مشاعره

  • شروع کننده موضوع شروع کننده موضوع mohad_z
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
تا کی ای دلبــر
دلِ من بـار تنهایی کشد؟
ترسم از تنهایی،
احوالم به رسوایی کشد!
"سعدی"
دیروز تو بودی و من کهنه سوار
بی تاب شده دلم ز بوییدن یار
باز آی بگو به من که دلدار کجاست
شب رفت و سپیده آمد به دیار
 
روزکی چندی سخن کوتاه کرد *** مرد بقال از ندامت آه کرد
 
دوست نباشد به حقیقت که او
دوست فراموش کند در بلا

سعدی
ای دل تو دمی مطیع سبحان نشدی
وز کار بدت هیچ پشیمان نشدی
سوفی و فقیه و زاهد و دانشمند
این جمله شدی ولی مسلمان نشدی
 
ای دل تو دمی مطیع سبحان نشدی
وز کار بدت هیچ پشیمان نشدی
سوفی و فقیه و زاهد و دانشمند
این جمله شدی ولی مسلمان نشدی
یک شب آتش در نیستانی فتاد
سوخت چون عشقی که بر جانی فتاد

مجذوب تبریزی
 
در نعل سمند او شکل مه نو پیدا
وز قد بلند او بالای صنوبر پست
تا مادرتان گفت که من بچه بزادم
از بهر شما من به نگهداشت فتادم

قفلی به در باغ شما بر بنهادم
درهای شما هفته به هفته نگشادم

کس را به مثل سوی شما بار ندادم

گفتم که برآیید نکونام و نکوکار

منوچهری
 
روز اول که دل من به تمنای تو پر زد
چون کبوتر لب بام تو نشستم
تو به من سنگ زدی ، من نه رمیدم نه گسستم
باز گفتم که توصیاد و من آهوی دشتم
تا به دام تو درافتم همه جا گشتم و گشتم
 
روز اول که دل من به تمنای تو پر زد
چون کبوتر لب بام تو نشستم
تو به من سنگ زدی ، من نه رمیدم نه گسستم
باز گفتم که توصیاد و من آهوی دشتم
تا به دام تو درافتم همه جا گشتم و گشتم
میروم خسته و افسرده و زار
سوی منزلگه ویرانه ی خویش
به خدا میبرم از شهر شما
دل شوریده و دیوانه ی خویش
فروغ فرخزاد
 
میروم خسته و افسرده و زار
سوی منزلگه ویرانه ی خویش
به خدا میبرم از شهر شما
دل شوریده و دیوانه ی خویش
فروغ فرخزاد
شب وصل است و طی شد نامه هجر
سلامٌ فیه حتی مطلع الفجر
 
روح من در جهت تازه اشیا جاری ست
روح من کم سال است
روح من گاهی از شوق سرفه اش میگیرد
روح من بیکار است:
قطره های باران را درز آجر ها را میشمارد
روح من گاهی مثل یک سنگ سر راه حقیقت دارد

سهراب
 
مشتاقی و مهجوری دور از تو چنانم کرد
کز دست بخواهد شد پایاب شکیبایی

حافظ
یارب تو چنان کن که پریشان نشوم
محتاج برادران و خویشان ‌نشوم
بی‌منت خلق خود مرا روزی ده
تا از در تو بر درِ ایشان نشوم
 
من این نکته گیرم که باور نکردم
ندیدم که فویی به صحرا بمیرد

مهدی حمیدی شیرازی
 
دیر گاهی است که افتاده ام از خویش به دور
شاید این عید به دیدار خودم هم بروم

من این نکته گیرم که باور نکردم
ندیدم که فویی به صحرا بمیرد

مهدی حمیدی شیرازی
 
دیر گاهی است که افتاده ام از خویش به دور
شاید این عید به دیدار خودم هم بروم
مرد را دردی اگر باشد خوش است
درد بی دردی علاجش آتش است

مجذوب تبریزی
 
مرد را دردی اگر باشد خوش است
درد بی دردی علاجش آتش است

مجذوب تبریزی
تنگ چشمان نظر به میوه کنند
ما تماشاکنان بستانیم
تو به سیمای شخص می‌نگری
ما در آثار صنع حیرانیم
سعدی
 
Back
بالا