جانا! سخن از زبان ما می‌گویی :-"

  • شروع کننده موضوع شروع کننده موضوع Samandoon :D
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
ببار ای بارون ببار؛ با دلم گریه کن خون ببار
در شبهای تیره چون زلف یار
بهر لیلی؛ چو مجنون ببار ای بارون

دلا خون شو خون ببار؛ بر کوه و دشت و هامون ببار
به سرخی لبای سرخ یار
به یادعاشقای این دیار
به کام عاشقای بی مزار؛ ای بارون

ببار ای بارون ببار؛ با دلم گریه کن خون ببار
در شبهای تیره چون زلف یار
بهر لیلی؛ چو مجنون ببار ای بارون

ببار ای ابر بهار؛ با دلم به هوای زلف یار
داد و بیداد از این روزگار؛ ماهو دادن به شبهای تار
ببار ای بارون ببار؛ با دلم گریه کن خون ببار…

علی معلم دامغانی
 
به حباب نگران لب یک رود قسم
و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت
غصه هم خواهد رفت
آن چنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند.....
"کیوان شاهبداغی"


... لحظه ها عریانند
به تن لحظه خود جامه اندوه مـپوشان هرگز
زندگی ذره كاهیست
كه كوهش كردیم
زندگی نام نکویی ست
كه خارش كردیم
زندگی نیست بجز نم نم باران بهار
زندگی نیست بجز دیدن یار
زندگی نیست بجز عشق
بجز حرف محبت به كسی
ورنه هر خار و خسی
زندگی كرده بسی
زندگی تجربه تلخ فراوان دارد
دو سه تا كوچه و پس كوچه و اندازه یک عمر بیابان دارد
ما چه کردیم و چه خواهیم کرد در این فرصت کم
 
ولی عادلانه نیست اینقدر هوا دو نفره باشه :)
آیا ما سزاوار بودیم
تمام خیابان را در باران برویم
و در انتهای خیابان کسی در انتظار ما نباشد؟

"احمدرضا احمدی"
 
صبر بسیار بباید پدر پیر فلک را
تا دگر مادر گیتی چو تو فرزند بزاید

سعدی
 
امروز كه محتاج تو ام جای تو خالی ست
فردا كه ميايي به سراغم نفسی نيست
در من نفسی نيست
نفسی نيست
در خانه كسی نيست
نكن امروز را فردا بيا با ما
كه فردايی نميماند
كه از تقدير و فال ما در اين دنيا
كسی چيزی نمی داند
 
زلف را شانه مزن ، شانه به رقص آمده است
من که هیچ... آینه ی خانه به رقص آمده است

من و میخانه ی متروک جوانسالی ها
ساقی بی می و پیمانه به رقص آمده است

مردم شهر نظرباز و تو در جلوه گری
یار می گرید و بیگانه به رقص آمده است

شعری از آتش دیدار به لب دارد شمع
عشق در پیله ی پروانه به رقص آمده است

باد هر چند صمیمانه دویده است به خاک
برگ پاییز غریبانه به رقص آمده است

باز در سینه کسی سر به قفس می کوبد
به گمانم دل دیوانه به رقص آمده است

"مهدی مظاهری"
 
ای درخت آشنا
شاخه های خویش را
ناگهان کجا
جا گذاشتی؟
یا به قول خواهرم فروغ
دستهای خویش را
در کدام باغچه
عاشقانه کاشتی؟
این قرارداد تا ابد میان ما برقرار باد:
چشمهای من به جای دستهای تو
من به دست تو آب می دهم
تو به چشم من آبرو بده
من به چشمهای بی قرار تو قول می دهم:
ریشه های ما به آب
شاخه های ما به آفتاب می رسد
ما دوباره سبز می شویم!

-قیصر امین پور
 
دیگه کلاهمم بیوفته توی این حوالی
من دیگه بر نمیگردم تاکه حالت بشه عالی
تو سه تا نقطه بذار جلوی اسمم بشه خالی
تو شناسنامه قلبت ...
 
من زنده بودم اما انگار مرده بودم

از بس که روزها را با شب شمرده بودم

یک عمر دور و تنها ، تنها به جرم اینکه

او سر سپرده می خواست من دل سپرده بودم

یک عمر می شد آری در ذره ای بگنجم

از بس که خویشتن را در خود فشرده بودم

در آن هوای دلگیر وقتی غروب می شد

گویی به جای خورشید من زخم خورده بودم

وقتی غروب می شد ، وقتی غروب می شد...

کاش آن غروب ها را از یاد برده بودم

محمد علی بهمنی
 
راهیست راهِ عشق که هیچش کناره نیست
آنجا جز آن که جان بسپارند، چاره نیست

هر گَه که دل به عشق دهی خوش دمی بود
در کارِ خیر حاجتِ هیچ استخاره نیست

ما را ز منعِ عقل مترسان و می بیار
کان شحنه در ولایتِ ما هیچ کاره نیست

از چشم خود بپرس که ما را که می‌کُشد؟
جانا گناهِ طالع و جرمِ ستاره نیست

او را به چشمِ پاک توان دید چون هلال
هر دیده جایِ جلوهٔ آن ماه پاره نیست

فرصت شُمُر طریقهٔ رندی که این نشان
چون راهِ گنج بر همه کس آشکاره نیست

نگرفت در تو گریهٔ حافظ به هیچ رو
حیران آن دلم که کم از سنگِ خاره نیست
 
English tea ... Your highness -
.
.
From India +
So it is Indian tea *​
 
Back
بالا