- ارسالها
- 529
- امتیاز
- 12,673
- نام مرکز سمپاد
- فرزانگان ۴
- شهر
- تهران
- سال فارغ التحصیلی
- 1405
ثمری گر ندهد آه فغان خواهد داددرد ما را نیست درمان الغیاث
هجر ما را نیست پایان الغیاث:)
اثری گر نکند ناله دعا خواهم کرد
ثمری گر ندهد آه فغان خواهد داددرد ما را نیست درمان الغیاث
هجر ما را نیست پایان الغیاث:)
دیدمش گفتم منم نشناخت اوثمری گر ندهد آه فغان خواهد داد
اثری گر نکند ناله دعا خواهم کرد
وه که گر من بازبینم روی یار خویش رادیدمش گفتم منم نشناخت او
بی تامل روز من برتافت او!
ای دل مباش یکدم خالی ز عشق و مستیوه که گر من بازبینم روی یار خویش را
تا قیامت شکر گویم کردگار خویش را
یار من خسرو خوبان و لبش شیرین استای دل مباش یکدم خالی ز عشق و مستی
وانگه برو که رستی، از نیستی و هستی
تا قیامت سخن اندر کرم و رحمت اویار من خسرو خوبان و لبش شیرین است
خبرش نیست که فرهاد وی این مسکین است
دل همچو سنگت ای دوست به آب چشم سعدیرفتم مرا ببخش و مگو او وفا نداشت
راهى بجز گریز برایم نمانده بود
گردانه خرد می نشود جز به آسیابدل همچو سنگت ای دوست به آب چشم سعدی
عجب است اگر نگردد که بگردد آسیابی
غرق خون بود و نمیمرد ز حسرت فرهادیار یکتا بگزین وز دو جهان دل برگیر
وصف یک چیز به بسیار دروغ است دروغ
تاپیک مشاعره ساده است این
تا خدا بنده نواز است به خلقش چه نیاز؟من منِ من، من منِ بی رنگ و بی تاثیر نیست
هیچ کس با من منِ من مثل من درگیر نیست
ما در پیاله عکس رخ یار دیدهایمتا خدا بنده نواز است به خلقش چه نیاز؟
میکشم ناز یکی تا به همه ناز کنم ؛)
این کوزه چومن عاشق زاری بوده استما در پیاله عکس رخ یار دیدهایم
ای بیخبر ز لذتِ شربِ مدامِ ما
تا که در سلسلهی زلف تو آویختهایماین کوزه چومن عاشق زاری بوده است
در بند سر زلف نگاری بوده است... ^^
میکشیدم کاش تنها درد تنهایی ولیتا که در سلسلهی زلف تو آویختهایم
رشتهی مهر ز هر سلسله بگسیختهایم
در این سرای بی کسی کسی به در نمیزندمیکشیدم کاش تنها درد تنهایی ولی
شعر گفتن درد ها را صد برابر میکند
درس منطق نده دیگر تو به این عاشق کهدوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند
وندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادند
تا که از طارم میخانه نشان خواهد بوددرس منطق نده دیگر تو به این عاشق که
از همان کودکی اش مدرسه را دوست نداشت :)
در نظر بازی ما بی خبران حیرانندتا که از طارم میخانه نشان خواهد بود
طاق ابروی توام قبلهی جان خواهد بود
دهروزه مِهر گردون، افسانه است و افسوندر نظر بازی ما بی خبران حیرانند
من چُنینم که نمودم دگر ایشان دانند
عاقلان نقطه پرگار وجودند ولی
عشق داند که در این دایره سرگردانند
آسمان فرصت پرواز بلند است ولیدهروزه مِهر گردون، افسانه است و افسون
نیکی به جای یاران فرصت شمار یارا