گل غنچه سرخ…

پنجره مثل هميشه باز بودو دخترك شديدا مشغول بود…

برنامه مي نوشت…در گير بود…

از آينه روبرو يه برقي زد تو چشاش…سرش رو كه چرخوند…صداي رعد اومد…

خواهرش مثل هميشه يه داد كرچولو زدو از اتاق دوييد بيرون…مييترسيد.

دخترك برنامه رو ول كرد…پنجره باز بودو نم بارون ميومد…بوي خاك بلند شده بود…دلش دويدن ميخواست توي راهي باروني كه به آخر نرسه…

رفت كنار پنجره و با تمام وجود نفس كشيد…

دينگ..

“كامل كردي؟؟”

…”مشغولم..”

“تا فردا فقط وقت داريما!!بدو!!”

.

.

.

پنجره بسته شد…صداي بارون و بوي خاك و پشت كردن به پنجره و برنامه نوشتن با هم نميخونن….

ولي با آينه كاري نميشد كرد…

نور برق توي چشماش ميزد…

بين هر خط يه چيز تو ذهنش ميومد…

 

“گل غنچه هاي سرخ را كنون كه ميتواني برچين….

پ.ن:فقط يه مشكل هست..اون غنچه سرخ چي بود؟؟!! بارون….كار…

خيلي وقته درگيرشم…

9 نظر

اضافه کردن نظر

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *