• اگر سمپادی هستی همین الان عضو شو :
    ثبت نام عضویت

کارگاه نویسندگی

در کارگاه نویسندگی به کدام مورد بپردازیم؟


  • رای‌دهندگان
    56

Zahra_a

کاربر فوق‌حرفه‌ای
ارسال‌ها
859
امتیاز
9,406
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
شهر
.
سال فارغ التحصیلی
99
رشته دانشگاه
داروسازی
در چه وضعید؟ :-"
بفرستید دیگه
 

zeynabgol

به گِلِ انجمن نِشَسته
ارسال‌ها
3,745
امتیاز
40,359
نام مرکز سمپاد
فرزانگان یک
شهر
مشهد
سال فارغ التحصیلی
1404
طنز

+اوف! اسیر داعش شدم! یعنی اگه از ترس نمیرم، خیلی کار کردم!میگن اینا یه چوب میکنن تو حلق آدم یکی ته آدم آدم کباب میکنن!
-نه بابا این چرتو پرتا چیه!؟
+ چرا دیگه یه چیزی هست که میگن!

یه یارو که میتونست با ریشاش کارخونه لحاف دوزی راه بندازه درو وا کرد. یه بیل داد دستم، منو برد تو بیابون.
-قبرتو بکن!

عربی گفت البته ولی مثلا من خیلی عربیم خوبه! ذهنم راه افتاد و شروع کرد به تفکر و تامل:
-ینی با این همه دبدبه و کبکبه یه قبر کن ندارن؟!
+خاک تو سرت!
-چرا آخه؟
-من که نصف مخ تو ام فهمیدم، تو نمیفهمی؟

(گفت و گو هام با قوه تخیلم)

سه ساعت و چهل و پنج دقیقه بعد!

داعشیه عین جغد نگام کرد.
-ماذا فازا؟

مستقیم به قبر قلب شکلی که کند بودم نگاه کرد و گفت:
-ماذا فازا؟

بعدش دستمو باز کرد و فارسی گفت:
-بیا برو تو کلا از مخ راحتی!


و اینگونه نجات یافتم
 
ارسال‌ها
305
امتیاز
7,867
نام مرکز سمپاد
فرزانگان
شهر
رفسنجان
سال فارغ التحصیلی
1399
رشته دانشگاه
روانشناسی
من خسته شدم
صدای پاهایی را احساس می کند که به اتاقش نزدیک تر میشوند.اشک هایش را سریع پاک کرده و با عجله یک کتاب از زیر تختش بیرون می کشد و جلویش می گذارد.دستگیره در صدا می دهد و بلافاصله در باز میشود .مادرش است،کنارش می نشیند در حالیکه سعی میکند لبخند روی لبش راحفظ کند و می پرسد:
چطوری؟
نگاهش را بالا نمی آورد،سرش پایین و خیره به تصویر پرنده سفید توی کتاب است.
-نتایج آزمونت اومده ،دیدی؟
حتما مادر از کارنامه جاخورده و ناراحت شده ولی بروز نمی دهد.خودش هم بعدا که به حال معمول برگردد احتمالا حسابی حرص درصد هایش را بخورد ولی فعلا حالش را ندارد.
قطره اشک سمج بالاخره قل می خورد و روی بال پرنده سفید توی کتاب می چکد.
-ناراحت نباش!دفعه بعدی بهتر میشی.
کاش افکارش به سادگی تصور مادرش بود و او تنها دلخور آزمونش بود.
-با آقای قربانی که حرف زدم گفت احتمالا از درس خوندن خسته شدی.
از ذهنش گذشت باید عصبانی شود که مادرش سریع به مشاور خبر داده بود ولی عصبانی نبود. حوصله عصبانی شدن را نداشت.
-اوه خودشه !بیا جواب بده.
مادر گفت و موبایل را به سمتش گرفت بعد از اتاق بیرون رفت تا او در تنهایی صحبت کند.
مشاور بی مقدمه شروع می کند:
-ببین عزیزم تو فقط خسته شدی ،همین.
برای اولین بار چشمش به ترک عمیق دیوار در گوشه اتاق می افتد.
حق با آقای قربانی بود.خسته شده بود.او از خودش خسته بود و از دنیایی که حریصانه درون و بیرونش را پر کرده بود.
-تنها لازم داری یکم از این محیط که خسته ات کرده فاصله بگیری و جدا بشی،مثلا فردا رو به خودت مرخصی بدی.
ترک دیوار را دنبال می کند که وحشیانه شاخه شاخه شده بود و عرض دیوار را طی میکرد. کاش میتوانست از خودش مرخصی بگیرد اما هر لحظه به خودش دوخته شده بود.دنیا هم که یکدفعه به داخلش پرت شده بود در خروجی نداشت.او گیر افتاده بود.
مشاور احتمالا لبخند پهنی می زند:
نگران هم نباش چون خیلی زود به حال عادی برمیگردی.
با خود فکر می کند که مدتی طولانی است باری را به دوش میکشد و حالا هم نفسش گرفته و بغل راه نشسته است.در ذهنش صف بی سر و تهی را تصور می کند که از آن جا مانده است.صفی از آدم ها که بدون توقف در راهی با مقصد نامعلوم بار می کشند.به قول آقای قربانی او احتمالا دوباره وضعیت معمولش را می یابد و به صف ملحق میشود،اما هیچ اشتیاقی برای برگشت به این راه کسالت بار ندارد.
در ادامه آقای قربانی یک سخنرانی پر تب و تاب از اهمیت کنکور در مطلوب بودن آینده اش،انتظارات خانواده و اطرافیانش و نحوه عملکرد دانش آموز ایده آل در این شرایط به خوردش می دهد.
..خداحافظی کرد و کنار پنجره رفت جایی که ترک نازک شده خسته و بی رمق ناپدید شده بود.
با صحبتهای آقای قربانی احساساتش برای هجوم کمین کرده بودند اما او خسته تر از آن بود که درگیرشان شود و به طرز شگفت آوری به سادگی توانسته بود آن ها را خاموش کند.
پنجره را باز می کند.بعد از مدت ها، فارغ شده از سنگینی بار می تواند کمر صاف کند و به آسمان نگاه کند.آسمان ابریست اما ابر ها زیبایند.هوس موسیقی کرده بود.
فکر و خیال روح از نفس افتاده اش را خالی گذاشته بود و نوای آواز در فضای آن پیچید:
مشت میکوبم بر در
پنجه میسایم بر پنجرهها
من دچار خفقانم، خفقان
من به تنگ آمدهام از همه چیز
بگذارید هواری بزنم
آی! با شما هستم
این درها را باز کنید
من به دنبال فضایی میگردم
لب بامی
سر کوهی
دل صحرایی
که در آنجا نفسی تازه کنم
 
آخرین ویرایش:

zeynabgol

به گِلِ انجمن نِشَسته
ارسال‌ها
3,745
امتیاز
40,359
نام مرکز سمپاد
فرزانگان یک
شهر
مشهد
سال فارغ التحصیلی
1404
تور یک روزه گردش در افکار بهم ریخته من

بیا. بیا و یک روز توی افکار من چرخ بزن. رایگان، کاملا رایگان، باهدیه و ناهار و شام و همه چی. بیا داخل تا بیبنی چقدر تنهایی من بزرگ است.
بیایید، برای صبحانه یک بشقاب استرس میل کنید، زیاد خوشمزه نیست، خودم هم خوشم نمی آید. ولی بارمان را سبک تر میکند. نگویید که وقتی اوضاع افکارم را دیدید انتظار غذای بهتری داشتید.
در ادامه ی تور، قدم زنان ازکنار گلستان انسانیت خواهیم گذشت، و مست خواهیم شد از بوی ناب گل های انسانیت. شانس آوردیم! این بخش افکار من هنوز نگندیده است.
دنبالم کنید! فقط مراقب باشید از پله های یخ زده ی اعتقاداتم سر نخورید، چون ممکن است یکدفعه دینتان از جیبتان بیفتد.
و در اینجا به اتاق تامل میرسیم، لطفا نظم اتاق را بهم نزنید، و گنجه های آخر اتاق را حتی لمس هم نکنید. آنها گنجه های مهر و موم شده ای سرشار از نیاز های سرکوب شده اند که باید تا ابد همانجا بمانند.
در اینجا نهار سرو خواهیم کرد. از گنجه های در حال انفجار، اندکی نیاز به محبت بردارید و در تنهایی هایم بپیچید. این یکی هم طعم خوبی ندارد، اما شما که وضع مرا می بینید، مگر نه؟
این درب سه لت به آرزو هایم باز میشود. مراقب منِ در آرزو که بانجی جامپینگ میکنم باشید! لطفا دنباله ی لباس عروسم را لگد نکنید. پایتان را روی موهایم چند متری ام بردارید! آهای دوست عزیز! روی کارنامه ی معدل بیستم یادگاری ننویس!
و در اینجا به مهم ترین بخش افکارم میرسیم؛ خاطرات.
در سمت راست، شما قفسه هایی بلورین از خاطرات کودکی هم مشاهده میکنید. شفاف، رنگارنگ و چشم نواز؛ گویا هر کدام از یکی از کارتون های والت دیزنی بیرون آمده اند.
در سمت چپ، میتوانید انبوهی از خاطرات بدم را ببینید، مجموعه ای بی نظیر از غم و وحشت دارم که دیگران حسرتش را میخورند. اما خیال کرده اند: زمان هیچ وقت برنمیگردد. هیچ کدامشان نمیتوانند در شب 24 دی ماه سال 95 تنهایی بکشند وگریه کنند.
قفسه های سیاهی در رو به روی شما وجود دارد، که تنها نزدیکانم میتوانند ببینند. خاطرات خصوصی ام. از این بخش میگذریم.
بله بله درست است؛ صبحانه و ناهار درست وحسابی نخورده اید و اگر شام درستی بهتان ندهم، از لوب پیشانی حلق آویزم میکنید!
برای شام، بشقاب کوچکی از آغوش مادرم خواهید داشت، بله درست است! این یک لقمه تان هم نمیشود. ولی آن قدر شیرین است که سیرتان خواهد کرد.
برای خروج باید از سه اتاق دیگر بگذریم.
اول از اتاق تصور؛ مراقب باشید! ممکن است در آتش اژدها بسوزید یا توسط یک قورباغه ی سه سر غول پیکر شاخدار خورده شوید! مراقب اشعه های ماورایی آدم فضایی ها هم باشید! چون ممکن است در یک دهم ثانیه به فتون تبدیلتان کنند!
دوم از اتاق ناخودآگاه؛ لطفا این چشمبند ها را بزنید؛ اینجا از هیچ حکومتی فرمانبرداری نمیکند. ممکن است تصاویر شرم آوری ببینید!
و سوم؛ از دالان احساس خواهیم گذشت. لطفا از خنده ولو نشوید. خواهشا جلوی گریه تان را بگیرید!نه عمو جان نترس!

در نهایت، هدیه ای نفیس از اولین تجربه عشقم را به شما خواهم داد. باشد که حالش را ببرید!
 
ارسال‌ها
1,745
امتیاز
23,682
نام مرکز سمپاد
فرزانگان۱
شهر
قم
سال فارغ التحصیلی
1401
مدال المپیاد
یه مرحله دو ادبی :)
دانشگاه
UMSHA
رشته دانشگاه
ANS
در چه وضعید؟ :-"
بفرستید دیگه
زهرا برنامه عوض شده؟
خودمون هم میتونیم بفرستیم؟
طنز

+اوف! اسیر داعش شدم! یعنی اگه از ترس نمیرم، خیلی کار کردم!میگن اینا یه چوب میکنن تو حلق آدم یکی ته آدم آدم کباب میکنن!
-نه بابا این چرتو پرتا چیه!؟
+ چرا دیگه یه چیزی هست که میگن!

یه یارو که میتونست با ریشاش کارخونه لحاف دوزی راه بندازه درو وا کرد. یه بیل داد دستم، منو برد تو بیابون.
-قبرتو بکن!

عربی گفت البته ولی مثلا من خیلی عربیم خوبه! ذهنم راه افتاد و شروع کرد به تفکر و تامل:
-ینی با این همه دبدبه و کبکبه یه قبر کن ندارن؟!
+خاک تو سرت!
-چرا آخه؟
-من که نصف مخ تو ام فهمیدم، تو نمیفهمی؟

(گفت و گو هام با قوه تخیلم)

سه ساعت و چهل و پنج دقیقه بعد!

داعشیه عین جغد نگام کرد.
-ماذا فازا؟

مستقیم به قبر قلب شکلی که کند بودم نگاه کرد و گفت:
-ماذا فازا؟

بعدش دستمو باز کرد و فارسی گفت:
-بیا برو تو کلا از مخ راحتی!


و اینگونه نجات یافتم
عزیزم موضوع هفته رو دقت کن :)
 
بالا