دردیست غیر مردن کانرا دوا نباشدتو را با غیر می بینم ؛ صدایم در نمی آید
دلم می سوزد و کاری ز دستم بر نمی آید
یکبار به اصرار تو عاشق شدم ای دلنگاری بد اندر شبستان اوی
ز گلبرگ رخ داشت و ز مشک موی
تسبیح ملک را و صفا رضوان رایکبار به اصرار تو عاشق شدم ای دل
این بار اگر اصرار کنی وای به حالت
فاضل نظری
یک نگاهت به من آموخت که در حرف زدنای یار غلط کردی با یار دگر رفتی
از کار خود افتادی در کار دگر رفتی
مولوی
در غمت باده ی نابی دل من نوش نکردیک نگاهت به من آموخت که در حرف زدن
چشم ها بیشتر از حنجره ها می فهمند
کاظم بهمنی
دل به صحرا میرود، در خانه نتوانم نشستدر غمت باده ی نابی دل من نوش نکرد
در نبود تو مرا خاطره مدهوش نکرد
ترک ما کردی برو همصحبت اغیار باشدل به صحرا میرود، در خانه نتوانم نشست
بوی گل برخاست، در کاشانه نتوانم نشست
عاقلی گر صبر آن دارد که بنشیند، رواست
من که عاشق باشم و دیوانه نَتوانم نشست
اوحدی
شب دل کندنت می پرسم آیا باز میگردی؟ترک ما کردی برو همصحبت اغیار باش
یار ما چون نیستی با هرکه خواهی یار باش
میر سرو است و بخارا بوستانشب دل کندنت می پرسم آیا باز میگردی؟
جوابت هرچه باشد، بر سوال خویش میگریم
فاضل نظری
یاد تو می وزد ولی، بی خبرم ز جای تومیر سرو است و بخارا بوستان
سرو سوی بوستان آید همی
رودکی
وه که با این عمرهای کوته بی اعتباریاد تو می وزد ولی، بی خبرم ز جای تو
کز همه سوی می رسد، نکهت آشنای تو
حسین منزوی
آفتاب آمد دلیل آفتابوه که با این عمرهای کوته بی اعتبار
این همه غافل شدن از چون من شیدا چرا
شهریار
به تخت گل بنشانم بتی چو سلطانیآفتاب آمد دلیل آفتاب
گر دلیلت باید از وی رو متاب
به تخت گل بنشانم بتی چو سلطانی
ز سنبل و سمنش ساز طوق و یاره کنم
حافظ
ترا که هر چه مراد است در جهان داریمیتوان خواند از جبین خاک، احوال مرا
بس که پیش یار حرفم بر زمین افتاده است !
صائب
ترا که هر چه مراد است در جهان داری
چه غم ز حال ضعیفان ناتوان داری
حافظ