دیالوگ‌های واقعی

  • شروع کننده موضوع شروع کننده موضوع reza__sh
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
+به خودت باور داشته باش
_چقد یهویی گفتی!
+آخه از چهرت ناامیدی میباره
_نبابا، از خستگیه
+تو عمق چشمات یچیزی هست فراتر از خستگی، به خودت باور داشته باش.
 
- ولی چند نفر ناراحتم کردن تو این مدت و من همش ذهنم درگیره و باعث می‌شن احساس بی‌ارزشی بکنم. هرچی سعی می‌کنم فراموش بکنم نمی‌شه.

+ چیکار کردن؟ کی؟

- اینکه کی هستن مهم نیست، ولی خب خیلی بی‌دلیل باهام بد شدن انگار. وقتی هم پرسیدم جواب ندادن.

+ بهتر! هرچی عفریته تو زندگی آدم کمتر بهتر!

- هعی…

+ ها… همی که میگم!
 
+ بیا نقطه خط بازی کنیم.( تعارف کردن مداد و دست خودش خودکار قرمز)
_باشه.من خودکار سبز می‌خوام.
+(خنده) من یزیدم. تو امام حسین
......
+ یزید 50 حسین48.
- پیش خدا من برنده‌م ولی
 
+ اگه تنها اشتباهی که توی تمام عمرت انجام داده باشی فقط همون یدونه باشه
من بخاطر همون یدونه تورو نمیتونم
 
+حضرت نوح چطور به رسالت رسید؟
- نمیدونم من تو نصف‌راه پیاده شدم

+ممد دعای خیر ینی چی؟
_ ینی تو دعا میکنی خدا میگه "خیر"
 
-میدونم که میتونی؛من همیشه بهت ایمان داشتم و دارم و هیچوقت قرار نیست ازت ناامید بشم
من در همه حال پیشت میمونم ؛باشه؟
 
- ای **ر خرررر (واکنش به مافیا شدن برای 4 امین بار پشت سر هم)
*برمیگرده میبینه دبیر دینی هنوز کلاس رو ترک نکرده*

*لبخند ملیح دبیر دینی*
دبیر: راحت باش طبیعیه طبیعیه :)) :))

*درحال گاز زدن طحال خود از خجالت*

به کدامین گناه؟ :(( :)) :)) :))
 
+ تو خیلی مهربونی. آدمها معمولا مهربون نیستن.
- پس بیا بقیه‌ی ادمها رو نشناسیم.
 
+ آقای ثابتی لطفا به من نگاه کنید ؛ دست راستتون رو مشت کنید.....مشت کنید...خب اشکال نداره آقای ثابتی این آقا پسر رو میشناسید با سر بهم بگید....


-نه.....

+منتقلش میکنیم فیروزگر ؛ کمک کنید سریع تر بذاریم داخل آمبولانس به ترافیک نخوریم....

.
.
.

= بابا نگران نباش من اینجام ؛ چیزی نشده ؛ خوب میشی...


در آمبولانس بسته میشود...
 
می‌شه بیایی پیش من بخوابی؟ مثل اون موقع‌ها که بچه بودی؟

(پیام مامانم نصف شب به گوشی نوکیای من)
 
بابام: خانوم چرا یه رژ لب جدید نمیخری؟
مامانم: خب لبهام داغونه رژ لب بزنم بدتر میشه.

*بابام از خونه خارج میشه و یک ساعت بعد با دو تا ماسک لب و یه بالم لب صورتی برمیگرده*
 
Back
بالا