نویسنده: پگاه

گاهي برق مي آيد!

11:15 اومدم نت و سمپاديا.آي آر رو باز كردم. دو تا پست آخر رو خوندم و صفحه ي كامنت هاشون رو باز كردم. براي مطلب نيما نوشتم “آخخخخ گفتي ترديد…..” و رفتم سراغ خواندن كامنتي كه براي اون يكي مطلب گذاشته شده بود. دقيقا همون موقع بود كه برق رفت. 11:19.
كيبورد رو محكم هل دادم تو و داد زدم “اه، بابا بسسه ديگه!”. اين روزا وقتم واسه نت اومدن كمه. واسه تلويزيون ديدن هم. و وقت هايي كه وقت دارم برق نيست…
پريشب خواهرم 2 تا از دوستاش رو واسه تولدش دعوت كرده بود. ساعت 4:30 دم سينما آزادي بوديم، بليط رزرو شده رو گرفتيم و رفتيم طبقه ي 8م و منتظر شديم ساعت 5 شه. وسط فيلم برق رفت.. (سينما آزادي برق اضطراري داره، و فيلم رو در ادامه ديديم). بعد، ساعت 8 تا 10 برق خونه رفت. ما نشسته بوديم تو خونه، دور ميز و داشتيم بازي مي كرديم! اما خب به هر حال 2 ساعت برق نداشتيم. ساعت 10:30 كه برق اومد زنگ زديم كه پيتزا رو بيارن و خب، 8 ميليمتري هميشه نيم ساعت طول مي كشه! شرمنده ي مهمونامون شديم كه 11 شام بهشون داديم! اما خب به هر حال چاره اي نبود، چون آيفون نداشتيم و اگه غذا مياوردن پشت در مي موندن!!
ديروز براي خواهرم تولد شگفتانه (همون سورپرايز) گرفته بوديم. 4:15 از كلاس كاراته در اومدم، 4:20 رسيدم خونه، و در حالي كه دعا مي كردم برق باشگاه نرفته باشه زنگ زدم و گفتم به خواهرم بگيد كه من نرفتم جايي، اومدم خونه، اونم بياد خونه! به هر حال خدا بهمون رحم كرد، چون صبح 2 ساعت برقمون رفته بود و گوشي هيچ كس تو خونه ي ما برق نداشت!
اين در حالي بود كه ساعت 1 تا 3 شب ديروزش هم برق نداشتيم!
شب، وقتي نشسته بوديم دور هم و پانتوميم بازي مي كرديم، برق رفت! ساعت 10. و ما در نور چراغ شارژي ادامه داديم!
خدا رو شكر كه بخاطر اينكه نهار نخورده بوديم 9:30 زنگ زده بوديم پيتزا را بيارن!
و ما تا ساعت 11:30 پانتوميم بازي كرديم.
11:35، 2 نفر قصد رفتن كردند. منتها در ما برقي ست و از داخل با كليد باز نمي شود! نه در پاركينگ و نه در حياط! اين گونه بود كه كليد را از زير در رد كرديم آن طرف و از آن طرف در را برايمان باز كردند!
اين اتفاق يك بار ديگر هم تكرار شد!
خلاصه اينكه با اين 3 بار در روز خاموشي هاي بي برنامه، حسابي عصباني بودم. زنگ زدم 121. اشغال بود. تلفن را كوبيدم، دوباره برداشتم و دوباره 121 را گرفتم. گفت:‌ “لطفا منتظر اپراتور بمانيد” و آهنگ پخش كرد. 1 دقيقه ي تمام. اين اتفاق يك بار ديگر هم تكرار شد.
نهايتا يكي گوشي را برداشت.
شرح مكالمه دقيقا اين بود:

من: سلام. ببخشيد، مي شه لطف كنيد بفرماييد برق يوسف آياد كي ها مي ره؟
اپراتور: الان كه 11:20 رفته، تا 1:20 برق نداريد.
-خب آخه مي دونيد؟ ما 3 ببار در روز برقمون مي ره و هر بار هم تغيير مي كنه!
-يعني ديروز 3 بار رفت؟
-بله! نصفه شب، صبح و شب.
-ديروز اين ساعت برق بود؟
-خير. ديروز 10 تا 12 صبح و شب و 2-4 نصفه شب رفت!
– به هر حال در اين ساعت هايي كه گفتيد باز هم احتمال خاموشي داريد!
– يعني شب دوباره برق مي ره ديگه؟
– بله احتمالا.
-اينا تو برنامه تون هست؟!
– خير.
-دستتون درد نكنه واقعا. خداحافظ!

جالب اينكه برق 12:10 آمد!

يك.. و دو!

يك:

يه چيزيه كه رو دلم سنگيني مي كنه. تمام وجودمو انگار مي لرزونه و صدام در نمياد. نهايت، 4 ، 5 دقيقه در موردش حرف زدم و ديگه هيچي…حتي اشك هم نريختم!
اشك جوابمو نمي داد!
دلم نمي خواست بگم اشتباه كردم.. دلم مي خواست بگم نه… من دوست خوبي واسه ش بودم! دلم مي خواست بگم من وظايفم رو به عنوان دوست انجام دادم. اما اينا دروغه. اگه انجام مي دادم…
دلم مي خواست ساز دهني م رو بگيرم دستم، دو تايي، فقط با سازدهني م ، بريم يه جايي كه فقط آسمون باشه و خاك! دلم مي خواد تمام تنم فرياد بزنه… تمام سنگيني غم رو از رو دلم بكنه و ببره… ببره تو خاك. تو آسمون…
دلم مي خواد از چيزي راحت شم كه حتي نمي تونم واسه تون وصف ش كنم! مي فهمين؟!

دو:

بازي دوم ساعي رو دارم از دبي اسپورت مي بينم. اسم ساعي رو كه با لهجه ي خودشون مي گن، تپش قلبم زياد مي شه! چهار زانو مي شينم رو مبل… و ناخونامو تو ساق پام فرو مي كنم! تمام ساختمون رو گذاشتيم روي سرمون… فقط مامانم، طاقت نداشت حرص بخوره و رفت تو اتاق! با صداي جيغ ممتد ما، از اتاق مياد بيرون.. وقتي بازي دوم رو مي بره!
سر بازي سوم صورتم قرباني ناخونامه! بعد از اينكه برد، تو آينه ديدم كه رو صورتم پر از جاي ناخون شده!!
بازي آخر… اسم ايران رو كه مي گه يه لرزش خفيف تو تنم احساس مي كنم. بالش رو تو دستم فشار مي دم و زير لب به خواهرم كه از 4 امتياز از دست داده نگرانه، ميگم «اين ساعيه… مي بره!»
و وقتي مي بره… اشكي كه تو چشام حلقه زده رو پاك مي كنم و مي گم «دسّت درس! خسته نباشي»

7:45 دقيقه، اين طورا بود فكر كنم. كانال سه، داره اشكاي ساعي رو نشون مي ده… «تو ايران خيلي فشار روم بود…»
يه لبخند تلخ مي زنم.
غرور آفرين ايران، سرزمين پارسيان، مهد تمدن بشري، بايد چه جمله اي بگه… بعد از پيروزي!!

پي نوشت:
1. يك و دو اصلا ربطي به هم نداشتن!‌ داشتن؟! نه!
2. ببخشيد كه روي شماها آپ كردم… تاريخ مصرف داشت مطلبم!

خــونــه

سلام…
قبلنا، تقريبا تمام روز پاي نت بودم. اين وبلاگ، اون وبلاگ… كلي ش هم سمپاديا بود!
اما وقتي سمپاديا تموم شد، با وجود همه ي چيزايي كه خسته م كرده بود، با وجود همه ي چيزايي كه ناراحتم كرده بود، خيلي ناراحت بودم…
احساس مي كردم يه تيكه از اتاقم نيست! يه تيكه ي گنده از خونه مون رو گم كرده بودم…
و اينطوري بود كه من نت رو ترك كردم!
اعتياد هر چي هم باشه ترك مي شه. وقتي به يه چيزي معتادي، يه روزي مي توني تركش كني. اما نه، من فقط معتاد نبودم. من سمپاديا رو دوست داشتم.
توش حرف مي زدم. توش از خيلي از چيزايي مي نوشتم كه شايد اگر نبود هيچ وقت نمي گفتم.
خب مي دونين كه، تو سنّاي ما، حداقل در مورد من، آدما هر سال با سال قبل خيلي فرق مي كنن.‌من تو اون مدت، خيلي رشد كردم. نوشته هاي بقيه باعث مي شد فكر كنم. سعي كردم از دنياي خودم بيام بيرون. از خودم بيام بيرون.آدما رو بشناسم. حرفاي آدما رو بشنوم. آدمايي كه نمي بينم رو از تو اين نوشته ها ببينم و بشناسم.
مي دونين؟ درسته كه خيلي گذشته… اما بازم من مطمئنم كه بچه هايي كه اون روزا بودن هنوزم منو مي شناسن. درسته كه خيلي عوض شدم. درسته كه همه خيلي عوض شدن. همه خيلي عوض مي شن. اما بازم مي تونيم هم رو بشناسيم.
من اومدم دوباره حرف بزنم. اومدم دوباره دوست پيدا كنم. اومدم دوباره تو دنياتون شريك شم. اومدم دوباره پاي حرفاتون بشينم. اومدم خونه…
من برگشتم خــــــــــونـــــــــه