مشاعره

  • شروع کننده موضوع شروع کننده موضوع mohad_z
  • تاریخ شروع تاریخ شروع
در این شب سیاهم گم‌ گشته راه مقصود
از گوشه‌ای برون آی ای کوکب هدایت
تا عشق آن روی پریزاد شوی
وانگه هردم چو خاک برباد شوی

دانم که در آتشی و بگذاشتمت
باشد که در این واقعه استاد شوی
 
چون بسی ابلیسِ آدم‌روی هست
پس به هر دستی نشاید داد دست
تا هشیاری به طعم مستی نرسی
تا تن ندهی به جان پرستی نرسی

تا در ره عشق دوست چون آتش و آب
از خود نشوی نیست به هستی نرسی
 
یک بار به من قرعه عاشق شدن افتاد
یک بار دگر بار دگر بار دگر نه
هر روز به نو برآید آن دلبر مست
با ساغر پرفتنهٔ پرشور بدست

گر بستانم قرابهٔ عقل شکست
ور نستانم ندانم از دستش رست
-مولانا
 
تو کمان کشیده و در کمین که زنی به تیرم و من غمین
همه غمم بود از همین که خدا نکرده خطا کنی
یارا به نظر بازی تو آمده ام
از بحر بلا
بدان بهر
آمده ام
گر نیست تو را مهرو وفایی باری
از بهر وفا آمده ام

رستانه
 
یارا به نظر بازی تو آمده ام
از بحر بلا
بدان بهر
آمده ام
گر نیست تو را مهرو وفایی باری
از بهر وفا آمده ام

رستانه
مرا آن دلبر پنهان همی گوید به پنهانی
به من ده جان به من ده جان
چه باشد این گران جانی
 
مرا آن دلبر پنهان همی گوید به پنهانی
به من ده جان به من ده جان
چه باشد این گران جانی
یا من شوم فدایت
یا دل شود اسیرت
فرقی چنان ندارد
هر دو زتوست دلبر

رستانه
 
ترسم از آن قوم که بر دردکشان می خندند
بر سر کار خرابات کنند ایمان را
آری که تو را میل امید نیست همی
در دل هرچه می شود یافت همی
جز جرعه ای عشق و لحظه ای امید

رستانه
 
آری که تو را میل امید نیست همی
در دل هرچه می شود یافت همی
جز جرعه ای عشق و لحظه ای امید

رستانه
درد ما را نیست درمان الغیاث
هجر ما را نیست پایان الغیاث
 
Back
بالا