- ارسالها
- 301
- امتیاز
- 15,452
- نام مرکز سمپاد
- فرزانگان1
- شهر
- تهران
- سال فارغ التحصیلی
- 1403
- رشته دانشگاه
- بیوتکنولوژی
در دل هوسی هست دریغا نفسی نیستتير روانه ميرود سوي نشانه ميرود
ما چه نشستيم پس شه ز شكار ميرسد
مارا نفسی نیست که در دل هوسی نیست
در دل هوسی هست دریغا نفسی نیستتير روانه ميرود سوي نشانه ميرود
ما چه نشستيم پس شه ز شكار ميرسد
تو چه داني كه شدي يار چه بي باكي چنددر دل هوسی هست دریغا نفسی نیست
مارا نفسی نیست که در دل هوسی نیست
دلا نزد کسی بنشین که او از دل خبر داردتو چه داني كه شدي يار چه بي باكي چند
چه هوس ها كه ندارند هوسناكي چند
دائم گل اين بستان شاداب نمي مانددلا نزد کسی بنشین که او از دل خبر دارد
به زیر آن درختی رو که او گلهای تر دارد
یوسف گم گشته باز آید به کنعان غم مخوردائم گل اين بستان شاداب نمي ماند
درياب ضعيفان را در وقت توانايي
رفتي و همچنان به خيال من اندريیوسف گم گشته باز آید به کنعان غم مخور
کلبه ی احسان شود روزی گلستان غم مخور
یاد روزی که به عشق تو گرفتار شدمرفتي و همچنان به خيال من اندري
گويي كه در برابر چشمم مصوري
مرا جفا و وفای تو پیش یکسان استیاد روزی که به عشق تو گرفتار شدم
از سر خویش گذر کرده سوی یار شدم
تا چه بازي رخ نمايد بيدقي خواهيم راندمرا جفا و وفای تو پیش یکسان است
که هرچه دوست پسندد به جای دوست نکوست
ترسم که اشک در غم ما پرده در شودتا چه بازي رخ نمايد بيدقي خواهيم راند
عرصه شطرنج رندان را مجال شاه نيست
در طريقت هر چه پيش سالك آيد خير اوستترسم که اشک در غم ما پرده در شود
وین راز سر به مهر به عالم سمر شود
تو مگو به جنگند و ز صلح من چه آیددر طريقت هر چه پيش سالك آيد خير اوست
در صراط مستقيم اي دل كسي گمراه نيست
زاهد ظاهرپرست از حال ما آگاه نيستتو مگو به جنگند و ز صلح من چه آید
تو یکی نه ای هزاری تو چراغ خود برفروز
تا بوده چشم عاشق در راه یار بودهزاهد ظاهرپرست از حال ما آگاه نيست
در حق ما هر چه گويد جاي هيچ اكراه نيست
هم رهزني هم ره بري هم ماهي و هم مشتريتا بوده چشم عاشق در راه یار بوده
بی آنکه وعده باشد در انتظار بوده
نوروز رسید و قلب من لیک، فرقی نکند به قلب دیروزهم رهزني هم ره بري هم ماهي و هم مشتري
هم اين سري هم آن سري اي گنج استهظار من
زين دايره مينا خونين جگرم مي دهنوروز رسید و قلب من لیک، فرقی نکند به قلب دیروز
قلبی شده پر ز کینۀ خلق، قلبی که تهی ز ناله و سوز
یک نگاهت به من اموخت که در حرف زدنزين دايره مينا خونين جگرم مي ده
تا حل كنم اين مشكل در ساغر مينايي
دیندار و بی دین جملگی، سر می کند در تیرگییک نگاهت به من اموخت که در حرف زدن
چشم ها بیشتر از حنجره ها میفهمند
تا الان داشتم فکر میکردم با ی چی حفظم
یوسف گم گشته باز آید به کنعان غم مخوردیندار و بی دین جملگی، سر می کند در تیرگی
یا رب مرا مقصود تو، وز هر دگر بیگانگی