- ارسالها
- 122
- امتیاز
- 1,587
- نام مرکز سمپاد
- فرزانگان
- شهر
- ...
- سال فارغ التحصیلی
- 1403
- مدال المپیاد
- طلای المپیاد Overthinking
تا نگاهی نکند سوی تو پنهان از من در پی دیده چو دل، دوش کمین می کردم
ما را زِ خیالِ تو چه پروایِ شراب است؟تا نگاهی نکند سوی تو پنهان از من در پی دیده چو دل، دوش کمین می کردم
یارب به کمند عشق پا بستم کندهه باز بردینش رو ت ...ت هام ته کشید... نه نه یکی موند
تا چند مرا از خود ای دوست جدا داری؟ من هیچ نمیگویم، آخر تو روا داری؟
ياد آن شب كه صبا در ره ما گل مي ريختنه چندان دلخوری از من
نه چندان دوستم داری
مرا تا چند میخواهی بلاتکلیف بگذاری؟
تا تو بر تاب نشستی این نوسان من را بردياد آن شب كه صبا در ره ما گل مي ريخت
بر سر ما ز در و بام و هوا گل مي ريخت
سر به دامان منت بود و ز شاخ گل سرخ
بر رخ چون گلت آهسته صبا گل مي ريخت
خاطرت هست كه آنشب همه شب تا دم صبح
شب جدا شاخه جدا باد جدا گل مي ريخت
نسترن خم شده لعل لب تو مي بوسيد
خضر ، گويي به لب آب بقا گل مي ريخت
زلف تو غرقه به گل بود و هر آنگاه كه من
مي زدم دست بدان زلف دو تا گل مي ريخت
تو به مه خيره چو خوبان بهشتي و صبا
چون عروس چمنت بر سر و پا گل مي ريخت
گيتي آنشب اگر از شادي ما شاد نبود
راستي تا سحر از شاخه چرا گل مي ريخت؟
شادي عشرت ما باغ گل افشان شده بود
كه بپاي من و تو از همه جا گل مي ريخت
یا چشم بپوش از من و از خویش برانم یا سخت در اغوش بگیرم که بمیرمتا تو بر تاب نشستی این نوسان من را برد
شب جلو رفتیو فردا به عقب برگشتی
و تو هر بار رسیدی پس گوشت گفتم
عشق مو بافته ی من چه عجب برگشتی
من همان رودم که بهر دیدنت مرداب شدیا چشم بپوش از من و از خویش برانم یا سخت در اغوش بگیرم که بمیرم
آشنایی نه غریب است که دلسوزِ من استمن همان رودم که بهر دیدنت مرداب شد
ماه من! بس کن ندیدن های بی اندازه را
دل فرو می ریزد و تنها تماشا می کنم
مثل سربازی سقوط آخرین دروازه را
تو که ای آخرین کمر باریکآشنایی نه غریب است که دلسوزِ من است
چون من از خویش برفتم، دلِ بیگانه بسوخت
خرقهٔ زهدِ مرا، آبِ خرابات ببرد
خانهٔ عقلِ مرا، آتشِ میخانه بسوخت
چون پیاله دلم از توبه که کردم بشکست
همچو لاله، جگرم بی می و خُمخانه بسوخت
ماجرا کم کن و بازآ که مرا مردمِ چشم
خرقه از سر به درآورد و به شکرانه بسوخت
ترک افسانه بگو حافظ و مِی نوش دمی
که نَخُفتیم شب و شمع به افسانه بسوخت
یا رب این نوگُلِ خندان که سپردی به مَنَشتو که ای آخرین کمر باریک
پُرترین استکان من هستی
آه ای قد کشیده رو به درون
پلکان های از خودت بیرون
اگر از ارتفاع میترسی
از چه رو نردبان من هستی؟
تو اگر ناامیدی از همهچیز
و اگر خُرد میشوی در خویش
بخشی از پوچی جهان من و
پوکی استخوان من هستی
یا رب این نوگُلِ خندان که سپردی به مَنَش
میسپارم به تو از چشمِ حسودِ چَمَنَش
گر چه از کویِ وفا گشت به صد مرحله دور
دور باد آفتِ دورِ فلک از جان و تَنَش
گر به سرمنزل سلمی رَسی ای بادِ صبا
چشم دارم که سلامی برسانی ز مَنَش
به ادب نافه گشایی کن از آن زلفِ سیاه
جای دلهای عزیز است به هم بر مَزَنَش
نتوان دل شاد را به غم فرسودنشب سردیست، هوا منتظر باران است
وقت خواب است و دلم پیش تو سرگردان است
شب بخیر ای نفست شرح پریشانی من
ماه پیشانی من، دلبر بارانی من
نمیدانم چه میخواهم بگویمنتوان دل شاد را به غم فرسودن
وقت خوش خود بسنگ محنت سودن
کس غیب چه داند که چه خواهد بودن
می باید و معشوق و به کام آسودن
یعنی از الا و لا بالاستمدرد دل با تو نگویم میدانی چرا؟
طوطی صفتی طاقت اسرار نداری!!!
من از دیار منزوی او اهل فردوسیعنی از الا و لا بالاستم
نقطهام بارا ببا گویاستم
بین یکی تا واقف از کارت کنم
مظهر کل عجایب کیست من
مظهر سر غرائب کیست من
صاحب عون نوائب کیست من
در حقیقت ذات واجب کیست و من
کژ مغژ تا راست رفتارت کنم
تا عهد تو در بستم عهد همه بشکستممن از دیار منزوی او اهل فردوس
یک سیب و یک چاقوی زنجانی دلم رفت
اه بدرود گل یخ زده بی کس منتا عهد تو در بستم عهد همه بشکستم
بعد از تو روا باشد نقض همه پیمان ها!