- ارسالها
- 4,171
- امتیاز
- 48,015
- نام مرکز سمپاد
- فرزانگان یک
- شهر
- مشهد
- سال فارغ التحصیلی
- 1404
فصل سیزدهم/اپیزود اول
آنیا شمشیر کشید. شمشیر او باریک بود، صاف و سبک. اصلا شبیه هیچ یک از شمشیرهای رایانایی نبود. آن را بالا برد تا دست رنگپریدهای را، که از دریچه درون دیوار بیرون آمده و پای کیمیا را گرفته بود، قطع کند، اما دستهایش بیشتری بیرون آمدند و صاحب دست، با صدای صاف و شفاف زنانهای گفت:«تاریک نیستم! تاریک نیستم!»
زینبگل آهسته خم شد، و به پشت میله های آهنی نگاه کرد. زن درون ساختمان دستش را داخل برد و دریچه را به داخل باز کرد.«بیاین تو، ما زنده ایم!»
زینبگل با شک به آنیا نگاه کرد، بعد دوباره به زن نگریست، و گره ابروانش باز شد.«استاد؟»
آنیا شمشیرش را پایین آورد و خم شد تا به زن نگاه کند.«سانورا!»
فاطمه هم خم شد. در نور اندکی که به چهره زن میتابید، میشد موهای مشکی مجعد و چشمان سبز او را تشخیص داد. معلوم بود زن از یک تبار اصیل رایاناییست؛ موی مشکی و چشم سبز مختص رایانا بود.
آنیا پرسید:«شما تنهایید؟»
«بیاین پایین، اونجا خطرناکه، این پایین بیشتر از بیست نفر آدمن!»
آنیا به زینبگل نگاه کرد، پاهایش را از دریچه عبور داد و پایین پرید. زینبگل هم داخل زیرزمین سنگی شد. فاطمه به کیمیا، که هنوز خشکش زده بود، نگاه کرد و گفت:«تو اول برو.»
کیمیا با بدنی خشک و منقبض آهسته پایین رفت. فاطمه هم پایین پرید. پنجره با زمین فاصله داشت و موقع فرود زانوانش خم شدند.
آنجا یک زیرزمین تراشیده شده در دل کوه بود. ده مشعل روی دیوارها میسوختند و دودشان از پنجره های نردهدار بیرون میرفت. با این وجود، زیرزمین سرد و مرطوب بود. دو ستون سقفش را نگه داشته بودند.
دور تا دور اتاق، آدمهایی در سنین مختلف، ایستاده، نشسته یا بر زمین افتاده بودند. زینبگل به زن و مردی که رو به رویشان ایستاده بودند، نگاه کرد.«از بین اساتید، فقط شما موندید؟»
مرد جواب نداد. زن گفت:«همه کشته نشدهن. یک عده به کوهستان فرار کردن. ما اینجا گیر افتادیم، همه مون نمیتونیم از دریچه ها فرار کنیم، و تاریکها در رو مسدود کردهن.»
دو پسر و یک دختر حدودا بیست ساله بین افراد رفت و آمد میکردند. دختر روی صورتش پانسمانی خونآلود داشت. هنگام عبور از کنار آنها، مدتی به زینبگل خیره شد، بعد گفت:«لورینا؟ تویی؟»
زینبگل به او نگاه کرد، به زخم خونآلود صورتش و موهای قهوهای آشفتهاش.«به جا نمیارم.»
«من اوینا ام! یادت نمیاد؟ وقتی فارغ التحصیل شدی پونزده سالم بود!»
«عه اره... سلام...»
اوینا لبخندی کمرنگ زد و بلافاصله صورتش از درد جمع شد. آنیا از زن پرسید:«سانورا، چرا پیغام نفرستادید که بیایم دنبالتون؟»
مردی از گوشه اتاق جواب داد:«هشت تا کبوتر و کلاغ فرستادم، تاریک ها همه شون رو زدن.»
زینبگل گفت:«سینور سوران! انتظار نداشتم هنوز توی مدرسه باشین!»
فاطمه کنار گوش زینبگل زمزمه کرد:«اینا کین؟»
«اینها استادهای مدرسه تربیت جنگجو ان، زمانی استاد من هم بودهن. این خانم، سانورا فامیا هستن، استاد تیراندازی. –به مرد کمحرف که تا کنون چیزی نگفته بود اشاره کرد- سینور وادین، استاد شمشیرزنی و سینور سوران، استاد رام کردن حیوانات. من توی این مورد هیچ وقت استعداد نداشتم.»
سینور سوران گفت:«تایید میکنم، خانم. لورینا هیچ وقت استعدادی در برخورد با پرنده ها از خودش نشون نداد.» او مردی بود نسبتا سالخورده، که چشمهای میشیاش هنوز درخشش جوانی داشتند. وقتی به او نگاه کردند، تازه متوجه شدند روی زمین نشسته و پای راستش را دراز کرده. آنیا به سمت او دوید.«سینور!»
از فاصله نزدیکتر، زخم پای راستش کاملا مشهود بود. آنیا که به طور ذاتی توانایی دیدن درد دیگران را نداشت، سریع مشغول شد.
در مدتی که زینبگل با سانورا فامیا صحبت میکرد، کیمیا و فاطمه در زیرزمین میگشتند. فاطمه سر صحبت را با اوینا باز کرد. او کنار پسر شانزده-هفده سالهای با موهای قهوهای زانو زده بود. پسر خونریزی داشت و اگر پلک چشمهایش از درد نمیلرزید، فاطمه مطمئن میشد که او مرده است.
به اوینا گفت:«چند وقته اینجایین؟»
اوینا جواب داد:«سه روز.»
«نه... منظورم اینه که چند وقته اینجا درس میخونی؟»
اوینا به تعجب به او نگاه کرد.«از وقتی شش سالم بود. سه روز پیش روز سوگند من بود، اما تاریک ها حمله کردن و مراسم به هم ریخت.» او خم شده بود و انگشتانش را روی نبض گردن پسر گذاشته بود. وقتی از ضربان آن مطمئن شد، آهسته پانسمان کثیف روی شکم پسر را باز کرد.
زخم وسیع، عمیق و بدشکل بود. خون تیره از آن تراوش میکرد. اوینا زخم را لمس کرد، سرش را با تاسف تکان داد و آب بینیاش را بالا کشید: انگار تلاش میکرد گریه نکند.
پسر چشمش را باز کرد و صدای نالهاش بلند شد. اوینا فورا معذرتخواهی کرد:«ببخش، داوین. الان دوباره میبندمش.»
داوین زمزمه کرد:«فایدهای نداره... فایدهای نداره...»
اوینا که داشت دوباره زخم را با همان پارچه میبست، محکم گفت:«چرا، تو زنده میمونی و ما از اینجا میریم بیرون.»
داوین با اندک توانش، کمی کمر را بلند کرد تا اوینا پارچه را از زیر آن بگذراند. گفت:«فایدهای نداره... دیگه تمومه...»
«حرف نزن.» اوینا بغض کرده بود.
داوین یک بار دیگر زمزمه کرد:«آخرشه...» سرش را تکیه داد و چشمانش را بست. رنگش چنان پریده بود که فرقی با جنازه نداشت؛ البته اگر خس خس نفس هایش نشان از زنده بودنش نمیداد.
فاطمه ناامیدی وحشتناکی در چهره اوینا میدید. انگار میخواست بترکد. او رو به فاطمه کرد.«تو کی هستی؟»
«اسمم فاطمهست.»
«من اوینا م.» دست دادند. چشم فاطمه به طور ناخودآگاه روی زخم صورت او قفل شده بود. اوینا توضیح داد:«رد پنجه گرولاست. خوب میشه، ولی فکر نکنم ردش بره. باید قید زیبایی رو بزنم.»
به پسر اشاره کرد:«این هم داوینه. برادر کوچیکم.» بغش تقریبا راه گلویش را بسته بود.
فاطمه به او دلداری داد:«اون خوب میشه!»
لرزش پلکهای داوین متوقف شده بود و این نشان میداد او خوابیده یا از هوش رفته است. اوینا به صورت برادرش نگاه کرد و گفت:«این رو به کسی بگو که تا حالا آدم در حال احتضار ندیده باشه.» نمیخواست گریه کند، اما اشکی روی گونه سالمش غلتید.
آنیا شمشیر کشید. شمشیر او باریک بود، صاف و سبک. اصلا شبیه هیچ یک از شمشیرهای رایانایی نبود. آن را بالا برد تا دست رنگپریدهای را، که از دریچه درون دیوار بیرون آمده و پای کیمیا را گرفته بود، قطع کند، اما دستهایش بیشتری بیرون آمدند و صاحب دست، با صدای صاف و شفاف زنانهای گفت:«تاریک نیستم! تاریک نیستم!»
زینبگل آهسته خم شد، و به پشت میله های آهنی نگاه کرد. زن درون ساختمان دستش را داخل برد و دریچه را به داخل باز کرد.«بیاین تو، ما زنده ایم!»
زینبگل با شک به آنیا نگاه کرد، بعد دوباره به زن نگریست، و گره ابروانش باز شد.«استاد؟»
آنیا شمشیرش را پایین آورد و خم شد تا به زن نگاه کند.«سانورا!»
فاطمه هم خم شد. در نور اندکی که به چهره زن میتابید، میشد موهای مشکی مجعد و چشمان سبز او را تشخیص داد. معلوم بود زن از یک تبار اصیل رایاناییست؛ موی مشکی و چشم سبز مختص رایانا بود.
آنیا پرسید:«شما تنهایید؟»
«بیاین پایین، اونجا خطرناکه، این پایین بیشتر از بیست نفر آدمن!»
آنیا به زینبگل نگاه کرد، پاهایش را از دریچه عبور داد و پایین پرید. زینبگل هم داخل زیرزمین سنگی شد. فاطمه به کیمیا، که هنوز خشکش زده بود، نگاه کرد و گفت:«تو اول برو.»
کیمیا با بدنی خشک و منقبض آهسته پایین رفت. فاطمه هم پایین پرید. پنجره با زمین فاصله داشت و موقع فرود زانوانش خم شدند.
آنجا یک زیرزمین تراشیده شده در دل کوه بود. ده مشعل روی دیوارها میسوختند و دودشان از پنجره های نردهدار بیرون میرفت. با این وجود، زیرزمین سرد و مرطوب بود. دو ستون سقفش را نگه داشته بودند.
دور تا دور اتاق، آدمهایی در سنین مختلف، ایستاده، نشسته یا بر زمین افتاده بودند. زینبگل به زن و مردی که رو به رویشان ایستاده بودند، نگاه کرد.«از بین اساتید، فقط شما موندید؟»
مرد جواب نداد. زن گفت:«همه کشته نشدهن. یک عده به کوهستان فرار کردن. ما اینجا گیر افتادیم، همه مون نمیتونیم از دریچه ها فرار کنیم، و تاریکها در رو مسدود کردهن.»
دو پسر و یک دختر حدودا بیست ساله بین افراد رفت و آمد میکردند. دختر روی صورتش پانسمانی خونآلود داشت. هنگام عبور از کنار آنها، مدتی به زینبگل خیره شد، بعد گفت:«لورینا؟ تویی؟»
زینبگل به او نگاه کرد، به زخم خونآلود صورتش و موهای قهوهای آشفتهاش.«به جا نمیارم.»
«من اوینا ام! یادت نمیاد؟ وقتی فارغ التحصیل شدی پونزده سالم بود!»
«عه اره... سلام...»
اوینا لبخندی کمرنگ زد و بلافاصله صورتش از درد جمع شد. آنیا از زن پرسید:«سانورا، چرا پیغام نفرستادید که بیایم دنبالتون؟»
مردی از گوشه اتاق جواب داد:«هشت تا کبوتر و کلاغ فرستادم، تاریک ها همه شون رو زدن.»
زینبگل گفت:«سینور سوران! انتظار نداشتم هنوز توی مدرسه باشین!»
فاطمه کنار گوش زینبگل زمزمه کرد:«اینا کین؟»
«اینها استادهای مدرسه تربیت جنگجو ان، زمانی استاد من هم بودهن. این خانم، سانورا فامیا هستن، استاد تیراندازی. –به مرد کمحرف که تا کنون چیزی نگفته بود اشاره کرد- سینور وادین، استاد شمشیرزنی و سینور سوران، استاد رام کردن حیوانات. من توی این مورد هیچ وقت استعداد نداشتم.»
سینور سوران گفت:«تایید میکنم، خانم. لورینا هیچ وقت استعدادی در برخورد با پرنده ها از خودش نشون نداد.» او مردی بود نسبتا سالخورده، که چشمهای میشیاش هنوز درخشش جوانی داشتند. وقتی به او نگاه کردند، تازه متوجه شدند روی زمین نشسته و پای راستش را دراز کرده. آنیا به سمت او دوید.«سینور!»
از فاصله نزدیکتر، زخم پای راستش کاملا مشهود بود. آنیا که به طور ذاتی توانایی دیدن درد دیگران را نداشت، سریع مشغول شد.
در مدتی که زینبگل با سانورا فامیا صحبت میکرد، کیمیا و فاطمه در زیرزمین میگشتند. فاطمه سر صحبت را با اوینا باز کرد. او کنار پسر شانزده-هفده سالهای با موهای قهوهای زانو زده بود. پسر خونریزی داشت و اگر پلک چشمهایش از درد نمیلرزید، فاطمه مطمئن میشد که او مرده است.
به اوینا گفت:«چند وقته اینجایین؟»
اوینا جواب داد:«سه روز.»
«نه... منظورم اینه که چند وقته اینجا درس میخونی؟»
اوینا به تعجب به او نگاه کرد.«از وقتی شش سالم بود. سه روز پیش روز سوگند من بود، اما تاریک ها حمله کردن و مراسم به هم ریخت.» او خم شده بود و انگشتانش را روی نبض گردن پسر گذاشته بود. وقتی از ضربان آن مطمئن شد، آهسته پانسمان کثیف روی شکم پسر را باز کرد.
زخم وسیع، عمیق و بدشکل بود. خون تیره از آن تراوش میکرد. اوینا زخم را لمس کرد، سرش را با تاسف تکان داد و آب بینیاش را بالا کشید: انگار تلاش میکرد گریه نکند.
پسر چشمش را باز کرد و صدای نالهاش بلند شد. اوینا فورا معذرتخواهی کرد:«ببخش، داوین. الان دوباره میبندمش.»
داوین زمزمه کرد:«فایدهای نداره... فایدهای نداره...»
اوینا که داشت دوباره زخم را با همان پارچه میبست، محکم گفت:«چرا، تو زنده میمونی و ما از اینجا میریم بیرون.»
داوین با اندک توانش، کمی کمر را بلند کرد تا اوینا پارچه را از زیر آن بگذراند. گفت:«فایدهای نداره... دیگه تمومه...»
«حرف نزن.» اوینا بغض کرده بود.
داوین یک بار دیگر زمزمه کرد:«آخرشه...» سرش را تکیه داد و چشمانش را بست. رنگش چنان پریده بود که فرقی با جنازه نداشت؛ البته اگر خس خس نفس هایش نشان از زنده بودنش نمیداد.
فاطمه ناامیدی وحشتناکی در چهره اوینا میدید. انگار میخواست بترکد. او رو به فاطمه کرد.«تو کی هستی؟»
«اسمم فاطمهست.»
«من اوینا م.» دست دادند. چشم فاطمه به طور ناخودآگاه روی زخم صورت او قفل شده بود. اوینا توضیح داد:«رد پنجه گرولاست. خوب میشه، ولی فکر نکنم ردش بره. باید قید زیبایی رو بزنم.»
به پسر اشاره کرد:«این هم داوینه. برادر کوچیکم.» بغش تقریبا راه گلویش را بسته بود.
فاطمه به او دلداری داد:«اون خوب میشه!»
لرزش پلکهای داوین متوقف شده بود و این نشان میداد او خوابیده یا از هوش رفته است. اوینا به صورت برادرش نگاه کرد و گفت:«این رو به کسی بگو که تا حالا آدم در حال احتضار ندیده باشه.» نمیخواست گریه کند، اما اشکی روی گونه سالمش غلتید.