چند ساعت من باشید!

پشت میزتان نشسته اید و مشغول پاک نویس کردن جزوه های امروزتان هستید. شما دچار یک جور وسواس هستید و مُصّرید جزوه ها را پاک نویس کنید. جزوه ی دیفرانسیل را تمام می کنید و به سراغ فیزیک پایه می روید. اما متوجه می شوید جزوه ی فیزیک طولانی تر بود و تصمیم می گیرید قورباغه را قورت بدهید. جزوه ی فیزیک را بر می دارید و شروع به نوشتن می کنید. ناگهان یادتان می افتد زنگ آخر را ضبط کردید، چون شما هر وقت احساس خستگی می کنید و احتمال می دهید قسمت هایی از کلاس را از دست بدهید، اقدام به ضبط آن می کنید. گوشی تان را از لابلای کتاب ها می یابید و دنبال عبارت “صادقی” می گردید. پلـِی را می زنید و دوباره مشغول پاک نویس کردن می شوید. معلم تان در ابتدای کلاس، راجع به افت سمپادی ها، و مخصوصا فرزانگانی ها صحبت کرده بود. شما در دهان معلم نشسته بودید و از همان ابتدا گرما شما را خواب آلود کرده بود، و به دشواری تلاش می کردید چشم به دهان معلم دوخته و خود را تا آخر کلاس سر پا نگه دارید. صدای معلم تان در اتاق پخش می شود. فکرتان به سمت دندان ها و لثه هایش می رود. بعد یاد لب های کبود و پوست پوست شده اش می افتید. سعی می کنید به چهره ی معلم فکر نکنید. دوباره به حرف های معلم تان گوش می دهید. او می گوید می شود سه سال دبیرستان را جبران کرد. اضافه می کند که سیستم (سامانه؟) باید از راهنمایی اصلاح شود. اضافه می کند که برای هر سوال در کنکور حدود هفتاد و دو ثانیه وقت دارید. یادتان می افتد که در آن لحظه چه احساس بدی داشتید. معلم تان درس دادن را شروع کرده. هم زمان با پاک نویس کردن، به سخنان معلم گوش می دهید.
چهل و پنج دقیقه بعد، جزوه و کلاس را تمام کرده اید. کوچکترین قورباغه را برداشته، پاکنویس جزوه ی فیزیک پایه را نیز به اتمام می رسانید. دنبال سی سال کنکور فیزیک پایه در کمدتان می گردید و برای خود یادداشت می گذارید که فیزیک پیش را از همسایه و دوستتان بگیرید. سپس دوباره روی صندلی نشسته، بدتان را کش و قوسی می دهید. سرتان را به طرف کتابخانه ی خود می چرخانید و چشم تان به کتاب هنر رزم می افتد. صفحه ای را به طور رَندُم باز می کنید. می خوانید:
دَه – زمین. شش نوع زمین وجود دارد. زمین قابل دسترسی، زمین گرفتار کننده، زمین هدر دهنده ی وقت، تنگراه ها، ارتفاعات پر شیب، مواضعی که با دشمن فاصله ی زیادی دارد. زمینی که به راحتی برای هر دو طرف قابل عبور باشد، زمین قابل دسترسی نامیده می شود. در این زمین ها، دشمن را..
روبان کتاب را به صفحه ی شصت و نه آورده و لای کتاب می گذارید. کتاب را می بندید و اسم نویسنده را دوباره می خوانید. سون جو.
از جا بلند می شوید، در خانه گشت می زنید. هیچ کس در خانه نیست. دور خانه راه می روید. عضله هایتان گرفته اند. فکر می کنید که سه ماه غیبت تان در باشگاه شما را خیلی عقب انداخته. تصمیم می گیرید از فردا تلاش مضاعفی به کار گیرید و به بدنتان کمک کنید تا سریع تر به آمادگی برسید. از راه رفتن دست می کشید و خودتان را روی مبل جلوی تلویزیون می اندازید. چشم هایتان را می بندید و به ذهنتان اجازه می دهید به هر جا می خواهد برود. یاد صبح می افتید که قبل از بیرون رفتن از خانه، پنج دقیقه آنجا دراز کشیده بودید و به همین زودی رویا(!) ی کنکور به سراغتان آمده بود.
یاد فارغ التحصیل ها می افتید که امروز به مدرسه آمده بودند. یاد بهترین سال زندگی شان! با خودتان فکر می کنید که آیا شوخی می کردند، یا جدی بودند. چشم هایتان را باز می کنید. از جا بلند می شوید و به طرف اتاقتان بر می گردید. پشت میز می نشینید، کتاب آبی قلم چی را باز می کنید و دنبال بردار، نور و سینماتیک می گردید. آنها را علامت می زنید، و برای هزارمین بار در زندگی تان، مشغول حل تست هایی از مبحث بردار می شوید.

45 نظر

اضافه کردن نظر

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *