- ارسالها
- 4,179
- امتیاز
- 48,094
- نام مرکز سمپاد
- فرزانگان یک
- شهر
- مشهد
- سال فارغ التحصیلی
- 1404
فصل بیست و هفتم/ اپیزود دو
شیلار تلوتلو خوران از پشت سرشان پیدایش شد. کنار آتش نشست و پاهایش را دراز کرد. نالهاش بلند شد:«یه روز مغزم از دماغم میاد بیرون! ببین کی گفتم.»
آنیا که داشت با کیف کمریاش کلنجار میرفت گفت:«اگه مغزت در حال بیرون اومدن از دماغت نبود که بیماری لاعلاج نداشتی بچه جون.»
شیلار برایش شکلک در آورد. بعد به تینا گفت:«باز داشتی خاله زنک بازی در میاوردی؟»
تینا خم به ابرو نیاورد.«وقتی خونریزیت تموم شد ازم معذرت خواهی میکنی.»
کلمه خونریزی سارا و کیمیا را به یاد چیزی انداخت. هر دو سر بلند کردند و دیدند فاطمه و کارن هم با لبخندی کنترل شده یخ زده اند.
کیمیا آهسته از زینبگل پرسید:«شما... پریودتونو چیکار می کنین؟»
تینا تقریبا داد زد:«پریود چیه دیگه؟»
زینبگل خندید و جواب داد:«اینجا بهش میگن دوره. توی هر سرزمین فرق داره. زنهای رایانایی ورزشکارن و دوره شون همیشه اونقدر کوتاه و سبکه که تقریبا نادیده میگیرنش. سرزمین مرکزی چون همه جور نژاد داره طور خاصی برخورد نمیکنه. از بین همه اینا توساندراییها برای شروع و پایانش مراسم دارن.»
سارا گفت:«خب اگه ما... چیز... دوره شدیم... چیکار کنیم؟»
«حالا همون موقع یه فکری براش میکنیم. تو این دنیا چیزی به اسم پد وجود نداره.» نزدیک بود از خنده بترکد.
شیلار بحث را عوض کرد:«تیلیا کجا رفته؟»
آنیا سر بلند کرد.«اون یه سری رفتارهای... عرفانی یا مذهبی یا یه همچون چیزی... داره که... خب رفته که تنها باشه.»
تاریا از تاریکی بیرون آمد.«یعنی چی رفته که تنها باشه؟ مگه اومدیم اردو؟»
کیمیا حس کرد چیز آبی رنگی از میان درختان رد شد.
آنیا گفت:«باور کن دنیا به آخر نمی رسه اگه یه کم به دیگران اعتماد کنی!»
تاریا داشت دهان باز میکرد که منفجر شود، که تیلیا در حالی که موهایش را با شال میپوشاند از میان درختان پدیدار شد.«ببخشید. دیگه نمیرم.»
کنار آتش نشست و موی روی پیشانیاش را به زیر شالش راند.«آسمون جنگل خیلی روشنتر از آسمون رایاناست. دوست داشتم یه کم تماشاش کنم.»
تاریا به چیزی در صورت او خیره شد، و ساکت ماند.
مورا هیزمهایی را که جمع کرده بود کنار پای آنیا گذاشت. دنیس هیزمش را همانجا روی زمین ریخت و کنار درختی لم داد.
شب مثل خفاش، بالهای سیاهش را بر سر آسمان افکند. تاریکی خفهکنندهای ستارهها را کشت. تنها ستاره قطبی، نشانگر شمال، سفید و نورانی میدرخشید.
کم کم همه به پشت دراز کشیدند و به آسمان زل زدند. صحنه غمانگیزی بود. تاریکی غرب یکی یکی جان ستارهها را میگرفت، پیش میرفت و هر دقیقه، شب تاریکتر میشد.
فاطمه حس کرد چیزی کنارش درخشید. سر برگرداند و دید اشک تیلیا روی شقیقهاش میلغزد و لا به لای موهای فیروزهای درخشانش ناپدید میشود.
تاریکی با خود سکوت آورد. سکوتی چنان سنگین، که گوش آدمیزاد برای تحملش شروع به تولید صدایی وزوز مانند میکرد.
صدای نرم آنیا بار سکوت را کم کرد اما آن را از بین نبرد. شیرین میخواند. هیچکس جز تیلیا معنایش را نمیفهمید اما انگار ترکیبی از مویه و لالایی بود. آخرین بیتش را که خواند، ساکت شد. شب به تاریکترین حالتش رسید، و آتش از آسمان درخشانتر شد.
خواب آنها را فرا گرفت.
فاطمه در آخرین لحظه بیداری به خودش قول داد که نهایت تلاشش را به کار بندد تا ستارهها را برگرداند. خودش هم نمیدانست چرا.
شیلار تلوتلو خوران از پشت سرشان پیدایش شد. کنار آتش نشست و پاهایش را دراز کرد. نالهاش بلند شد:«یه روز مغزم از دماغم میاد بیرون! ببین کی گفتم.»
آنیا که داشت با کیف کمریاش کلنجار میرفت گفت:«اگه مغزت در حال بیرون اومدن از دماغت نبود که بیماری لاعلاج نداشتی بچه جون.»
شیلار برایش شکلک در آورد. بعد به تینا گفت:«باز داشتی خاله زنک بازی در میاوردی؟»
تینا خم به ابرو نیاورد.«وقتی خونریزیت تموم شد ازم معذرت خواهی میکنی.»
کلمه خونریزی سارا و کیمیا را به یاد چیزی انداخت. هر دو سر بلند کردند و دیدند فاطمه و کارن هم با لبخندی کنترل شده یخ زده اند.
کیمیا آهسته از زینبگل پرسید:«شما... پریودتونو چیکار می کنین؟»
تینا تقریبا داد زد:«پریود چیه دیگه؟»
زینبگل خندید و جواب داد:«اینجا بهش میگن دوره. توی هر سرزمین فرق داره. زنهای رایانایی ورزشکارن و دوره شون همیشه اونقدر کوتاه و سبکه که تقریبا نادیده میگیرنش. سرزمین مرکزی چون همه جور نژاد داره طور خاصی برخورد نمیکنه. از بین همه اینا توساندراییها برای شروع و پایانش مراسم دارن.»
سارا گفت:«خب اگه ما... چیز... دوره شدیم... چیکار کنیم؟»
«حالا همون موقع یه فکری براش میکنیم. تو این دنیا چیزی به اسم پد وجود نداره.» نزدیک بود از خنده بترکد.
شیلار بحث را عوض کرد:«تیلیا کجا رفته؟»
آنیا سر بلند کرد.«اون یه سری رفتارهای... عرفانی یا مذهبی یا یه همچون چیزی... داره که... خب رفته که تنها باشه.»
تاریا از تاریکی بیرون آمد.«یعنی چی رفته که تنها باشه؟ مگه اومدیم اردو؟»
کیمیا حس کرد چیز آبی رنگی از میان درختان رد شد.
آنیا گفت:«باور کن دنیا به آخر نمی رسه اگه یه کم به دیگران اعتماد کنی!»
تاریا داشت دهان باز میکرد که منفجر شود، که تیلیا در حالی که موهایش را با شال میپوشاند از میان درختان پدیدار شد.«ببخشید. دیگه نمیرم.»
کنار آتش نشست و موی روی پیشانیاش را به زیر شالش راند.«آسمون جنگل خیلی روشنتر از آسمون رایاناست. دوست داشتم یه کم تماشاش کنم.»
تاریا به چیزی در صورت او خیره شد، و ساکت ماند.
مورا هیزمهایی را که جمع کرده بود کنار پای آنیا گذاشت. دنیس هیزمش را همانجا روی زمین ریخت و کنار درختی لم داد.
شب مثل خفاش، بالهای سیاهش را بر سر آسمان افکند. تاریکی خفهکنندهای ستارهها را کشت. تنها ستاره قطبی، نشانگر شمال، سفید و نورانی میدرخشید.
کم کم همه به پشت دراز کشیدند و به آسمان زل زدند. صحنه غمانگیزی بود. تاریکی غرب یکی یکی جان ستارهها را میگرفت، پیش میرفت و هر دقیقه، شب تاریکتر میشد.
فاطمه حس کرد چیزی کنارش درخشید. سر برگرداند و دید اشک تیلیا روی شقیقهاش میلغزد و لا به لای موهای فیروزهای درخشانش ناپدید میشود.
تاریکی با خود سکوت آورد. سکوتی چنان سنگین، که گوش آدمیزاد برای تحملش شروع به تولید صدایی وزوز مانند میکرد.
صدای نرم آنیا بار سکوت را کم کرد اما آن را از بین نبرد. شیرین میخواند. هیچکس جز تیلیا معنایش را نمیفهمید اما انگار ترکیبی از مویه و لالایی بود. آخرین بیتش را که خواند، ساکت شد. شب به تاریکترین حالتش رسید، و آتش از آسمان درخشانتر شد.
خواب آنها را فرا گرفت.
فاطمه در آخرین لحظه بیداری به خودش قول داد که نهایت تلاشش را به کار بندد تا ستارهها را برگرداند. خودش هم نمیدانست چرا.