- ارسالها
- 246
- امتیاز
- 12,518
- نام مرکز سمپاد
- فرزانگان1
- شهر
- .-.
- سال فارغ التحصیلی
- 1403
در تمام سال های رفته برما روزگاردر اين سرای بی كسی كسی به در نمي زند
به دشت پر ملال ما پرنده پر نمي زند
هوشنگ ابتهاج
شادمانی میخرید از ما و ماتم میفروخت
در تمام سال های رفته برما روزگاردر اين سرای بی كسی كسی به در نمي زند
به دشت پر ملال ما پرنده پر نمي زند
هوشنگ ابتهاج
تو جان نخواهی، جان دهیدر تمام سال های رفته برما روزگار
شادمانی میخرید از ما و ماتم میفروخت
یکی پرنده یکی دل دو سرنوشت جداتو جان نخواهی، جان دهی
هر درد را درمان دهی
مرهم نجویی زخم را
خود زخم را دارو شوی..
تا توانی پیش کس مگشای رازیکی پرنده یکی دل دو سرنوشت جدا
که هریکی به غم دیگری گره خورده ست
زندگی کردن من مردن تدریجی بودتا توانی پیش کس مگشای راز
برکسی این در مکن زنهار باز
مگر دل میکنم از تو؟ بیا مهمان به راه انداززندگی کردن من مردن تدریجی بود
آنچه جان کند تنم عمر حسابش کردم
زمستان نیز رفت اما بهارانی نمیبینممگر دل میکنم از تو؟ بیا مهمان به راه انداز
که با حسرت وداعت میکنم حافظ،خداحافظ..
ما ز بالاییم و بالا میرویمزمستان نیز رفت اما بهارانی نمیبینم
بر این تکرار در تکرار پایانی نمیبینم
ما را نه غم دوزخ و نه حرص بهشت استما ز بالاییم و بالا میرویم
ما ز دریاییم و دریا میرویم
میرسد روزی که شرط عاشقی دلدادگی استما را نه غم دوزخ و نه حرص بهشت است
بردار پرده ز رخ که مشتاق لقاییم
•مولوی
دردایره قسمت ما نقطه تسلیمیممیرسد روزی که شرط عاشقی دلدادگی است
ان زمان هر دل فقط یک بار عاشق میشود
یک نفر امد صدایم کرد و رفتدردایره قسمت ما نقطه تسلیمیم
لطف آنچه تو اندیشی حکم آنچه تو فرمایی
تا بوده چشم عاشق در راه یار بودهیک نفر امد صدایم کرد و رفت
در قفس بودم رهایم کرد و رفت !...
همه عمر برندارم سر از این خمار مستیتا بوده چشم عاشق در راه یار بوده
بی آنکه وعده باشـــد در انتظار بوده
یک عمر کشیدی نفس اما نکشیدیهمه عمر برندارم سر از این خمار مستی
که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی ...
دردم از یار است و درمان نیز همیک عمر کشیدی نفس اما نکشیدی
آهی که از آیینه غباری بزداید
من منِ من، من منِ بی رنگ و بی تاثیر نیستدردم از یار است و درمان نیز هم
دل فدای او شد و جان نیز هم ...
تو اگر یوسف خود را نشناسی عجب استمن منِ من، من منِ بی رنگ و بی تاثیر نیست
هیچ کس با من منِ من، مثل من درگیر نیست
نتوان دل شاد را به غم فرسودنتو اگر یوسف خود را نشناسی عجب است
ای که بینا شده چشم تو ز یک پیراهن
نپرس از من چرا در پیله ی عشق تو محبوسمتو اگر یوسف خود را نشناسی عجب است
ای که بینا شده چشم تو ز یک پیراهن