ماه: دسامبر 2008

تخمه براي انتقام

ساده بگم یه چیزی:
این مدت کوتاه مدیدی که دغدغه تستو نکته و دور کردنو نزدیک کردنو تراز و نموداراي درازو ، تست قرمز جيگريو جيغاي بنفشو كتاب سبز با رگه هاي بنفش با ته رنگ قهوه اي خرس گريزلي! و دوران طلاييو عصر شكوفايي و رنسانس و سواد قرون وسطاييو…  اتلاف وقت ، وقت اضافه و راهکارای مبارزه با اتلاف استرس  و پول و زمان وبوبژه این زمان…تو کله رژه میرفتند …..حسرت یه اتلاف وقت دبش رو دلم مونده بود. چه جور؟اين جور:
تخمه بشکنم و لم بدم و زل بزنم به چیزی(من تخمه که بشکنم …قفل میکنم)…همین جور زل بزنم…بازم زل بزنم…ترجیحا اون چیزه هم یه “ساعت” باشه!

در پيش…

شاید فقط غر باشه و منی که ناراضیم….به خودم مربوط!!

غر به آدمی که ۲روزه پیش توی خیابون دختری رو میزد …
به آدمایی که نگاه کردن فقط!!
به کسی که از خودش دفاع نمیکرد!!

به خودم …
که مدتی است لیستی از کارهایم نوشته ام…و ناتواني در انجام!!به هيچ وجه…

کارگاهی در پیش داریم.
و ….

حس بدی است…

كلا دو هفته اي ميشه كه اينجوري ام كمي…خيلي از خود ناراضي!!غر غرو!! و اميد شايد به آينده اي نباشد اين گونه!!

شايد براي صرف گفتن.

کج!

آتش مهر ترا حافظ عجب در سر گرفت / آتش دل کی به آب دیده بنشانم چو شمع

وقتی بنا بر نرسیدن ت باشد، نرسیدنی ای. بنا را باید از همان اول گذاشت، بر رسیدن.
حالا توی این ماجرا، فرقی می کند، قد تو کوتاه باشد، یا قد او بلند؟!
اگر ته دلت، یک چیزی بگوید نمی رسی، نخواهی رسید…
یکی این ته دل من را دست کاری کند!!

خیلی دلم می خواست، مثل قبل تر ها، سرم را بگذارم روی شانه ی یک دوست و، با خیال راحت گریه کنم.
اصلا، انقدر مواظب دست و پایم بودم که کجا دراز شوند و انقدر مواظب اشک هایم بودم که کی بریزند و انقدر مواظب دهنم بودم که کی باز شود، یک وقت هایی فکر می کنم، چشم هایم قفل می بینند همه جا…
چند وقت است روی شانه ی دوستی گریه نکردی و راحت حرف نزدی؟!

یک جمعه ی کذایی، ایستاده بودم توی اتاقی که دیگر پایش را آنجا نمی گذاشت. یعنی، می خواست هم نمی توانست بگذارد. خودش خواسته بود که نتواند بگذارد.
آنوقت، یک جمعه ی کذایی تر، ایستاده بودم بالای سر اسمش، توی بهشت زهرا.
اشک نداشتم که بریزم برایش. 2 تا گل، گذاشتم و قبرش را هم، لازم نبود بشوییم. تازه شسته بودندش…

به حرف های نزده ام که فکر می کنم، زدنشان سخت می شود…
کم کم دارم از بارشان کم می کنم.
آن وقت شاید، شب ها، به جای کابوس نگفته ها، عطی کسی توی مشامم بپیچد، که هیچ وقت فرصت آمدنش نبود.

چقدر آدم می شناسم!
کم کم، باید بروم دنبال کارت های عید…
برای تمام تولدهای عقب افتاده هم، باید کادو خرید.
اصلا، چقدر تبریک باید گفت؟
آیا آدم ها می فهمند این تبریک ها و این به یاد بودن ها، واقعا معنا دارد؟

حس‌های شوق‌آور

چقدر بعضی از حس‌ها خوبن. به طور مثال چند جور حس خوب که الان در من هست رو براتون میگم:

۱.حس شروع کردن کار جدید بوسیله تصمیم جدید.

۲.حس منتظر بودن برای یه اتفاق عالی که قراره تو چند روز آینده بیفته.

۳.حس به یه جاهایی رسیدن کارهای ناتموم.

۴.حس نزدیک بودن به تنوع های در حال ایجاد.

شما بگردین دست کم دو تا از این حس‌ها در حال حاضر تو وجود شما هست. کافیه همین الان دقت کنین و ببینین هر کدوم از این حس‌های شوق آور مربوط به کدوم بخش از زندگیتونه.

بعدشم به این نتیجه برسین که چقدر حس خوب در شما هست و شما نمی دیدینشون.

چه باید کرد ؟ (1)

چه می توانید بکنید ؟!اگر دقت کرده باشین ، امروزه کار همه شده انتقاد و گله و شکایت از سیستم و نظام حکومتی و سیاسی کشور. مملکت دموکراسی هم خداروشکر هرچی فحش و ناسزا هم دلشون بخواد میدن. اما تمام این انتقاد و گله ها کوچکترین ذره ای ارزش نداره. چرا ؟‌ چون هیچ کدوم انتقاد مثبت و سازنده نیست. انتقادی که به همراه پیشنهاد نباشه کوچکترین ارزشی نداره.

یک چیزی بده. یک چیزی مشکل داره. خوب تکرار این جمله که اون چیز بد هستش و مشکل داره چه تاثیری داره ؟ خوب همه میدونن مشکل داره. تکرارش چه فایده ای داره؟ یادتون باشه وقتی انتقادی می کنین به همراهش یک پیشنهاد مثبت هم بدین وگرنه انتقادتون هیچ ارزشی نداره. در ضمن از بیان انتقادات به شکل خشن و نامحترمانه جدا خودداری کنید. چون نه تنها کل حرف شمارو بی ارزش می کنه بلکه شمارو هم بی ارزش می کنه. در ضمن اگر کسی خواست جوابی به شما بدهد،‌ حتما جوابش رو بشنوید وگرنه نشون میدین که خودتون هم حرف خودتون رو قبول ندارین.

با نگاهی به تاریخ ایران کاملا متوجه سیر نزولی قدرت و امپراطوری ایران میشین. کشوری که چند کشور بزرگ تحت امر و فرمانرواییش بود تبدیل میشه به کشوری که روس ها و انگلیس ها بین خودشون تقسیمش می کنن !  این ها حرف های گذشته هستش و ما با حال و آینده سروکار داریم برای همین زیاد به این موارد نمی پردازم.
(بیشتر…)

وطن؟

چهار سال و نیم پیش، در دل شهر رم، برای پنج یا شش نفر ایتالیایی، توضیح می دادیم ایران کجاست…
چهار سال پیش، معلم تاریخ، پرسید، وطن یعنی کجا؟
سه سال و نیم پیش، بحث های دوستان پدرم، در شب هایی که به وطن سفر کرده بودند و از وضع شان حرف می زدند و بحث به ایران می کشید، برایم جذابیت فوق العاده ای پیدا کرد.
سه سال پیش، کتاب سه جلدی اسکندر را هدیه گرفتم و خواندن آنرا شروع کردم.
دو سال و نیم پیش، شروع کردم و دنبال آنچه کشورم را به این جا رسانده، گشتم.
دو سال پیش، شروع به مطالعه ی هم زمان تاریخ ایران در زمان کورش کبیر، و زرتشت و میتراییسم کردم.
یک سال و نیم پیش، در موزه ی لوور، سالن های ایران را، با بغض گلو و خون دل، بازدید کردم.
یک سال پیش، به شیراز رفتم و شروع کردم به مطالعه ی تاریخ انقلاب.
شش ماه پیش، آکروپولیس را با دلخوری نگاه کردم و برای خانم آمریکایی در وین، توضیح دادم که ما در ایران، می دانیم کنسرت چیست!
امروز، همه ی سفرنامه ها و عکس ها را نگاه کردم و خواندم و چیزهای جالب ناراحت کننده را، دوباره بین شان یافتم. (بیشتر…)