فصل بیستم/ اپیزود چهار
کارن گفت:«خب که چی؟»
تاریا کم کم داشت عصبانی میشد.«خب که چی؟ اگر روز اولت نبود باید مجازاتت میکردم. الان هم باید مجازاتت کنم، ولی از قیافهت معلومه بعدش باید یه قبر بکنیم کنار همین برای تو. در برابر بخشش من میگی:«خب که چی؟»؟!»
کارن نزدیک بود منفجر شود. متنفر بود از این که در این مواقع بغض گلویش را میبست.«من... من هنوز مطمئنم اشتباهی نکردهم!»
زینبگل به او هشدار داد:«کوتاه بیا کارن.» نگاه نگرانش به تاریا بود که آمپرش ذره ذره بالا میرفت.
کارن داد کشید:«معلومه که کوتاه نمیام! کاری که کردم درست بود، مگه همه شما نمیخواستین اون یارو بمیره؟»
تاریا گفت:«نه از طریق انتقام، نه از طریق تو، و نه در اون زمان.» دست به سینه ایستاده بود.
تینا مورا را از قبرستان بیرون برد.
کارن گفت:«کشتنش اشتباه بود؟»
«در اون زمان، بله. بدون دستور، بله.»
کارن سوتی داد:«من مجبور نیستم به حرف تو گوش کنم!»
یک ابروی تاریا بالا رفت-چشمانش هنوز عصبی بودند- و دست چپش را بالا آورد و نشان کایتشکل میان شست و اشارهاش را نشان داد.«هنوز یک روز از وقتی تو هم این نشان رو گرفتی نمیگذره. تو حالا متعلق و متعهد به دسته کمانداران و من هستی!»
دختر سردار ناشناس-دختری همسن زینبگل که موفق به کسب نمره کافی برای سوگند نوزده سالگی نشده بود، و بعد از کارن و مونتا، نزدیکترین عضو دسته به تاریا بود- سرش را تکان داد و موهای بسیار فرفری مشکیاش تکان خوردند. به قدمهای بلند از قبرستان بیرون رفت. او قبلا چنین چیزی دیده بود. آرتین و عرفان پشت سرش رفتند.
کارن دیگر داشت میترکید. انفجار هردویشان، کارن و تاریا، نزدیک بود و دیگران حس میکردند باید دور شوند. شیلار از آنجا رفت.
کارن آهسته گفت:«کار من درست بود.»
به فاطمه نگاه کرد، که رنگش کمی پریده بود. کیمیا رویش را از او برگرداند و سارا با پیراهنش بازی کرد. متین به قبر داریان زل زده بود و بهراد بلند شد که برود. نگاه کارن روی امیر ماند.«تو هم فکر میکنی من اشتباه کردم؟»
امیر منمن کرد:«ام... من... خب... من... میخواستم اون یارو بمیره... ولی... ام...»
کارن ترکید:«که اینطور! همه تون فکر میکنین من کار اشتباهی کردهم؟»
زینبگل گفت:«واقعا کار اشتباهی کردی، کارن!»
کارن به او پرخاش کرد:«تو حرف نزن! اگه اون داستان احمقانه رو نمینوشتی الان هیچ کدوم ما اینجا نبودیم!»
زینبگل لبش را گاز گرفت و اخم کرد. وقتی تاریا ناگهان منفجر شد، حتی سینورمارون هم به نظر عصبی و ناراحت میرسید.«کارنِ کماندار! اگر من اینجا بگم آسمون قرمزه، تو به عنوان عضو دسته من باید بگی بله سانورا، آسمون قرمزه! خوششانسی که دارم یه چیز منطقی میگم، و خوششانستر که دارم دلیلش رو برات توضیح میدم! برای روز اول زیادی جسوری!»
زینبگل که میدانست حرف او به کجا میکشد، گفت:«تاریا، تخفیف بده، اون نمیدونه داره چیکار...»
«ساکت باش، لورینا، تو این بچههای آموزشندیده رو آوردی اینجا!» رو به کارن ادامه داد:«سه شب بعدی رو کارن نگهبانی میده. اگر سرپیچی دیگهای ببینم،-به جماعت سیاهیلشکر پشت سرش توپید- از هر کدومتون! به قیمت جونتون تموم میشه!»
حتی سینور مارون هم از او ترسیده بود. تاریا با قدمهای محکم قبرستان را ترک کرد. زینبگل به آنیا و تیلیا نگاه کرد. تیلیا گفت:«تاریا معمولا تهدید جانی نمیکنه!»
آنیا گفت:«نباید جلوی فرماندهت وایسی، کارن.»
کارن گفت:«لازم نکرده منو نصیحت کنین!-رو به زینبگل کرد- ممنون که وایسادی و هیچ کاری نکردی تا مث یه بچه مدرسهای منو تنبیه کنه!»
کاسه صبر زینبگل هم دیگر لبریز شده بود.«به من چه که دریچهها شما رو کشیدن اینجا! به من چه که تو قانونشکنی میکنی و جلوی فرماندهت وامیستی، اونم تاریا که تهدید جانی میکنه، من به خاطر تو و هر آدم ناسپاس دیگهای با تاریا در نمیافتم! همین الان تقصیر حضور شما افتاده گردن من، مرگ مونتا افتاده گردن من، نوشتن داستان تبدیل شده به جرم و تقصیر و افتاده گردن من، حتما این شرایط هم تقصیر منه، انقراض توناها هم تقصیر منه، فاجعه مدرسه هم تقصیر منه، مرگ داریان هم تقصیر منه، مرگ زهرا هم تقصیر منه، آره که تقصیر منه! من آوردمتون اینجا، من دریچه رو باز کردم، من دروازه رو باز کردم، باید میذاشتم توی همون جنگل بمیرین! ولی کارن، اگه یه درصد از قصه من خوشت نیومده بود، دریچه تو رو انتخاب نمیکرد.» بغض کرده بود.
کارن گفت:«اصلا چطور حق داره منو تهدید به مرگ کنه!؟»
زینبگل جواب نداد و به حالت قهر رفت. آنیا ایستاد و دستهایش را بالا کشید.«عزیزم، سردسته حق کشتن تو رو داره، و کسی توبیخش نمیکنه. سینور مارون حق داره لورینا و تاریوس و رادان و خیلی از کسایی که میشناسی رو بکشه. باور کن من نمی تونم اون خالکوبی رو پاک کنم، و تو ناآگاه هم نبودی. تاریا بهت گفت که روح و جان تو متعلق و متعهد به...»
«فهمیدم!» کارن دوید. انگار دویدن خشمش را کم میکرد.
https://harfeto.timefriend.net/16384213436735