نویسنده: Melika

آفرين آفرينش…

نگاهباني،گراميداشت طبيعت و زيست بوم،جامعه اي آرام،آزاد و شاد،در گذر هزاران سال همواره براي ايرانيان وظيفه اي بزرگ و مقدس دانسته ميشده است.بسياري از آيينها ،جشنهاي ايراني و رقصهاي فولكور گذشته از باورهاي ديني و اساطيري از پديده هاي طبيعت برخاسته و از آن الهام گرفته شده كه همگي در جهت حفظ و پاسداشت و احترام به طبيعت و محيط زيست است….

10 اسفند

جشن وخشنكام

در گراميداشت رود آمودريا بزرگترين رود سرزمين ايراني.

.

.

.

به نقل از استاد اينانلو:

“در تاريخ بارها شناسنامه ما صادر شد و گم شد.زمان برپايي تخت جمشيد،تنظيم و انتشار منشور حقوق ملل ،زمان ورود اريايي ها و ناميده شدن ايران و…

و اكنون پس از سالها بي هويتي شناسنامه مان بار ديگر در حال صادر شدن است.”

كتاب آفرين ِ آفرينش

پاسداشت طبيعت در بينش و منش ايرانيان

نوشته  خانم گردآفريد

انتشارات ايران شناسي

3500 تومان.

پ.ن:

روز سه شنبه چهارشنبه سوري يه تور از ساعت 2:30 تا 10 شب هست كه ميبره به دهكده ورده و كردان براي ديدن و انجام آيين كهن شب چهارشنبه سوري.اگه دوست دارين:

88028903

88636007

[email protected]

(اشكال كه نداره اين كارا اينجا؟)

روزانه

وقتي كه يه روز خيلي سخت سخت با يه درس بيخود و بي دليل كه صعودي ايم يا اكيدا صعودي شروع شد و البته دقتي كه بايد لازم  بداري كه تابع اكيدا صغودي يا نزولي 1-1 بوده ولي نه بالعكس!!

و پس از تنها اندكي آرامش فكر كني كه دختر مسيحي در نقطه اي از دنيا كه در دين خود بسيار مومن اسن چه جاهليست؟؟                        

  و در نهايت باز بدين رسي كه مهم نيست چه بوده اي و چه كرده اي!!قصد انسان بودن مهم نيست بلكه اين نام دين توست كه اسلام باشد كار تمام است و تمام نيات پاك!!

و اگر مسيحي باشي و كاري كني از كجا اطميناني هست كه كارت درسته ؟؟ابن ملجم هم فكر ميكرد كار درستي ميكند!

و سوالي نميدانم خنده دار؟؟تفكر برانگيز؟؟

-خانوم؟تو بهشت  حوصله آدم سر نميره؟

كه جدا اگه ابديتي باشه كه تو نميتوني به هيچ وجه بودنشو و بدون زمان بودنو درك كني ، و قرار باشه تو توي اين ابديت باشي،كه نه كاري و نه گزارشي و نه در حال حاضر كه برگه اي گذر نام زير دستت باشه كارگاهي(!) جدا چه ميكني؟؟؟؟؟؟؟

(البته با فرض وجود تمام موارد خوب بودن!!)

و البته در ادامه آموختي روشهاي پيدا نودن كتاب براي مايي كه از ابتدا مجبور به استفاده از سيستم مسخره بسته بوده ايم  و يادداشت برداري كه زمان به روز شدنش به دوران دانش آموز بودن معلم مدرس درس باز ميگردد!!

و همراه با سوالاتي موازي كه “انسان بايد آدميت بياموزد يا آدم انسانيت؟؟(با عرض پوزش به دليل به كار بردن كلمات شيواي فارسي در مصدر هاي عربي!!)

و فيلترهايي بسي جالب.مانند سايتها كه حرف X فيلتر ميباشد،كلمات كليدي در:ذرتشت،مقاله بوده و گاهي به شل سيلور استاين هم ميرسد!

و در آخر فقط نوشتن براي نشان دادن گذري از آفتاب به انساني كه براي خود و ميل خود نشريه مدرسه را بدين نام منتشر ميكند!!

….فقط و فقط جلساتي همزمانو ديدن آدمهاي سيمي و …است و شنيدن ايده هايي كه تماما داراي عدد 8(به روايتي و دلايلي عدد سمپاد!)عنكبوت-آدم سيمي ميباشند كمي اميد ميدهد به از خاطر بردن تمام تابعهاي اكيدا صعودي و نزولي تا فقط صبح سه شنبه!

.

.

.

هذيان!!

در پيش…

شاید فقط غر باشه و منی که ناراضیم….به خودم مربوط!!

غر به آدمی که ۲روزه پیش توی خیابون دختری رو میزد …
به آدمایی که نگاه کردن فقط!!
به کسی که از خودش دفاع نمیکرد!!

به خودم …
که مدتی است لیستی از کارهایم نوشته ام…و ناتواني در انجام!!به هيچ وجه…

کارگاهی در پیش داریم.
و ….

حس بدی است…

كلا دو هفته اي ميشه كه اينجوري ام كمي…خيلي از خود ناراضي!!غر غرو!! و اميد شايد به آينده اي نباشد اين گونه!!

شايد براي صرف گفتن.

آدمک

اين براي فروردين پارساله كه اتفاقي افتاد…بد…و الان،بعد از 8ماه شايد….باز تكرار حوادث!!

آدمک امیدوار بود..آدمک با امید راه میرفت و نفس میکشید..آدمک با امید به برگهای سبز بهار خیره میشد و با امید باحلال ماه سخن میگفت..آدمک با امید زندگی میکرد..

سرمایی وزید…آدمک یخ کرد..امید تهدید شد…سرما با امید جنگیدو پیروز شد…آدمک ناامید بود…

آدمک راه میرفت..ولی ناامید…بیدار میشد ..ولی ناامید..

آدمک به درختان نمینگریست…با ماه سخن نمیگفت و باران را تحسین نمیکرد..آدمک فقط راه میرفت..ناامید بود..

اما آدمک هنوز ..پس از مدتها…در نااميدي …
به جوانه زدن امیدی..در دلش

امیدوار بود…

دوردور دور…

خيلي چيزا…كارا…اتفاقا …ناخوآگاه از آدم دورن…دوري كه خوبه و تو خوشحالي و افتخار ميكني…
و برخي آدما هستند كه به تو نزديكند و به گمانت دور از تمامي آن اتفاقات…نزديك نزديك نزديك…
و زماني…ناگهان!!خيلي خيلي ناگهان…مثل يك غريبه به نزديكي اتفاق در آدمهاي به ظاهر نزديك و در واقعيت دور پي ميبري…
پي بردني تلخ تلخ تلخ!!

و اميد به آينده اي كه يا تو آدمها دور شوي و يا….

گل غنچه سرخ…

پنجره مثل هميشه باز بودو دخترك شديدا مشغول بود…

برنامه مي نوشت…در گير بود…

از آينه روبرو يه برقي زد تو چشاش…سرش رو كه چرخوند…صداي رعد اومد…

خواهرش مثل هميشه يه داد كرچولو زدو از اتاق دوييد بيرون…مييترسيد.

دخترك برنامه رو ول كرد…پنجره باز بودو نم بارون ميومد…بوي خاك بلند شده بود…دلش دويدن ميخواست توي راهي باروني كه به آخر نرسه…

رفت كنار پنجره و با تمام وجود نفس كشيد…

دينگ..

“كامل كردي؟؟”

…”مشغولم..”

“تا فردا فقط وقت داريما!!بدو!!”

.

.

.

پنجره بسته شد…صداي بارون و بوي خاك و پشت كردن به پنجره و برنامه نوشتن با هم نميخونن….

ولي با آينه كاري نميشد كرد…

نور برق توي چشماش ميزد…

بين هر خط يه چيز تو ذهنش ميومد…

 

“گل غنچه هاي سرخ را كنون كه ميتواني برچين….

پ.ن:فقط يه مشكل هست..اون غنچه سرخ چي بود؟؟!! بارون….كار…

خيلي وقته درگيرشم…