روز سینور مارون، با آن قانونمداری و اخلاقش، ناچار شود دانشآموزان را در جنگ به کار بگیرد؟
وقتی لیرا از کتف تاریوس گذشت و به شانهاش رسید، تاریوس که بیحال شده بود، تکیه داد و گفت:«حالا چی میشه شفاگر؟ میمیرم؟»
لیرا به این لفظ لبخند زد، لبخندی که با چشمان محزون و نگرانش غریبه بود. گفت:«نه. خدایان بهتون رحم میکنن، سینور.»
«نکنه یه گرولا بشم!» خودش میدانست که نمیشود، فقط میخواست لبخند روی لب این دخترک بیاورد.
چشمان آبی لیرا گشاد شدند، و خندید.«بهتره به درگاه توساندرا نیایش کنین تا آدم بمونین.» او یک دختر تیساوایی بود. تاریوس این را میدانست. خورشید در موهایش و دریا در چشمانش، سوغاتی بود که از زادگاه شاد و شیرینش به این مهلکه آورده بود.
تاریوس گفت:«پس کارم تمومه، چون من توساندرا رو نمیپرستم.»
لبخند لیرا جمع شد.«خب، پس فکر کنم حقتونه، سینور.» لوله نوار زخمبندی را باز کرد تا زخم را ببندد و با ضربه دستش از تاریوس خواست صاف بنشیند. درد بیشتر شد. جای دندانها میسوخت. وقتی تاریوس نشست، جاری شدن خون تازه روی پشتش را احساس کرد، و درد نفسش را بند آورد.
لیرا به بطری مرهمش نگاه کرد، و به خونی که دوباره جاری شده بود. گفت:«شاید به خاطر بزاق گرولاست. کار من نیست، من فقط یه دانشآموزم سینور.» سرخ شد. ادامه داد:«میرم یه شفاگر واقعی بیارم.» در بین جمعیت ناپدید شد.
تاریوس به مردمش خیره شد. تقریبا هیچکس سالم نمانده بود. سینور مارون لنگ میزد، دندان رادان شکسته بود و شفاگر پیری انبر فلزی را در دهان او برده بود تا دندانش را بکشد. آستو که موهایش از عرق به پیشانیاش چسبیده بود، روی پسر جوانی خم شده بود و هوای دورش مشتعل به نظر میرسید.
اجسادی که توانسته بودند با خودشان بیاورند کنار دیوار بود، و دو تا دانشاموز گریان داشتند آنها را بار گاری میکردند. مرد موسیاهی آستو را صدا زد، مردی که تاریوس همان روز اول دیده بود سن خودش را تغییر میدهد و بچهها را میخنداند. کمی که فکر کرد نامش را به یاد آورد: ایشلان. آستو بلند شد و دستانش تا آرنج غرق خون بودند، به ایشلان گوش داد که به زبان مارژیتی چیزهایی میگفت، و فرم بدن و چهرهاش پر از ناباوری بود، انگار صمیمیترین دوستش از پشت به او خنجر زده بود.
بلافاصله آستو گروهی از مارژیتها را شناخت که گوشهای جمع شده بودند. آستو به طرف آنها رفت و شروع به بحث کردند. تاریوس کم و بیش حرفهایشان را میشنید، ولی سر در نمیآورد. بحث کمکم بالا گرفت. آستو خسته و عصبانی فریاد میزد، ایشلان از او پشتیبانی میکرد و گروه مارژیتها تنها یک چیز میگفتند.
بحث، آنجا به دعوا تبدیل شد که نزدیکترین مارژیت جلو آمد و مشتی به صورت آستو کوبید. سینور مارون به طرف آنها دوید. آستو رسما مشتعل شده بود، ایشلان داشت داد و فریاد میکرد و آینو، برادر عجیب آستو، به مارژیتهایی خیره شده بود که داشتند آنها را تنها میگذاشتند.
سرانجام آستو، در حالی که دستش را مشت میکرد تا آتشش خاموش شود، به زبان داوینه، طوری که همه بشنوند گفت:«هر کس بخواد بره، میتونه همین حالا بره. من کسی رو به زور نیاوردم.»
گروه مارژیتها سوار اسبهایشان شدند و به طرف شرق تاختند تا به سرزمین آزاد شمالی فرار کنند و بعد به خانه برگردند. تاریوس شنید که آستو فحشی به زبان خودش داد و یک دفعه نشست، انگار پاهایش دیگر توانایی ایستادن نداشتند. همین حالا هم حسابی ضعیف شده بود. صورتش را به دستانش تکیه داد.
خواب داشت تاریوس را میربود، برای همین دائم به اطراف نگاه میکرد تا سرش گرم شود و درد آزاردهنده زخمهایش را از یاد ببرد. امیر و آرتین را دید که داشتند بیهودهترین کار ممکن در آن لحظه را انجام میدادند. سینور مارون نگذاشته بود آنها از رایانا خارج شوند و حالا هم نمیگذاشت با مجروحین و اجساد سر و کله بزنند، گویی میخواست معصومیتی که از دنیای خودشان آورده بودند، حفظ شود. خندهدار بود وقتی همه میدانستند عاقبت آنها هم مجبور میشوند بجنگند.
در هر صورت، امیر و آرتین داشتند خون روی شمشیرها را تمیز میکردند، زه کمانها را روغن میزدند و در کل به تجهیزات میرسیدند. متین کنارشان داشت تیرهای باقی مانده را به دستههای دهتایی تقسیم میکرد.
سینور مارون به عرفان و بهراد ولی کار سختتری داده بود؛ آنها کنار کوه اجساد نشسته بودند و سلاحها را از تنهای خونآلود جدا میکردند. سینور مارون گفته بود حتی تیرهایی را که بدن اجساد فرو رفته سالم بیرون بیاورند تا دوباره استفاده شود. هر از گاهی عرفان مستقیم از جلوی تاریوس رد میشد تا یک بغل شمشیر و کمان و خرت و پرت را کنار امیر روی زمین بریزد.
لیرا زود برگشت، با همان شفاگری که میخواست پای بهراد را قطع کند. به زودی مشخص شد که درمان جای آن دندانها واقعا کار لیرا نبوده، چون شفاگر چاقویی نازک و بلند مثل سوزن لحافدوزی بیرون آورد و گفت:«گرولا یه حیوون عادی نیست. بزاقش باعث میشه خون بند نیاد. بزاق توناها هم همین خاصیت رو داره. البته غلیظه و خیلی طول میکشه وارد خون بشه، برای همین جای نگرانی نیست. خودم خالیش میکنم.»
معنیاش این بود که میخواست آن چاقو را در جای تکتک دندانها بچرخاند و خونریزیهای تازهای ایجاد کند تا آن بزاق یا زهر یا هرچه که بود را بیرون بکشد. خونریزی بیشتر برای این که خون بند بیاید. تاریوس خندید. حکایت زندگی این روزهایشان همین بود.
ر تاپیک تبادل نظر منتظر نظراتتون در مورد این اپیزود هستم! نظراتتون
تاریوس چهره در هم کشیده بود. لیرا، دختر دانشآموز پانزدهساله مدرسه تربیت جنگجو، پیراهن مردانه او را پاره کرده بود تا رد دندانهای یک گرولا روی شانه تاریوس را تمیز کند. دائم از مایع داخل یک بطری شیشهای روی دستمال خونآلودش میچکاند و روی رد دندانها میکشید.
این خطای خود تاریوس بود. شانس آورده بود که بازویش هنوز سر جایش بود، آن هم با آن گازِ عمیقی که شانه و کتفش را در بر میگرفت. خشم باعث میشد دردش کمتر شود، و درد باعث میشد خشمش کمتر شود. آستو مشغول زخمهای بدتر از این بود و خود تاریوس راضی نشده بود به خاطر درجه نظامیاش در اولویت گذاشته شود.
این مسلما یک پیروزی نبود. آنها فقط توانسته بودند دیوارهای رایانا را حفظ کنند، هرچند هدف آن گروه دویست نفره از اولش هم فتح رایانا نبود. کلی تلفات داده و بعد هم به داخل دیوارهای رایانا گریخته بودند.
ابروان بلوند لیرا در هم گره خورده بودند و با نگرانی و حرص به زخمهایی نگاه میکرد که خونریزیشان بند نمیآمد. تاریوس متوجه نگرانی او شده بود. لیرا از شاگرد اول کلاس شفاگری تا اینجا راه خیلی زیادی آمده بود، چه کسی فکرش را میکرد یک روز سینور مارون، با آن قانونمداری و اخلاقش، ناچار شود دانشآموزان را در جنگ به کار بگیرد؟
وقتی لیرا از کتف تاریوس گذشت و به شانهاش رسید، تاریوس که بیحال شده بود، تکیه داد و گفت:«حالا چی میشه شفاگر؟ میمیرم؟»
لیرا به این لفظ لبخند زد، لبخندی که با چشمان محزون و نگرانش غریبه بود. گفت:«نه. خدایان بهتون رحم میکنن، سینور.»
«نکنه یه گرولا بشم!» خودش میدانست که نمیشود، فقط میخواست لبخند روی لب این دخترک بیاورد.
چشمان آبی لیرا گشاد شدند، و خندید.«بهتره به درگاه توساندرا نیایش کنین تا آدم بمونین.» او یک دختر تیساوایی بود. تاریوس این را میدانست. خورشید در موهایش و دریا در چشمانش، سوغاتی بود که از زادگاه شاد و شیرینش به این مهلکه آورده بود.
تاریوس گفت:«پس کارم تمومه، چون من توساندرا رو نمیپرستم.»
لبخند لیرا جمع شد.«خب، پس فکر کنم حقتونه، سینور.» لوله نوار زخمبندی را باز کرد تا زخم را ببندد و با ضربه دستش از تاریوس خواست صاف بنشیند. درد بیشتر شد. جای دندانها میسوخت. وقتی تاریوس نشست، جاری شدن خون تازه روی پشتش را احساس کرد، و درد نفسش را بند آورد.
لیرا به بطری مرهمش نگاه کرد، و به خونی که دوباره جاری شده بود. گفت:«شاید به خاطر بزاق گرولاست. کار من نیست، من فقط یه دانشآموزم سینور.» سرخ شد. ادامه داد:«میرم یه شفاگر واقعی بیارم.» در بین جمعیت ناپدید شد.
تاریوس به مردمش خیره شد. تقریبا هیچکس سالم نمانده بود. سینور مارون لنگ میزد، دندان رادان شکسته بود و شفاگر پیری انبر فلزی را در دهان او برده بود تا دندانش را بکشد. آستو که موهایش از عرق به پیشانیاش چسبیده بود، روی پسر جوانی خم شده بود و هوای دورش مشتعل به نظر میرسید.
اجسادی که توانسته بودند با خودشان بیاورند کنار دیوار بود، و دو تا دانشاموز گریان داشتند آنها را بار گاری میکردند. مرد موسیاهی آستو را صدا زد، مردی که تاریوس همان روز اول دیده بود سن خودش را تغییر میدهد و بچهها را میخنداند. کمی که فکر کرد نامش را به یاد آورد: ایشلان. آستو بلند شد و دستانش تا آرنج غرق خون بودند، به ایشلان گوش داد که به زبان مارژیتی چیزهایی میگفت، و فرم بدن و چهرهاش پر از ناباوری بود، انگار صمیمیترین دوستش از پشت به او خنجر زده بود.
بلافاصله آستو گروهی از مارژیتها را شناخت که گوشهای جمع شده بودند. آستو به طرف آنها رفت و شروع به بحث کردند. تاریوس کم و بیش حرفهایشان را میشنید، ولی سر در نمیآورد. بحث کمکم بالا گرفت. آستو خسته و عصبانی فریاد میزد، ایشلان از او پشتیبانی میکرد و گروه مارژیتها تنها یک چیز میگفتند.
بحث، آنجا به دعوا تبدیل شد که نزدیکترین مارژیت جلو آمد و مشتی به صورت آستو کوبید. سینور مارون به طرف آنها دوید. آستو رسما مشتعل شده بود، ایشلان داشت داد و فریاد میکرد و آینو، برادر عجیب آستو، به مارژیتهایی خیره شده بود که داشتند آنها را تنها میگذاشتند.
سرانجام آستو، در حالی که دستش را مشت میکرد تا آتشش خاموش شود، به زبان داوینه، طوری که همه بشنوند گفت:«هر کس بخواد بره، میتونه همین حالا بره. من کسی رو به زور نیاوردم.»
گروه مارژیتها سوار اسبهایشان شدند و به طرف شرق تاختند تا به سرزمین آزاد شمالی فرار کنند و بعد به خانه برگردند. تاریوس شنید که آستو فحشی به زبان خودش داد و یک دفعه نشست، انگار پاهایش دیگر توانایی ایستادن نداشتند. همین حالا هم حسابی ضعیف شده بود. صورتش را به دستانش تکیه داد.
خواب داشت تاریوس را میربود، برای همین دائم به اطراف نگاه میکرد تا سرش گرم شود و درد آزاردهنده زخمهایش را از یاد ببرد. امیر و آرتین را دید که داشتند بیهودهترین کار ممکن در آن لحظه را انجام میدادند. سینور مارون نگذاشته بود آنها از رایانا خارج شوند و حالا هم نمیگذاشت با مجروحین و اجساد سر و کله بزنند، گویی میخواست معصومیتی که از دنیای خودشان آورده بودند، حفظ شود. خندهدار بود وقتی همه میدانستند عاقبت آنها هم مجبور میشوند بجنگند.
در هر صورت، امیر و آرتین داشتند خون روی شمشیرها را تمیز میکردند، زه کمانها را روغن میزدند و در کل به تجهیزات میرسیدند. متین کنارشان داشت تیرهای باقی مانده را به دستههای دهتایی تقسیم میکرد.
سینور مارون به عرفان و بهراد ولی کار سختتری داده بود؛ آنها کنار کوه اجساد نشسته بودند و سلاحها را از تنهای خونآلود جدا میکردند. سینور مارون گفته بود حتی تیرهایی را که بدن اجساد فرو رفته سالم بیرون بیاورند تا دوباره استفاده شود. هر از گاهی عرفان مستقیم از جلوی تاریوس رد میشد تا یک بغل شمشیر و کمان و خرت و پرت را کنار امیر روی زمین بریزد.
لیرا زود برگشت، با همان شفاگری که میخواست پای بهراد را قطع کند. به زودی مشخص شد که درمان جای آن دندانها واقعا کار لیرا نبوده، چون شفاگر چاقویی نازک و بلند مثل سوزن لحافدوزی بیرون آورد و گفت:«گرولا یه حیوون عادی نیست. بزاقش باعث میشه خون بند نیاد. بزاق توناها هم همین خاصیت رو داره. البته غلیظه و خیلی طول میکشه وارد خون بشه، برای همین جای نگرانی نیست. خودم خالیش میکنم.»
معنیاش این بود که میخواست آن چاقو را در جای تکتک دندانها بچرخاند و خونریزیهای تازهای ایجاد کند تا آن بزاق یا زهر یا هرچه که بود را بیرون بکشد. خونریزی بیشتر برای این که خون بند بیاید. تاریوس خندید. حکایت زندگی این روزهایشان همین بود.
ر تاپیک تبادل نظر منتظر نظراتتون در مورد این اپیزود هستم! نظراتتون