- ارسالها
- 4,179
- امتیاز
- 48,095
- نام مرکز سمپاد
- فرزانگان یک
- شهر
- مشهد
- سال فارغ التحصیلی
- 1404
فصل بیستم/ اپیزود یک
نیمهشب نزدیک میشد. سکوتی غمانگیز انبار اسلحه را فرا گرفته بود. کاخ مرمرین پر از مردمی بود که هفتمین پادشاه را در خواب میدیدند؛ اما در انبار اسلحه، نزدیک دیوار شهر، جمعیتی ساکت و عصبی مدام از این طرف به آن طرف میرفتند.
سینور مارون به شدت عصبی بود. با مشتهای گرهکرده و ابروان درهم، مدام طول انبار را طی میکرد. گاهی میایستاد، صدایی از خودش در میآورد، یا حرفی نامربوط میزد:«شاید نشه کشتش!» یا «شاید خودش نباشه!»
رونان درست مثل او بود، اما در فضای انبار بند نمیشد. بیرون، زیر نور ماه، با گامهای محکم قدم میزد. درخشش نقرهای ماه، موهای استخوانی او را به رنگ سفید در آورده بود.
رادان و تاریوس ساکت و بیصدا نشسته بودند. هیچ کدام از سمپادیها تا آن شب، ندیده بودند این دو نفر محزون و جدی بنشینند و حرف نزنند.
تاریا برای مقابله با فشار عصبیاش به کار کردن و کار کردن و باز هم کار کردن رو آورده بود؛ نزدیک به ده بار کمانداران را روی دیوارها مستقر کرد و باز هم جایشان را تغییر داد. کارن مشغول بود، تاریا هم این را میدانست، اما هر از گاهی از دهانش دستوری خطاب به کارن در میرفت.
آنیا با دستهای لرزان، کنار کارن نشسته بود، و میان انگشت شست و اشاره دست چپ او، شکلی شبیه به کایت خالکوبی میکرد: با این خالکوبی، کارن رسما عضو دسته کمانداران میشد.
دنیس داشت چاقوهایش را تمیز میکرد.
زینبگل نوک گیسوی سیاهش را در دست گرفته بود و میپیچاند. گیرهای که قبلا موهایش را جمع میکرد، بین انگشتان دست دیگرش میچرخید.
لیرا سیمهای تیساوایش را نوازش میکرد، اما نمینواخت. او و خواهرش داریان را نمیشناختند، اما فهمیده بودند که آدم مهمی است.
شیلار خوندماغ شده بود.
امیر، آرتین، بهراد و متین به ردیف در گوشه انبار، روی آدمکهای تمرینی نشسته بودند و صدایشان در نمیآمد. کمی آن طرفتر، عرفان به لبه شمشیر نینجایی تغییرشکلیافتهاش دست میکشید، انگار اصرار داشت انگشتانش را زخم کند.
کیمیا کنار آنیا نشسته بود. دستمال آبی نخ نمایی در دستش بود، و هر بار که آنیا سوزن خالکوبی را از دست کارن بیرون میکشید، کیمیا روی آن را پاک میکرد.
هیچ چیز نمیتوانست سارا را از فکر زهرا بیرون بیاورد. چهره وحشی زهرا به کابوسهایش راه یافته بود و نمیتوانست چشم بر هم بگذارد. دلش میخواست زار بزند، و فضای انبار هم کاملا مناسب بود.
فاطمه مدام میرفت و میآمد. معلوم نبود کجا میرود، اما هر ده دقیقه یک بار در انبار پیدایش میشد.
وقتی برای آخرین بار بیرون رفت، در پشت دیوار انبار، جایی که هیچ کسی نبود، مورا را پیدا کرد. زن موسرخ پاهایش را دراز کرده بود.
آنچه فاطمه را به آن سمت کشید، صدای خفه ناله بود. مثل این بود که یک نفر از روی حرص به در و دیوار ناخن میکشد و دردش میآید.
وقتی مورا را پیدا کرد، «هیییین!» بلند کشید، چون خنجر نقرهای مورا در دستش بود و داشت روی ساق دست خودش خراش میانداخت.
«داری چیکار میکنی؟!»
مورا دستش را پنهان کرد.«هیچی.» نوارهای چرمی که همیشه دور دستش میبست، کنارش افتاده بودند. حالا معلوم شد چرا ساق دستش را میپوشاند.
«چرا خودتو زخم میکنی؟!»
مورا تقریبا به او غرید:«گفتم هیچی!»
فاطمه چیزی نگفت. کنار او نشست. فکرش به سرعت او را تحلیل میکرد. او عصبی بود، فقط همین. مورا عصبی بود و برای همین به خودش آسیب میزد. تصویر سوختگیهای دستهای دنیس از جلوی چشمانش رد شد. دنیس هم خودش را میسوزاند، در مواقعی بدتر از این.
واقعا فشار شرایط تا این حد زیاد بود؟ یا آن ها را اینطور بار آورده بودند؟
پرسید:«مونتا میدونه؟ خواهرت؟»
مورا به او نگاه کرد، و فاطمه حس کرد خاکستری چشمانش خیلی کمرنگ است.«ما اون قدرا هم که به نظر میاد به هم نزدیک نیستیم. از وقتی اون عضو دسته کمانداران شد از هم دور شدیم. تقریبا.»
صدای تَپ تَپ پاهای مونتا به گوش رسید که شتابزده از پلههای برج دیدهبانی پایین میآمد. چند ثانیه بعد بلند اعلام کرد:«سه سوار و یک پیاده دارن میان!»
تَپ تَپ های بعدی متعلق به پاهای سینور مارون و تاریا بودند که از برج بالا میرفتند تا خودشان ببینند.
وقتی پایین آمدند، سینور مارون رو به جمعیتی که از انبار خارج شده بودند، گفت:«داریان زندهست.» یکی از نگرانیهایش کم شده بود. میدانست او را نمیکشند، اما انتظارش بدتر از این بود.
فاطمه دست مورا را گرفت و او را بلند کرد. مورا که به سرعت بندهای چرمی را دور ساق دستش میبست، گفت:«به کسی نگو، خب؟»
فاطمه سر تکان داد و هر دو به جمعیت پیوستند.
نیمهشب نزدیک میشد. سکوتی غمانگیز انبار اسلحه را فرا گرفته بود. کاخ مرمرین پر از مردمی بود که هفتمین پادشاه را در خواب میدیدند؛ اما در انبار اسلحه، نزدیک دیوار شهر، جمعیتی ساکت و عصبی مدام از این طرف به آن طرف میرفتند.
سینور مارون به شدت عصبی بود. با مشتهای گرهکرده و ابروان درهم، مدام طول انبار را طی میکرد. گاهی میایستاد، صدایی از خودش در میآورد، یا حرفی نامربوط میزد:«شاید نشه کشتش!» یا «شاید خودش نباشه!»
رونان درست مثل او بود، اما در فضای انبار بند نمیشد. بیرون، زیر نور ماه، با گامهای محکم قدم میزد. درخشش نقرهای ماه، موهای استخوانی او را به رنگ سفید در آورده بود.
رادان و تاریوس ساکت و بیصدا نشسته بودند. هیچ کدام از سمپادیها تا آن شب، ندیده بودند این دو نفر محزون و جدی بنشینند و حرف نزنند.
تاریا برای مقابله با فشار عصبیاش به کار کردن و کار کردن و باز هم کار کردن رو آورده بود؛ نزدیک به ده بار کمانداران را روی دیوارها مستقر کرد و باز هم جایشان را تغییر داد. کارن مشغول بود، تاریا هم این را میدانست، اما هر از گاهی از دهانش دستوری خطاب به کارن در میرفت.
آنیا با دستهای لرزان، کنار کارن نشسته بود، و میان انگشت شست و اشاره دست چپ او، شکلی شبیه به کایت خالکوبی میکرد: با این خالکوبی، کارن رسما عضو دسته کمانداران میشد.
دنیس داشت چاقوهایش را تمیز میکرد.
زینبگل نوک گیسوی سیاهش را در دست گرفته بود و میپیچاند. گیرهای که قبلا موهایش را جمع میکرد، بین انگشتان دست دیگرش میچرخید.
لیرا سیمهای تیساوایش را نوازش میکرد، اما نمینواخت. او و خواهرش داریان را نمیشناختند، اما فهمیده بودند که آدم مهمی است.
شیلار خوندماغ شده بود.
امیر، آرتین، بهراد و متین به ردیف در گوشه انبار، روی آدمکهای تمرینی نشسته بودند و صدایشان در نمیآمد. کمی آن طرفتر، عرفان به لبه شمشیر نینجایی تغییرشکلیافتهاش دست میکشید، انگار اصرار داشت انگشتانش را زخم کند.
کیمیا کنار آنیا نشسته بود. دستمال آبی نخ نمایی در دستش بود، و هر بار که آنیا سوزن خالکوبی را از دست کارن بیرون میکشید، کیمیا روی آن را پاک میکرد.
هیچ چیز نمیتوانست سارا را از فکر زهرا بیرون بیاورد. چهره وحشی زهرا به کابوسهایش راه یافته بود و نمیتوانست چشم بر هم بگذارد. دلش میخواست زار بزند، و فضای انبار هم کاملا مناسب بود.
فاطمه مدام میرفت و میآمد. معلوم نبود کجا میرود، اما هر ده دقیقه یک بار در انبار پیدایش میشد.
وقتی برای آخرین بار بیرون رفت، در پشت دیوار انبار، جایی که هیچ کسی نبود، مورا را پیدا کرد. زن موسرخ پاهایش را دراز کرده بود.
آنچه فاطمه را به آن سمت کشید، صدای خفه ناله بود. مثل این بود که یک نفر از روی حرص به در و دیوار ناخن میکشد و دردش میآید.
وقتی مورا را پیدا کرد، «هیییین!» بلند کشید، چون خنجر نقرهای مورا در دستش بود و داشت روی ساق دست خودش خراش میانداخت.
«داری چیکار میکنی؟!»
مورا دستش را پنهان کرد.«هیچی.» نوارهای چرمی که همیشه دور دستش میبست، کنارش افتاده بودند. حالا معلوم شد چرا ساق دستش را میپوشاند.
«چرا خودتو زخم میکنی؟!»
مورا تقریبا به او غرید:«گفتم هیچی!»
فاطمه چیزی نگفت. کنار او نشست. فکرش به سرعت او را تحلیل میکرد. او عصبی بود، فقط همین. مورا عصبی بود و برای همین به خودش آسیب میزد. تصویر سوختگیهای دستهای دنیس از جلوی چشمانش رد شد. دنیس هم خودش را میسوزاند، در مواقعی بدتر از این.
واقعا فشار شرایط تا این حد زیاد بود؟ یا آن ها را اینطور بار آورده بودند؟
پرسید:«مونتا میدونه؟ خواهرت؟»
مورا به او نگاه کرد، و فاطمه حس کرد خاکستری چشمانش خیلی کمرنگ است.«ما اون قدرا هم که به نظر میاد به هم نزدیک نیستیم. از وقتی اون عضو دسته کمانداران شد از هم دور شدیم. تقریبا.»
صدای تَپ تَپ پاهای مونتا به گوش رسید که شتابزده از پلههای برج دیدهبانی پایین میآمد. چند ثانیه بعد بلند اعلام کرد:«سه سوار و یک پیاده دارن میان!»
تَپ تَپ های بعدی متعلق به پاهای سینور مارون و تاریا بودند که از برج بالا میرفتند تا خودشان ببینند.
وقتی پایین آمدند، سینور مارون رو به جمعیتی که از انبار خارج شده بودند، گفت:«داریان زندهست.» یکی از نگرانیهایش کم شده بود. میدانست او را نمیکشند، اما انتظارش بدتر از این بود.
فاطمه دست مورا را گرفت و او را بلند کرد. مورا که به سرعت بندهای چرمی را دور ساق دستش میبست، گفت:«به کسی نگو، خب؟»
فاطمه سر تکان داد و هر دو به جمعیت پیوستند.