- ارسالها
- 4,171
- امتیاز
- 47,996
- نام مرکز سمپاد
- فرزانگان یک
- شهر
- مشهد
- سال فارغ التحصیلی
- 1404
فصل نوزدهم/ اپیزود سوم
قلم در دستش میلرزید. نوشت:«مرولیان، اینجا...» نمیدانست چه چیزی در ادامه بنویسد. بنویسد:«سرم دارد از درد میترکد و حس میکنم دارم بخشی از تاریکی میشوم.»؟ یا بنویسد:«نتوانستم شرایط مناسبی برای آمدن لورینا مهیا کنم، او را نفرست.»؟ کلمات در ذهنش شناور بودند و درد و بوی فساد نمیگذاشت شکل یک جمله را به خود بگیرند.
به اطرافش نگاه کرد. تمام این قصر بوی فساد میداد. بلند شد و ایستاد، و یک آن انگار پرده از جلوی چشمانش کنار رفت. در لجنزاری سیاه و خاکستری ایستاده و تا کمر در خون فاسد انسانها فرو رفته بود.
وحشتزده پلک زد، و دوباره در اتاق خودش بود.
افتان و خیزان به سمت در رفت، آن را باز کرد تا با نهایت سرعت از قصر بیرون برود و هوای تازه تنفس کند.
اما کسی جلوی در ایستاده بود.
مرد ریزنقش موش-افعیمانند با صدای زیرش گفت:«سلام، داریان پیشکار! خیلی زود جلسه رو ترک کردید، حال و احوالتون هم خوب نبود. اومدم حالتون رو بپرسم.»
موج هوای تازه به صورت داریان خورده بود که بوی فسادش دست کم از فضای گرفته و خفه اتاق کمتر بود. گفت:«خوبم...» نگران بود. بلافاصله قالب همیشگیاش را به خود گرفت. با نفرتی آمیخته به غرور معمول درباریان، روی او خم شد.«من قبل از اسم تو لقبی نمیبینم، سایونِ چاپلوس. حق نداری من رو با دهان کثیفت به نام صدا...» بوی تند تن سایون، سرش را تا مرز انفجار برد.
سایون یکی از ابروهای سیاه و کمپشتش را بالا برد.«این همون دهان کثیفیه که ثنای فرمانروای تو رو میگه!»
مغز داریان در حال ذوب شدن بود، اما بلافاصله فهمید لو رفته است.
سایون گفت:«میدونی فرمانروا کنار گوش من چی پچپچ کردن؟»
«اگر... من لیاقت دونستنش رو داشتم، به من می... گفتن.»
سایون به او نزدیک شد، و نگاهش مغز داریان را سوزاند.«درسته. تنها حرف راستی که در دوازده سال اخیر زدی.»
داریان یقین حاصل کرد که لو رفته است.
پشت یقه مرد ریزنقش را چسبید، او را به داخل اتاق کشید و در را با پشت پایش بست. جای درنگ نبود؛ خنجرش را از کمرش بیرون آورد و روی گلوی او گذاشت.«اگر...»
حرفش با برخورد موجی از آتش به صورتش، ناتمام ماند. فریادی کشید و به عقب پرتاب شد. پرده-شیشه دوباره از جلوی چشمانش کنار رفته بود. او دوباره در همان لجنزار گیر افتاده بود، به سایون نگاه کرد: به حقیقت او. او جسدی پوسیده بود. نیمی از گونهاش از بین رفته و یک چشمش بیرون زده بود. او حرف زد، و صدای یک زن جوان، با نوری سرخ و داغ از دهانش بیرون آمد.«دوازده سال جاسوسی برای مارون خائن! چه فکری میکردی، داریان؟»
داریان به او حمله کرد، اما پایش در باتلاق خون و اجساد گیر کرده بود. دو زانو روی زمین افتاد و با تمام وجود در برابر آتشی که در رگهایش جریان داشت، جنگید.
صدای زن جوان از دهان سایون بیرون آمد.«اراده انسانها قویه، اما نه به اندازه کافی. تو داری اون بدن به درد بخور رو با مقاومت از بین میبری. رهاش کن!»
داریان سر بلند کرد و یک نظر به جای سایون، زن را دید. بسیار زیبا بود، با موهای ارغوانیرنگی که مثل شعلههای آتش روی هوا شناور بودند و در چشمان گیرایش، آتشی سرخ زبانه میکشید.«ولش کن! برو!»
داریان در نبردی با خودش، به خاک چنگ زد.
در باز شد. فضای خفه اتاق اندکی سبکتر گشت و توهم از بین رفت(شاید هم داریان داشت حقیقت را میدید و دوباره وارد توهم شد.). او ضعیفتر از آن بود که بلند شود، و از میان چشمان نیمهبازش هجوم سربازان را دید-که همه بوی فساد میدادند- و حس کرد که او را به زانو درآورده، دستانش را گرفتهاند.
و سرانجام، مردی وارد اتاق شد که بوی فساد نمیداد. او خود فساد بود، درست مثل زن. یک قربانی بیچاره به نظر نمیرسید.
لباسهایی سیاه به تن داشت و چکمههای چرم سیاه اعلا. موهای سیاهش صورتش را قاب گرفته بودند. صورتش، با آن زاویههای تیز و زخم کوچک روی پیشانی. گوشه لبهایش به بالا کشیده شده بود و میخندید.
داریان زمزمه کرد:«جوزا.» نفرت و درد در صدایش جریان داشت.
«سلام، مسافر آخرِ خط.» سرخوش و مست بود.
داریان دوباره در آن باتلاق بود. از میان همه آدمهای آن اتاق، تنها زن-که در بدن سایون بود- و جوزا شکل واقعی خود را داشتند. داریان در دست اجسادی بیچاره و برده اسیر بود و تا سینه در باتلاق فرو رفته بود. با آخرین نفسهایش، داد زد:«هیچ وقت موفق نمیشی!»
جوزا خندید.«واقعا؟»
داریان پیش از آن که در باتلاق غرق شود، جوزا را دید که به سایون-ساحره تعظیم کرد.
قلم در دستش میلرزید. نوشت:«مرولیان، اینجا...» نمیدانست چه چیزی در ادامه بنویسد. بنویسد:«سرم دارد از درد میترکد و حس میکنم دارم بخشی از تاریکی میشوم.»؟ یا بنویسد:«نتوانستم شرایط مناسبی برای آمدن لورینا مهیا کنم، او را نفرست.»؟ کلمات در ذهنش شناور بودند و درد و بوی فساد نمیگذاشت شکل یک جمله را به خود بگیرند.
به اطرافش نگاه کرد. تمام این قصر بوی فساد میداد. بلند شد و ایستاد، و یک آن انگار پرده از جلوی چشمانش کنار رفت. در لجنزاری سیاه و خاکستری ایستاده و تا کمر در خون فاسد انسانها فرو رفته بود.
وحشتزده پلک زد، و دوباره در اتاق خودش بود.
افتان و خیزان به سمت در رفت، آن را باز کرد تا با نهایت سرعت از قصر بیرون برود و هوای تازه تنفس کند.
اما کسی جلوی در ایستاده بود.
مرد ریزنقش موش-افعیمانند با صدای زیرش گفت:«سلام، داریان پیشکار! خیلی زود جلسه رو ترک کردید، حال و احوالتون هم خوب نبود. اومدم حالتون رو بپرسم.»
موج هوای تازه به صورت داریان خورده بود که بوی فسادش دست کم از فضای گرفته و خفه اتاق کمتر بود. گفت:«خوبم...» نگران بود. بلافاصله قالب همیشگیاش را به خود گرفت. با نفرتی آمیخته به غرور معمول درباریان، روی او خم شد.«من قبل از اسم تو لقبی نمیبینم، سایونِ چاپلوس. حق نداری من رو با دهان کثیفت به نام صدا...» بوی تند تن سایون، سرش را تا مرز انفجار برد.
سایون یکی از ابروهای سیاه و کمپشتش را بالا برد.«این همون دهان کثیفیه که ثنای فرمانروای تو رو میگه!»
مغز داریان در حال ذوب شدن بود، اما بلافاصله فهمید لو رفته است.
سایون گفت:«میدونی فرمانروا کنار گوش من چی پچپچ کردن؟»
«اگر... من لیاقت دونستنش رو داشتم، به من می... گفتن.»
سایون به او نزدیک شد، و نگاهش مغز داریان را سوزاند.«درسته. تنها حرف راستی که در دوازده سال اخیر زدی.»
داریان یقین حاصل کرد که لو رفته است.
پشت یقه مرد ریزنقش را چسبید، او را به داخل اتاق کشید و در را با پشت پایش بست. جای درنگ نبود؛ خنجرش را از کمرش بیرون آورد و روی گلوی او گذاشت.«اگر...»
حرفش با برخورد موجی از آتش به صورتش، ناتمام ماند. فریادی کشید و به عقب پرتاب شد. پرده-شیشه دوباره از جلوی چشمانش کنار رفته بود. او دوباره در همان لجنزار گیر افتاده بود، به سایون نگاه کرد: به حقیقت او. او جسدی پوسیده بود. نیمی از گونهاش از بین رفته و یک چشمش بیرون زده بود. او حرف زد، و صدای یک زن جوان، با نوری سرخ و داغ از دهانش بیرون آمد.«دوازده سال جاسوسی برای مارون خائن! چه فکری میکردی، داریان؟»
داریان به او حمله کرد، اما پایش در باتلاق خون و اجساد گیر کرده بود. دو زانو روی زمین افتاد و با تمام وجود در برابر آتشی که در رگهایش جریان داشت، جنگید.
صدای زن جوان از دهان سایون بیرون آمد.«اراده انسانها قویه، اما نه به اندازه کافی. تو داری اون بدن به درد بخور رو با مقاومت از بین میبری. رهاش کن!»
داریان سر بلند کرد و یک نظر به جای سایون، زن را دید. بسیار زیبا بود، با موهای ارغوانیرنگی که مثل شعلههای آتش روی هوا شناور بودند و در چشمان گیرایش، آتشی سرخ زبانه میکشید.«ولش کن! برو!»
داریان در نبردی با خودش، به خاک چنگ زد.
در باز شد. فضای خفه اتاق اندکی سبکتر گشت و توهم از بین رفت(شاید هم داریان داشت حقیقت را میدید و دوباره وارد توهم شد.). او ضعیفتر از آن بود که بلند شود، و از میان چشمان نیمهبازش هجوم سربازان را دید-که همه بوی فساد میدادند- و حس کرد که او را به زانو درآورده، دستانش را گرفتهاند.
و سرانجام، مردی وارد اتاق شد که بوی فساد نمیداد. او خود فساد بود، درست مثل زن. یک قربانی بیچاره به نظر نمیرسید.
لباسهایی سیاه به تن داشت و چکمههای چرم سیاه اعلا. موهای سیاهش صورتش را قاب گرفته بودند. صورتش، با آن زاویههای تیز و زخم کوچک روی پیشانی. گوشه لبهایش به بالا کشیده شده بود و میخندید.
داریان زمزمه کرد:«جوزا.» نفرت و درد در صدایش جریان داشت.
«سلام، مسافر آخرِ خط.» سرخوش و مست بود.
داریان دوباره در آن باتلاق بود. از میان همه آدمهای آن اتاق، تنها زن-که در بدن سایون بود- و جوزا شکل واقعی خود را داشتند. داریان در دست اجسادی بیچاره و برده اسیر بود و تا سینه در باتلاق فرو رفته بود. با آخرین نفسهایش، داد زد:«هیچ وقت موفق نمیشی!»
جوزا خندید.«واقعا؟»
داریان پیش از آن که در باتلاق غرق شود، جوزا را دید که به سایون-ساحره تعظیم کرد.