مشاعره

  • شروع کننده موضوع شروع کننده موضوع mohad_z
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
37063923-young-woman-sitting-in-a-glass-jar-on-a-beach-looking-at-the-ocean-view-loneliness-outlier-person-af.jpg


تنگ آب از روزهای قبل خالی تر شده است
زندگی در دوستی با مرگ عالی تر شده است

هر نگاهی می‌تواند خلوتم را بشكند
كوزهٔ تنهایی روحم سفالی تر شده است


فاضل نظری​
 
تو ميگويى كه دل از خاك و خون است

گرفتار طلسم كاف و نون است

دل ما گرچه اندر سينه ى ماست

وليكن از جهان ما برون است
 
تو ميگويى كه دل از خاك و خون است

گرفتار طلسم كاف و نون است

دل ما گرچه اندر سينه ى ماست

وليكن از جهان ما برون است
تهمت نالایقی بر ما زدی رفتی قبول
در پس لایق برو ماهم تماشایش کنیم
 
مگرم چشمِ سیاهِ تو بیاموزد کار
ورنه مستوری و مستی همه کس نتوانند

حافظ
در هوایت بی‌قرارم روز و شب
سر ز پایت برندارم روز و شب

روز و شب را همچو خود مجنون کنم
روز و شب را کی گذارم روز و شب
 
14.png

در این حضرت چو مشتاقان نیاز آرند ناز آرند
که با این درد اگر در بند در مانند درمانند
حافظ
دردی‌ست غیر مردن کآن را دوا نباشد
پس من چگونه گویم کین درد را دوا کن؟
~مولانا.
 
نکند دام نهد خام شوی، رام شوی
نپری جَلد شوی بی پر و بی بال شوی
یا رب به خدایی خدایی‌ات
وانگه به کمال کبرایی‌ات
از عمر من آن‌چه هست بر جای
بستان و به عمر «لیلی» افزای!
~نظامی.
 
یا رب به خدایی خدایی‌ات
وانگه به کمال کبرایی‌ات
از عمر من آن‌چه هست بر جای
بستان و به عمر «لیلی» افزای!
~نظامی.
یا بیا مسلمان شو یا مرا نصارا کن
از رخ چو خورشیدت نوک برقه بالا کن
 
یا بیا مسلمان شو یا مرا نصارا کن
از رخ چو خورشیدت نوک برقه بالا کن
ندانمت به حقیقت که در جهان به که مانی؟
جهان و هر چه در آن‌اند صورت‌اند و تو‌ جانی!
~شیخ اجل.
 
ندانمت به حقیقت که در جهان به که مانی؟
جهان و هر چه در آن‌اند صورت‌اند و تو‌ جانی!
~شیخ اجل.
یک نفر را دوست دارم شعر میگویم براش
آمده در زیر شعر من نوشته عاشقین؟
 
یک نفر را دوست دارم شعر میگویم براش
آمده در زیر شعر من نوشته عاشقین؟
ناصحم گوید صبوری پیشه کن در عشق دوست
کز صبوری به شود درد تو، اما کی شود؟!
~رهی‌.
 
دلی گرفته و چشمی به راه دارم من
نخواه بی تو بمانم گناه دارم من
نامدگان و رفتگان از دو کرانه‌ی زمان
سوی تو می‌دوند، هان! ای تو همیشه در میان!
~سایه.
 
ناممان منتسبش بود نمیدانستیم
جانمان در طلبش بود نمیدانستیم
ماجرا کم کن و بازآ، که مرا مردم چشم
خرقه از سر به درآورد و به شکرانه بسوخت!
~لسان‌الغیب.
 
Back
بالا