- ارسالها
- 545
- امتیاز
- 13,940
- نام مرکز سمپاد
- فرزانگان
- شهر
- ard
- سال فارغ التحصیلی
- 1400
یار آن بود که صبر کند بر جفای یارتو بر این شمع چه گردی چو از آن شهد بخوردی
تو چو پروانه چه سوزی که ز نوری نه ز نازی
ترک رضای خویش کند بر رضای یار
یار آن بود که صبر کند بر جفای یارتو بر این شمع چه گردی چو از آن شهد بخوردی
تو چو پروانه چه سوزی که ز نوری نه ز نازی
روزی این بیگانگی بیرون کند از خوی خویشیار آن بود که صبر کند بر جفای یار
ترک رضای خویش کند بر رضای یار
شادي مکن از زادن و شيون مکن از مرگروزی این بیگانگی بیرون کند از خوی خویش
آشنای ما شود مارا بخواند سوی خویش
هم رسد روزی که در کار بد آموز افکند
این گره کامروز افکندهست بر ابروی خویش
تا درون آمد غمش از سینه بیرون شد نفسشادي مکن از زادن و شيون مکن از مرگ
زين گونه بسي آمد و زين گونه بسي رفت
ای که به هنگام درد راحت جانی مراتا درون آمد غمش از سینه بیرون شد نفس
نازم این مهمان که بیرون کرد صاحبخانه را
_ فروغی بسطامی
استخوان سر فرهاد فرو ریخت ز هم
دیده اش در ره شیرین نگران است هنوز
با تیشه ی خیال تراشیده ام تو رازان شبی که وعده دادی روز وصل
روز وشب را می شمارم روز وشب
اي غايب از نظر به خدا مي سپارمتبا تیشه ی خیال تراشیده ام تو را
در هر بتی که ساخته ام،دیده ام تورا
از آسمان به دامنم افتاده آفتاب
یا چون گل از بهشت خدا چیده ام تورا؟!
قیصر امین پور
ترسم این قوم که بر دردکشان میخندند / در سر کار خرابات کنند ایمان رااي غايب از نظر به خدا مي سپارمت
جانم بسوختي و به دل دوست دارمت
آسوده دل از کوی تو رفتیمترسم این قوم که بر دردکشان میخندند / در سر کار خرابات کنند ایمان را
ماه کنعانی من مسند مصر آن تو شد / وقت آن است که بدرود کنی زندان را
حافظا می خور و رندی کن و خوش باش ولی / دام تزویر مکن چون دگران قرآن را
حافظ
![]()
آدميزاد اگر بي ادب است آدم نيستترسم از آن قوم که بر دردکشان می خندند بر سر کار خرابات کنند ایمان را
تبه کردم جوانی تا کنم خوش زندگانی را چه سود از زندگانی چون تبه کردم جوانی را
یار مرا غار مرا عشق جگر خوار مراآمدنت که بنگرم باز نظر به خود کنم
سیر نمیشود نظر بس که لطیف منظری...
ای دهنده عقلها فریاد رساگر آن ترک شیرازی به دست ارد دل مارا
به خال هندویش بخشم سمرقند بخارا را
سست پیمانا به یک ره دل ز ما برداشتیای دهنده عقلها فریاد رس
تا نخواهی تو نخواهد هیچ کس
یک شبی مجنون نمازش را شکستسست پیمانا به یک ره دل ز ما برداشتی
آخر ای بدعهد سنگین دل چرا برداشتی
_ سعدی
تا بود چنین بود و چنین است جهانیک شبی مجنون نمازش را شکست
بی وضو در کوچه لیلا نشست
نازنینا ما به ناز تو جوانی داده ایمتا بود چنین بود و چنین است جهان
از حادثه دهر کرا بود امان
بلقیس اگر به ملک جاویدان رفت
جاوید تو مانی ای سلیمان زمان