- ارسالها
- 545
- امتیاز
- 13,940
- نام مرکز سمپاد
- فرزانگان
- شهر
- ard
- سال فارغ التحصیلی
- 1400
یادم نمیکنی و ز یادم نمیرویدر این بازار اگر سودی است با درویش خرسند است
خدایا منعمم گردان به درویشی و خرسندی
حافظ
یادت بخیر یار فراموشکار من
شهریار
یادم نمیکنی و ز یادم نمیرویدر این بازار اگر سودی است با درویش خرسند است
خدایا منعمم گردان به درویشی و خرسندی
حافظ
نباشد همی نیک و بد پایداریادم نمیکنی و ز یادم نمیروی
یادت بخیر یار فراموشکار من
شهریار
یکی آهوی جان پرور برآمد از بیابانی
که شیر نر ز بیم او زند بر ریگ سوزان دم
مولانا
یوسف گم گشته باز آید به کنعان غم مخورمی خواه و گل افشان کن از دهر چه میجویی
این گفت سحرگه گل بلبل تو چه میگویی
حافظ
رسم بد عهدی ایام چو دید ابر بهاریوسف گم گشته باز آید به کنعان غم مخور
کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور
حافظ
در دیاری که در او نیست کسی یار کسیرسم بد عهدی ایام چو دید ابر بهار
گریه اش بر سمن و سنبل و نسرین آمد
حافظ
یار جستمدر دیاری که در او نیست کسی یار کسی
کاش یا رب که نیفتد به کسی کار کسی
شهریار
در نهانخانه جانم، گل یاد تو درخشیدیار جستم
که غم از خاطرِ غمگین ببرد
نه که جان کاهد و
دل خون کند و دین ببرد !
جسمی همدانی
دیدی که مرا هیچ کسی یاد نکرددر نهانخانه جانم، گل یاد تو درخشید
باغ صد خاطره خندید
عطر صد خاطره پیچید
فریدون مشیری
در همه شب می آید از این شبدیدی که مرا هیچ کسی یاد نکرد
جز غم که هزار آفرین بر غم باد
حضرت مولانا
تا نشد رسوای عالم کس نشد استاد عشقدر همه شب می آید از این شب
صوت محبوسی از حجره تنگ:
آه ای آزادی!
وطنم قلب من است
قلب من زندانیست
سیاوش کسرایی
تا نشد رسوای عالم کس نشد، استاد عشق
نیم رسوا عاشق، اندر فن خود استاد نیست
یاد باد آن که سر کوی توام منزل بودتو با قلب ویرانه من چه کردی
ببین عشق دیوانه من چه کردی
افشین یداللهی
یاد باد آن که سر کوی توام منزل بود
دیده را روشنی از خاک درت حاصل بود
حافظ
دیوانه و دلبستهء اقبال خودت باشدل را به کف هرکه دهم باز پس آرد…
کس تاب نگهداری دیوانه ندارد!
شعر میگفتیم و خوش بودیم اما ناگهاندیوانه و دلبستهء اقبال خودت باش
سرگرم خودت عاشق احوال خودت باش
اقبال لاهوری
دوست آن است که گیر دست دوستشعر میگفتیم و خوش بودیم اما ناگهان
چشم های یک نفر دست گلی بر آب داد!
یاری اندر کس نمیبینیم یاران را چه شد / دوستی کی آخر آمد دوستداران را چه شددوست آن است که گیر دست دوست
در پریشان حالی و درماندگی
دی شیخ با چراغ همی گشت گرد شهریاری اندر کس نمیبینیم یاران را چه شد / دوستی کی آخر آمد دوستداران را چه شد
شهر یاران بود و خاک مهربانان این دیار / مهربانی کی سر آمد شهریاران را چه شد
صدهزاران گل شکفت و بانگ مرغی برنخاست / عندلیبان را چه پیش آمد هزاران را چه شد
حافظ
![]()