- ارسالها
- 4,179
- امتیاز
- 48,088
- نام مرکز سمپاد
- فرزانگان یک
- شهر
- مشهد
- سال فارغ التحصیلی
- 1404
فصل چهل و چهارم/ اپیزود دو
آستو گفت:«تمام آیتاشها رفتهن. مارژیتها خیلی هم کشته دادن. من با شصت و چهار نفر اومدم، چهل و پنج نفر به اینجا رسیدن و حالا بیست نفر باقی موندهن.»
سینور مارون گفت:«متاسفم، آستو. این جنگ مردم تو نیست.»
«این دقیقا جنگ مردم منه. جنگ کل دنیاست. من متاسفم چون اونها وسط راه ترکمون کردن.» چنان برافروخته بود که موهایش شعله میکشیدند.
«اشکالی نداره.» صدای سینور مارون گرفته بود.
رونان گفت:«اتفاقا خیلی هم اشکال داره! رایانا نظم نظامیش رو از دست داده! این طوری نمیتونیم برای جنگ آماده بشیم.»
شب فرا رسیده بود و رایانا، پس از یک روز سخت، به خواب فرو رفته بود. آتش برافروخته در محوطه کنار دیوار، نشان میداد که هنوز رایانا سقوط نکردهاست. شفاگرها هنوز درگیر مجروحین بودند، اما بساط اجساد جمع شده بود. آرتین، امیر و متین بعد از حمل سلاحها به انبار اسلحه، کنار آتش خوابیده بودند. عرفان و بهراد ولی بیدار بودند و در سکوت، به حرفهای بزرگترها گوش میدادند.
سینور مارون گفت:«برای کدوم جنگ آماده بشیم؟ همون جنگی که... .»
رونان جملهاش را کامل کرد:«که قراره شکست بخوریم. آره همون. انقدر این جمله رو گفتی که دیگه حالم داره ازش به هم میخوره.»
رادان اضافه کرد:«مارون تو چهت شده؟» فضای دوستیشان طوری بود که در خلوت یکدیگر را به نام صدا کنند.«زدی به در ناامیدی، فکر میکنی ما نمیدونیم شانس مردنمون چقد زیاده؟»
آستو سرش را بلند کرد. او دست داغش را روی شانه برهنه تاریوس گذاشته بود تا زخمهایی را که به لطف شفاگر پیر، گستردهتر شده بودند، شفا دهد. گفت:«ما وقتی به اینجا اومدیم، میدونستیم شکست میخوریم سینور، ولی باز اومدیم.»
رادان گفت:«هر چی که بشه. اگه فقط یه دقیقه بیشتر بتونیم رایانا و ... روشنایی رو زنده نگه داریم، این کارو میکنیم. تو اینا رو به ما یاد دادی، حالا خودت یادت رفته؟»
تاریوس، که چهره رنگپریدهاش در نور آتش حتی رنگپریدهتر به نظر میرسید، قطعهای از سوگند نوزدهسالگی را به یاد سینور مارون آورد:«و به روشنایی وفادار خواهم بود، حال آنکه این وفاداری جانم را بگیرد. امروز و هر روز پیش رو، تا زمانی که بمیرم. مگه نه؟»
سینور مارون گفت:«گروه خانمها چی؟»
رونان گفت:«یا موفق میشن، یا نمیشن. مگه ما جبهههامون رو جدا نکردیم؟ بیا جبهه خودمون رو نگه داریم، اونا کار خودشون رو بلدن.»
«این بچهها چی؟ مردم چی؟ جنوب چی؟»
رادان آب دهانش را فرو داد و دستش را روی شانه سینور مارون گذاشت.«مارون، تو مثل پدر همه مایی. نباید بترسی.»
«نمیترسم.»
«نباید پریشون و آشفته بشی. تو یه پدری. تو یه استادی. هر اتفاقی هم که بیفته... .»
«ناامیدتون میکنم.» سینور مارون واقعا آسیبدیده بود. در واقع اولین بارش بود که چارهای جز شکست نداشت. تجربهای جدید بود که داشت روح او را میخراشید.
«ناامیدمون نمیکنی. هیچ وقت. اونقدر تو رو شناختیم که برامون بیشتر از یه فرمانده باشی.»
تاریوس خندید.«ببین دنیا چهطور شده که ما داریم استادمون رو لوس میکنیم! جمع کن خودتو مرد!» آستو هم خندید و دستش را از روی شانه تاریوس برداشت، زیر دستش تنها رد سفید شده یک گاز بود.
سینور مارون خندید و رادان را در آغوش گرفت. وقتی او را رها کرد، گفت:«ممنون، بچهها.»
تاریوس گفت:«بهمون بر خوردها! ما مردی شدیم واسه خودمون.» بعد اضافه کرد:«البته تاریا همیشه میگفت مردها همیشه بچهن.»
رونان گفت:«مخصوصا تو رو میگفته!» حتی امیر و بهراد هم خندیدند.
سینور مارون گفت:«بگذریم. حالا که قرار شد تا دم مرگ بجنگیم، یه نقشهای به ذهنم رسید.»
در تاپیک تبادل نظر منتظر نظراتتون در مورد این اپیزود هستم! نظراتتون
آستو گفت:«تمام آیتاشها رفتهن. مارژیتها خیلی هم کشته دادن. من با شصت و چهار نفر اومدم، چهل و پنج نفر به اینجا رسیدن و حالا بیست نفر باقی موندهن.»
سینور مارون گفت:«متاسفم، آستو. این جنگ مردم تو نیست.»
«این دقیقا جنگ مردم منه. جنگ کل دنیاست. من متاسفم چون اونها وسط راه ترکمون کردن.» چنان برافروخته بود که موهایش شعله میکشیدند.
«اشکالی نداره.» صدای سینور مارون گرفته بود.
رونان گفت:«اتفاقا خیلی هم اشکال داره! رایانا نظم نظامیش رو از دست داده! این طوری نمیتونیم برای جنگ آماده بشیم.»
شب فرا رسیده بود و رایانا، پس از یک روز سخت، به خواب فرو رفته بود. آتش برافروخته در محوطه کنار دیوار، نشان میداد که هنوز رایانا سقوط نکردهاست. شفاگرها هنوز درگیر مجروحین بودند، اما بساط اجساد جمع شده بود. آرتین، امیر و متین بعد از حمل سلاحها به انبار اسلحه، کنار آتش خوابیده بودند. عرفان و بهراد ولی بیدار بودند و در سکوت، به حرفهای بزرگترها گوش میدادند.
سینور مارون گفت:«برای کدوم جنگ آماده بشیم؟ همون جنگی که... .»
رونان جملهاش را کامل کرد:«که قراره شکست بخوریم. آره همون. انقدر این جمله رو گفتی که دیگه حالم داره ازش به هم میخوره.»
رادان اضافه کرد:«مارون تو چهت شده؟» فضای دوستیشان طوری بود که در خلوت یکدیگر را به نام صدا کنند.«زدی به در ناامیدی، فکر میکنی ما نمیدونیم شانس مردنمون چقد زیاده؟»
آستو سرش را بلند کرد. او دست داغش را روی شانه برهنه تاریوس گذاشته بود تا زخمهایی را که به لطف شفاگر پیر، گستردهتر شده بودند، شفا دهد. گفت:«ما وقتی به اینجا اومدیم، میدونستیم شکست میخوریم سینور، ولی باز اومدیم.»
رادان گفت:«هر چی که بشه. اگه فقط یه دقیقه بیشتر بتونیم رایانا و ... روشنایی رو زنده نگه داریم، این کارو میکنیم. تو اینا رو به ما یاد دادی، حالا خودت یادت رفته؟»
تاریوس، که چهره رنگپریدهاش در نور آتش حتی رنگپریدهتر به نظر میرسید، قطعهای از سوگند نوزدهسالگی را به یاد سینور مارون آورد:«و به روشنایی وفادار خواهم بود، حال آنکه این وفاداری جانم را بگیرد. امروز و هر روز پیش رو، تا زمانی که بمیرم. مگه نه؟»
سینور مارون گفت:«گروه خانمها چی؟»
رونان گفت:«یا موفق میشن، یا نمیشن. مگه ما جبهههامون رو جدا نکردیم؟ بیا جبهه خودمون رو نگه داریم، اونا کار خودشون رو بلدن.»
«این بچهها چی؟ مردم چی؟ جنوب چی؟»
رادان آب دهانش را فرو داد و دستش را روی شانه سینور مارون گذاشت.«مارون، تو مثل پدر همه مایی. نباید بترسی.»
«نمیترسم.»
«نباید پریشون و آشفته بشی. تو یه پدری. تو یه استادی. هر اتفاقی هم که بیفته... .»
«ناامیدتون میکنم.» سینور مارون واقعا آسیبدیده بود. در واقع اولین بارش بود که چارهای جز شکست نداشت. تجربهای جدید بود که داشت روح او را میخراشید.
«ناامیدمون نمیکنی. هیچ وقت. اونقدر تو رو شناختیم که برامون بیشتر از یه فرمانده باشی.»
تاریوس خندید.«ببین دنیا چهطور شده که ما داریم استادمون رو لوس میکنیم! جمع کن خودتو مرد!» آستو هم خندید و دستش را از روی شانه تاریوس برداشت، زیر دستش تنها رد سفید شده یک گاز بود.
سینور مارون خندید و رادان را در آغوش گرفت. وقتی او را رها کرد، گفت:«ممنون، بچهها.»
تاریوس گفت:«بهمون بر خوردها! ما مردی شدیم واسه خودمون.» بعد اضافه کرد:«البته تاریا همیشه میگفت مردها همیشه بچهن.»
رونان گفت:«مخصوصا تو رو میگفته!» حتی امیر و بهراد هم خندیدند.
سینور مارون گفت:«بگذریم. حالا که قرار شد تا دم مرگ بجنگیم، یه نقشهای به ذهنم رسید.»
در تاپیک تبادل نظر منتظر نظراتتون در مورد این اپیزود هستم! نظراتتون