مشاعره

  • شروع کننده موضوع شروع کننده موضوع mohad_z
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
دلارام نهان گشته ز غوغا
همه رفتند و خلوت شد برون آ
اي كوه تو فرياد من امروز شنيدي
دردي ست درين سينه كه همزاد جهان است
از داد و وداد آن همه گفتند و نكردند
يا رب چقدر فاصله ي دست و زبان است
خون مي چكد از ديده در اين كنج صبوري
اين صبر كه من مي كنم افشردن جان است
 
اي كوه تو فرياد من امروز شنيدي
دردي ست درين سينه كه همزاد جهان است
از داد و وداد آن همه گفتند و نكردند
يا رب چقدر فاصله ي دست و زبان است
خون مي چكد از ديده در اين كنج صبوري
اين صبر كه من مي كنم افشردن جان است
تو را با غیر می‌بینم صدایم در نمی‌آید
دلم می‌سوزد و کاری ز دستم برنمی‌آید
مهدی اخوان ثالث
 
تو را با غیر می‌بینم صدایم در نمی‌آید
دلم می‌سوزد و کاری ز دستم برنمی‌آید
مهدی اخوان ثالث
در دیاری که جوانانش عصا از کور می دزدند
من نابخرد نادان محبت جستجو کردم
 
من که اصرار ندارم تو خود مختاری
یا نرو یا که بمان یا نگهت می دارم
مرغی دیدم نشسته بر باره ی طوس
در پیش نهاده کله ی کیکاووس

با کله همی گفت که افسوس افسوس
کو بانگ جرس ها و کجا ناله ی کوس
 
مرغی دیدم نشسته بر باره ی طوس
در پیش نهاده کله ی کیکاووس

با کله همی گفت که افسوس افسوس
کو بانگ جرس ها و کجا ناله ی کوس
سیاه لشکر مویت شکست خورده و این ...شکست باعث ضعف است در سپاه تو؟ نه
 
سیاه لشکر مویت شکست خورده و این ...شکست باعث ضعف است در سپاه تو؟ نه
هر که زد بازی تقدیر پرت را به پرش
باید از داغ تو یک عمر بسوزد جگرش...
بی گمان لحظه خلق تو خدا عاشق بود
صرف شد پای تو انگار تمام هنرش...
 
هر که زد بازی تقدیر پرت را به پرش
باید از داغ تو یک عمر بسوزد جگرش...
بی گمان لحظه خلق تو خدا عاشق بود
صرف شد پای تو انگار تمام هنرش...
شادی مکن از زادن و شیون مکن از مرگ
زین گونه بسی آمد و زین گونه بسی رفت

آن طفل که چون پیر از این قافله درماند
وآن پیر که چون طفل به بانگ جرسی رفت
 
شادی مکن از زادن و شیون مکن از مرگ
زین گونه بسی آمد و زین گونه بسی رفت

آن طفل که چون پیر از این قافله درماند
وآن پیر که چون طفل به بانگ جرسی رفت
تو،
نه دوری تا انتظارت کشم
و نه نزدیکی، تا دیدارت كنم
و نه از آنِ منی،
تا قلب‌ام آرام گیرد
و نه من، محروم از توام
تا فراموش‌ات کنم
تو در میانه‌ی همه چیزی..

-محمود درویش
 
تو،
نه دوری تا انتظارت کشم
و نه نزدیکی، تا دیدارت كنم
و نه از آنِ منی،
تا قلب‌ام آرام گیرد
و نه من، محروم از توام
تا فراموش‌ات کنم
تو در میانه‌ی همه چیزی..

-محمود درویش
یاد باد آن شب که جا بر خاک کویی داشتیم

تا سحر از آتش دل آبرویی داشتیم

خرم آن روزی که در میخانه با میخوارگان

تا به شب از نشئهٔ می، های و هویی داشتیم

سیل می از کوهسار خُم به شهر افتاد دوش

کاشکی ما هم به دوش خود سبویی داشتیم

بود اینم از برای دیدن معشوق مرگ

در تمام زندگی گر آرزویی داشتیم

داغ و درد گل‌رخان پژمرده و خوارم نمود

ورنه ما هم روزگاری رنگ و بویی داشتیم

(فرخی یزدی)
 
یاد باد آن شب که جا بر خاک کویی داشتیم

تا سحر از آتش دل آبرویی داشتیم

خرم آن روزی که در میخانه با میخوارگان

تا به شب از نشئهٔ می، های و هویی داشتیم

سیل می از کوهسار خُم به شهر افتاد دوش

کاشکی ما هم به دوش خود سبویی داشتیم

بود اینم از برای دیدن معشوق مرگ

در تمام زندگی گر آرزویی داشتیم

داغ و درد گل‌رخان پژمرده و خوارم نمود

ورنه ما هم روزگاری رنگ و بویی داشتیم

(فرخی یزدی)
مرگ پشت سرمان بود نمیدانستم
بوسه اخرمان بود نمیدانستیم
 
مرگ پشت سرمان بود نمیدانستم
بوسه اخرمان بود نمیدانستیم
مشنو سخن از زمانه ساز آمدگان
می خواه مروق به طراز آمدگان

رفتند یکان یکان فراز آمدگان
کس می ندهد نشان ز بازآمدگان
 
مشنو سخن از زمانه ساز آمدگان
می خواه مروق به طراز آمدگان

رفتند یکان یکان فراز آمدگان
کس می ندهد نشان ز بازآمدگان
نمی‌دانم چه رازی خفته در چشمان زیبایت!
که عاقل سمت چشمت می‌رود،دیوانه‌ می‌آید...
 
نمی‌دانم چه رازی خفته در چشمان زیبایت!
که عاقل سمت چشمت می‌رود،دیوانه‌ می‌آید...
در کارگه کوزه‌گری رفتم دوش
دیدم دو هزار کوزه گویا و خموش

ناگاه یکی کوزه برآورد خروش
کو کوزه‌گر و کوزه‌خر و کوزه فروش
 
در کارگه کوزه‌گری رفتم دوش
دیدم دو هزار کوزه گویا و خموش

ناگاه یکی کوزه برآورد خروش
کو کوزه‌گر و کوزه‌خر و کوزه فروش
شراب شوق می نوشم... به گرد یار می گردم
سخن مستانه می گویم ولی هوشیار می گردم...
 
شراب شوق می نوشم... به گرد یار می گردم
سخن مستانه می گویم ولی هوشیار می گردم...
من هیچ ندانم که مرا آن‌که سرشت
از اهل بهشت کرد یا دوزخ زشت

جامی و بتی و بربطی بر لب کشت
این هرسه مرا نقد و تو را نسیه بهشت

وی در حال میلک کردن رباعیات خیام میباشد*
 
تا شدم حلقه به گوش در میخانه عشق
هر دم آید غمی از نو به مبارک بادم
 
تا شدم حلقه به گوش در میخانه عشق
هر دم آید غمی از نو به مبارک بادم
من و بادِ صبا مِسکین دو سرگردانِ بی‌حاصل
من از افسونِ چشمت مست و او از بویِ گیسویت
 
من و بادِ صبا مِسکین دو سرگردانِ بی‌حاصل
من از افسونِ چشمت مست و او از بویِ گیسویت
توهمانی که دلم لک زده لبخندش را او که هرگز نتوان یافت همانندش را
گفته شده؟
 
توهمانی که دلم لک زده لبخندش را او که هرگز نتوان یافت همانندش را
ابر آمد و باز بر سر سبزه گریست
بی بادهٔ گلرنگ نمی‌باید زیست

این سبزه که امروز تماشاگه ماست
تا سبزهٔ خاک ما تماشاگه کیست
 
Back
بالا