جانا! سخن از زبان ما می‌گویی :-"

  • شروع کننده موضوع شروع کننده موضوع Samandoon :D
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
می روم... اما نمیپرسم ز خویش
ره کجا...؟ منزل کجا...؟ مقصود چیست؟
بوسه میبخشم ولی خود غافلم
کاین دل دیوانه را معبود کیست
 
به گمانم ذهنیتی که ادم ها از خود برای هم به یادگار میگذارند از همه چیز بیشتر اهمیت دارد وگرنه همه امده‌اند که یک روز بروند...
 
نقِّل فوادک حیث شئتَ من الهوی
ما الحبُّ الا الحبیب الاول
کم منزلِِ فی الارض یالفه الفتی
و حنینه ابدا لاول منزل .....
ابوتمام



تمام شد ...
 
ای دوست غم تو سربه سر سوخت مرا
چون شمع به بزم درد افروخت مرا

من گریه و سوز دل نمی‌دانستم
استاد تغافل تو آموخت مرا

رباعیات خاقانی
---
ابر آمد و باز بر سر سبزه گریست
بی باده گلرنگ نمی‌باید زیست
این سبزه که امروز تماشاگه ماست
تا سبزهٔ خاک ما تماشاگه کیست
---
چون عهده نمی‌شود کسی فردا را
حالی خوش دار این دل پر سودا را
می نوش به ماهتاب ای ماه که ماه
بسیار بتابد و نیابد ما را
 
آخرین بار توسط مدیر ویرایش شد:
دنبال کلماتی می‌گردم که بتوانند آتشی را که در جانم شعله میزند برای تو بازگو کنند، اما در همه‌ی چشم‌اندازِ اندیشه و خیالِ من، جز تصویر چشم‌های زنده و عاشق خودت هیچی نیست.


احمد شاملو
مثل خون در رگ‌های من
 
آواز عاشقانه ي ما در گلو شکست
حق با سکوت بود ، صدا در گلو شکست

ديگر دلم هواي سرودن نمي کند
تنها بهانه ي دل ما در گلو شکست

سر بسته ماند بغض گره خورده در دلم
آن گريه هاي عقده گشا در گلو شکست

اي داد ، کس به داغ دل باغ دل نداد
اي واي ، هاي هاي عزا در گلو شکست

آن روزهاي خوب که ديديم ، خواب بود
خوابم پريد و خاطره ها در گلو شکست

«بادا»مباد گشت و «مبادا» به باد رفت
«آيا»زياد رفت و «چرا» در گلو شکست

فرصت گذشت و حرف دلم ناتمام ماند
نفرين و آفرين و دعا در گلو شکست

تا آمدم که با تو خدا حافظي کنم
بغضم امان نداد و خدا... در گلو شکست.
 
چارلی چاپلین :
من هر چقدر با کار طنز کوشش کردم تا مردم "بفهمند"
اما آنها فقط "خندیدند"!

امام سجاد (ع) :
پدرم با مردان زمان خویش در خون غلطید تا مردم "بفهمند"
اما آنان فقط "گریه کردند"!
 
زن ،
مردی ثروتمند نمی‌خواهد !
یا خوش چهره و یا حتی شاعر !
او مردی را می‌خواهد ،
که بفهمد چشم‌هایش را ..
و اگر ناراحت شد ،
به سینه‌اش اشاره کند و بگوید :
اینجا وطنِ توست ...!
 


با دکلمه گوش بدین 8->
ارغوان شاخه همخون جدا مانده من

آسمان تو چه رنگ است امروز؟
آفتابی ست هوا؟
یا گرفته است هنوز ؟
من در این گوشه كه از دنیا بیرون است
اسمانی به سرم نیست
از بهاران خبرم نیست
آنچه می بینم دیوار است
آه این سخت سیاه
آن چنان نزدیك است
كه چو بر می كشم از سینه نفس
نفسم را بر می گرداند
ره چنان بسته كه پرواز نگه
در همین یك قدمی می ماند
كورسویی ز چراغی رنجور
قصه پرداز شب ظلمانی ست
نفسم می گیرد



كه هوا هم اینجا زندانی ست

هر چه با من اینجاست
رنگ رخ باخته است
آفتابی هرگز
گوشه چشمی هم
بر فراموشی این دخمه نینداخته است
اندر این گوشه خاموش فراموش شده
كز دم سردش هر شمعی خاموش شده
یاد رنگینی در خاطرمن
گریه می انگیزد
ارغوانم آنجاست
ارغوانم تنهاست
ارغوانم دارد می گرید
چون دل من كه چنین خون ‌آلود
هر دم از دیده فرو می ریزد
ارغوان
این چه راز ی است كه هر بار بهار
با عزای دل ما می آید ؟
كه زمین هر سال از خون پرستوها رنگین است
وین چنین بر جگر سوختگان
داغ بر داغ می افزاید ؟



ارغوان پنجه خونین زمین
دامن صبح بگیر
وز سواران خرامنده خورشید بپرس
كی بر این درد غم می گذرند ؟
ارغوان خوشه خون
بامدادان كه كبوترها
بر لب پنجره باز سحر غلغله می آغازند
جان گل رنگ مرا
بر سر دست بگیر
به تماشاگه پرواز ببر
آه بشتاب كه هم پروازان
نگران غم هم پروازند
ارغوان بیرق گلگون بهار
تو برافراشته باش
شعر خونبار منی
یاد رنگین رفیقانم را
بر زبان داشته باش


تو بخوان نغمه ناخوانده من
ارغوان شاخه همخون جدا مانده من


ه.الف.سایه

unnamed_1_.jpg
 
آخرین ویرایش:
رندان تشنه‌لب را آبی نمی‌دهد کس
گویی ولی‌شناسان رفتند از این ولایت
در زلف چون کمندش ای دل مپیچ کانجا
سر ها بریده بینی بی جرم و بی جنایت
چشمت به غمزه ما را خون خورد و می‌پسندی
جانا روا نباشد خونریز را حمایت
 
Back
بالا