نویسنده: پگاه

لطفن کاری نکنید!

بگذارید از این جا شروع کنم: سمپاد مشکل زیاد دارد. من می دانم، شما هم می دانید. ما هر سال افت می کنیم. هر سال ضعیف تر می شویم. هر سال بی خیال تر می شویم. هر سال کم تر از قبل، آدم های عمیق در بین خودمان داریم.
حرفم این است که سمپاد، سال های سال است که در ساختن بستری مناسب برای رشد دانش آموزان کشور موفق عمل کرده است. بستری که می تواند هفت سال، رشد تان دهد. کمکتان کند یاد بگیرید فکر کنید و عقاید خودتان را داشته باشید (عرض کردم می تواند. یعنی این پتانسیل را دارد.)، و این در یک کشور جهان سوم، بسیار ارزشمند است.
نمی خواهم ادعا کنم همه ی سمپادی ها متفکرند، یا اینکه فقط سمپادی ها متفکرند. چه بسیارند از میان اطرافیان خود من، که این گونه نیستند. و چه بسیارترند کسانی که سمپادی نیستند و متفکر تر از همه ی ما هستند. سمپادی بودن به خودی خود هیچ نیست.. آنچه شما “می شوید” ارزشمند است، و لا غیر.
در نسل های اول سمپادی ها، بسیار می توان یافت کسانی را که در اجتماع ضعیف عمل می کنند. کسانی که به موجب حضورشان در جامعه، تفکر “سمپادی های منزوی” و “سمپادی های مغرور” شکل گرفته است. (فعلا قصد ندارم به این مساله بپردازم). اما بر این باورم که نسل های پیش از ما فاکتور های مثبت بسیاری داشتند. آنها بسیار بیش از ما از ذهن هایی خلاق و پرسش گر بهره مند بودند، یاد گرفته بودند از امکانات خود استفاده کنند، و برای سوال های خود به دنبال جواب باشند.
با گذشت زمان، روند افت سمپاد و سمپادی ها ادامه داشت، و امروز که من آخرین سال تحصیلم در سمپاد را با  سال اول آن مقایسه می کنم، به وضوح می بینم که این روند سرعتی بیش از پیش دارد. سمپاد بسیار بیشتر افت کرد، و این واقعیت را همه می دانند. (بر منکرش لعنت!
اما  می خواهم ادعا کنم که فاکتور جدیدی، به این روند سرعت بخشیده. مدت قابل توجهی از رفتن (بخوانید بُردن) آقای اژه ای می گذرد. اکنون، سوالم این است که “آقای اعتمادی، شما با آمدنتان چه کردید؟” مساله، دشمنی یا جانب داری من و شما از آقای اعتمادی، آقای اژه ای یا هیچ فرد دیگری (و حتا دولت وقت!) نیست. مساله این است که من، و بسیاری دیگر گِله داریم  از سفر های استانی شان، از چهار ده (و به مرور چهارده هزار) طلایه داران ی که ساختند، و از هر آنچه بر علیه سمپاد انجام دادند.
 من برای خاص بودن و خاص ماندن سمپادی ها  نیست که می جنگم علیه ساخت هزاران هزار طلایه داران. عرضم این است که” آقای اعتمادی شما مسئولید. مگر نه این است که شما وظیفه دارید باعث و بانی رشد سمپاد شوید؟ ادعای نخبگی ندارم و نداشتم. اما بسیار می شناسم نخبگانی که در سمپاد تحصیل کردند ، و می بینم که امروز هم بسبارند نخبگانی که در مدارس سمپاد تحصیل می کنند و تلاشی برای شکوفایی و بهره گیری از فضل شان نمی کنید. آقای اعتمادی، چهارده طلایه داران را چه می خواهید بکنید؟ شما با افتتاح فلّه ای مدارس تان، چه خدمتی به سمپاد می کنید؟ مگر نه این که شما جای “پدر” نشستید؟ جای او نشسته اید و موظف ید، که چنان که او سال ها کوشید برای شکوفایی سمپاد، شما نیز بکوشید؟ سفر های مدرسه به مدرسه تان، لبخند زدن ها و جلسه ی پرسش و پاسخ گذاشتن ها، مدرسه ساختن ها برای چه هدفی ست؟ شما حتی در حل مشکلات مدارس فعلی نیز نا موفق عمل کردید. شما در این مدت تنها به مشکلات مدارس ما افزودید. آقای عزیز، اگر این است نهایت تلاش تان در جهت رشد سمپاد، لطفا برای سمپاد کاری نکنید!”
دلم تنگ شده. آقای اژه ای کجاست؟ کسی که بدانیم دلش برای سمپاد می سوزد. کسی که بدانیم دغدغه اش رشد سمپاد است. کسی که به او ایمان داشته باشیم، و او را “پدر” بخوانیم..

رمضان

سلام.
دومین رمضان بعد از آن روز در حال آمدن است و برای من، آن یک روز را تداعی می کند.. آن روزی که دیگر تجربه ای مانند و یا حتی نزدیک به آن به سراغم نخواهد آمد.
انتظار ما از نوشته های دیگران، بر اساس شناختی ست که از آنان داریم. از این رو، شاید خواندن این نوشته به قلم من، احساسم را آن طور که واقعا بود، برای شما به تصویر نکشد.. چرا که احتمالا برای شما قابل تصور نباشد و برای من هم، تنها تجربه ام از نوشته ای این چنین.. که حال من قابل وصف نبود..
دم افطار بود. از توی خیابان فلسطین، آمده بودم توی بلوار و داشتم می رفتم سمت میدان ولی عصر، که صدای اذان موذن زاده اردبیلی همه جا طنین انداز شد.
دلم لرزید. آن وقت ها مثل الآن نبود.. زیر لب می خواندم «الهمَ ان شهر المبارک الذی انزل فیه القران و جعل هدی للناس و بینات من الهدی و الفرقان قد حضر.. فسلمنا فیه و سلمه لنا..». واقعا می لرزیدم. هیچ اتفاق خاصی در کار نبود، فقط صدای اذان بود و مردمی که هم چنان در خیابان راه می رفتند و من، که انگار وسط بلوار کاشته بودندم!
«یا من لم یؤاخذنی بارتکاب المعاصی، عفوک.. عفوک..» چشم هایم را یک پرده اشک پوشانده بود و می لرزیدم. «عفوک یا کریم». دلم می خواست همان جا، همان وسط، نماز بخوانم. قدرت راه رفتن که هیچ، اصلا قدرت تکان دادن خودم را نداشتم.. احساس می کردم قلبم، در هر بازدم، ممکن است به شکل رشته هایی خونین، بیرون بیاید.. احساس می کردم ممکن است همان جا، کور و کر و لال شوم..
اصلا، هیچ چیز نمی فهمیدم. فقط من بودم و صدای اذان بود و دنیا، که می چرخید.. «و عظتنی فلم اتعظ وزجرتنی عن محارمک فلم انزجر..»
دلم می خواست فریاد بزنم. دلم می خواست اشک بریزم، می خواستم بخندم، می خواستم.. می خواستم یک کاری کنم! اما نمی شد.. باور کنید نمی شد.. انگار توی یک حباب گیر کرده بودم.. انگار که هیچ رهگذری من را نمی دید، که ایستاده ام و زل زدم به هیچ جا! «فما عذری؟» یک دنیا بار گناه و اشتباه روی دوشم بود.. خسته بودم و هر روز، هر دقیقه بر پشتم احساس شان می کردم.. دلم می خواست رها شوم.. دلم می خواست از همان جا پرواز کنم، بروم..
«فاعف عنی یا کریم..»
از توی حباب که بیرون آمدم، اذان داشت تمام می شد.. برگشتم به سمت چپ، روی اولین صندلی وسط بلوار نشستم، سرم رو گرفتم رو به آسمان، و گذاشتم اشک هایم بریزند..
پیرزنی رد شد و گفت «خوشبخت شی مادر..»
لبخند زدم و چشم هایم را بستم..

چند ساعت من باشید!

پشت میزتان نشسته اید و مشغول پاک نویس کردن جزوه های امروزتان هستید. شما دچار یک جور وسواس هستید و مُصّرید جزوه ها را پاک نویس کنید. جزوه ی دیفرانسیل را تمام می کنید و به سراغ فیزیک پایه می روید. اما متوجه می شوید جزوه ی فیزیک طولانی تر بود و تصمیم می گیرید قورباغه را قورت بدهید. جزوه ی فیزیک را بر می دارید و شروع به نوشتن می کنید. ناگهان یادتان می افتد زنگ آخر را ضبط کردید، چون شما هر وقت احساس خستگی می کنید و احتمال می دهید قسمت هایی از کلاس را از دست بدهید، اقدام به ضبط آن می کنید. گوشی تان را از لابلای کتاب ها می یابید و دنبال عبارت “صادقی” می گردید. پلـِی را می زنید و دوباره مشغول پاک نویس کردن می شوید. معلم تان در ابتدای کلاس، راجع به افت سمپادی ها، و مخصوصا فرزانگانی ها صحبت کرده بود. شما در دهان معلم نشسته بودید و از همان ابتدا گرما شما را خواب آلود کرده بود، و به دشواری تلاش می کردید چشم به دهان معلم دوخته و خود را تا آخر کلاس سر پا نگه دارید. صدای معلم تان در اتاق پخش می شود. فکرتان به سمت دندان ها و لثه هایش می رود. بعد یاد لب های کبود و پوست پوست شده اش می افتید. سعی می کنید به چهره ی معلم فکر نکنید. دوباره به حرف های معلم تان گوش می دهید. او می گوید می شود سه سال دبیرستان را جبران کرد. اضافه می کند که سیستم (سامانه؟) باید از راهنمایی اصلاح شود. اضافه می کند که برای هر سوال در کنکور حدود هفتاد و دو ثانیه وقت دارید. یادتان می افتد که در آن لحظه چه احساس بدی داشتید. معلم تان درس دادن را شروع کرده. هم زمان با پاک نویس کردن، به سخنان معلم گوش می دهید.
چهل و پنج دقیقه بعد، جزوه و کلاس را تمام کرده اید. کوچکترین قورباغه را برداشته، پاکنویس جزوه ی فیزیک پایه را نیز به اتمام می رسانید. دنبال سی سال کنکور فیزیک پایه در کمدتان می گردید و برای خود یادداشت می گذارید که فیزیک پیش را از همسایه و دوستتان بگیرید. سپس دوباره روی صندلی نشسته، بدتان را کش و قوسی می دهید. سرتان را به طرف کتابخانه ی خود می چرخانید و چشم تان به کتاب هنر رزم می افتد. صفحه ای را به طور رَندُم باز می کنید. می خوانید:
دَه – زمین. شش نوع زمین وجود دارد. زمین قابل دسترسی، زمین گرفتار کننده، زمین هدر دهنده ی وقت، تنگراه ها، ارتفاعات پر شیب، مواضعی که با دشمن فاصله ی زیادی دارد. زمینی که به راحتی برای هر دو طرف قابل عبور باشد، زمین قابل دسترسی نامیده می شود. در این زمین ها، دشمن را..
روبان کتاب را به صفحه ی شصت و نه آورده و لای کتاب می گذارید. کتاب را می بندید و اسم نویسنده را دوباره می خوانید. سون جو.
از جا بلند می شوید، در خانه گشت می زنید. هیچ کس در خانه نیست. دور خانه راه می روید. عضله هایتان گرفته اند. فکر می کنید که سه ماه غیبت تان در باشگاه شما را خیلی عقب انداخته. تصمیم می گیرید از فردا تلاش مضاعفی به کار گیرید و به بدنتان کمک کنید تا سریع تر به آمادگی برسید. از راه رفتن دست می کشید و خودتان را روی مبل جلوی تلویزیون می اندازید. چشم هایتان را می بندید و به ذهنتان اجازه می دهید به هر جا می خواهد برود. یاد صبح می افتید که قبل از بیرون رفتن از خانه، پنج دقیقه آنجا دراز کشیده بودید و به همین زودی رویا(!) ی کنکور به سراغتان آمده بود.
یاد فارغ التحصیل ها می افتید که امروز به مدرسه آمده بودند. یاد بهترین سال زندگی شان! با خودتان فکر می کنید که آیا شوخی می کردند، یا جدی بودند. چشم هایتان را باز می کنید. از جا بلند می شوید و به طرف اتاقتان بر می گردید. پشت میز می نشینید، کتاب آبی قلم چی را باز می کنید و دنبال بردار، نور و سینماتیک می گردید. آنها را علامت می زنید، و برای هزارمین بار در زندگی تان، مشغول حل تست هایی از مبحث بردار می شوید.

بهانه ای به نام کتاب

در آستانه ی اتفاق نمایشگاه کتاب، و به عنوان اولین نوشته ام در سال جدید، با تاخیر یک ماه و چند روز، فقط می توانم از چیزی بنویسم که بارها زندگی ام را تغییر داد.
کتاب.
بسیاری با کتاب بیگانه اند. این بیگانگی من را دیوانه می کند. آنها وقتی که من برای کتاب خواندن می گذارم صرف کارهایی می کنند که گاه واقعا تعجب بر انگیز است.
من هم مانند عمده ی آدم هایی که زندگی ام به آنها شباهت دارد، لذت فیلم دیدن، لذت خوابیدن، لذت گردش کردن و حتی لذت ول گشتن را تجربه کرده ام. اما چیزی که در دنیای کتاب ها یافتم، هیچ جای دیگری نتوانستم بیابم، مگر قسمت محدودی از آن را، در مرز داستانی مشترک میان فیلم و کتاب.
می دانم کتاب خواندن مساله ای ست که کم و بیش به عادت بستگی دارد. اما این را هم می دانم که می ارزد که هر کدام از ما، عادت هایی در خود ایجاد کنیم که اولا زندگی مان را در مسیری روشن تر از پیش به جریان در می آورد، دوما نادانسته های زیادی به ما می آموزد و سوما، ممکن است بعد تر نتوانیم عادت جدیدی در خود ایجاد کنیم.

اما به هر حال، کتاب نخواندن اطرافیانم را همان قدر نمی توانم سرزنش کنم که موسیقی کلاسیک یا سنتی گوش ندادنشان را. این ها همه عادت است، و من از این بابت صرفا سپاسگزار خانواده ام هستم، که گوش دادن به هر نوع موسیقی خوب، میل به دانستن و اشتیاق کتاب خواندن را در من بوجود آوردند.
ایمان دارم، کتاب خواندن لذت غیر قابل وصفی ست که هر کسی، باید برای ارتقا دانش، آگاهی و فرهنگ خود آن را درک کند.
نهایتا، آنچه از من بر می آید، معرفی برخی کتاب هایی ست که از آنها چیزی آموخته ام.
از میان کتاب های جی. دی. سلینجر، ناطور دشت، ترجمه ی احمد کریمی را پیشنهاد می کنم. برای یافتن آن باید به نشر ققنوس سر بزنید و سه هزار و پانصد تومان پول همراه داشته باشید. هولدن کالفیلد، قهرمان رمان ناطور دشت، بیگانه ای ست از جنس بیگانگان جهان. ناطور دشت کتابی نیست که هر کسی از خواندن آن لذت ببرد. اما تقریبا مطمئنم، هر کسی که در وجود خود عصیانی احساس کند، از آن لذت می برد.
رومن گاری و آثارش احتیاجی به معرفی من ندارند. اما زندگی در پیش رو، ترجمه ی لیلی گلستان، کتابی نیست که بتوانم از پس سکوت کردن در مقابل آن بر بیایم. کتاب سه هزار و سیصد تومانی نشر بازتاب نگار، از زبان بچه ای ست که می بیند. خوب هم می بیند. هر چند با بجه ها حرف می زند و بازی می کند، اما با آنها یکی نمی شود. او بچه ای ست ساخته ی نویسنده. زندگی در پیش رو، در بر دارنده ی بسیاری از چیزهایی بود که در روابط انسانی آموخته بودم، اما نمی توانستم آنها را به زبان بیاورم، یا حتی در ذهنم، به آنها نظم بدهم.

میرا، اثر بی نظیر کریستوفر فرانک، و باز هم ترجمه ی لیلی گلستان را، نشر بازتاب نگار منتشر کرده و در چاپ چهارم به قیمت هزار و دویست تومان به فروش رسانده است. این کتاب نود و یک صفحه ای را از معرفی های امیر پویا آقا صادقی یافتم و پیشنهاد می کنم برای خواندن بخشی از آن، به جایی مراجعه کنید که من جذب کتاب شدم
گل صحرا، اثر واریس دیری و کاتلین میلر، و ترجمه ی شهلا فیلسوفی و خورشید نجفی ست. نشر چشمه آن را هشت بار به چاپ رسانده و چهار هزار و پانصد تومان برای هر جلد آن طلب می کند. واقعیت های چندش آوری در این کتاب نهفته است. اما شخصیت داستان، زنی ست مستقل، قوی و آزاد. تصور من این است که این کتاب برای دختر ها بهتر است تا دیگران. توصیف آن را با چند خطی از کتاب به پایان می رسانم: از ابتدا غریزه ی بقا در من وجود داشت. شادی و غم را همزمان آموختم. آموختم که شادی در داشتن چیزی نیست. چون من هیچ وقت چیزی نداشتم و همیشه بسیار خوشحال بوده ام.
یک روز قشنگ بارانی، پنج داستان کوتاه است که هر یک حکایت زنی را بازگو می کند. زنانی با خصوصیات و خلق و خویی متفاوت. اریک امانوئل اشمیت، نویسنده ی نمایشنامه های خرده جنایت های زناشوهری، نوای اسرار آمیز و مهمانسرای دو دنیا، کتاب صد و چهل و یک صفحه ای از را با سبکی ساده و بی پیرایه نگاشته است. شهلا حائری کتاب را ترجمه کرده و نشر قطرع، آن را به قیمت هزار و هفتصد تومان به فروش رسانده است.
وقتی نیچه گریست، اثری ست از اروین یالوم و ترجمه ی سپیده حبیب، که نشر کاروان آنرا به چاپ رسانده و شما پنج هزار و پانصد تومان بابت چهارصد و هفتاد و شش صفحه اش می پردازید. تنها چیزی که می توانم در مورد آن بگویم این است که بسیاری چیزهای آموختنی برای من داشت. اما اگر از پس خواندن آن بر نمی آیید، دست کم فیلم آنرا ببینید. گرچه فیلم به هیچ وجه با کتاب برابری نمی کند.
و آخرین توصیه ام بازی عروس و داماد است. مجموعه داستان بلقیس سلیمانی را از چلچراغ یافتم و خواندنش حتی یک ساعت هم طول نکشید. هزار و ششصد تومان بهایی ست که برای آن می پردازید و نشر چشمه آنرا به چاپ ششم رسانده. تضمینی نمی کنم از آن خوشتان بیاید. اما من از خواندن آند لذت بردم.
به هر حال، این احتمال وجود دارد که کتاب هایی که گفتم، هیچ وقت توسط شما خوانده نشوند، یا توصیه هایم در مورد ایجاد عادت کتاب خوانی تغییری در شما ایجاد نکند. اما از من انتظار نداشته باشید نخواهم دوستانم را در لذتی که با خواند هر کدام از این کتاب ها نصیبم شد، شریک کنم..

په، نون، جیم.

فاصله ات با هر چیزی، اگر از یک حد مشخص بیشتر بشود، می توانی بگویی از آن، دور هستی.
حالا آن چیز می توان کسی هم باشد. و می تواند حتی، سمپادیا باشد.
مدتی ست، فاصله ی خیلی از ما، بیشتر از یک حد مشخصی شده.
ما از هم، و از سمپادیا، دورتر شدیم.
به تحلیل و بررسی علل آن نمی پردازم. شاید شرایط خیلی از ما سخت تر شده باشد. پیش دانشگاهی، سومی ها، و دانشجو ها..
اما خب، این هم یک حقیقت است.. بعضی حقایق، اگر گفته شوند، بهتر است.

نخست:
هفته ی پر مشغله ای داشتم. اضطراب، هیجان، اتفاق.. همه ی این ها با هم، ترکیب و نمای یک هفته ی پر مشغله را داشت، که امروز روز آخر هفته اش بود.
یکی از این شب ها، خیلی خسته بودم و توی تخت خواب افتاده بودم و بین خواب و بیداری در نوسان بودم. نمی دانم یک دفعه از خواب به بیداری پرتاب شدم، یا برعکس. اما به هر ترتیب، مجموعه ای از تصاویر مختلف زندگی ام پیش رویم مجسم شد.. لحظه های شاد و لحظه های پر از غم..
انگار یک دانش، یک دفعه توی مغزت پر شود.. نه کم کم و نه یکی یکی.. همه با هم و یک دفعه، انگار که هزار سال است می دانی شان و مرور شان می کنی.. شاید هزاران هزار تصویر مختلف..

دوم:
من بارها و در شرایط مختلف، با آدم های مختلف، صحبت های جدی داشتم..
به خیلی از آن ها چیزهایی گفتم که خودم نمی دانستم به آنها فکر کردم..
مغزم دائما مساله ایجاد می کند و خودش تحلیل شان می کند!
خودم را در شرایط مختلف می سنجم و تجربیاتی را ذخیره می کنم و با استفاده از آنها، روش و فلسفه ی شخصی ام را ابداع می کنم!
امروز در دو پیام کوتاه (!) پشت سر هم، گفتم “تو زندگی رو زیادی جدی گرفتی..” و “فکر نکن زندگی فقط یه بازی مسخره ست.. باید ازش استفاده کرد، باید لذت برد، موفق و راضی بود..”

سوم:
بنویس، بخوان، بنویس، بخوان، بنویس، بخوان، بنویس، بخوان، بنویس، بخوان، بنویس، بخوان، بنویس، بخوان،
عمر خود را چگونه گذراندید؟
بنویس، بخوان، بنویس، بخوان، بنویس، بخوان.
یادم رفت:
موسیقی خوب و فیلم خوب هم نعمتی ست!
اما تو،
بنویس، بخوان، بنویس، بخوان، بنویس، بخوان!

چهارم:
هدف زندگی چیست؟
نمی دانم!
من فقط می دانم که ما آمدیم و اسممان را گذاشتند آدم.
حالا، نمی دانم چه حکمتی دارد که زندگی من با هر کدام از شما، از آغاز، این همه تفاوت داشته است. نمی دانم که چه حکمتی دارد که توی این دنیا زندگی کنیم. نمی دانم چه حکمتی دارد که این همه سختی بکشند، آدم ها.
من فقط می دانم، که من این جا، توی این دنیا هستم. نمی دانم شما که هستید. نمی دانم چرا زبان هم را می فهمیم، چرا همدیگر را درک می کنیم. چرا همدیگر را دوست داریم. چرا برای هم دل می سوزانیم.
من تنها می دانم، حالا که هستم، چه کنم جز این، که طوری زندگی کنم که شب ها، سرم را راحت زمین بگذارم و با خیال راحت بخوابم. جوری که از زندگی، لذت ببرم. جوری که در درد هم زیبایی ببینم. حتی در درد..
عادت کردن و باور کردن این، خیلی راحت نبود.
اما این فکر، زندگی من را زیر و رو کرد.
من خیلی چیزها نمی دانم و خیلی چیزها ندیده ام. اما زندگی ام، من را این گونه ساخته. با این فکر و این حس، نسبت به زندگی..
زندگی برایم، همین اندازه ساده و همین اندازه پیچیده است.
و من، آموخته ام، که تنها با دیدن یک گل، یک عالم لذت ببرم..

پنجم:
خدایا، شکرت.

در – بَند

او

دنیا که شروع شد، زنجیر نداشت، خدا دنیای بی زنجیر آفرید. آدم بود که زنجیر را ساخت، شیطان کمک ش کرد.
دل، زنجیر شد، زن، زنجیر شد. دنیا پر از زنجیر شد و آدم ها همه دیوانه ی زنجیری!
خدا دنیا را بی زنجیر می خواست. نام دنیای بی زنجیر اما بهشت است.
امتحان آدم همین جا بود. دست های شیطان از زنجیر پر بود.
خدا گفت: زنجیر هایتان را پاره کنید. شاید نام زنجیر شما عشق است.

لیلی نام تمام دختران زمین است
عرفان نظر آهاری

هدف من گلایه از زنجیر ها نیست. مثلا، جایی که اخلاق نباشد، زنجیر اخلاق هم نیست. اما ما به این زنجیر اخلاق، نیاز داریم حتی.
اما باید گاهی به زنجیر هایمان فکر کنیم..
زنجیر اخلاق. زنجیر ادب. زنجیر اخلاق اجتماعی. زنجیر رفتار. زنجیر فکر. زنجیر عقل. زنجیر دل.
فکر و عقل و دل مان را چقدر زنجیر کردیم؟
اصلا، آدم ها گرفتار زنجیر ها هستند یا خود ِ زنجیرها؟