- ارسالها
- 4,179
- امتیاز
- 48,084
- نام مرکز سمپاد
- فرزانگان یک
- شهر
- مشهد
- سال فارغ التحصیلی
- 1404
فصل چهاردهم/ اپیزود یک
تاریوس، آرتین و متین را مجبور کرده بود با بقیه برای گچکاری خانهها بروند. میگفت همه کار یک جنگجو جنگیدن نیست، اما معلوم نبود چرا خودش نمیآمد. همین قضیه موجب نوبتی غر زدن آرتین و متین شد، تا جایی که در خیابانهای رایانا از نظر پنهان شدند.
رادان در نزدیکتر آهنگری به دیوار شهر، در حال تیز کردن شمشیر نینجایی عرفان بود، و عرفان به کار او نگاه میکرد. در آن دنیا، هنوز کسی نمیدانست نگاه کردن به جرقههای درخشان به چشم آسیب میزند، و عرفان هم که میدانست، برایش مهم نبود.
رادان در حالی که با پای راست پدال میزد و شمشیر را روی گردونه فلزی نگه داشته بود، گفت:«تو اهل کجایی؟ تا حالا همچین شمشیری ندیده م.»
عرفان خیلی خلاق نبود. نهایت چیزی که به ذهنش رسید:«یه جای دور.»
رادان پوف کرد:«اسرار کائنات!»
عرفان کنجکاو شد:«شما چرا دنبال فهمیدنش نیستین؟ من جای شما بودم حتما باید میفهمیدم.»
رادان جواب داد:«افسانهای میگه که در اعماق کوهستانهای تاریک، کوهی کاملا سیاه وجود داره. در زمان های خیلی قدیم در اونجا دهکدهای وجود داشت که روی کوه تراشیده شده بود. مرم اون دهکده به اسراری که نباید میدونستن، دست پیدا کردن. چیزهایی دیدن که نباید، و گفت و گوی خدایان رو شنیدن. کوه سیاه دهکده اونها رو بلعید، و خود و خانه و خانوادهشون سنگ شدن. افسانه میگه درست در لحظهای که مردمی بفهمن دنیا چرا ساخته شده یا چطوریه، اون دنیا همون آن به پایان میرسه، و دنیای مردم کوهنشین، فقط کوه خودشون بود.»
دست از تیز کردن کشید، شمشیر را وارسی کرد و ادامه داد:«ما هم که نمیخوایم دنیامون تموم بشه.»
عرفان پوزخند زد.«ولی این مسخرهس! غیرممکنه!»
رادان به او نگاه کرد.«وقتی خبر به وجود اومدن تاریکها و سایهها اومد، ما هم همین رو گفتیم.» شمشیر را به عرفان داد. در واقع تمام ساختار آن را به هم ریخته بود؛ شمشیر نینجا را طوری تیز کرده بود که حالتی رایانایی داشته باشد، و دیگر نمیشد اسمش را شمشیر نینجا گذاشت.
سایه مردی روی دستگاه افتاد. او گفت:«هیچی غیرممکن نیست.»
صورت رادان شکفت.«برگشتی؟ فکر کردیم یه چند ماهی درگیر باشی!»
رونان وارد آهنگری شد. وقتی سرحال بود، جوانی 27 ساله بود با موهای بلوند استخوانی به هم ریخته و چشمان آبی درخشان. اما حالا، صورتش خستهتر از خسته بود. عرق روی پیشانیاش نشسته بود و دولا راه میرفت. نشست، پاهایش را دراز کرد و بدنش را کشید.«مردم خوبی داره سرزمین آزاد. خیلی سریع جوابمو دادن. این چند روز یه لحظه هم از اسب پایین نیومدم. فکر کنم تا یه هفته بدنم شکل زین بمونه.»
«خب، چی شد؟»
«یه عده جنگجو و هرچقدر مقدور بود غذا برامون میفرستن.»
رادان خندید.«باید ازت تقدیر کنن، رکورد سرعت رو شکوندی.»
رونان لبخندی کمرنگ زد. پرسید:«تاریوس داره دقیقا چیکار میکنه بیرون؟»
«داره به اون دوتای دیگه یاد میده که... نمیدونم چی یاد میده!»
«کاراش عجیب بود. از خودش هدف متحرک ساخته؟»
رادان بلند شد و بیرون رفت. عرفان هم با او رفت. رادان پرده جلوی در آهنگری را کشید تا سایه روی صورت رونان بیفتد و او بتواند بخوابد. بعد سراغ تاریوس رفت.
تاریوس وارونه از برج نگهبانی آویزان شده بود و از بس میخندید، نمیتوانست طناب را بگیرد و خودش را بالا بکشد. بالای برج، بهراد و امیر داشتند تلاش میکردند او را بالا بکشند. هردویشان از خنده در حال مرگ بودند.
رادان پرسید:«داری چه غلطی میکنی؟»
تاریوس که داشت از خنده پس میافتاد، جواب داد:«دارن عضلاتشون رو تقویت میکنن!»
«خب چرا کلهپا آویزون شدی؟»
تاریوس خندید.«بابا درست آویزون شده بودم، یه سری فعل و انفعالات باعث شد چپه شم! رفیق عزیز، این دو تا کاری ازشون برنمیاد، بیا منو نجات بده!»
تاریوس، آرتین و متین را مجبور کرده بود با بقیه برای گچکاری خانهها بروند. میگفت همه کار یک جنگجو جنگیدن نیست، اما معلوم نبود چرا خودش نمیآمد. همین قضیه موجب نوبتی غر زدن آرتین و متین شد، تا جایی که در خیابانهای رایانا از نظر پنهان شدند.
رادان در نزدیکتر آهنگری به دیوار شهر، در حال تیز کردن شمشیر نینجایی عرفان بود، و عرفان به کار او نگاه میکرد. در آن دنیا، هنوز کسی نمیدانست نگاه کردن به جرقههای درخشان به چشم آسیب میزند، و عرفان هم که میدانست، برایش مهم نبود.
رادان در حالی که با پای راست پدال میزد و شمشیر را روی گردونه فلزی نگه داشته بود، گفت:«تو اهل کجایی؟ تا حالا همچین شمشیری ندیده م.»
عرفان خیلی خلاق نبود. نهایت چیزی که به ذهنش رسید:«یه جای دور.»
رادان پوف کرد:«اسرار کائنات!»
عرفان کنجکاو شد:«شما چرا دنبال فهمیدنش نیستین؟ من جای شما بودم حتما باید میفهمیدم.»
رادان جواب داد:«افسانهای میگه که در اعماق کوهستانهای تاریک، کوهی کاملا سیاه وجود داره. در زمان های خیلی قدیم در اونجا دهکدهای وجود داشت که روی کوه تراشیده شده بود. مرم اون دهکده به اسراری که نباید میدونستن، دست پیدا کردن. چیزهایی دیدن که نباید، و گفت و گوی خدایان رو شنیدن. کوه سیاه دهکده اونها رو بلعید، و خود و خانه و خانوادهشون سنگ شدن. افسانه میگه درست در لحظهای که مردمی بفهمن دنیا چرا ساخته شده یا چطوریه، اون دنیا همون آن به پایان میرسه، و دنیای مردم کوهنشین، فقط کوه خودشون بود.»
دست از تیز کردن کشید، شمشیر را وارسی کرد و ادامه داد:«ما هم که نمیخوایم دنیامون تموم بشه.»
عرفان پوزخند زد.«ولی این مسخرهس! غیرممکنه!»
رادان به او نگاه کرد.«وقتی خبر به وجود اومدن تاریکها و سایهها اومد، ما هم همین رو گفتیم.» شمشیر را به عرفان داد. در واقع تمام ساختار آن را به هم ریخته بود؛ شمشیر نینجا را طوری تیز کرده بود که حالتی رایانایی داشته باشد، و دیگر نمیشد اسمش را شمشیر نینجا گذاشت.
سایه مردی روی دستگاه افتاد. او گفت:«هیچی غیرممکن نیست.»
صورت رادان شکفت.«برگشتی؟ فکر کردیم یه چند ماهی درگیر باشی!»
رونان وارد آهنگری شد. وقتی سرحال بود، جوانی 27 ساله بود با موهای بلوند استخوانی به هم ریخته و چشمان آبی درخشان. اما حالا، صورتش خستهتر از خسته بود. عرق روی پیشانیاش نشسته بود و دولا راه میرفت. نشست، پاهایش را دراز کرد و بدنش را کشید.«مردم خوبی داره سرزمین آزاد. خیلی سریع جوابمو دادن. این چند روز یه لحظه هم از اسب پایین نیومدم. فکر کنم تا یه هفته بدنم شکل زین بمونه.»
«خب، چی شد؟»
«یه عده جنگجو و هرچقدر مقدور بود غذا برامون میفرستن.»
رادان خندید.«باید ازت تقدیر کنن، رکورد سرعت رو شکوندی.»
رونان لبخندی کمرنگ زد. پرسید:«تاریوس داره دقیقا چیکار میکنه بیرون؟»
«داره به اون دوتای دیگه یاد میده که... نمیدونم چی یاد میده!»
«کاراش عجیب بود. از خودش هدف متحرک ساخته؟»
رادان بلند شد و بیرون رفت. عرفان هم با او رفت. رادان پرده جلوی در آهنگری را کشید تا سایه روی صورت رونان بیفتد و او بتواند بخوابد. بعد سراغ تاریوس رفت.
تاریوس وارونه از برج نگهبانی آویزان شده بود و از بس میخندید، نمیتوانست طناب را بگیرد و خودش را بالا بکشد. بالای برج، بهراد و امیر داشتند تلاش میکردند او را بالا بکشند. هردویشان از خنده در حال مرگ بودند.
رادان پرسید:«داری چه غلطی میکنی؟»
تاریوس که داشت از خنده پس میافتاد، جواب داد:«دارن عضلاتشون رو تقویت میکنن!»
«خب چرا کلهپا آویزون شدی؟»
تاریوس خندید.«بابا درست آویزون شده بودم، یه سری فعل و انفعالات باعث شد چپه شم! رفیق عزیز، این دو تا کاری ازشون برنمیاد، بیا منو نجات بده!»