- ارسالها
- 4,169
- امتیاز
- 47,927
- نام مرکز سمپاد
- فرزانگان یک
- شهر
- مشهد
- سال فارغ التحصیلی
- 1404
فصل بیست و ششم/ اپیزود دو
کلاس شمشیرزنی اما جالب بود. سینور وادین، استاد شمشیرزنی، اصلا اهل حرف زدن نبود. پنج مدل ضربه زدن با شمشیر را بدون حرف نشان داد، بعد اشاره کرد که بچهها هم شکل صحیح را تمرین کنند. بعد بینشان راه میرفت و بیآنکه حتی یک کلمه چیزی بگوید، با شمشیرش شکل بدن آنها را اصلاح میکرد. زانوی بهراد را با پهنای شمشیر هل داد و بیشتر خم کرد، برای امیر سر تکان داد و جلوی محمدرضا متوقف شد.
مدلی که محمدرضا داشت تمرین میکرد، شمشیر را از بالای سر میچرخاند و غافلگیرانه از زیر ضربه میزد. سینور وادین چند بار شکل درست قوس حرکت شمشیر را به او نشان داد؛ اما قوس دایره شمشیر محمدرضا وسط چرخش، یک حرکت ناگهانی داشت، مثل شکستن قولنج، ناگهان تکان میخورد و دوباره ادامه میداد. این در حالت آهسته بود، در حالت سریع قابل دید نبود اما حرکتش را کند میکرد.
سینور وادین به او اشاره کرد که دوباره آرام حرکت کند، و درست قبل از این که آن حرکت اضافه اتفاق بیفتد ساعد محمدرضا را گرفت. به زور کشید و در دایره اصلی به سمت پایین چرخاند.
صدایی مثل شکست قولنج بلند شد، و رنگ محمدرضا درست شد مثل گچی که به در دیوار همه جا مالیده بودند.
سینور وادین اشاره کرد که دوباره انجام بدهد، و این بار حرکت درست بود. از آن به بعد، محمدرضا زه کمان را هم درست میکشید.
آستو و اوینا در تمام کلاسها نقش کمک مربی را ایفا میکردند، اما آستو صبح روز سوم نیامد و هیچ جا هم خبری از او نبود، عصر پیدایش شد در حالی که روی لبه دیوار بلند مرزی راه میرفت، سیرای ده ساله فریادزنان التماسش را کرد ک پایین بیاید-سیرا تنها دوست آستو بود، با اختلاف سنیشان باز هم با هم دوست بودند- آستو انگار نمیشنید. در حالتی مثل خلسه روی لبه دیوار راه میرفت.
نیمه شب دوباره پیدایش شد، مثل افراد مست تلو تلو میخورد، نمیشنید، و وقتی سر بلند کرد چشمانش سرخ درخشیدند. آستینهای لباسش تا آرنج سوخته و رشته رشته شده بودند.
در هر صورت، سینور مارون به همه گفته بود کاری به کار آستو نداشته باشند. صبح روز بعد او مثل همیشه بود. سر کلاس حاضر شد و تنها نکته غیرمعمول گونههای سرخش بود.
امیر با خنده موذیانهای از تاریوس پرسید:«دیشب مست کرده بود، نه؟»
تاریوس جدی جواب داد:«من نمیدونم چهش بود، ولی مست نکرده بود. سوگند خوردهها حق مست کردن ندارن. ما هیچ وقت نمیخوریم.»
کلاس شمشیرزنی اما جالب بود. سینور وادین، استاد شمشیرزنی، اصلا اهل حرف زدن نبود. پنج مدل ضربه زدن با شمشیر را بدون حرف نشان داد، بعد اشاره کرد که بچهها هم شکل صحیح را تمرین کنند. بعد بینشان راه میرفت و بیآنکه حتی یک کلمه چیزی بگوید، با شمشیرش شکل بدن آنها را اصلاح میکرد. زانوی بهراد را با پهنای شمشیر هل داد و بیشتر خم کرد، برای امیر سر تکان داد و جلوی محمدرضا متوقف شد.
مدلی که محمدرضا داشت تمرین میکرد، شمشیر را از بالای سر میچرخاند و غافلگیرانه از زیر ضربه میزد. سینور وادین چند بار شکل درست قوس حرکت شمشیر را به او نشان داد؛ اما قوس دایره شمشیر محمدرضا وسط چرخش، یک حرکت ناگهانی داشت، مثل شکستن قولنج، ناگهان تکان میخورد و دوباره ادامه میداد. این در حالت آهسته بود، در حالت سریع قابل دید نبود اما حرکتش را کند میکرد.
سینور وادین به او اشاره کرد که دوباره آرام حرکت کند، و درست قبل از این که آن حرکت اضافه اتفاق بیفتد ساعد محمدرضا را گرفت. به زور کشید و در دایره اصلی به سمت پایین چرخاند.
صدایی مثل شکست قولنج بلند شد، و رنگ محمدرضا درست شد مثل گچی که به در دیوار همه جا مالیده بودند.
سینور وادین اشاره کرد که دوباره انجام بدهد، و این بار حرکت درست بود. از آن به بعد، محمدرضا زه کمان را هم درست میکشید.
آستو و اوینا در تمام کلاسها نقش کمک مربی را ایفا میکردند، اما آستو صبح روز سوم نیامد و هیچ جا هم خبری از او نبود، عصر پیدایش شد در حالی که روی لبه دیوار بلند مرزی راه میرفت، سیرای ده ساله فریادزنان التماسش را کرد ک پایین بیاید-سیرا تنها دوست آستو بود، با اختلاف سنیشان باز هم با هم دوست بودند- آستو انگار نمیشنید. در حالتی مثل خلسه روی لبه دیوار راه میرفت.
نیمه شب دوباره پیدایش شد، مثل افراد مست تلو تلو میخورد، نمیشنید، و وقتی سر بلند کرد چشمانش سرخ درخشیدند. آستینهای لباسش تا آرنج سوخته و رشته رشته شده بودند.
در هر صورت، سینور مارون به همه گفته بود کاری به کار آستو نداشته باشند. صبح روز بعد او مثل همیشه بود. سر کلاس حاضر شد و تنها نکته غیرمعمول گونههای سرخش بود.
امیر با خنده موذیانهای از تاریوس پرسید:«دیشب مست کرده بود، نه؟»
تاریوس جدی جواب داد:«من نمیدونم چهش بود، ولی مست نکرده بود. سوگند خوردهها حق مست کردن ندارن. ما هیچ وقت نمیخوریم.»