داستان تخیلی سفر سمپادیا

فصل بیست و ششم/ اپیزود دو

کلاس شمشیرزنی اما جالب بود. سینور وادین، استاد شمشیرزنی، اصلا اهل حرف زدن نبود. پنج مدل ضربه زدن با شمشیر را بدون حرف نشان داد، بعد اشاره کرد که بچه‌ها هم شکل صحیح را تمرین کنند. بعد بینشان راه می‌رفت و بی‌آنکه حتی یک کلمه چیزی بگوید، با شمشیرش شکل بدن آن‌ها را اصلاح می‌کرد. زانوی بهراد را با پهنای شمشیر هل داد و بیشتر خم کرد، برای امیر سر تکان داد و جلوی محمدرضا متوقف شد.

مدلی که محمدرضا داشت تمرین می‌کرد، شمشیر را از بالای سر می‌چرخاند و غافلگیرانه از زیر ضربه می‌زد. سینور وادین چند بار شکل درست قوس حرکت شمشیر را به او نشان داد؛ اما قوس دایره شمشیر محمدرضا وسط چرخش، یک حرکت ناگهانی داشت، مثل شکستن قولنج، ناگهان تکان می‌خورد و دوباره ادامه می‌داد. این در حالت آهسته بود، در حالت سریع قابل دید نبود اما حرکتش را کند می‌کرد.

سینور وادین به او اشاره کرد که دوباره آرام حرکت کند، و درست قبل از این که آن حرکت اضافه اتفاق بیفتد ساعد محمدرضا را گرفت. به زور کشید و در دایره اصلی به سمت پایین چرخاند.

صدایی مثل شکست قولنج بلند شد، و رنگ محمدرضا درست شد مثل گچی که به در دیوار همه جا مالیده بودند.

سینور وادین اشاره کرد که دوباره انجام بدهد، و این بار حرکت درست بود. از آن به بعد، محمدرضا زه کمان را هم درست می‌کشید.

آستو و اوینا در تمام کلاسها نقش کمک مربی را ایفا می‌کردند، اما آستو صبح روز سوم نیامد و هیچ جا هم خبری از او نبود، عصر پیدایش شد در حالی که روی لبه دیوار بلند مرزی راه می‌رفت، سیرای ده ساله فریادزنان التماسش را کرد ک پایین بیاید-سیرا تنها دوست آستو بود، با اختلاف سنی‌شان باز هم با هم دوست بودند- آستو انگار نمی‌شنید. در حالتی مثل خلسه روی لبه د‌یوار راه می‌رفت.

نیمه شب دوباره پیدایش شد، مثل افراد مست تلو تلو می‌خورد، نمی‌شنید، و وقتی سر بلند کرد چشمانش سرخ درخشیدند. آستین‌های لباسش تا آرنج سوخته و رشته رشته شده بودند.

در هر صورت، سینور مارون به همه گفته بود کاری به کار آستو نداشته باشند. صبح روز بعد او مثل همیشه بود. سر کلاس حاضر شد و تنها نکته غیرمعمول گونه‌های سرخش بود.

امیر با خنده موذیانه‌ای از تاریوس پرسید:«دیشب مست کرده بود، نه؟»

تاریوس جدی جواب داد:«من نمی‌دونم چه‌ش بود، ولی مست نکرده بود. سوگند خورده‌ها حق مست کردن ندارن. ما هیچ وقت نمی‌خوریم.»
 
فصل بیست و هفتم/اپیزود یک

جنگل پراکنده دیگر آن بیشه‌ای نبود که خورشید، سبز روشن چمن‌هایش را جلا می‌داد؛ هرچه جلوتر می‌رفتند، درخت‌ها کهنه‌تر و حشرات بیشتر می‌شدند. جسد روشا موجوداتی که اوشا «هیولا» نامیده بود می‌ترساند و دور نگه مي‌داشت، اما مارها، حشرات-که رفته رفته بزرگتر می‌شدند- و پرنده‌های بسیار سریع را که ناگهان از بالای سرشان می‌پریدند را دور نمی‌کرد.

سارا خیلی بدش می‌آمد، صبرش وقتی تمام شد که کیمیا جیغ کشید و نزدیک بود از روی اسب بیفتد. کاشف به عمل آمد حشره‌ای سیاه به اندازه کف دست روی کتف سارا نشسته. سارا نزدیک بود از ترس غالب تهی بکند. تیلیا گفت:«وایسا برش دارم بندازمش اون ور.»

زینب‌گل گفت:«بکشش!»

آنیا گفت:«لمسش نکن، شاید سمی باشه!»

میان این حرف‌ها دنیس با کف دست روی حشره کوبید. سارا در اثر ضربه به جلو پرتاب شد، اما دیگر چیزی از حشره جز یک لکه چسبناک روی لباس سارا نمانده بود. دنیس دستش را با شلوارش پاک کرد. گفت:«نیش داشت. خوبه همه‌تون دیدین که نیش داشت. وقت تلف می‌کردین که بره بالاتر گردنشو بگزه؟»

بعد به سارا گفت:«تو همچین جایی، موهاتو بالا نبند. پشت گردنت خوشمزه به نظر میاد واسه این جونورا.» به آنیا که مثل همیشه موهایش را بالا بسته بود تشر زد:«با تو هم هستم!»

ضرب دستش آن قدر قوی بود که کتف سارا کبود شد.

شب، وقتی آتش روشن کردند، و دنیس و مورا رفتند تا کمی هیزم جمع کنند، سارا در گوش زینب‌گل زمزمه کرد:«آدم رو مخیه، ولی امروز نجاتم داد.»

زینب‌گل که کلا در باغ نبود پرسید:«کی؟»

«دنیس دیگه.»

تینا وسط حرفش پرید:«وقتی داری کنار گوشش حرف می‌زنی، طوری حرف نزن که همه عالم بشنون.»

«مگه تو شنیدی؟»

زینب‌گل گفت:«تینا گوش های تیزی... عه شیلار کجا رفت؟» گردن کشید و به دور و بر نگاه کرد.

تینا گفت:«حالش خوب نیست. فکر کنم رفت یه جایی که بالا بیاره. بهش گفتم تو رایانا بمون، الان اگه دماغش مثل اون دفعه ناجور به خون بیفته میخواد چیکار کنه؟»

بعد بلند شد و کنار سارا نشست. گفت:«هیچ کس نمی‌دونه دنیس کیه یا اهل کجاست. ولی من فقط بهت بگم پشت اون صورت خشن، یه قلب هست که صد برابر خشن‌تره؛ اما اگه یه چیز باشه که دنیس می‌فهمه، وفاداریه. دنیس نمی‌ذاره دیگران بفهمن دوستشون داره. حتی نمی‌ذاره دیگران دوست حسابش کنن. ولی آدمیه که توی مواقع خطر می‌شه روش حساب کرد. یه نمونه‌ش، وقتی لورینا داشت می‌مرد، دنیس بود که سریع رسوندش به رایانا. اگه دقت کرده باشی مطمئنم وقتی آنیا نزدیک لورینا می‌شده مثل ریساچ نگهبانی می‌داده، نه؟»

سارا پرسید:«ریساچ چیه؟»

زینب‌گل گفت:«پلنگ سفید. همراه خاندان سلطنتیه و ازشون محافظت می‌کنه. منتهی الان دیگه نیست. آخرین ریساچ بعد از مرگ ملکه از قصر رفت و هیچ وقت پیدا نشد.»

تینا گفت:«به هر حال، هر اتفاقی بیفته تنها کسی که مطمئنم هیچ وقت خیانت نمی‌کنه دنیسه. تنها خط قرمزی که داره همینه.»

سارا سر تکان داد. زینب‌گل گفت:«همیشه زود قضاوتش می‌کنن. تقصیر خودش هم هست.» مکث کرد، سپس ادامه داد:«افراد خیلی کمی توی این دنیا هستن که بین زن و مرد فرق بذارن. شاه قبلی از زنان بدش می‌اومد. دنیس، شکل متفاوتیه. اون معتقده زن بودن ضعفه و همون طور که می‌بینی، زمانه اون رو مثل یه مرد کرده. خیلی وقت پیش شنیدم یه مرد اون رو تحقیر کرده. 95 درصد شایعه ست ولی تنها راهیه که می‌شه باهاش دنیس رو توجیه کرد. اون از مردها متنفره، و از ضعفی که احساسات زنانه براش میاره هم متنفره، برای همین خودش رو چیزی بین این دو قرار داده. بی‌اینکه کاملا مرد باشه، هیچ حس زنانه‌ای هم نداره. نه محبت، نه عشق، هیچی.»

سارا پرسید:«اصلا کی گفته محبت و عشق فقط زنونه ست؟»

تینا به زینب‌گل نگاه کرد. گفت:«می‌دونی حرفش یاد چی‌ می‌ندازه منو؟»

زینب‌گل جواب داد:«همون کتاب مزخرفی که درباره رشد تفکر عام بود. یادم نمیاد کی تو مدرسه مجبورم کردن بخونمش. ولی خوب یادمه چون خط به خطشو جریمه نوشتم.»

تینا به سارا نگاه کرد.«ببین، زن، و مرد-هر دستش را برای یک کلمه بالا آورد- برابر هستن، اما متفاوت. این که یک زن مثل مرد رفتار کنه، مثل دنیس، یا یک مرد مثل زن رفتار کنه، لباس جنس مخالفش رو بپوشه یا هر چی، نشونه برابری نیست. برابری و تفاوت از هم جدان. برابری یعنی احترام گذاشتن به هر دو جنس. با رفتار کردن مثل جنس مخالف برابری رو ثابت نمی کنیم!»

زینب‌گل گفت:«این کار فقط یه توهینه به تفاوت‌هایی که باعث عزت و استقلال می‌شن.» بعد پیشانی‌اش را خاراند.«بیا تمومش کنیم تینا. مزخرفات اون کتاب دوباره داره زنده میشه تو ذهنم.»

سارا گفت:«جالب بود. مزخرف نبود که!»

تینا خندید.«این کل مطلب مفیدی بود که توی هفتصد و چهل و دو صفحه اون کتاب قدیمی وجود داشت. اساتید می‌دونستن ازش متنفریم برای همین جریمه و تنبیه همیشه رونویسی از اون کتابه بود.»
 
فصل بیست و هفتم/ اپیزود دو

شیلار تلوتلو خوران از پشت سرشان پیدایش شد. کنار آتش نشست و پاهایش را دراز کرد. ناله‌اش بلند شد:«یه روز مغزم از دماغم میاد بیرون! ببین کی گفتم.»

آنیا که داشت با کیف کمری‌اش کلنجار می‌رفت گفت:«اگه مغزت در حال بیرون اومدن از دماغت نبود که بیماری لاعلاج نداشتی بچه جون.»

شیلار برایش شکلک در آورد. بعد به تینا گفت:«باز داشتی خاله زنک بازی در میاوردی؟»

تینا خم به ابرو نیاورد.«وقتی خونریزیت تموم شد ازم معذرت خواهی میکنی.»

کلمه خونریزی سارا و کیمیا را به یاد چیزی انداخت. هر دو سر بلند کردند و دیدند فاطمه و کارن هم با لبخندی کنترل شده یخ زده اند.

کیمیا آهسته از زینب‌گل پرسید:«شما... پریودتونو چیکار می کنین؟»

تینا تقریبا داد زد:«پریود چیه دیگه؟»

زینب‌گل خندید و جواب داد:«اینجا بهش می‌گن دوره. توی هر سرزمین فرق داره. زن‌های رایانایی ورزشکارن و دوره شون همیشه اونقدر کوتاه و سبکه که تقریبا نادیده می‌گیرنش. سرزمین مرکزی چون همه جور نژاد داره طور خاصی برخورد نمی‌کنه. از بین همه اینا توساندرایی‌ها برای شروع و پایانش مراسم دارن.»

سارا گفت:«خب اگه ما... چیز... دوره شدیم... چیکار کنیم؟»

«حالا همون موقع یه فکری براش می‌کنیم. تو این دنیا چیزی به اسم پد وجود نداره.» نزدیک بود از خنده بترکد.

شیلار بحث را عوض کرد:«تیلیا کجا رفته؟»

آنیا سر بلند کرد.«اون یه سری رفتارهای... عرفانی یا مذهبی یا یه همچون چیزی... داره که... خب رفته که تنها باشه.»

تاریا از تاریکی بیرون آمد.«یعنی چی رفته که تنها باشه؟ مگه اومدیم اردو؟»

کیمیا حس کرد چیز آبی رنگی از میان درختان رد شد.

آنیا گفت:«باور کن دنیا به آخر نمی رسه اگه یه کم به دیگران اعتماد کنی!»

تاریا داشت دهان باز می‌کرد که منفجر شود، که تیلیا در حالی که موهایش را با شال می‌پوشاند از میان درختان پدیدار شد.«ببخشید. دیگه نمی‌رم.»

کنار آتش نشست و موی روی پیشانی‌اش را به زیر شالش راند.«آسمون جنگل خیلی روشن‌تر از آسمون رایاناست. دوست داشتم یه کم تماشاش کنم.»

تاریا به چیزی در صورت او خیره شد، و ساکت ماند.

مورا هیزم‌هایی را که جمع کرده بود کنار پای آنیا گذاشت. دنیس هیزمش را همانجا روی زمین ریخت و کنار درختی لم داد.

شب مثل خفاش، بالهای سیاهش را بر سر آسمان افکند. تاریکی خفه‌کننده‌ای ستاره‌ها را کشت. تنها ستاره قطبی، نشان‌گر شمال، سفید و نورانی می‌درخشید.

کم کم همه به پشت دراز کشیدند و به آسمان زل زدند. صحنه غم‌انگیزی بود. تاریکی غرب یکی یکی جان ستاره‌ها را می‌گرفت، پیش می‌رفت و هر دقیقه، شب تاریک‌تر می‌شد.

فاطمه حس کرد چیزی کنارش درخشید. سر برگرداند و دید اشک تیلیا روی شقیقه‌اش می‌لغزد و لا به لای موهای فیروزه‌ای درخشانش ناپدید می‌شود.

تاریکی با خود سکوت آورد. سکوتی چنان سنگین، که گوش آدمیزاد برای تحملش شروع به تولید صدایی وزوز مانند می‌کرد.

صدای نرم آنیا بار سکوت را کم کرد اما آن را از بین نبرد. شیرین می‌خواند. هیچکس جز تیلیا معنایش را نمی‌فهمید اما انگار ترکیبی از مویه و لالایی بود. آخرین بیتش را که خواند، ساکت شد. شب به تاریک‌ترین حالتش رسید، و آتش از آسمان درخشان‌تر شد.

خواب آن‌ها را فرا گرفت.

فاطمه در آخرین لحظه بیداری‌ به خودش قول داد که نهایت تلاشش را به کار بندد تا ستاره‌ها را برگرداند. خودش هم نمی‌دانست چرا.
 
فصل بیست و هشتم/ اپیزود یک

صبح سحر بود که امیر و بهراد دزدکی و پاورچین وارد کاخ مرمرین شدند تا وسایلشان را بردارند. دیشب از اسلحه‌هایشان برای تاریوس و رادان گفته بودند و مجبور بودند نشانشان دهند تا کم نیاورده باشند.

با دست پر بیرون آمدند. کوله‌پشتی متین، کلت بهراد و اسنایپر امیر را جلوی تاریوس و رادان و رونان گذاشتند و از تماشای قیافه حیرت‌زده آن‌ها لذت بردند.

رادان پرسید:«خب اینا چین دقیقا؟»

متین انواع ترقه‌ها را به آنها نشان داد، و یک سیگاری پرسر و صدایش را به وسط انبار پرت کرد.

صدا همه را از جا پراند. بعد بهراد گفت:«این کلته، و اون اسنایپره. هردوتاشون یه کار می‌کنن. این...» کلت را برداشت و مسلح کرد.

امیر گفت:«بده من!»

بهراد هیچ وقت نفهمید چرا آن روز کلت را به امیر داد. امیر به گوشه انبار شلیک کرد، صدای بلند رایانایی‌ها را از جا پراند و شگفت‌زده شدند از این‌که دیوار سوراخ شده بود. امیر دوباره کلت را مسلح کرد.

گفت:«دیدین؟» اسلحه را مثل کابوی‌ها در دست چرخاند.

اما امیر که کابوی نبود. کلت از دستش در رفت و به زمین خورد.

گلوله‌اش در رفت.

رونان، رادان، تاریوس، امیر، متین، آرتین و عرفان، با حیرت به بهراد نگاه کردند. محمدرضا همان موقع در را باز کرد.

بهراد پرسید:«چیه؟» بعد متوجه شد یک طرف بدنش کوتاه‌تر شده و پایش خیس می‌شود. پایین را نگاه کرد و دید خون گرم روی زمین جاری است.

از پای او.

آرتین گفت:«یا ابلفضل!»

محمدرضا داد زد:«چیکار کردین؟»

بهراد مثل برج پیزا کج شد، افتاد. تازه سیستم عصبی بدنش به راه افتاده بود و مغزش داشت میزان درد را محاسبه می‌کرد.

هشدار! درد بیش از حد!

بهراد جیغ کشید.

رونان رو به محمدرضا کرد:«الان چی شده؟ باید چی‌کار کنیم؟»

محمدرضا به طرف بهراد دوید.«کی به پاش شلیک کرد؟ مگه شما اسلحه آورده بودین؟!»

رنگ امیر از گچ هم سفیدتر شده بود. حلق خشکش قادر به تولید صدا نبود. محمدرضا به تاریوس گفت:«یه شفاگر پیدا کن.»

بعد به رادان اشاره کرد.«می‌تونی بیای کمک کنی ببریمش تو کلبه نگهبانی؟»

آهسته او را بلند کردند. مغز بهراد آن قدر درگیر درد بود که فحش یادش نیامد و نتوانست وقتی داد می‌زد که پایش را تکان ندهند، فحش هم بدهد.

یک ساعت بعد، شفاگر محلی که مردی حدودا 50 ساله بود، گلوله را از پای بهراد بیرون آورد، و اعلام کرد که استخوان‌های پای او به طرز غیرقابل ترمیمی خرد شده‌اند.

سینور مارون هم خودش را رسانده بود. با محمدرضا صحبت کرد و طرز کار اسلحه را یاد گرفت. او بود که از شفاگر پرسید:«باید چی‌کار کنیم؟»

شفاگر پیر سرش را خاراند.«خب، آقا، اگر اینطوری بمونه از عفونت می‌میره.»

سینور مارون گفت:«متوجه شدم. می‌تونید بعد از ظهر بیاید.»

شفاگر سر تکان داد و از کنار او گذشت. جلوی امیر متوقف شد.«پسرجان تو حالت خوبه؟»

امیر جواب نداد.

محمدرضا از سینور مارون پرسید:«باید چی‌کار کنیم؟» در واقع داشت از طرف همه حرف می‌زد.

سینور مارون سر بلند کرد و چشمان قهوه‌ای سوخته‌اش به محمدرضا دوخته شدند.«باید پاش قطع بشه.»

امیر نفس صداداری کشید.

محمدرضا گفت:«یعنی... هیچ راه دیگه‌ای نداره؟»

«نه. تا جایی که من از شفاگری می‌دونم، نه. شاید اگر آنیا بود می‌تونست کاری بکنه، اما الان نه.»

محمدرضا پشت در کلبه نشست، و سرش را در دست‌هایش مخفی کرد.

سینور‌ مارون دم رفتن به رادان گفت:«بهتره بری آهنگری. طرح یه پای چوبی-آهنی رو بگیر. خودتون بسازیدش ایمن تره.»

«بله سینور.»

امیر پشت سر سینور مارون دوید.«سینور!»

مارون با نگاهی به مهربانی یک پدر برگشت. می‌دانست امیر چه می‌خواهد بگوید.«بله؟»

«من تیر زدم. تقصیر من بود.»

«انتظار داری مجازاتت کنم؟»

«نه! من که جزو افرادتون نیستم ولی...»

سینور مارون دستش را روی شانه او گذاشت.«حوادث اتفاق میفتن پسرم. نگران نباش. اون با یه پای چوبی هم زنده می‌مونه.»

امیر را جا گذاشت. آفتاب نزدیک وسط آسمان بود و بر فرق سر امیر می‌تابید و افکارش را می‌جوشاند.

وقتی به انبار برگشت، آرتین و متین پچ‌پچشان را قطع کردند. عرفان انگار باز هم مصر بود انگشتش را زخمی کند. شستش را روی لبه شمشیرش فشار می‌داد. تاریوس داشت روی کاغذ طرح یک پای چوبی-آهنی را می‌زد.

امیر رو به آرتین گفت:«انقد ور ور نکنین. سینور مارون هم گفت که تقصیر من نبوده.» انگار احساس رهایی می‌کرد.

آرتین گفت:«به تو چیکار داریم؟ تو فقط یه خورده مبتلا به فلج ناگهانی انگشت و جوگیری مفرطی. داریم فکر می‌کنیم جراحی قطع پا تو این شرایط بهداشتی و بی‌خطره؟»

تاریوس گفت:«بی‌خطر که نیست. ولی از مرگ بهتره.»

امیر می‌خواست بترکد.

بیرون رفت و محمدرضا را پیدا کرد. چشم‌هایش را بسته بود و کف هر دو دستش روی زمین بود.

«داری چیکار می‌کنی؟»

محمدرضا چشم‌هایش را باز کرد.«تویی؟ اگه بتونم دریچه رو باز کنم می‌تونیم ببریمش بیمارستان. اونجا شکستگی چیز غیر قابل درمانی نیست، مگه نه؟»

«آره. ادامه بده.»

به مدتی طولانی نشست و محمدرضا را تماشا کرد، که ده دقیقه تمرکز می‌کرد، با ناامیدی چشم‌هایش را باز می‌کرد و به زمزمه می‌گفت که نمی‌تواند واقعیت را احساس کند.

وقتی امیر بلند شد که برود، صورت محمدرضا خسته و موهایش ژولیده شده بود اما هنوز ادامه می‌داد.
 
فصل بیست و هشتم/ اپیزود دو

بهراد تک و تنها در کلبه نشسته بود. پای دردناکش را دراز کرده بود. صدای گفت و گوی رادان و سینور مارون از پشت در به گوش می‌رسید و بهراد می‌توانست صورت رادان را از لای در ببیند.

رادان گفت:«آنیا می‌تونست نجاتش بده، پس یعنی ممکنه!»

سینور مارون صدایش را پایین آورد:«رادان، اونا برنمی‌گردن. اینقدر امیدوار نباش.»

«تو انقد ناامید نباش! میخوای بذاری تو شونزده سالگی پاشو قطع کنن؟»

«تو می‌خوای بذاری بمیره؟ چاره‌ای نداره!»

رادان خیره خیره به او نگاه کرد، بعد رویش را برگرداند و رفت.

بهراد سرش را به دیوار تکیه داد. به پایش نگاه کرد. این عضو بی مصرف از بین رفته. تا چند ساعت دیگر قرار نبود وجود داشته باشد.

امیر در را باز کرد. آمد کنارش نشست و مثل جغد زل زد به صورت رنگ‌پریده‌‌اش. گفت:«پاهات زیادی درازن. خودت فک نمیکنی باید کوتاهش کنن؟» هرهر خندید، ولی بهراد لبخند هم نزد. مگر خنده دار بود؟ امیر نیشش را بست.

گفت:«ممدرضا داره تلاش میکنه برات دریچه باز کنه. تا بریم بیمارستان تو دنیای خودمون.»

«تونست؟»

«نه. هردفعه هم بیشتر به خودش فشار میاره، ولی نمیشه.»

بهراد گفت:«به نظرت درد داره؟»

«نه احمق، بیهوشت میکنن!»

«مگه اینجا بیهوشی دارن؟»

«نه. فکر کنم درد داشته باشه.»

صدایی از کنار در گفت:«با خنجر خمیده قطع میکنن.» تاریوس بود، کسی نفهمید کی وارد شد. «من تا حالا تجربه‌ش نکرده‌م، ولی دو سه باری که شاهدش بوده‌م، چیز خوشایندی نبوده.»

وقتی دید قیافه بهراد جمع شده، اضافه کرد:«باید بهش عادت کنی. شفاگر داره خنجرشو تیز میکنه. شفاگر ماهریه. مطمئنم زیاد طولش نمی‌ده.»

«اگه بعدش بمیرم چی؟»

«بستگی به خودت داره. سعی کن نمیری.»

بهراد چشم‌هایش را بست. تاریوس ادامه داد:«یه نفر خیلی اصرار داشت ببیندت.» بهراد چشم‌هایش را باز کرد.

یک کله سرخ‌مو به داخل اتاق سرک کشید. بعد بقیه بدنش به دنبالش آمد. آستو در حالی که با انگشتانش بازی می‌کرد، به تاریوس و بعد به بهراد نگاه کرد، سپس نگاهش روی امیر قفل شد.

تاریوس تند تند اضافه کرد:«اصن نگران نباش، خودمون برات یه چوبیشو درست می‌کنیم از اولش هم بهتر!» به امیر اشاره کرد. امیر منظورش را نفهمید. تاریوس دوباره اشاه کرد، امیر نفهمید. سرانجام تاریوس گفت:«پاشو بیا بیرون!»

امیر گفت:«خب هستم دیگه حالا براچی بیام بیرون؟»

«عه میگم پاشو بیا بیرون!»

امیر بلند شد، به بهراد نگاه کرد و به محض خروج از تاریوس پرسید:«براچی بیام بیرون خب؟»

«آستو می‌خواست یه چیزیو به اون بگه، گفت تو رو ببرم بیرون.»

«مگ چی میخواد بگه؟»

«چمدونم»

«تو چرا به حرفش گوش دادی؟»

«داشت آتیش می‌گرفت، ندیدیش؟»

درون اتاق، آستو رو به روی بهراد نشست و خیره نگاهش کرد. بهراد گفت:«چیه؟»

«من... ما... پات... آتیش... چیز... خب...»

بهراد سر در نمی‌آورد.«چی؟»

آستو رویش را برگرداند و زیر لب چیزی به زبان خودش گفت. بعد برگشت و سریع گفت:«من فکر کردم شاید بتونم کاری برای پات بکنم.»

«چی کار؟»

«نمی دونم... نمی دونم؟» خیره شده بود به پای پانسمان شده بهراد. بهراد حس کرد صورت او تار به نظر می‌رسد. هوا گرم شد.

«تو خوبی؟»

«خوبم؟» داشت با خودش حرف می‌زد. کمی جلو آمد و دستش را به سمت پای بهراد دراز کرد.

بهراد وحشت کرد.«بیداری؟ حواست هست؟ داری چیکار میکنی؟»

آستو زمزمه کرد:«فکر کنم می‌تونم... می‌تونم...»

«می‌تونی چیکار؟ چیکار؟ آقا من نمی‌خوام! تاریوس!»

آستو کف دستش را روی پانسمان گذاشت.«آتش ها می‌تونن شفا بدن... شاید من هم بتونم... شاید ناقص نباشم... شاید...»

بهراد داد زد:«یا ابلفضل! بیا برو اون ور! اصن...» صدایش با برخورد موج سوزان گرما به صورتش ساکت شد.

تا مغز استخوان پایش تیر کشید.

وقتی حلق خشک هردویشان دوباره توان تولید صدا را به دست آورد، آستو بلند شد.«ببخشید.»

بهراد ناله کرد.«ببخشید؟ مث چی درد گرفت!»

آستو دستش را میان موهایش برد.«خب فکر کردم می‌تونم!»

«چی چیو میتونی؟ خودت گفتی این کارا مال ساحره هاست، تو پسری!»

دهان آستو باز ماند. چند ثانیه به بهراد نگاه کرد، بعد به سرعت از اتاق خارج شد.
 
فصل بیست و هشتم/ اپیزود سه

شفاگر وسط انبار تخت گذاشته بود. وقتی بهراد با احتیاط، در حالی که به شانه تاریوس و رادان تکیه داشت وارد اتاق شد، از دیدن تخت و طناب بلندی که رونان داشت به پایه‌های آن می‌بست، وحشت کرد. زبانش بند آمد. حتی درد پایش هم بند آمد.

گیسوی سرخ آستو درخششی عجیب داشت که باعث شد بهراد متوجه او شود. کنار دیوار نشسته بود و در حالی که مشتعل به نظر می‌رسید با خودش حرف می‌زد.

بهراد تصمیم گرفته بود شجاع باشد. سایه امیر که در آستانه در ایستاده بود رویش افتاد. سینور مارون وارد شد و امیر را به بیرون راند.«باور کن اصلا چیز دیدنی‌ای نیست.»

پنجره‌های انبار نور آفتاب را به داخل می‌تاباندند و تاریوس فانوس هم روشن کرده بود.

بهراد تصمیم گرفته بود شجاع باشد. رونان به بقیه کمک کرد او را روی تخت بخوابانند.

بهراد تصمیم گرفته بود شجاع باشد. این یعنی الان نباید از ترس گریه می‌کرد.

بهراد تصمیم گرفته بود شجاع باشد. برای همین بی هیچ مقاومتی گذاشت دستانش را به پایه‌های تخت ببندند.

محمدرضا در را باز کرد.«صبر کنین! شاید بتونم دریچه رو باز کنم!»

به طرف بهراد دوید، ادامه داد:«صبر کن. اگه دریچه رو باز کنم با یه تیکه پلاتین پات خوب میشه!»

شاید خودش متوجه نبود یا نمی‌خواست ناامید شود؛ اما بهراد در صورت محمدرضا می‌دید که چقد خسته است، که چقدر فرسوده شده. گفت:«اشکال نداره. ولش کن. داری خودتو از بین می‌بری.» محمدرضا آب دهانش را قورت داد و مویش را از صورتش کنار زد.

«مطمئنی؟»

بهراد فقط سر تکان داد. نه، مطمئن نبود، اما باید کاری می‌کرد که محمدرضا دست از تقلا بردارد. آن موقع بهراد هنوز نمی‌دانست این همه تقلا می‌تواند مسافر بین جهانی را بکشد. فقط به دلش افتاد که این کار دارد به محمدرضا آسیب جدی می‌زند.

محمدرضا سر تکان داد.«باشه.» راه افتاد که برود. در آستانه در ایستاد و برای بار آخر به بهرادِ کامل نگاه کرد.

بهراد سرش را روی تخت گذاشت. شفاگر درب کوزه‌ای را باز و لیوانی را پر کرد.«بخورش پسر. یه کمی موثره.» مزه لجن و جلبک ته آکواریوم می‌داد. بهراد تا تهش را خورد.

شفاگر صبر کرد تا دارو اثر کند. باید گفت که یک عدد ژلوفن 500، تاثیرش بیشتر از آن معجون بود. بهراد کرختی دردناکی در سرش حس کرد. مثل آن وقت‌ها که خیلی خسته بود و مجبور بود بیدار بماند.

بعد سینه‌اش سنگین شد. چشم باز کرد و صورت تاریوس در چند سانتی متری صورتش، به طرزی مضطرب لبخند می‌زد. فهمید تاریوس خودش را روی سینه او انداخته تا نگهش دارد.

بهراد حس کرد که پایش هوا می‌خورد.

شفاگر پانسمان را باز کرد.

تاریوس جلوی صورت او زمزمه کرد:«حاضری؟»

بهراد چشم‌هایش را بست و آماده شد.

یعنی تاثیر معجون تا این حد زیاد بود؟ چرا هیچ دردی حس نمی‌کرد؟

چشم‌هایش را باز کرد، و دید تاریوس هم مثل او منتظر است. بعد تاریوس با حالتی متعجب پرسید:«چرا شروع نمی‌کنین؟»

رادان شانه‌های بهراد را گرفته بود. گردن کشید تا نگاهی بیندازد. رونان، که پای دیگر بهراد را نگه داشته بود، گفت:«یه اتفاقِ... عجیب.»

صدای پای آستو آمد و هوا گرم‌تر شد.

شفاگر گفت:«من که زخمی نمی‌بینم. چطور ممکنه؟ تو درد داری؟»

بهراد گفت:«نه.»

«فقط یه کبودی هست.»

تاریوس خودش را از روی سینه او بلند کرد. به پای بهراد نگاهی انداخت، و به آستو گفت:«تو این کارو کردی؟»

آستو جواب نداد.

تاریوس دوباره پرسید:«چطوری اینکارو کردی؟»

شفاگر مچ بهراد را خم و راست کرد و چرخاند. درد داشت، اما قابل تحمل بود، و مهم‌تر از همه، مثل قبل تیز نبود.

گفت:«اصلا سر در نمیارم. این استخون سالمه.»

تاریوس سوالش را تکرار کرد:«آستو، چجوری اینکارو کردی؟»

هوا گرم‌تر شد. آستو دوان دوان از انبار بیرون رفت. تاریوس به دنبالش دوید.

رادان آرام طناب‌ها را باز کرد و بهراد را بلند کرد تا بنشیند. گفت:«پاتو نگاه کن!»

نه زخمی بود، نه خونی. فقط یک کبودی بنفش و بزرگ. بهراد آرام پایش را تکان داد، و از دردش ضعف کرد. مثل وقتی بود که بدجور پیچ می‌خورد.

شفاگر از سینور مارون پرسید:«یه ساحره باهاتون همکاری می‌کنه؟»

«نمی‌دونم. ممنون که وقت گذاشتید.» از انبار بیرون رفت تا آستو را پیدا کند.

رونان دست بهراد را گرفت و بهراد پاهای بلندش را از تخت آویزان کرد. رونان گفت:«ظاهرش که یه کمی بد به نظر میاد. به جای پا، برات یه عصا درست می‌کنیم.» چشمان آبی‌اش حیرت‌زده و خوشحال بودند.
 
سلام
این پست موقته و با اپیزود بعدی پاک میشه.

متاسفانه جدا از مشکلات اینترنت مودم، به مشکلات جهانی هم برخوردم. بیش از یک و نیم ماه بی استفاده بودن تخیلم باعث ایجاد هرج و مرج و کلافگی شخصیت‌ها شده، لذا از شما عزیزان بابت شکیبایی‌تان بی‌نهایت سپاسگزارم.

از شما و ایزد منان خواستارم دعا کنید تا بتونم با این قوم عصبانی کنار بیام.

و من الله توفیق:))
 
فصل بیست و نهم/اپیزود اول

یک ساعت از طلوع آفتاب گذشته بود که آنیا رسما اعلام کرد به انتهای جنگل‌های پراکنده رسیده‌اند. او که طبق معمول جلوجلو رفته بود، برگشت و گفت:«به مرز جنگل رسیدیم. طرف جنگل مه چمنزاره، ولی سمت شهر مردگان یه چیزی مثل یه بیابون پر گیاهای مختلف و خودروئه. شهر زیاد دور نیست.»
فاطمه به زینب‌گل گفت:«جدا حس خوبی به معامله کردن با مرده‌ها ندارم.»
«منم ندارم.»
آنیا گفت:«اما ما به سینور مارون قول دادیم که تلاشمون رو می‌کنیم، پس تلاشمون رو می‌کنیم!»
بدین ترتیب به طرف شهر مردگان به راه افتادند، و تیلیا افسانه آن شهر را تعریف کرد.
قضیه از این قرار بود: بیش از پانصد پیش از آن، شهری در غرب وجود داشت که در تجارت بی‌همتا بود. هر تحفه نایابی در آنجا یافت می‌شد، تاجرانش از خلیج ارواح سرگردان مرواریدهایی به درشتی تخم کبوتر می‌آوردند، موی دم روباه دیرا می‌فروختند و معجون‌هایی سحرآمیز داشتند که هر قطره‌ آن چندین سکه طلا می‌ارزید و می‌توانست سیاهی را به مو، سفیدی را به دندان و روشنایی را به چشمان نابینا برگرداند.
با این حال، این شهر-که نامش در طول تاریخ گم شده- مرکز گناهی هولناک بود. در آن زمان هنوز سرزمین‌های متمدن به شکل کنونی در نیامده بودند و غرب خالی از سکنه نبود؛ اما درست به همین اندازه-و یا حتی بیشتر از این- وحشی و خطرناک بود. این شهر مرز تجارت عمده برده بود؛ دوازده قبیله کهن بلاسایی در نبردهای داخلی خودشان را از بین می‌بردند. وقتی قبیله‌ دشمن را تار و مار می‌کردند، زنان خانه‌دار-که جنگجو نبودند- و کودکانشان را به تاجران این شهر می‌فروختند. برده‌ها بر اساس کارایی‌شان به چند دسته مختلف تقسیم شده و در همان شهر، شهر تاریک-در جنوب- و یا سرزمین‌های متمدن شرق به فروش می‌رسیدند. مردانی که در جنگ اسیر می‌شدند، هر رهگذری که راه گم کرده بود یا هر بیچاره‌ای که در صحرا از تشنگی لب گور بود، تقدیر همه بردگی بود. بهترین تاجران شکارچیانی زبده داشتند که در هر گذرگاهی کمین کرده بودند تا مسافری تنها یا کاروانی کوچک بیابند، غارت کنند و بکُشند و به بند بکشند.
باری؛ در همان دوران جنگ بزرگ ساحره‌ها نیز آغاز شده بود. اولین جوامع مارژیت‌ها قتل عام می‌شدند، ساحره‌های تاریک یا غیرعادی به غرب تبعید یا کشته می‌شدند و حتی طبیعت به خاطر نبرد آنها متزلزل شده بود. به مدت یک ماه زمان به هم ریخت، شب ها دو روز طول می‌کشیدند و روزها در چند ساعت خلاصه می‌شدند و همه این ها به خاطر کشته شدن آخرین وصی ساحره زمان بود و این وضع تا انتقال دوباره جادو به خون یک ساحره دیگر ادامه داشت.
روزی از روزها، در هیاهوی این دنیای آشفته، ساحره‌ای نیمه‌تاریک-آن زمان مرز میان تاریکی و روشنایی به هم ریخته بود، لذا عده‌ای در میان این دو گیر کرده بودند و خود تقصیری نداشتند، بلکه نفرین دیگری دامنشان را گرفته بود- زخمی از نبردی خونین با همتایی که گُل و خار را کنترل می‌کرد، به این شهر پناه آورد.
زن ساحره، از معدود ساحرگانی بود که هیچ نقشی در تاریک شدن خودش نداشت. با به هم ریختن اوضاع جادو، نفرینی که مدت‌ها پیش به اشتباه به او برخورد کرده و خنثی شده بود، دوباره به کار افتاده و نیمی از وجودش را همچون عفونتی دردناک فراگرفته بود. دیگر ساحرگان عزم کردند که او را بکشند. زن فرزندی در شکم داشت که پدر مارژیتش مرده بود. شاید فکر کنید او نیز در گناه بهره‌کشی از مارژیت‌ها سهیم بود اما حقیقت این است که زن هرگز به درستی یا نادرستی این عمل فکر نکرده و تنها از سنت پیروی کرده بود.
آن روز، روزی گرم در زمستان بود-فصلها به هم ریخته بودند-. می‌خواست خودش را به قله ستاره برساند و از ستارگان یاری بطلبد تا یا شفا یابد یا فرزندش نجات داده شود.
اما ساحره‌ای که رابط ستارگان بود، هزاران کیلومتر آن سوتر به سختی زخمی شده بود. بنابراین وضع ستارگان به هم ریخته بود و زن داستان ما که از روی ستارگان مسیریابی می‌کرد، شمالِ غربی را گم کرد و به اشتباه به آن شهر رسید.
وقتی فهمید راه را اشتباه آمده، در هم شکست. اما دیگر راهی برایش نمانده بود. نفرین سیاه داشت ذره ذره او و نور نوزاد درونش را می‌کشت، اگر تنها زخم‌های بدنش شفا می‌یافتند، می‌توانست فرزندش را در روشنایی به دنیا بیاورد و خود با تاریکی در هم آمیزد و بمیرد. پس شیون‌کنان، در حالی که از درد خم شده بود، وارد بازار برده‌ها شد و یاری خواست.
تاجری در آن بازار بود به نام نایزِر. نام او در تاریخ مانده است چرا که بزرگ‌ترین تاجر فاحشه آن زمان بود. این نوع از تجارت برده با مرگ او رونق خود را از دست داد و دویست سال پس از آن، به طور کامل محو شد. اما نوادگان محصولات نایزر در کثافت این شغل به دنیا می‌آمدند و می‌مردند و مالکینشان دست از آنها و فرزندانشان نمی‌کشیدند، پس فاحشه‌های حرام‌زاده که ناچار بودند تقدیر مادرزادی خود را بپذیرند، هنوز وجود داشتند و دارند. با اینکه اکثرشان آزاد هستند، چیزی آنها را به این شغل گره زده‌است. چطور می‌توان کسی را از باتلاق بیرون کشید، وقتی خود از غرق شدن رضایت دارد؟
بگذریم؛ نایزر کنیزی داشت که معشوقه‌اش بود. دختر یک دورگه بلاسایی بود؛ یک بازمانده کثیف از مادری روسپی که سر زا جان داده بود. نایزر او را از بلاسایی‌هایی خریده بود که قبیله مالک پیشین دختر را غارت کرده بودند. پوستش به رنگ مس و براق بود و موهای سیاهش جعد پریشان رایانایی‌ها را داشتند-شاید جدش رایانایی بود. چشمان مشکی آهویی او را مژگانی بلند و پرپشت احاطه کرده بود و لب‌های تمشک‌رنگش همیشه بی‌اختیار اندکی باز بودند و پشت آنها، ردیفی از دندان‌های سفید و مرتب قرار داشت. قدبلند نبود، اما کوتاه هم نبود. دخترک در زندگی خود رنج زیادی برده بود؛ پس وقتی به حراجی برده نشد و اطمینان حاصل کرد که رگ خواب نایزر را در دست دارد، با استفاده از عشوه‌ای که این گونه دختران از کودکی دیده و یاد می‌گیرند، خود را چنان عمیق در نظر نایزر شیرین کرد که زندگی دلخواهی را که هرگز به او نداده بودند، به دست آورد. نایزر به راستی شیفته او بود، یک شیفتگی کثیف و گناه‌بار. کم کم دخترک قدم به هجده یا نوزده سالگی گذاشت و فریبندگی‌اش به اوج رسید و نایزر به او امکانات و اختیارات بیشتری داد. او آزادانه در شهر می‌گشت و گردنبند سنگین طلایی بر سینه‌اش می‌درخشید؛ اما همه جا از پیراهن کوتاه و یقه‌ باز و لحن شهوت‌بارش معلوم بود که آزاد نیست. در آن زمان زنان آزاد تن‌فروشی نمی‌کردند.
باری؛ نایزر او را به کمک زن ساحره فرستاد و کنیز دید که ساحره بسیار زخمی و نزدیک وضع حمل است. به او کمک کرد تا وارد خیمه نایزر شود و هنگام مداوای زخم‌های او، دریافت که نایزر به او نظری چون معشوقه دارد.
پس دختر کنیز کینه ساحره را به دل گرفت. دانست که اگر زن زنده بماند و معشوقه نایزر شود، نایزر او را خواهد فروخت و عزت و مقامی که به دست آورده بود را از دست خواهد داد. می‌دانست که اگر ساحره زنده بماند، او دوباره به زندگی نکبت‌بار میان زنجیر برخواهد گشت.
کنیز به ساحره کمک کرد فرزندش را به دنیا بیاورد. ساحره از نفس افتاد و دانست که مرگش نزدیک است چرا که یارای حرکت نداشت. تلاش کرد جلوی کنیز را بگیرد اما نتوانست. کنیز فرزندش را در آب تشت فلزی خفه کرد. سپس به او هجوم آورد تا سینه‌اش را بدرد.
با مرگ کودک انگار جرقه‌ای از خشم در قلب ساحره زده شد. او قدرتی تازه حس کرد، خشمی که رنگ خشم نداشت، بلند شد و ناگهان زخم‌هایش از بین رفتند، تاریکی در او دمیده شد و در مقابل چشمان حیرت‌زده کنیز از خیمه بیرون آمد.
به اطرافش که نگاه کرد مردانی گناهکار دید و زنانی گناهکارتر؛ و به هرسو نگریست ظلم دید. ساحره بر بلندی سکویی رفت و به فریاد از مردم خواست از این ظلم دست بردارند، نه با لحن هدایت و نصیحت بلکه نوعی هشدار کینه‌توزانه و پرنفرت بود. اما جز نگاه‌های هوس‌آلود چیزی نصیبش نشد-به طرزی باورنکردنی زیبا شده بود. حتی هنگام هشدار نیز خشمی در دلش احساس می‌کرد.
پس ساحره از شهر خارج شد و مردم آن را نفرین کرد. نفرینی عظیم، با نهایت قدرت، و آن ها را کشت، اما محکومشان کرد تا در این جهان بمانند، تا زمانی که یک ساحره پاک-که تنش تاریکی را لمس نکرده- آزادشان کند و روحشان را ببخشد. چرا که خودش نمی‌توانست، نمی‌توانست آنها را ببخشد.
و دختر کنیز، او و نایزر به شکل دیوهای هولناکی در آمدند-اشکالی که ساحره معتقد بود در حقیقت دارند- و رهبران آن گروه مردگان شدند، چرا که اگر آن دو می‌توانستند به نور برگردند، دیگران هم می‌توانستند دنباله‌رو ایشان باشند.
در گذر سالها و در چرخش چرخ تاریخ، تاجران برده از بین رفتند. نام شهر به فراموشی سپرده شد و کسی جرئت نکرد وارد آنجا شود، اما کسانی که گذر کرده بودند گفتند که شهر مردگان به تمدنی مرده تبدیل شده، آنها به دنبال بخشایش نیستند چرا که آن را ناممکن می‌دانند، پس در برزخی که به آن تبعید شده‌اند در عذابند و در رنجی که از آن رهایی ندارند و این رنج ایشان را به موجوداتی حتی هولناک‌تر از زمان زندگی‌شان بدل کرده‌است.
تیلیا در اینجا قصه را به پایان برد. سپس گفت:«اما اسنادی که من پیدا کردم، نشون میده شهر مرده فقط مرکز تجاری نبوده. یه نسخه دیگه از مدرسه تربیت جنگجو اونجا بوده و این یعنی توی زمینه جنگی هم کمتر از رایانا نبوده‌ن.»
پشت کیمیا لرزید.«چقد وحشتناک.»
آنیا پرسید:«کدومش؟ کاری که می‌کردن یا مجازاتی که گرفتارش شدن؟»
«هردوش. گمونم کاری که می‌کردن وحشتناک‌تر بوده.»
فاطمه به زینب‌گل گفت:«حالا دیگه نه تنها حس خوبی ندارم، بلکه خیلی هم حس بدی دارم.»
تیلیا گفت:«اتفاقا نباید نگران باشیم. تنها چیزی که اونا میخوان آزادیه، ما هم همینو بهشون می‌دیم.»
کارن گفت:«فقط بگو که جامد نیستن و شبحن.»
«مثل سایه ها، هروقت بخوان جامد می‌شن.»
کارن چیزی نگفت. تاریا فقط گفت:«نترسین!»
کارن گفت:«می‌ترسم بگیرن ما رو هم... بفروشن.»
زینب‌گل و آنیا خندیدند. فاطمه پوزخند زد. کارن با خنده گفت:«بابا منظورم فروختن بود!»
همه خندیدند، جز سارا که خشکش زده بود.
آفتاب غروب کرده بود که دیوار شهر را دیدند. تصمیم گرفتند اطراق کنند تا حداقل در روشنایی روز به آنجا بروند.
سکوت سنگین ولی شلوغ بود و هر از گاهی سایه‌ای روی آتش می‌افتاد.
 
فصل بیست و نهم/اپیزود دو

بهراد دیگر بدون عصا راه می‌رفت. خیلی چیزها تغییر کرده بود. بیکاری و روزمرگی به رادان فشار آورده و او به سراغ آهنگری رفته بود. تاریوس روزها نجاری می‌کرد و شب‌ها افسانه‌های قدیمی را –که به زبان کهن رایانایی نوشته شده بودند- می‌خواند.
سینور مارون به بچه‌های مدرسه تربیت جنگجو تکنیک‌های جنگی یاد می‌داد. رونان یک روز از صبح تا شب وقت گذاشت و موی همه پسرها را کوتاه کرد. گاهی با خنده می‌گفت که اگر زنده بماند آرایشگر می‌شود.
اما بلایی که سر آستو آمده بود، تا حدودی عجیب و غریب بود. از آن روز که از اصطبل فرار کرد تا چند روز در کوهستان پنهان شد. وقتی سینور مارون پیدایش کرد به آتش مشعل واکنشی هراس‌انگیز نشان داد و آن را با دست گرفت، اما شعله به طرزی غیرعادی ده برابر شد و تمام پیراهن آستو را سوزاند.
سینور مارون او را به رایانا برگرداند. لاغر شده بود و چشم‌هایش پرهراس بودند. تاریوس کتاب‌هایی را که از ساحره ها دزدیده بود زیر و رو کرد و به سینور مارون گفت که آستو مرزهای ممنوعه مارژیت‌ها را لمس کرده است. مرز جادوی حقیقی.
ساحره‌ها نوشته بودند آستو در نهایت خواهد مرد، چرا که نیمه انسانی بدن مارژیت‌ها یارای تحمل جادو را ندارد.
اما آستو زنده ماند، هراسش از بین رفت و در طی دو روز، یاد گرفت که لباس‌هایش را نسوزاند.
بهراد تشویقش کرد و به خاطر شفای پایش از او تشکر کرد، و آستو فهمید که چقدر می‌تواند قوی و مفید باشد.
عرفان روز‌ها با رادان به آهنگری می‌پرداخت، چرا که خیلی از آن خوشش آمده بود.
آرتین و متین دیده‌بان شده بودند. دسته کمانداران با رفتن تاریا و کارن تا حدودی به هم ریخته بود و اکثر اعضایش یا در مدرسه فعالیت می‌کردند یا تحت فرمان سینور مارون.
امیر اما سرگردان بود. گاهی رادان را تماشا می‌کرد، گاهی تاریوس را، گاهی آستو را که تازه یاد گرفته بود شعله دستانش را کنترل و به آتش واقعی تبدیل کند. روزی که رونان سلمانی راه انداخت، امیر موهای بچه ها را جارو کرد.
از رفتن دخترها 20 روز می‌گذشت.
 
فصل سی ام/اپیزود یک

اسب‌هایشان را بستند و خود به سمت شهر به راه افتادند. آفتاب می‌تابید و به نظر نمی‌رسید هیچ روحی آن اطراف باشد. از دروازه شهر رد شدند.
تمام خانه‌ها خراب شده بودند. دفن شده بودند، از بین رفته بودند. آنیا خم شد، خاک و شن و ماسه را کنار زد وکاسه‌ای چوبی برداشت. نگاهی پرسشگر به تیلیا انداخت. جلوتر رفتند. تنها خانه‌هایی که سرپا مانده بود، خانه‌های سنگی و آجری حاشیه بازار برده‌ها بود. بازار را از روی سکو‌های بسیارش و بقایای زنجیرهایی شناختند که زمانی بر دست و پای افراد بی‌گناه بودند.
تاریا جلوتر رفت و آهسته درب یکی از خانه‌ها را باز کرد. درب گیر کرده بود، باز نمی‌شد، پس تاریا به زور آن را کشید. در از جا در آمد. تاریا آن را به کناری انداخت و قفل پوسیده‌ای رویش دید.
نور به درون خانه افتاد.
تاریا سرک کشید، و ناگهان صورتش را برگرداند و از در دور شد. دیگران جرئت نکردند به داخل خانه نگاه کنند، پس منتظر شدند تاریا حرف بزند. او با چهره‌ای شوک‌زده گفت:«ساحره گناهکارها رو مجازات کرده، ولی برده‌ها رو آزاد نکرده.»
دنیس دومین کسی بود که به داخل خانه سرک کشید.«بی‌شرفا!»
سپس دیگران به خودشان جرئت دادند نگاه کنند.
نزدیک به ده یا دوازده اسکلت در خانه کوچک بود. چند تایشان پیراهن‌های پوسیده به تن داشتند، عده‌ای چیزی شبیه به گونی و چند نفرشان هیچ لباسی نداشتند. باقی‌مانده طناب‌های پوسیده دور دست و پایشان به چشم می‌خورد. بعضی‌هایشان چند دندان جلویشان کنده شده بود.
از همه دردناک تر، دو اسکلتی بودند که دستانشان به دیوار زنجیر شده بود. این دو پیراهن به تن داشتند و مشخص بود که اجناس با ارزش تری بوده اند. سر یکی‌شان در اثر فرسودگی روی زمین افتاده بود. کف خانه از سطح زمین پایین‌تر بود. آنها از بالا نگاه کردند و نسیمی سرد مثل سرمای قبر به صورتشان وزید.
آنیا چشمهایش را گرفت.
زینب‌گل به فاطمه گفت:«حتما از گشنگی مرده‌ن.»
اما فاطمه جوابش را نداد، به جایی خیره شده بود.
زینب‌گل صدایش زد.«به چی نگاه می‌کنی؟»
فاطمه گفت:«نگا کن. شاید پنجاه تا از این خونه‌ها هست.»
در یا پنجره خیلی از خانه‌ها را شکستند. نزدیک به اسکلت دویست انسان بی‌گناه در انبار بازار برده‌ وجود داشت. اسکلت‌های بزرگ‌تر با استخوان‌های قطور و قوی، اسکلت‌های باریک و ظریف، بچه‌ها، نوزاد‌ها. اسکلت از هم پاشیده کودکی با اسکلت مادرش ترکیب شده بود. برده‌هایی که در زنجیر نبودند، در خانه‌هایی نگهداری شده بودند که درهایش چوب بودند با میله‌های آهنی در میانشان. روی خیلی از درها خراش ناخن بود و بعضی از میله‌های فولادی خم شده بودند. بچه‌ای میان میله‌های آهنی یک پنجره گیر کرده و مرده بود.
آنیا گفت:«اصن باورم نمیشه! باورم نمیشه!»
دنیس پرسید:«مگه اسکلت پونصد سال باقی میمونه؟»
تیلیا گفت:«این شهر به نظرت عادیه؟»
سارا گفت:«فک کن بخوان به عنوان برده بفروشنت، منتظر باشی نوبتت بشه تا ببینی کدوم بی‌پدرمادری بابتت پول می‌ده، اونوقت یه طوفان جادویی بیاد و همه آدم بدای داستانتو بکشه، بتونی فرار کنی ولی پشت یه در بسته با دست و پای زنجیر شده گیر بیفتی و از گشنگی بمیری و هیچکس به دادت نرسه.»حرفش آنقدر ترسناک بود که همه به او خیره شدند.
مورا ناخودآگاه انگشت اشاره‌اش را گاز ‌گرفت. نیمی از صورت تینا زیر موهای طلایی‌اش پنهان شد. تاریا گفت:«ساکت باش، سارا.»
سارا اخم کرد.«مگه...»
تاریا جلویش را گرفت:«نه منظورم اون نیست، ساکت باش یه دقیقه.»
«چی...»
 
فصل سی ام/اپیزود دو

زینب‌گل شانه سارا را گرفت. سارا ساکت شد.
تاریا برای زینب‌گل ابرو انداخت. مورا به اطراف نگاه کرد. دنیس گفت:«صدای چیه؟»
سارا و کیمیا به هم نگاه کردند و گوش دادند. باد می‌وزید. جز باد صدایی نبود.
فاطمه و کارن کنار هم ایستاده بودند. کارن چشم‌هایش را بسته بود و داشت سعی می‌کرد روی صداها تمرکز کند. یک دفعه گفت:«فاطمه! یه لحظه دستمو ول کن! حواسم پرت می‌شه!»
آیا فاطمه ناخودآگاه دست کارن را گرفته بود؟ به دست‌هایش نگاه کرد. هیچ کدام حتی نزدیک کارن هم نبودند.
کارن دوباره گفت:«ول کن دیگه!» دستش را تکان داد و به طرف فاطمه برگشت. فاطمه با چشمان گرد شده گفت:«من اصلا به تو دست نزدم.»
کارن به دستش نگاه کرد.«ولی الان دستمو گرفته بودی...»
تینا جیغ کشید:«آخ!» و موهایش را محکم گرفت.«ولم کن!»
شیلار از پشت سرش گفت:«من اصلا...» نتوانست ادامه بدهد، خون از بینی‌اش فوران کرد.
تیلیا گفت:«بچه ها آروم باشین. فقط ترسیدین و دارین توهم می‌زنین.»
آنیا که داشت به اطراف نگاه می‌کرد، گفت:«فک نکنم...»
سارا چیزی نمی‌شنید. فقط صدای باد در گوشش می‌پیچید. کم کم حس کرد کسی صدایش می‌زند؛ اما با حرف تیلیا به خودش تلقین کرد که توهم زده.
تاریا گفت:«بیاین اطرافو بگردیم.»
برای این کار باید پخش می‌شدند. سارا و کارن با هم به طرف سکوهای فروش برده رفتند تا به پشتشان نگاهی بیندازند.
«دختر، شانزده سال، پنج هزار!»
کیمیا پرسید:«چی گفتی؟»
سارا جواب داد:«مگه تو نگفتی؟»
«نه من نبودم!»
«من هم نبودم!»
دوباره به راهشان ادامه دادند. سارا روی سکو دست کشید. چند نفر آنجا فروخته شده بودند؟
«دختر، پانزده سال، مومشکیِ سفیدپوست، هفت هزار!»
سارا دستش را از روی سکو کنار کشید. گفت:«کیمیا خیلی...»
کیمیا آنجا نبود.«کیمیا؟»
سارا سکو را دور زد. انگار پشت سکو چیز سیاهی ایستاده بود. چیزی که سر خیلی بزرگی داشت، و دست و پاهایی لاغر و کشیده. قلب سارا محکم و سریع می‌کوبید.«کیمیا؟»
چیز سیاه یک دفعه به سمت سارا برگشت، و سارا چشم‌های سرخش را دید. جیغ کشید، چشم‌هایش را بست و جیغ کشید و دست و پا زد تا آن چیز را از خود دور کند. چیز هلش داد.
صدای پای زینب‌گل آمد و صدای کشیده شدن شمشیرش. سارا افتاد و پشتش به ستون خورد.
«سارا! سارا!» زینب‌گل شانه‌های او را گرفته بود.«چشماتو باز کن!»
سارا چشم‌هایش را باز کرد.«رفت؟ کشتیش؟»
کیمیا گفت:«کیو؟ منو؟ من رو دیدی و جیغ کشیدی. هرچی داد زدم که :«منم! منم!» اصن گوش ندادی! بعد هم که عقب عقب رفتی و افتادی.»
سارا گفت:«تو منو هل دادی!»
«نه هلت ندادم! چی داری می‌گی؟»
صدای فاطمه از پشت سرش آمد.«چیزی نیست، نترس سارا! فقط ترسیدی. اینجا ترسناکه.»
سارا گفت:«تو همش اون چیزا رو میگفتی که منو بترسونی!»
کیمیا گفت:«نه خودت می‌گفتی! صدای تو میومد!»
سارا از او رو گرداند و به سکو نگاه کرد. انگار آفتاب به سکو تابید.
دختری بالای سکو ایستاده بود. پیراهن کوتاهی از ابریشم ارغوانی به تن داشت. خودش را بغل کرده بود و اشک روی گونه‌هایش جاری بود. موهای طلایی‌اش را دو طرفش ریخته بود تا یقه باز و پاره پیراهنش را بپوشاند. سارا به او اشاره کرد:«اون... اونجا...»
زینب‌گل ایستاد و به سکو نگاه کرد.«خب؟ کجا؟»
صدایی گفت:«دختر، نوزده ساله، موطلایی، سفیدپوست، ده هزار!»
سارا داد کشید:«شنیدی؟»
زینب‌گل نشنیده بود.«چیو؟»
از اطراف آنها جمعیت بسیار زیادی به طرف سکو دویدند و دختر محکم‌تر خودش را بغل کرد. سارا جیغ کشید:«یه عالمه آدم اینجان!»
زینب‌گل گفت:«کسی اینجا...» یکی از چند ده انسانی که به سمت سکو می‌دویدند، به زینب‌گل تنه زد و او به جلو پرت شد. وقتی به سمت سارا برگشت، چشمانش وحشت‌زده بودند. صدا زد:«تاریا! آنیا!»
جوابی نیامد.
«بچه ها کجایین؟»
دختر روی سکو محو شد. زینب‌گل به سمت سارا خم شد.«تو و کیمیا از جاتون تکون نخورین تا بقیه رو پیدا کنم.» پیش از آنکه جوابی بشنود شروع به دویدن کرد.
سارا گفت:«کیمیا واقعا تو نبودی؟»
«نه به خدا! من فکر کردم تویی.»
زبان سارا بند آمد. فقط به سکو اشاره کرد. کیمیا برگشت و این دفعه، او هم دید.
«دختر، هجده سال، موسیاه، شش هزار!»
کارن روی سکو ایستاده بود. دست‌هایش طناب‌پیچ شده، خون روی صورتش جاری بود. کسی هلش داد و وقتی از روی سکو افتاد، مردم مثل موجوداتی آدمخوار به سمتش دویدند.
کیمیا جیغ کشید و یک لحظه همه چیز محو شد.
این دفعه صدا از جای دیگری آمد. «بیست و سه، موی قهوه‌ای؛ قیمت توافقی، حراج!»
مردی که روی سکو ایستاده بود، به گیسوی دختری چنگ انداخت و او را بالا کشید. وقتی مویش را عقب کشید تا زیبایی صورتش برای مشتری نمایان شود، سارا و کیمیا دیدند که او فاطمه است.
هر دو فریاد زدند:«فاطمه!»
دستی شانه کیمیا را لمس کرد. کیمیا جیغ کشید و برگشت و دید فاطمه کنارش ایستاده است.«چی شده؟ چرا اینقد جیغ می‌کشین؟»
سارا و کیمیا دوباره به سکو نگاه کردند. هیچ خبری نبود.
«تو... تو رو...»
«من رو چی؟»
کیمیا گفت:«ما دیدیم که داشتن تو رو روی اون سکو می‌فروختن!»
«من رو؟»
صدای تاریا آمد:«تاریوس!»
فاطمه سارا را بلند کرد و با هم به طرف او دویدند.
تاریا شمشیر کشیده و به زینب‌گل حمله کرده بود. زینب‌گل حیرت‌زده از خودش دفاع می‌کرد و پیوسته داد می‌زد:«منم! منم!»
دنیس از پشت تاریا را گرفت و کشید و به سمت مخالف پرتش کرد. تاریا به دیوار انبارها چنگ انداخت و وقتی رویش را برگرداند، سردرگمی در نگاهش بود. «تاریوس؟»
زینب‌گل گفت:«چته؟» از گیجی به عصبانیت رسیده بود.
تاریا با نگاهش اطراف را گشت.«اونا هنوزم برده فروشی می‌کنن! تاریوس اسیر جنگی شده و اونا داشتن...» چیزی پیدا نکرد.
تیلیا گفت:«همش توی ذهنمونه. من هم دیدم که دایه بچگیم رو فروختن.»
کارن دوان دوان از راه رسید.«بیاین بریم! یکی مدام دست منو می‌گیره یا موهامو می‌کشه!»
آنیا گفت:«می‌دونین، وقتی شما داشتین می‌گشتین من نیروی حیات اینجا رو آزمایش کردم. خیلی خیلی کمه. خیلی.»
شیلار خون دماغش را با دست پاک کرد:«خب یعنی چی؟»
تیلیا با نگاهی هشیار گفت:«مرده‌ها توی این فضان.»
تینا گفت:«من مدام صدای پچ پچشون رو می‌شنوم!»
آنیا گفت:«به نظر من فقط دارن کاری می‌کنن که ما از اینجا بریم. در فضایی که تاریکی ثابته، نور براشون رنج بیشتری ایجاد می‌کنه.»
سپس با صدایی رسا گفت:«ارواح این شهر، ما اهمیتی به گناهانی که در زندگیتون مرتکب شدین، نمی‌دیم. ما برای معامله با شما اومدیم و ازتون می‌خوایم خودتونو به ما نشون بدین.»
صدای پچ پچ قطع شد.
تاریا گفت:«آنیا کاملا مطمئنی که...» نفسش با دیدن دست استخوانی رنگ پریده ای که از پشت گلوی مورا را لمس می‌کرد بند آمد. مورا خشکش زد و سیخ ایستاد. این بار همه آن دست را می‌دیدند.
بدنی که متعلق به دست بود، از میان بدن مورا عبور کرد و به سمت آنیا آمد. مورا از سرمایش لرزید.
روح دختر بود. یک دختر بسیار زشت؛ شاخ هایی شبیه شاخ قوچ از سرش بیرون آمده بودند و دمی شبیه دم گاو داشت. صورتش ته رنگی از سبز داشت و دندان‌هایش تیز و بلند بودند. چشمانش سیاه و آهوشکل بودند با مژه‌های پرپشت خاکستری‌رنگ. چند طره موی مجعد خاکستری روی سر کچلش باقی مانده بود. پیراهن کوتاهش جر خورده بود و به سختی سینه‌هایش را می‌پوشاند. ران‌ها و سینه‌هایش پر از زخم‌ها و تاول‌های چرکین بودند.
آنیا ایستاد.«معشوقه نایزر. بانوی مرده‌ها.»
دختر-دیو گفت:«چه می‌خواهید؟»
تاریا گفت:«می‌خوایم که برامون بجنگین!»
«و در ازای آن؟»
«آزادی شما.»
دیو پوزخند زد.«شما بردید.» اما مخاطبش کسانی دیگر بودند.
ناگهان ده ها یا حتی صدها روح مختلف نمایان شدند. همه چهره‌هایی رنگ پریده و لباس‌هایی زشت و پاره داشتند، اما هیچکدام دیو نبودند. سارا جیغ کشید و زینب‌گل فریاد زد:«ما یه ساحره داریم!»
مرده‌ها متوقف شدند.
معشوقه نایزر گفت:«آزادی ما مشروط به بخشایش حقیقی و قلبی‌ست. آیا ساحره شما آن قدر مهربان است که می‌تواند نفرین‌شده‌ترین و گناهکارترین مردم تاریخ را ببخشد؟»
«آره هست!»
مرده‌ها راه باز کردند و زینب‌گل جلوتر رفت.«شما جنگاورین. می‌تونین بکشین اما کشته نمیشین. شرق در خطره. مردم ما در خطرن. تاریکی مردم رو تهدید می‌کنه. به ما کمک کنین تا آزاد بشین. تا بتونین از درگاه مرگ رد بشین.» درنگ کرد، سپس ادامه داد:«پونصد سال گیر کردن توی مرحله احتضار باید خیلی دردناک باشه.»
دیو گفت:«چرا باید به سوگندتان اعتماد کنیم؟» زینب‌گل جوابی پیدا نکرد.
ناگاه، انگار نسیمی خنک به فضای خفه راه یافت. نوری درخشید و تیلیا گفت:«من تضمین می‌کنم.»
زنده‌ها به سمت تیلیا برگشتند و دریافتند که گیسویش می‌درخشد؛ مثل آسمانی پر از ستاره.
اما مرده‌ها رو برگرداندند و خودشان را جمع کردند.
دیو گفت:«دختر ستاره!»
تیلیا گفت:«به ما کمک کنید، و خون من ضامن آزادی شما خواهد بود.» لبه چاقویش را به کف دستش سایید و خون سرخ به بیرون تراوش کرد.
مرده‌ها به دیو نگاه کردند. انگار اجازه‌ای می‌خواستند.
دیو زیر لب چیزی گفت و دیو دیگری درست جلوی تیلیا نمایان شد. تیلیا عقب نکشید. صاف‌تر ایستاد و نور بیشتر شد.
این دیو مذکر بود. بسیار کریه‌تر از دیگری. ریش بزی داشت و موهای پشم‌مانندی که از میان آنها شاخ‌های قوچ مانندش بیرون زده بودند. تیلیا گفت:«سلام نایزر.»
نایزر دست پر از تاول و سبز رنگش را روی خون او کشید و به دهان گذاشت.«پیشنهادت پذیرفته و عهد بسته شد، دختر ستاره.»
تیلیا آب دهانش را فرو داد و رنگش پرید. بدنش به لرزشی محسوس افتاد و چشمانش تمرکز خود را از دست دادند.
مرده ها ناپدید شدند.
معشوقه نایزر گفت:«ما در میدان نبرد رایانا حاضر خواهیم شد، اگر حضور ساحره‌ای را در آنجا حس کنیم.» ناپدید شد.
تیلیا تلو تلو خورد و نشست.
 
فصل سی ام/اپیزود سه

آفتاب هنوز بالا نیامده بود. امیر بی‌خواب شده بود. سردش بود. سر در نمی‌آورد چرا این سرزمین باید در وسط تابستان ناگهان سرد شود.
انگار آستو هم خواب نداشت. این اواخر نه خواب داشت نه خوراک درست و حسابی. سرما را بیشتر از بقیه حس می‌کرد و گاهی حتی کنار آتش هم دندان‌هایش به هم می‌خورد. دور گردنش شال پشمی بسته بود و سر ریشه‌های شالش از حرارت کز خورده بود. در مرتفع‌ترین قسمت شهر، جایی که به کوهستان می‌رسید، روی تخته سنگی نشسته بود و شعله سرخ و طلایی را تماشا می‌کرد که از انگشت اشاره‌اش برمی‌خاست.
امیر کنار آستو نشست. بلافاصله گرم شد. همیشه گرمای خوشایندی از بدن او ساطع می‌شد. امیر به او نگاه کرد- بیشتر به موهایش نگاه کرد که مثل شعله‌های آتش تکان می‌خوردند.
برای باز کردن سر صحبت، گفت:«خوبی؟»
آستو جواب داد:«فکر کنم. تو خوبی؟»
امیر گفت:«خوبم.»
باد شعله روی انگشت آستو را می‌رقصاند. آستو گفت:«نخوابیدی.» جمله‌اش بیشتر خبری بود.
«خوابم نبرد. تو چرا نخوابیدی؟»
«سردمه.» سعی کرد انگشت اشاره دست دیگرش را هم آتش بزند.
«فکر می‌کردم وسط تابستونه.»
آستو به سادگی گفت:«تعداد سایه‌ها بیشتر شده.»
امیر به مسیری که از آن بالا آمده بود نگاه کرد.«میگم... اشکالی نداره که از روی سقف خونه مردم اومدی اینجا؟»
«این خونه‌ها خالین. کسی این طرف شهر نیست.»
«به جز اونا، ظاهرا.» به گروهی سه نفره از پسرها اشاره کرد که خنده‌کنان از کوه پایین می‌آمدند.
آستو بلند شد و از مسیر سقف‌ها پایین آمد. گفت:«شما حق ندارین الان اینجا باشین.»
امیر تازه فهمید او آنجا چه کار می‌کرد. مامور شده بود این طرف شهر را خالی نگه دارد.
دو نفرشان حداکثر 18 سال داشتند. یکی قد کوتاه و صورتی موش‌شکل داشت با موهای سیاه نازک و سیخ‌سیخی که از زیر کلاه بافتنی‌اش بیرون زده بودند. دومی ژاکت پشمی به تن داشت با موهای قهوه‌ای روشن که چشمان آبی‌اش نشان می‌دادند وجودش ترکیبی از نژادهای مختلف است. زانوهای کج و کوله داشت و ابروی چپش دو بار شکسته بود. بزرگترینشان موها و چشمان قهوه‌ای داشت و ریش نرم قهوه‌ای رنگی روی صورتش را پوشانده بود. آستین‌های پیراهنش را بالا زده و جلیقه‌اش پوشیده از برف بود. او بود که گفت:«بچه ها دورگه اینجاس!»
امیر آن‌ها را نمی‌شناخت، اما آستو خوب می‌دانست آن سه نفر که هستند. می‌دانست که قبلا پنج نفر بوده‌اند، و دونفرشان در مدرسه کشته شده‌اند. آن پنج نفر-و حالا 3 نفر- به نوعی قلدرهای مدرسه بودند؛ اما آستو نمی‌دانست چرا قلدری‌هایشان بیشتر برای او بود. شاید هیچ کس به اندازه او آسیب‌پذیر نبود، شاید هیچ کس به اندازه او با آنها در نمی‌افتاد. آستو به چشمان شرارت‌بار پسر بزرگتر که ریش داشت نگاه کرد و تنش تیر کشید. فقط آن سه نفر و خود آستو می‌دانستند که او در پانزده یا شانزده سالگی چه کتک وحشتناکی از آنها خورده بود.
پسری که شبیه موش بود، یتیم دوره‌گرد، جیب‌بر و قاپ‌زنی بود که دله دزدی می‌کرد و به مال‌خرها و گداها و دستفروش‌ها می‌فروخت و نه ساله بود که گیر افتاد. او را به مدرسه تربیت جنگجو تحویل دادند و تا سه سال در حالی میخوابید که یک پایش در گرو زنجیر بود.
پسر چشم‌آبی، حرام‌زاده‌ای از سرزمین مرکزی بود که مادرش از بیماری مرده بود و صاحب فاحشه‌خانه او را به یک مزرعه گندم فرستاده بود تا کار کند و نان خودش را در بیاورد. پسرک از میانه راه فرار کرده بود و در هشت سالگی به مدرسه تربیت جنگجو فرستاده شده بود.
پسر بزرگتر، فرزند یک ماهیگیر ساده در جنوب سرزمین مرکزی بود که آرزو داشت پسرش سینور شود. هیچ‌کس بیشتر از این چیزی از او نمی‌دانست، هیچکس دلیل تمایل شدیدش به خشونت را نمی‌فهمید. روزی که کلاغی از جنوب خبر مرگ مادر او را آورد، کاملا بر حسب تصادف، آستو از روی سقف انبار دارو افتاد و مچ دستش شکست.
او قامت کامل یک عمر درد برای آستو بود، نه دردی که در برابرش مقاومت کرده باشد. به تلخی پذیرفته بود که نژادش این درد را برایش به ارمغان آورده و دریافته بود که هربار مقاومت کند، بدتر کتک می‌خورد.
و این تلخی مارژیت بودن است. مارژیت‌ها نه به انسان‌ها تعلق دارند و نه به ساحره‌ها. از هردو رانده شده‌اند و تنها خانواده‌ای که می‌شناسند، اجتماعی رنگارنگ و بی‌سر و ته از تنهاهای بی‌شمار است. مارژیت‌ها هیچ وقت یک جامعه متحد نبوده‌اند و در سلطه ظالمانه ساحره‌ها، پذیرفته‌اند که فرومایه‌اند.
با این حال فکر پدر آستو تنها فکری بود که آرامش می‌کرد. پدرش مردی بود که گونه‌های برجسته‌ای داشت و وقتی می‌خندید، گوشه چشمانش چروک می‌افتاد. آستو از او اضطراب و تکان‌های بدن اسب و بادی را به یاد می‌آورد که وقتی به سمت رایانا می‌تاختند به صورت کوچکش می‌وزید. پدر او را جلوی دروازه مدرسه تنها گذاشته بود، چیزی گفته بود که آستو میان گریه‌هایش به یاد نسپرده بود، و به خانه برگشته بود.
عموی آستو هیچ وقت برایش پیغامی نفرستاد یا به دنبالش نیامد، و آستو در شانزده سالگی با یک مچ شکسته به دهکده مارژیتها رفت، چون سینور مارون-که آن زمان استاد مدرسه بود- به این نتیجه رسیده بود که حداقل تا وقتی بهبود پیدا کند، در کنار هم‌نوعانش امنیت بیشتری خواهد داشت. و آستو آنجا از عمویش شنیده بود که پدرش چطور کشته شد. ساحره‌ها او را تکه تکه کرده بودند. هیچ قبری در کار نبود.
با این حال، آستو دیگر آن آستوی شانزده ساله نبود که روی سقف انبار دارو گیر افتاد. او خودش را شناخته بود، او موجودی متفاوت بود. روی نشان سوگندش دست کشید و گفت:«ریادیس! از سینور مارون شنیدم که دیروز سوگند خوردی؛ حالا همکارم حساب می‌شی. پس درک می‌کنی که دستور دارم این طرف شهرو خالی کنم.»
پسر ریشو گفت:«آره ولی تو که سوگند نخوردی. چیزی که گفتی یه چیز الکیه، نه؟ سوگند مال انسان‌هاست.» قسمتی از سوگند را به طرزی تمسخرآمیز گفت:«و سوگند یاد می‌کنم که انسانی وفادار به روشنایی باشم، امروز و هر روز پیش رو، تا زمانی که بمیرم.»
آستو نگاهش را برگرداند. سینور مارون سوگند او را این گونه تغییر داده بود:«و سوگند یاد می‌کنم که موجودی وفادار به روشنایی باشم.»
امیر دلش می‌خواست بگوید:«پس تو چجوری سوگند خوردی؟» اما پسر خنجر بلندی بیرون کشید.
آستو گفت:«غلافش کن، ریادیس.» دستانش بالا آمدند، انگار که ریادیس سگی هار بود و آستو آماده بود ساعد پیچیده‌شده در چرمش را در دهان کف‌آلود او فرو ببرد. زاویه‌های چهره‌اش با احساس خطر تیز شدند.
دوستان ریادیس با وحشت به او نگاه کردند. او گفت:«چی‌کار کردی که سینور مارون اینقدر هواتو داره؟» به نظر حال عادی نداشت. حرف‌های نامربوطش امیر را به یاد چیزی می‌انداختند که تا آن روز در آن دنیا ندیده بود.
دوست موش‌مانندش گفت:«ریاد داری چی‌کار می‌کنی؟» موهایش مشکی اش سیخ‌تر شده بودند.
آستو یک قدم عقب رفت.«ریادیس، غلافش کن.» امیر چند قدم عقب رفت.
«جز این که حرومزاده ساحره‌هایی؟»
هوای اطراف آستو مرتعش شد. زمزمه کرد:«خفه شو.»
امیر هر لحظه بیشتر احساس خطر می‌کرد. دوستان ریادیس به یکدیگر نگاه کردند و از روی سقف‌ها به طرف مرکز شهر فرار کردند.
امیر به ریادیس نگاه کرد. صد و پنجاه درصد مست بود. مگر سوگند نخورده بود؟
آستو شمشیر داشت، اما از آن استفاده نمی‌کرد.
ریادیس آروغ زد.«یه بار وقتی هفده سالم بود توی مرخصی یه فاحشه موقرمز دیدم که با چشماش آدمو افسون می‌کرد...»
آستو عقب‌تر رفت.«تو مستی.»
«چی من از تو کمتره؟» به آستو هجوم برد. خنجر درخشید و آستو تیغه آن را با دست راست گرفت. ریادیس دست دیگرش را به سمت صورت او آورد و آستو مچش را گرفت.
«می‌کشمت!» ریادیس خنجر را بیشتر هل داد و عضلات ساعد آستو منقبض شد و آن را نگه داشت.
گرما بیشتر شد. آستو گفت:«من رو از مرگ نترسون! بار اولی نیست که یکی مثل تو تهدیدم می‌کنه.» سر خنجر شروع به سرخ شدن کرد و گداخت. ریادیس فریاد زد، خنجر را به سمت پایین کشید و انداخت.
تیغه خنجر از حرارت بنفش شده بود.
آستو دستش را مشت کرد. خون از لا به لای انگشتانش چکید. خنجر دستش را عمیقا بریده بود.
کف دست چپ ریادیس سوخته بود. او دستش را گرفته بود و به سوختگی نگاه می‌کرد و فریاد می‌کشید.
امیر بیشتر از آن معطل نکرد. به سمت دیوار مرزی دوید تا سینور مارون را خبر کند.
وقتی می‌دوید صدای آستو را شنید که به ریادیس گفت:«بلند شو! رفقات در رفتن. باید بری جای سینور مارون.»
 
فصل سی و یکم/اپیزود اول

آنیا اولین کسی بود که توانست حرف بزند:«تیلی تو چی‌کار کردی؟!»
چشمان مات تیلیا متمرکز شدند.«چی؟»
تینا گفت:«می‌دونستم! تو دختر ستاره‌ ای! چرا انکارش می‌کردی؟»
تیلیا گفت:«هنوزم انکارش می‌کنم. چی‌ شد؟ بازم توهم بود؟»
سر در نمی‌آوردند. شیلار گفت:«تو همین الان بلند شدی و به نام دختر ستاره آزادی مرده‌ها رو تضمین کردی. یادت نیست؟»
«من... روی کوه بودم.»
زینب‌گل پرسید:«کوه؟»
تیلیا جواب نداد، نگاهش را به جایی در شما دوخته بود. قله‌ای که دل ابرها را شکافته بود.
زینب‌گل جواب خودش را داد:«قله ستاره.»
آنیا پرسید:«یعنی بدون این که خودت بدونی این کارو کردی؟»
«من همچین کاری نکردم.»
تاریا گفت:«چی داری می‌گی؟ خودت بودی!»
آنیا آهسته گفت:«تو توی بدنت نبودی، درسته؟»
تیلیا جواب داد:«نمی‌دونم.»
تاریا پرخاش کرد:«یعنی چی که توی بدنش نبوده؟ حداقل مطمئنم که زنده‌ست!»
آنیا گفت:«اون نور مال تیلیا نبود.»
دیگران از حرف‌های او و تیلیا سر در نمی‌آوردند. اما ماموریت انجام شده بود. به سرعت از شهر بیرون رفتند و وقتی به اسب‌هایشان رسیدند، آب روحشان را تازه کرد و دوباره احساس زنده بودن کردند.
تاریا دستور داد:«آنیا، مسیر رو پیدا کن.»
آنیا سر تکان داد و تیسرون را هی زد.
دیگران خواستند به راه بیفتند که تیلیا بازوی زینب‌گل را گرفت.«من نمی‌تونم بیام.»
زینب‌گل خشکش زد.«یعنی چی که نمی‌تونی بیای؟»
«باید برم.»
«می‌خوای از وسط راه ولمون کنی؟»
«باید بفهمم چی صدام زده.»
خیال زینب‌گل راحت شد.«چیزی صدات نزده. اونجا همه چیز توهم بود.»
تیلیا با درخششی عجیب در چشمانش به او نگاه کرد.«چیزی که صدام زد اونجا نبود.»
زینب‌گل پیش از آن چنین چیزی ندیده بود. ساکت ماند.
تیلیا اضافه کرد:«فک نکنم برگردم.»
زینب‌گل به بقیه گروه نگاه کرد که راه افتاده بودند.«اگه می‌ری بالای قله، فکر نکنم چیزی اونجا باشه که بکشتت.»
«تا مرگ رو چطور تعبیر کنی.» به قله خیره شد.
زینب‌گل اصلا سر در نمی‌آورد.«من نمی‌فهمم چی می‌گی. برو، اما اگه زنده موندی برگرد. بدون تو نمی‌تونیم.»
تیلیا به صورت او دست کشید.«می‌تونین.»
شبق برای رفتن بی‌قراری کرد. زینب‌گل به راه افتاد و وقتی دوباره برگشت، از رد سم‌های اسب سفید تیلیا غبار بر‌می‌خاست.
زینب‌گل خودش را به گروه رساند. از کنار دوستانش تاخت تا به آنیا رسید. گفت:«تیلیا رفت.»
آنیا شاخ در آورد.«رفت؟»
«یکی صداش زده بود.»
آنیا بعد از مدتی درنگ گفت:«من هفتاد ساله می‌شناسمش. تا حالا همچین کاری نکرده بود اما هر کاری که می‌کرد، حتما یه دلیل داشت.»
 
فصل سی و یکم/اپیزود دوم

سینور مارون بعد از شنیدن تمام ماجرا و دیدن مستی ریادیس و زخم دست آستو، سری به تاسف تکان داد و دستور داد چند ساعت بعد دوباره آن دو را نزد او بیاورند. تا آن موقع مستی ریادیس هم پریده بود.
نزدیک ظهر، امیر از تاریوس پرسید:«اخراجش می‌کنن؟»
تاریوس خیلی جدی گفت:«سوگند رو شکسته. می‌کشنش.»
امیر وحشت کرد.«جدی؟»
«قبلا دیده‌م کسی رو اعدام کنن به خاطر این قضیه.»
امیر بیشتر وحشت کرد.«با چوبه دار؟»
«نه، با قطع سر.»
عاقبت امیر، تاریوس، رادان، رونان، آستو با دست باندپیچی شده‌اش و ریادیس جلوی سینور مارون ایستاده بودند. ترس از چهره ریادیس می‌بارید و قطعا کسی به او گفته بود قرار است اعدام شود.
سینور مارون از او پرسید:«مست بودی، درسته؟»
ریادیس سر تکان داد.
«تو راست دستی، پسر؟»
«من؟ نه سینور... چـ...چپ‌دستم.»
سینور مارون زمزمه کرد:«خوبه...» بعد بلند گفت:«سینور تاریوس!»
تاریوس، که خودش را برای اجرای فرمان اعدام آماده کرده بود، جواب داد:«بله سینور؟»
«دست راستش رو قطع کن.»
«ببخشید سینور؟»
«گفتم، دست راستش رو قطع کن.»
ریادیس با چشمان گرد شده به او نگاه کرد. تاریوس گفت:«بله، سینور! از مچ؟»
«از بالای نشان سوگند. لیاقتش رو نداره.» رو به رادان ادامه داد:«سینور رادان، کمکش کن. رونان، یه شفاگر خبر کن.» روی برگرداند و از آنها دور شد. تاریوس و رادان ریادیس را به داخل انبار بردند. ده دقیقه بعد صدای فریادی به گوش رسید و امیر گوش‌هایش را محکم گرفت. حتی دید که آستو لحظه‌ای لرزید و باند روی دستش مشتعل شد. با عصبانیت باند را باز کرد و زیر پا له کرد تا خاموش شود. روی دستش اثری از زخم نبود. آتش درمانش کرده بود.
سینور سوران، پیرمرد مهربانی که استاد تربیت حیوانات بود، خسته از تماشای محاکمات این چنینی و شرمنده از تربیت چنین شاگردی، بلند شد تا برود. اما سینور مارون جلویش را گرفت:«سینور، پدر این پسر یه ماهیگیر در جنوب سرزمین مرکزیه. می‌خوام یه پیغام براش بفرستید که پسرش تا ده روز دیگه خونه ست و می‌تونه با دستی که براش باقی مونده در ماهیگیری کمکش کنه.»
 
فصل سی و دوم/اپیزود اول

رفتن تیلیا رسما آشوبی به پا کرد. تاریا به هیچ عنوان با حرف‌های زینب‌گل راضی نمی‌شد، و از طرفی نمی‌توانستند برگردند و به دنبال او بگردند. تاریا فحش داد و این به نظر کمی عجیب رسید؛ چرا که این واکنش معمول دنیس بود. دنیس برخلاف همیشه، ساکت ماند و به فکر فرو رفت. گونه زخمی‌اش لحظه‌ای مرتعش شد.
سرانجام، آنیا نزدیک‌ترین مسیر به جنگل مه را یافت. گروه به راه افتاد.
مسیر جنگل مه چمن‌زاری سبز بود؛ آفتاب می‌تابید و علف‌ها برق می‌زدند. آنیا قدم می‌زد و فکر می‌کرد. زینب‌گل سعی می‌کرد سر خودش را با خوراکی کشدار سفتش گرم کند.
آفتاب ذره ذره به سمت کوهستان عقب‌نشینی کرد. از شدتش کاسته شد و سرانجام، مثل گویی سرخ در پشت کوه‌های شوم مغرب فرو رفت. شب‌تاب‌ها بیدار و اسب‌ها کند و خسته شدند، مخصوصا زنبور. او کوچکتر و ضعیف‌تر از بقیه بود، زود خسته می‌شد و زود عقب می‌افتاد. فاطمه که در این بیست و چند روز با او دوست شده بود، شجاعت دوست ناقصش را تحسین می‌کرد. اسب کچل یک‌گوشی مثل او که چندین روز پا به پای بقیه راه آمده بود، باید جام کره‌اسب بلورین می‌گرفت. فاطمه به افکار خودش خندید. یادش افتاد که به زینب‌گل و آنیا برای حرف زدن با اسبشان خندیده بود.
دویست متر مانده به جنگل، اسب‌هایشان را به درخت تنهای نیمه‌خشکیده‌ای بستند. سنگ‌های آتش دست تیلیا بودند، پس آنیا مدت زیادی در تاریکی به دنبال چیزی در کیف کمری‌اش گشت، آن را روی هیزم‌ها پاشید. صدای مثل ترقه بلند شد و آتش شعله ‌کشید. آنیا فانوس را روشن کرد و کنار آتش نشست.
تاریا و دنیس جای نرمی روی چمن درست کردند و به خواب رفتند. تا زینب‌گل سر و گوشی آب بدهد و برگردد، همه برای خودشان جای خواب آماده کرده بودند و نگهبانی و نگهداری از اسب‌ها به گردن او افتاد. او لحظه‌ای بهت‌زده به آنچه به سرش آمده بود نگاه کرد، سپس نفسش را با کلافگی بیرون داد و کنار آتش نشست. کمی بعد، آنیا هم به او ملحق شد-چرا که خوابش نمی‌برد- و سارا هم خیلی نامحسوس به سمت آن دو خزید.
زینب‌گل غر زد:«من حتی اسبا رو نمی‌بینم، چه برسه که مواظبشون باشم.»
آنیا خندید، فانوس را برداشت و به سمت اسبها رفت. صدای زمزمه آوازگونه‌ای شنیده شد، و وقتی آنیا با لبخند برگشت، هم زینب‌گل و هم سارا می‌دانستند که اسب‌ها دیگر تکان نخواهند خورد.
آنیا گفت:«می‌خوای بری بخوابی؟»
زینب‌گل جواب داد:«فکر نکنم بتونم. نگرانم.»
«لورینا، تیلیا کار اشتباهی نکرده. من مطمئنم. خیلی مطمئن.»
«از کجا می‌دونی؟»
آنیا به آسمان نگاه کرد. صورتش رنگ‌پریده به نظر می‌رسید. طره‌ای گیسوی بنفش مجعد-که آبی تیره به نظر می‌آمد- روی گونه‌اش افتاده بود و با نسیم شب، به آرامی چانه‌اش را نوازش می‌کرد. با کنجکاوی آمیخته به حیرت به آسمان می‌نگریست. بعد چشم‌هایش را بست، مژگان بلندش به آرامی به گونه‌اش فشرده شدند. لبخند به لب‌هایش نشست.«می‌دونم؛ چون ستاره‌ها امشب روشن‌ترن. زیباتر.»
به زینب‌گل نگاه کرد.«اگر تاریکی کمتر شده بود مهتاب هم پرنور بود، اما فقط ستاره‌هان که می‌درخشن. می‌دونی معنیش چیه؟»
زینب‌گل آهسته سر تکان داد.«نه.»
«امشب ستاره‌ها به زمین نزدیک‌ترن.»
زینب‌گل باز هم معنایش را نفهمید. آنیا گفت:«برو بخواب، و به سارا هم بگو بخوابه.» سارا خودش را به خواب زد.
زینب‌گل گفت:«من...»نتوانست ادامه دهد.
آنیا آهسته دست او را در تاریکی متزلزل از نور آتش گرفت.«من خیلی ساله که تو رو می‌شناسم، زینب.»
با شنیدن نام قدیمی‌اش، لرزشی سرد و غریبه به تن زینب‌گل افتاد. گفت:«پس می‌دونی که من...»
آنیا جمله‌اش را کامل کرد:«می‌ترسی.»
زینب‌گل تکرار کرد:«می‌ترسم.»
«می‌شناسمت. از وقتی یه بچه ضعیف و تازه‌وارد بودی می‌شناختمت. دانش‌آموزی بدون پیشینه، بدون خانواده. من بزرگ شدنت رو تماشا کردم. نه فقط سنت، می‌دونم که چندین بار جوون شدی.» درنگ کرد.«این ترس، یادگار زینب بودنه. چون یه یادگاره، مقدسه. می‌فهمی که چی‌ میگم؟»
«نه.»
آنیا به او لبخند زد.«مهم نیست چقدر بترسی. تو همیشه کار درست رو انجام می‌دی.» آهسته روی دست او زد.«برو بخواب. فردا روز مه‌آلودیه.»
 
فصل سی و دوم/اپیزود دوم

ریادیس دو روز بعد آماده رفتن شد. تاریوس به یک ضربه دست راستش را از میانه ساعد قطع کرده بود. آستو بی‌آنکه حرفی بزند در زین کردن اسبش به او کمک کرد. دوستان ریادیس از همان روز ناپدید شده بودند.
وقتی ریادیس خواست برود، می‌شد بغض را در چهره رنگ‌پریده‌اش دید. آستو به او نگاه کرد. قلدری که می‌شناخت شکسته بود. استخوان‌های گونه‌اش بیرون زده بودند و ریش به هم‌ریخته‌اش لب‌هایش را می‌پوشاند. آستو خیلی ساده دست چپش را به سمت او دراز کرد.
ریادیس به او و دستش نگاه کرد. آستو گفت:«من هیچ وقت سعی نکردم تو رو درک کنم. نمی‌تونم به خاطر بلاهایی که سرم آوردی ببخشمت. و نمی‌تونم خودم رو به خاطر این که جلوت نایستادم ببخشم. اما رفتار هر دوی ما به خاطر شرایط بود. شاید در شرایط متفاوت جای ما عوض می‌شد.» چشمان قهوه‌ای ریادیس با حیرت به او نگاه کرد.
آستو ادامه داد:«اما نمی‌تونم در حالی راهیت کنم که از من زخمی داری.» ریادیس متوجه منظور او نشد، اما دست چپش، تنها دستش را بالا آورد و با آستو دست داد. ساعدش لحظه‌ای از شوک گرمای بدن آستو منقبض شد. درخشش گرمی لحظه‌ای ظهور کرد، و آستو به او لبخند زد. ریادیس دست او را رها کرد و سوار شد. به دستش نگاه کرد و اثری از سوختگی دو روز پیش ندید. لبخند کمرنگی از صورتش گذشت و اسب را به سمت جنوب هی زد.
آستو چرخید تا به انبار اسلحه برگردد، و سینور مارون را دید.«سینور مارون!»
«سینور آستو.» اولین بار بعد از روز سوگند بود که آستو لقبش را می‌شنید.
«صبح بخیر.»
«صبحت بخیر. آفرین.»
«من ریادیس رو نبخشیدم. نتونستم.»
«منظورم اون نبود.»
«ولی سعی کردم به وظیفه‌م عمل کنم. اون طرف شهر رو خالی نگه داشتم، و اگه برای حضور اونا باید تنبیه...»
«منظورم اون هم نیست.»
«پس منظورتون...» صدایش رو به خاموشی رفت.
سینور مارون کنار او قدم برداشت و دستش را روی شانه‌ او گذاشت.«دو روز پیش، توی جنگیدن از قدرتت استفاده کردی. وقتی خنجر به من رسید هنوز داغ بود. تو از آتش استفاده کردی تا دست حریفت رو بسوزونی.»
«ارادی نبود.»
«اما غریزه‌ای بود که قبلا بیدار نشده بود. و این تنها نشونه پیشرفتت نیست. تو کاملا غریزی دست خودت رو هم شفا دادی، در حالی که قبلا نمی‌تونستی... حتی جراحت‌هایی که بهت وارد می‌شد ماندگاری بیشتری داشتن. فرق مارژیت و ساحره رو که می‌دونی.»
«جادوی ساحره به دیگری صدمه می‌زنه و جادوی مارژیت به خودش. مارژیت هرچه قوی‌تر، ضعیف‌تر. ولی طوری می‌گین «جراحت»، انگار که زخم جنگی برمی‌داشتم.»
«آستو، توی مدرسه، اگر تو اونطوری که خودت فکر می‌کنی در برابر ظلم تسلیم بودی، دشمنانت اونقدر به آسیب زدن بهت اصرار نمی‌کردن. ضرب و جرح با چاقو در مدرسه مجازات به دنبال داشت، هیچ وقت از چاقو استفاده نکردن. ولی من و تو می‌دونیم که اون ضربه‌ها فقط زهرچشمی نبودن.»
آستو به تلخی خندید.«چماق، شلاق، لگد. آسیب‌پذیرتر از اون بودم که دست از من بکشن.»
«برعکس. تو قویتر از اون بودی که بتونن ازت چشم بپوشن. مثل یه خار تو چشمشون بودی.»
«هیچ وقت مثل الان قوی نبودم.»
«نه. تو با گذشت و سکوت قوی بودی. تو با لجبازی کتک خوردنت رو کتمان می‌کردی و این عصبانیشون می‌کرد.»
«شما همه اینا رو می‌دونستین، و هیچ وقت...»
«ازت محافظت نکردم؟»
آستو سر تکان داد و با چشمان خاکستری‌اش به او خیره شد.
«چون این جنگ تو بود، و تو هیچ وقت تسلیم نشدی.»
آستو چیزی نگفت. سینور مارون ادامه داد:«اما من تکامل رو حالا در چهره تو می‌بینم، پسر. تو از کسی که آزارت داده بود گذشتی. تو اجازه دادی موهبتت اون رو شفا بده. تو کاملا ارادی از آتش استفاده کردی، و منشاش قلبت بود، نه خونت.»
آستو به آن کلمه خندید.«موهبت!» بعد گفت:«من از ریادیس نگذشتم.»
سینور مارون ایستاد و دستانش را روی بازوهای او گذاشت.«تو همون لحظه‌ای که تاریوس دستش رو قطع کرد اون رو بخشیدی. مگه نه آستو؟»
مردمک چشمان آستو گشاد شد، و به آرامی سر تکان داد. گفت:«این یه ضعفه. باید از دشمنم انتقام بگیرم، نه که ببخشمش.»
«بخشش سلاح برنده تریه. اگر انتقام می‌گرفتی، اون پسر تا آخر عمرش حق رو به خودش می‌داد. تو بخشیدیش و شفاش دادی و اون تا وقتی زنده‌ست، در حیرت این کار توعه. تو یک عمر محبت به اون دادی.»
«در ازای یک عمر درد.»
«یه روزی می‌فهمی پسرم. محبت قوی‌ترین سلاحه.»
 
فصل سی و سوم/اپیزود اول

«محبت قوی‌ترین سلاحه.» این را آنیا گفت، در حالی که سعی می‌کرد موضوعی را از تاریا و کیمیا که سین‌جیمش می‌کردند پنهان کند.
تاریا گفت:«تو همین الان گفتی سعی کردی راهی پیدا کنی که تاریک‌ها رو به روشنایی برگردونی.»
«من دقیقا اینو نگفتم... من...»
«دقیقا همینو گفتی!»
«خب.. اون پسربچه تاریک دیگه آخرای این که سعی کردم بهش نیروی حیات بدم دستمو گاز نگرفت.»
کیمیا خشکش زد. تاریا گفت:«تو یه پسربچه تاریک رو زنده گرفتی و...»
«اونا زنده نیستن. نمی‌دونی چطوریه. اونا توی یه برزخن. اونقدر ازشون نیروی حیات گرفته شده که حتی نمیتونن روح به حساب بیان. اونا یه نیمچه روح هستن که توی یه بدن گیر افتاده ن...»
زینب‌گل پرسید:«نتونستی نجاتش بدی و کشتیش؟»
«نه. همینو کشف کردم. وقتی به اندازه کافی نیروی حیات گرفت، مرد.»
«تو روح یه تاریک رو کامل کردی و اجازه دادی به آرامش برسه؟»
«من به درگیری‌های شما کاری ندارم. من یه شفاگرم.»
تاریا سرخ شد.«آنیا!»
«من بهش محبت کردم، و از شمشیر برنده‌تر بود.»
زینب‌گل دست تاریا را گرفت و او را به سمت اسبش کشید. هیچکدام از آنها قرار نبود هیچ وقت منطق آنیا را درک کنند.
جنگل مه انتظار آنها را می‌کشید. دویست متر از آن فاصله داشتند. دروازه ورودی‌اش کاملا مشخص بود، درختان مرده در هم تنیده بودند و درگاهی ساخته بودند که یک سوار می‌توانست از آن رد شود. دورتا دور جنگل را همین درختان مرده دیواری نفوذ ناپذیر کشیده بودند.
سارا دستش را از لا به لای شاخه‌های در هم تنیده وارد جنگل کرد و زود بیرون کشید. سرد بود، خیلی سرد، و دستش خیس شده بود. فاطمه بازویش را کشید.«داری چی‌کار می‌کنی؟!»
آنیا گفت:«خیله خب بچه ها، چیزی اونجا نیست که ما رو نگران کنه.»
از دهان زینب‌گل پرید:«به جز مه غلیظ و خفه کننده، مسیرهای تو در تو و ارواح.» ترسیده بود.
فاطمه خشکش زد.«ارواح؟»
آنیا به زینب‌گل چشم‌غره رفت.«می‌گن یه ساحره اینجا رو نفرین کرد تا مه‌آلود بشه و هر کسی که اینجا گم می‌شه و می‌میره روحش تا ابد توی جنگل بمونه.»
فاطمه گفت:«هرچی جلوتر میریم حس بدتری به این سفر پیدا می‌کنم.»
کارن پرسید:«ساحره های شما کاری جز نفرین کردن ندارن؟ هر قدم که میری به مکان نفرین شده هست.»
زینب‌گل گفت:«وقتی همه شرورها رو به غرب تبعید کنی همین می‌شه. هر کس از ننش قهر کرده اومده غرب و یه جاییو نفرین...» تینا نیشگونش گرفت تا ساکت شود. زینب‌گل وقتی مضطرب می‌شد خیلی حرف می‌زد.
تاریا فانوس روشن کرد.«اون تو خیلی تاریکه.»
آنیا به همه قوت قلب داد:«ما گم نمی‌شیم. ما راهمون رو پیدا می‌کنیم.»
تاریا گفت:«تو جلو برو. تو نقشه داری.»
آنیا لبخند مضطربی زد.«شرمنده، هیچ نقشه‌ای برای جنگل مه وجود نداره...»
پشت فاطمه لرزید. پرسید:«هیچ راه دیگه‌ای نیست؟»
زینب‌گل گفت:«می‌تونیم دورش بزنیم؟»
آنیا جواب داد:«راهمون خیلی طولانی می‌شه، و تازه ممکنه از شهر تاریک سردربیاریم. نمی‌خواین از بازار جادوی سیاه دیدن کنین، مگه نه؟»
تاریا خیره خیره به آنیا نگاه کرد. دهانه اسبش را گرفت و حیوان را-که چندان متمایل نبود- به داخل جنگل کشید. سه قدم جلوتر، از دید محو شد. صدای تاریا گفت:«بیاین!»
به این ترتیب تک تک وارد جنگل شدند. کارن بعد از تاریا رفت، فاطمه بعد از او، آنیا، تینا و شیلار، دنیس، مورا. زینب‌گل دومین فانوس را روشن کرد و به کیمیا داد.«برو.»
کیمیا دست عرقی سارا را محکم گرفت و سارا اسبشان را پشت سرشان کشید. شبق نمی‌خواست وارد مه شود. زینب‌گل او را زور به داخل جنگل کشید.
کیمیا دستش و فانوس را می‌دید. بقیه بدنش در مه گم شده بود. دستی که نمی‌دید، دست سارا را گرفته بود و تنها صدای قدم‌های نفر جلویی را دنبال می‌کرد.
جنگل مه، درست مثل ابری غلیظ و بارانی بود که فشرده شده باشد. رطوبت هوا به حدی زیاد بود که تمام لباس‌هایشان در اولین قدم‌ها خیس شدند. هوا سرد و فشرده بود، پشتشان را می‌لرزاند و کیمیا ناگهان احساس کرد دمای بدنش به شدت پایین آمده است. خس خس نفس‌های خودش از صدای نفس‌های سارا بلندتر بود.
دستش را جلو برد و به پیراهن نفر جلویی چنگ زد. دلش نمی‌خواست گم شود. دلش نمی‌خواست بمیرد. حالا می‌فهمید: ارواح آدم نمی‌کشتند. این هوا آدم را خفه می‌کرد. می‌کشت. لرزش بدنش را حس کرد، و صدای تینا آرزوی او را بر زبان آورد:«کاش شنل پشمی داشتم.»
شنل‌های سفری در چنین سرمایی از آدم محافظت نمی‌کنند.
آنیا با صمیمیت گفت:«آخ گفتی!» اما صدایش آشکارا می‌لرزید. کیمیا با ترسی ناگهانی به یاد آورد او بدن ظریفی دارد، شیلار یک بیمار مادرزاد است، و خودش و سارا هنوز بچه‌اند.
تاریا مصمم جلو می‌رفت و بقیه گروه را با خودش می‌کشید. آنیا گفت:«یه لحظه... صبر کنین...»
گروه متوقف شد و صدای سوار شدن به گوش رسید. آنیا سوار تیسرون شده بود. کیمیا با نگرانی پرسید:«آنیا... حالت خوبه؟» متوجه شد که صدای خودش هم بریده بریده شده است.
«گاهی... پاهای آدم هم... شونه خالی می‌کنن...» سرفه عجیبی به گوش رسید.«تاریا، بذار جلو برم.»
سرانجام کیمیا فهمید دقیقا چه بلایی داشت سرشان می‌آمد. احساس می‌کرد ریه‌هایش از آب اشباع شده‌اند، قلبش دیوانه‌وار به به در و دیوار سینه‌اش می‌کوبد، با تمام وجودش نفس می‌کشید و دهانش را مثل ماهی باز و بسته می‌کرد، سعی می‌کرد نفسش را نگه دارد تا ریه‌هایش بتوانند تمام اکسیژن را جذب کنند، اما نمی‌توانستند. قفسه سینه‌اش به طرز وحشتناکی تیر می‌کشید و شقیقه‌هایش زق‌زق می‌کردند.
صدای عق زدن به گوش رسید، و کیمیا با نگرانی پاهای بی‌حس و یخ‌زده‌اش را مجبور کرد سریع تر حرکت کنند. سارا را پشت سر خودش کشید و ناگهان به چیزی خورد. همه یک جا جمع شده بودند. نور محو یک فانوس دیده می‌شد. کیمیا فانوسش را نزدیک آن برد. نور دو برابر شد و شیلار را دیدند، که داشت بالا می‌آورد.
آنیا بریده بریده گفت:«هنوز.... دویست قدم هم... از دروازه دور نشدیم!»
شیلار خس خس کرد:«همه جام... تیر می‌کشه!»
سارا برخلاف انتظار گفت:«ولی من هیچ جامو... حس نمی‌کنم...» سرفه کرد.
تینا گفت:«اسبها... هر قدم بیشتر... سرکش می‌شن... آنیا هم... خوب نیست...»
کیمیا با درد گفت:«آنیا کجاست؟»
آنیا جواب نداد. صدای سرفه‌ای از کمی دورتر آمد.
مورا که دست شیلار را در دست داشت، با صدای گرفته گفت:«تاریا! باید برگردیم!»
تاریا دستور داد:«برگردین! بدویین!» زینب‌گل از آخر صف دهانه شبق را رها کرد و اسب به تاخت به سمت ورودی دوید. هم به دنبالش دویدند، انگار به طور غریزی می‌دانستند هوای آزاد کجاست، و وقتی که سرانجام از دروازه خارج شدند، یکی یکی روی زمین افتادند.
سرفه‌های خشک دردناک باقی مانده مه و رطوبت را از ریه‌هایشان بیرون می‌فرستاد. تمام ماهیچه‌های کیمیا گرفته و فرسوده شده بودند و سرش حتی بیشتر زق زق می‌کرد. روی زمین به پشت دراز کشید و بلافاصله خوابش برد.
«کیمیا! کیمیا تو رو خدا بیدار شو!»
چشمانش را باز کرد و دماغ سارا در چند سانتی متری صورتش بود که قرمز و بزرگ شده بود، اشک‌های سارا جاری بود و با بغض او را صدا می‌زد.«بیدارم... چند روز خوابیدم؟»
زینب گل گفت:«فقط ده دقیقه. این که چیزیش نشده، سارا.» بعد بلند گفت:«مورا، همه حالشون خوبه؟»
مورا به اطراف نگاه کرد.«فقط...»
کیمیا جیغ کشید:«آنیا کجاااااست؟!»
چشمان زینب‌گل گرد شدند و به تاریا نگاه کرد. تاریا به سمت جنگل رفت و به مه گوش داد.
صدای سرفه‌های پی در پی، و سپس خنده‌ای هیستریک به گوش رسید.
تاریا فقط وحشت‌زده به زینب‌گل نگاه کرد. نیازی به گفتن نبود: آنیا در جنگل گم شده بود.
 
فصل سی و سوم/اپیزود دو

جو غمگین بود. خفه و گرفته. تاریک‌ها به کوهستان حمله کرده بودند. سینورمارون می‌دانست چنین اتفاقی می‌افتد، و رونان، رادان، محمدرضا، آن دختر سردار که عضو دسته کمانداران بود و موی سیاه فرفری داشت و عرفان را به آن سوی بیشه فرستاده بود. روی اولین صخره‌های کوهستان شمالی، تا مراقب تاریک‌ها باشند. وقتی حمله رخ داد، آنها عرفان را، که جوان تر بود، فرستاده بودند تا به رایانا خبر دهد و خود درگیر شده بودند. عرفان وقتی از شیب صخره پایین می‌رفت، صدای رادان را شنید که گفت:«کاش من می‌رفتم. من سریع‌تر می‌دوم.» وصدای دختر سردار را شنید که از تیردانش تیر برمی‌داشت.«اون خیلی جوون‌تر از اونه که بمیره، سینور.»
عرفان به رایانا رسیده بود، اما سینور مارون نمی‌توانست کمکی بفرستد؛ سایه‌ها به شهر حمله کرده بودند.
و وقتی تاریک‌ها عقب نشستند و سایه‌ها رفتند، سینور مارون با عرفان برگشته بود و آن سه دوست را در حفره‌ای پیدا کرده بود. رادان از شکم زخمی شده بود، محمدرضا هنوز شمشیر به دست داشت و رونان دستش را روی شکم رادان نگه داشته بود. دختر سردار آنجا نبود، او را کنار اولین درختان بیشه پیدا کردند. تیری سیاه در زانویش نشسته، از صخره افتاده و گردن و ستون فقراتش خرد شده بود. چندین متر روی شیب غلتیده بود و خونین و خاک‌آلود به درخت‌های بیشه برخورد کرده بود. عرفان با دیدن استخوان‌های بیرون زده جنازه بالا آورد، اما سینور مارون به دختر احترام نظامی گذاشت. در یک لحظه، او هم خیلی جوانتر از آن بود که بمیرد.
آستو تیر را بیرون آورد و رادان را شفا داد. کم کم داشت در این کار مهارت پیدا می‌کرد.
دختر سردار را به خاک سپردند. گور سردش از گل‌های جنگاوران لبریز شد.
آن شب، در کلبه نگهبانی، آستو، امیر، بهراد، آرتین، متین، عرفان، تاریوس و رونان نشسته بودند و دور خودشان پتو گرفته بودند. هوا بیش از حد سرد شده بود. سینور مارون داشت در نور چند شمع با محمدرضا بحث می‌کرد. رادان خوابیده بود. آستو می‌توانست زخم‌ها را شفا دهد، اما در مورد خواب‌آلودگی ناشی از خونریزی کاری از دستش بر نمی‌آمد.
سینور مارون گفت:«بوگابت‌ها کمک زیادی به ما نمی‌کنن. تاریک‌ها جرئت کردن تا صخره‌های رایانا جلو بیان.»
«بوگابت‌ها از خودشون دفاع می‌کنن، احتراما.»
سینور مارون گفت:«من سرزنشت نمی‌کنم اگر حق رو به اونا بدی، پسر. با این حال، اوج نیرویی که ما می‌تونیم روش حساب کنیم، مرده‌هایی هستن که ممکنه به کمک ما بیان. اگه بلایی سر... خب... سر اون گروه نیاورده باشن.» محمدرضا می‌دانست که سینور مارون امید چندانی به بازگشت دخترها ندارد.
«فقط ممکنه.» محمدرضا بدبین شده بود.«شما فکر نمی‌کنین اونا برگردن، نه؟»
«آدم به امید زنده‌ست پسر.»
«ولی فکر نمی‌کنین.»
«احتمالش کمه.»
«که موفق بشن؟»
«که موفق بشن، و همه شون زنده برگردن.»
محمدرضا سر تکان داد. سینور مارون ادامه داد:«آره... و ماهیگیرها عمرا با ما همکاری کنن. تا بخوان از جنوب راه بیفتن کل سرزمین مرکزی که هیچی، کل دنیا خبردار می‌شه.»
آستو گفت:«اما مردم من بلدن پنهانی حرکت کنن.»
«مردم تو، آستو؟»
«مارژیت‌ها.»
سینور مارون کمی مکث کرد.«فکر نمی‌کنم مارژیتها به انسان‌ها کمک کنن.»
«ما دشمن انسان‌ها نیستیم سینور. اونا دشمن مونن.»
محمدرضا نظر کارشناسانه داد:«می‌خوای بری اونجا و از مردمی که تحت ظلم قرار دارن بخوای توی جنگی بجنگن که برای باقی موندن ملت ظالمه؟»
«بله، و این کارو می‌کنن، وقتی بفهمن انسان‌هایی هستن که مارژیتها رو می‌پذیرن، و تعدادشون زیاده.»
«همه شون مثل تو... جادویی ان؟»
«نه... اونا اغلب... عادی‌ان... ولی جنگیدن بلدن، و هوای دهکده ما اونقدر مرطوب نیست که شمشیرهاشون زنگ زده باشه.»
سینور مارون گفت:«ما برای نیرو دست به دامن مردم سنگی شدیم. قلب اونا از سنگه، ولی اگر قلب مارژیتها به گرمای آستوعه، بذار از اونا هم کمک بخوایم.»
آستو صبح زود، با امیر و بهراد راهی دهکده مارژیت‌ها در جنوب شد.
 
فصل سی و چهارم/اپیزود یک

شیلار ناله کرد:«اگه برگردیم اونجا هیچ‌کدوم زنده در نمیایم.»

کیمیا جیغ کشید:«ولی آنیا داره می‌میره!»

تینا گفت:«اصلا می‌تونیم اونجا پیداش کنیم؟»

زینب‌گل گفت:«من اینجا نمی‌شینم تا بهترین دوستم توی اون جنگل خفه بشه!» بلند شد و کمربندش را محکم کرد. قبل از آنکه کسی چیزی بگوید به طرف دروازه رفت.

مورا گفت:«تو اونجا می‌میری!» لحن شوم پیشگویان را داشت که وحشت در آن موج می‌زد.

زینب‌گل جواب نداد. کیمیا هم به دنبالش دوید. سارا خودش را از زمین کند و گفت:«منم میام.»

زینب‌گل صبر کرد تا به او برسند. دنیس بلند شد.«سگ توش. حداقل اونقد مرام داشته باشین. یا همه می‌میریم یا همه زنده می‌مونیم.» آنقدر بد به شیلار و تینا نگاه کرد که آنها هم بلند شدند. اسب‌ها را بیرون جنگل گذاشتند.

وقتی بیستمین قدمشان را داخل مه برمی‌داشتند، صدای آنیا به گوش رسید. چیزی نمی‌گفت، می‌خندید، بلند و عجیب می‌خندید و آخر خنده‌هایش به چیزی شبیه به ناله تبدیل می‌شد. مسیر صدا را در پیش گرفتند.

زینب‌گل خواست از سختی راه بکاهد.«امروز از... اون روزاس... دنیس برای نجات آنیا... داوطلبه...»

دنیس جواب داد:«عمرا. ول کردنش... انصاف نیس...»

شمار قدم‌ها از دستشان در رفته بود و صدای آنیا حتی نزدیک هم نمی‌شد. او هم درحال حرکت بود. شیلار سر انجام از پا افتاد. تینا و مورا کنار او ماندند.

کیمیا مصرانه با بدن خودش می‌جنگید و جلو می‌رفت. قفسه سینه‌اش، شکمش و سرش تیر می‌کشید. چشمانش سیاهی می‌دیدند و می‌سوختند. دست مرطوب سارا را محکم گرفته بود.

وحشت وقتی بر او چیره شد که سارا هم افتاد. خس خس نفس‌هایش قطع شد، صدایی از سر خفگی در آورد، کیمیا که دست او را گرفته بود با بدن او به سمت زمین کشیده شد. جیغ کشید:«سارا! سارا!»

فانوس را کنار صورت سارا تاب می‌داد و از کبودی چهره‌ او وحشت کرده بود.

فاطمه کنار سارا نشست و سر او را بلند کرد. سارا چشمانش را باز کرد و خندید.

کیمیا جیغ کشید:«می‌خندی؟»

سارا جواب نداد: چشمانش مات و بی‌روح بودند و می‌خندید. دستش را بالا آورد و چیزی را در هوا چنگ زد.

فاطمه به کارن نگاه کرد که خم شده بود. گفت:«چی‌کار... کنیم؟»

تاریا گفت:«داره... می‌میره.» او مثل یک روح کم‌حرف و نامرئی شده بود.

زینب‌گل به طرف آنها آمد.«برگردین... خودتونو... برسونین به... شیلار و بقیه...» فاطمه سر تکان داد، اما کارن بلند شد.«من... میام...»

کارن، دنیس و زینب‌گل دوباره به راه افتادند. فاطمه به دست‌هایش نگاه کرد. انگار می‌خواست از آنها بپرسد آیا یارای بلند کردن جسم سارا را دارند؟ ناخن‌هایش کبود شده بودند.

تاریا اما بی‌تردید، بدن ظریف سارا را بلند کرد و روی شانه‌ انداخت. فاطمه دست کیمیا را گرفت و سعی کردند مسیر بازگشت را پیدا کنند. وقتی لکه‌های سیاه بیشتر شدند، صدای عق زدن شیلار به گوش کیمیا مثل صدای چشمه‌ای زلال در دل کویر بود.
 
بابت این مدتی که با موبایل داستان رو منتشر میکردم عذر میخوام، فاصله گذاری بین خطوط به هم میریخت. از این به بعد فاصله گذاری ها درست شده.
فصل سی و چهارم/اپیزود دو

امیر و بهراد بالاخره آن عجایبی که از سرزمین ساحره‌ها گفته می‌شد دیدند. آستو از راه رودخانه و فاضلاب وارد آن سرزمین شد و آنها را هم به دنبال خودش کشید. اسب‌هایشان را پشت دیوارهای مرزی سوروانا به درختی خشکیده بستند و وقتی خیس و آب‌‌کشیده از راه آب بیرون آمدند، انگار کیلومترها جا به جا شده بودند. دنیای آن سوی دیوار گرمسیر و سبز بود. آسمانش آبی‌تر بود و انگار سهم آفتاب تمام دنیا را برای خودش برداشته بود. رنگ‌های آنجا رنگی‌تر بودند، درخشان‌تر، متنوع‌تر. حداقل سی نوع سبز می‌شد در یک منظره از سرزمین ساحره‌ها پیدا کرد. بوی گل‌های مختلف به مشام می‌رسید. چشمه‌ای زلال و خنک، از پای درختی می‌جوشید و بی‌توجه به راه آب می‌ریخت تا به رودخانه آن سوی دیوار بپیوندد.

درست کنار دروازه و چشمه‌ آب، درخت گلابی بزرگی رشد کرده بود که گلابی‌های زرد و نارنجی‌اش چنان آبدار به نظر می‌رسیدند که آدم وجودشان را باور نمی‌کرد. امیر دستش را به طرف یکیشان دراز کرد، به نظر می‌آمد که درخت به او تعارف می‌کرد. آستو به او نهیب زد:«امیر!» امیر از جا پرید و زیر لب فحش داد.

بهراد گفت:«اینا واقعین؟»

«کاملا واقعین. کمیابن ولی اینجا زیر دست و پا ریخته ن. بیرون از اینجا خیلی گرونن.»

«پس بذار یکی دو تا برداریم.»

«اکثرا هر کار بکنی از درخت کنده نمی‌شن.» به داخل باغ میوه رفت.«بیاین.» داشت سعی می‌کرد لباس‌هایش را با آتش خشک کند، بدون این که آنها را بسوزاند. امیر گلابی را گرفت و کشید؛ آن را پیچاند، بیشتر کشید و با ناخن‌هایش سعی کرد آن را بکَند. نتوانست. به دنبال آستو دویدند.

آستو ادامه داد:«خیلیاشون طلسم شده‌ن... غیرجادوییا رو طلسم می‌کنن. خیلیاشون اگه به میوه‌هاشون دست بزنی می‌سوزوننت یا زخمی‌ت می‌کنن.» سیب سرخ درشتی را لمس کرد، و از ضربه وحشیانه شاخه درخت جاخالی داد.

لحنش تلخ شد.«و اونایی که نزدیک دهکده‌های ما هستن، همه‌شون سمی‌ان.»

بهراد پرسید:«سمی؟»

«و خیلیم خوشگل و وسوسه‌کننده هستن. ما عامل بقای ساحره‌ها هستیم و ازمون متنفرن!» خنجرش را در هلوی درشتی فرو برد و به جای شیره‌ غلیظ هلو، مایعی رقیق به رنگ خون بیرون ریخت که بوی شیرینی دانمارکی می‌داد. آستو با نفرت زمزمه کرد:«زهر.»

«آخه چرا؟»

آستو به تلخی زهر هلو گفت:«می‌دونی هرسال چند تا بچه مارژیت اطراف جنگل بازی می‌کنن و قربانی این میوه‌ها می‌شن؟» با خنجر شاخه‌ها را کنار زد.«همیشه سعی می‌کنیم بچه‌ها رو جلوی چشممون نگه داریم، ولی چطور می‌شه بچه‌ای رو از چیدن این میوه‌ها منع کرد وقتی به عمرش یه سیب نخورده. یه سیب ساده. بچه‌های دهکده ما نمی‌دونن سیب چه مزه‌ای می‌ده. خیلی از بزرگترها هم نمی‌دونن.»

خشکش زد. جنگل کمی تاریک شده بود. بهراد گوش داد و همان لحظه که او شنید، امیر هم شنید. به هم نگاه کردند. صدای نزدیک شدن چیز، یا چیزهایی می‌آمد.

آستو خنجرش غلاف کرد. امیر گفت:«چه... چی‌کار داری می‌کنی؟»

آستو دست‌هایش را بالا برد و به زبانی غریب چیزی گفت. آن زبان به طرز عجیبی دلنشین و بامزه بود؛ می‌شد بعضی کلمات ساحره‌ها را در آن شنید، اما خشونت و تندی آن را نداشت. نرم و لطیف و آوازگونه بود. کلماتش دور زبان آدم می‌چرخید؛ مثل وقتی آنیا به بلاسایی می‌خواند. زبان مارژیت‌ها نرمی بلاسایی و حروفی را داشت که در بلاسایی وجود نداشتند: ژ و ق.

صدای خش خش حرکت نزدیک‌تر شد، و دو غریبه با نقاب پدیدار شدند. آستو چیزی پرسید، و هر دو جلو آمدند و نقاب برداشتند. آن دو برخلاف آستو(که در همان دیدار اول غیرعادی به نظر می‌رسید، با توجه به موهای کوتاه و همیشه شناور و اشتعال خفیف بدنش) چهره‌هایی معمولی داشتند. یکی از آنها موی جوگندمی داشت با چشمانی جدی و رنگ و رو رفته. شاید شصت سال داشت. دومی چانه‌ای محکم و قوی داشت، جوان‌تر از همراهش بود. تقریبا همسن آستو به نظر می‌رسید. موهای مشکی براقی داشت، که به طرزی غیرمعمول بافته بود. گیسوی بافته کوتاهش تا میان دو کتفش می‌رسید. هر دوی آنها شلوار و پیراهن‌های مندرس به تن داشتند و به کمرهایشان به جای شمشیر، تبرهای کوچکی آویزان بود. به کمربند پسر موسیاه، یک لوله باریک و دراز و یک کیسه کوچک سبز هم آویزان بود که با هر حرکت تق تق صدا می‌داد.

مرد پیرتر با چشمانی تنگ‌شده آستو و همراهانش را بررسی می‌کرد؛ اما کارش زیاد طول نکشید، چون همراه جوان و موسیاهش، «بوردِنژ!» گویان به آغوش آستو پرید. آن موقع بود که نگاه اخم‌آلود مرد به بهراد و امیر معطوف شد.

آستو از لحاظ اخلاق و رفتار، خیلی بزرگتر از آن پسر موسیاه بود؛ چرا که باوقار او را در آغوش گرفت و بعد از مدتی متعارف رهایش کرد.«مه بوردنژ.»

پسر موسیاه، انگار که از در آغوش گرفتن او خسته شده باشد، عرقش را با پشت دست پاک کرد و چیزی گفت که امیر و بهراد از آن فقط نام آستو را فهمیدند.

امیر بیشتر دقت کرد، و فهمید پسر واقعا عرق کرده است!

آستو و مرد پیرتر دست دادند و چند کلمه به زمزمه رد و بدل شد. مرد چند بار به امیر و بهراد نگاه کرد، و بعد به راه افتاد. آستو به همراهان جوانش اشاره کرد، و با آن پسر موسیاه به درون جنگل رفتند. امیر پرسید:«بوردنژ یعنی چی؟» این کلمه دوبار تکرار شده بود و به نظر می‌رسید یک جور خوش‌آمد گویی باشد. «مه بوردنژ» هم احتمالا یک جواب بود. مثل: «خوش آمدید» و «ممنون».

اما آستو گفت:«یعنی برادر.»

«و مه بوردنژ؟»

«برادر من.» بعد خندید و گفت:«جلو بقیه ما سعی نکن حرف بزنی، ممکنه به خاطر لهجه‌ت بکشنت.» صورتش از دیدن اقوام و خانه‌اش شکفته بود.

امیر پرسید:«پسره برادرته؟» پسر موسیاه چرخید و به او نگاه کرد. صورتش با لبخندی گرد شد.

بهراد به او یادآوری کرد:«مارژیتها هم رو برادر صدا می‌کنن دیگه. یه جوراییم با هم فامیلن.»

آستو تایید کرد:«درسته. ولی اون واقعا برادرمه.»

پسر موسیاه دوباره برگشت و لبخند زد. امیر در دل گفت:«چقد مشنگ می‌زنه!» اما به زبان نیاورد.
 
Back
بالا