ماه: نوامبر 2008

ali

به نام خدا

سلام

امشب یک سری مطالبی نوشته بودم (با همان اسمی که در عنوان آمده) ولی به خودم آمدم و از نوشتن آن خود داری کردم. ( )

در نتیجه فقط دو تا شعر می گذارم که دومی دلنشین تر از اولی است:

سوگواران تو امروز خموشند همه / که دهان های وقاحت به خروشند همه

گر خموشانه به سوگ تو نشستند رواست / زانکه وحشت زده ی حشر وحوشند همه

آه از این قوم ریایی که در این شهر دو رو / روز ها شهنه و شب باده فروشند همه

باغ را این تب روحی به کجا برد که باز / قمریان از همه سو خانه به دوشند همه

ای هر آن قطره به ز آفاق هران ابر ببار / بیشه و باغ به آواز تو گوشند همه

گرچه شد میکده ها بسته و یاران امروز / مهر بر لب زده وز نعره خموشند همه

به وفای تو که رندان بلاکش فردا / جز به نام تو و یاد تو ننوشند همه

شعر دوم هم شعر در امواج سند است:

نشریه آنالوگ سمپادیا / نحوه انتشار و ارتباط

تا اینجا رسیدیم به:

بازه زمانی انتشار: هر دو هفته یک بار! چرا که فشار کار در ابتدا ممکن است ما را دلسرد کند، و این که باید حساب شده جلو بریم! اگر دیدیم می توانیم بازه را هفته ای یک شماره می کنیم.

قطع: چون ممکن است مدارس دارای مسئول تکثیر خودسر باشند یا A3 بودن قطع نشریه ما را ناخواسته به نشریه دیواری تبدیل کند (یعنی مدرسه ها تو راهرو یه کپی اش رو بزنن!) پس فعلا با A4 کار می کنیم، اگر خواستیم کار را ادامه بدهیم دوتا و بیشتر A4 می دهیم!

موضوع اولین پیش شماره:
چون اولین پیش شماره برای مسئولان مدارس هم برده می شود برای تایید تکثیر، کمی حساس است.. پیشنهاد ما برای اولین شماره “سمپاد” و مسائل پیش رو، روند کارها و کارایی و مشکلات و توفیقات آن است. این پیش شماره باید تا آخر هفته بعد تمام شود!(هفته ای که از فردا شروع می شود!)

مسئولیت ها:
مدیر مسئول: نیما

سردبیر: جناب میرزایی
روابط عمومی: محمد مطهری
ویراستار: من و عرب
تایید و انتخاب مطالب (و پر و خالی کردن ستون ها) – یعنی در نهایت این که همه مطالب از هماهنگ کننده مطالب در مراکز تایید شد : عرب

هماهنگی مدارس:
کرج:
شهید سلطانی: من و عرب
فرزانگان: پریا خانم
کاشان:
شهید بهشتی: مهمد بذرکار
فرزانگان: هنوز تعیین نشده

(بقیه شهر ها، با اعلام آمادگی اعضای فروم!)


فرآیند های ارتباط با مخاطبین:
دریافت خبر/نیازمندی از مدارس:
1- از هماهنگ کننده به ایمیل نشریه متن خبر/نیازمندی فرستاده می شود.
تبصره: اگر از خوانندگان خبر فرستاده شد، به هماهنگ کننده آن شهر فرستاده می شود تا وجود آن فرد و خبر/نیازمندی تعیین شود.
2- تایید و انتخاب کننده مطالب، کم و زیاد آن و انتخاب شدن آن را انتخاب می کند.
3- ویراستاری می شود.
4- نسخه چرک نویس روز سه شنبه آماده می شود.
5- مدیر مسئول و سردبیر چک می کنند.

دریافت مقالات از مدارس:
1- از هماهنگ کننده به ایمیل نشریه متن مقاله فرستاده می شود.
تبصره: اگر از خوانندگان مقاله فرستاده شد، به هماهنگ کننده آن شهر فرستاده می شود تا وجود آن فرد تعیین شود.
2- تایید و انتخاب کننده مطالب، کم و زیاد آن و انتخاب شدن آن را انتخاب می کند.
3- ویراستاری می شود.
4- نسخه چرک نویس روز سه شنبه آماده می شود.
5- یک فرد مختصص علمی آن را چک می کند.

ایده:
به نظر شما بد نیست که موضوع شماره بعدی را در شماره فعلی بنویسم تا خوانندگانی که می خواهند مطالبشان را بفرستند؟

برای اینکه بتوانید به مسئولان مدرسه تان توضیح دهید که این نشریه چیست، بهتر است که پیش شماره را با خود داشته باشید که پیش شماره همان طور که گفته شد تا آخر هفته بعد با همکاری دوستان کامل می شود.

شرمنده، زیاد فرصت نکردم روی گرافیک کار کنم، از طرف دیگه هم بعضی مداری با ریسوگراف که دقت کمی داره کپی می کنند، پس زیاد روی گرافیک نمی شد مانور داد.. با کلیک رو “دیدگاه ها” و در ادامه مطلب در صفحه اصلی خود مطلب می توانید عکس صفحات را ببنید!

(در مورد شماره گذاری صفحات ایده نداشتم!)

(بیشتر…)

ازمون کانون فرهنگی آموزش

خیلی از بچه ها میان تقریبا همه به یه امید ((قبولی در رشته دلخواه)) و دانشگاه مورد نظر.

یه سری نا امیدن از تراز های نزولی و رتبه هایی که هرروز به ارقام نجومی نزدیک میشه .راستش خیلی ها دلیلشو هم نمیدونن چی باعث شد این قدر دربرابر این سوالا کم بیارن شاید کم درس خوندن شاید کم تست کار کردن وشاید…

اگه شما هم تو کانون بودی و ترازهای بالا و رتبه خوب داشتی از نحوه مطالعه و هرچی که فکر میکنی به این بندگان خدا کمک میکنه بگو .

سمپادیا جای کمک کردن به همدیگه است به جای این که همدیگرو عقب بندازیم کاری کنیم همه باهم قبول شیم.

۲۵ام

فردا ۲۵امه و چقدر بده که میتونی حساب کنی از یه چیز قشنگ دقیقا چند ماه گذشته.

یه وقتایی تو یه سری از موقعیتها هر چقدرم بگیم زندگی شیرینه و زیباست و آسونه بازم میبینیم نه نمیشه.

یه وقتایی باید مهربون بود و باور کرد و خواست.

از خدا بخوایم. از خودمون هم بخوایم. واقعا باید خواست.

شاید الان هر کدوممون یه مسائلی داریم که بهشون فکر کنیم. اما هستن اونایی که میتونیم حلش کنیم، جمع و جورش کنیم.

اما بعضی چیزا دست منو تو نیست پس رهاشون کنیم و این ذهنمون رو از شرشون خلاص کنیم.

خیلی بده وقتی تو چیزای غصه‌ناک فرو بری و حوصله نداشته باشی خودتو بیاری بیرون…

من ۲۵ام هر ماه رو خیلی دوست دارم. خیلی زیاد.

بعضی از باورها و اطمینان‌ها چقدر خوبه. حتی اگه دور باشه.

شیر آقا(!)

قدش حدودا 60 -70 سانتی متر بود….صورتش گرد و با نمک و آفتاب سوخته و سرما زده بود….یه کاپشن مندرس و یه جفت چکمه کهنه پاش بود….تا ما رو دید دویید جلومون….یه فال میخرید؟آره میخریم اما اول بگو ببینم اسمت چیه؟(روی دو زانو نشستم جلوش)با لحن مردونه و قدرتمند گفت:شیر آقا….آقا شیر آقا!!!شیر آقا….شیر آقا چند سالته؟با همون لحن جواب داد:3 سالمه….3 سالت که نیست بزرگتری….4 سالته….خوب 4 سالمه….پول رو که دادم بهش نگاش کرد و گفت:چه قدر دادی؟200 تومن میشه ها!!!300 تومن دادم….بیشتر دادم….یه نگاه متعجب به پولا انداخت و گفت: خوب…..گفتم: میخوای برات خوراکی بگیرم؟خوراکی؟میخوای خوراکی بخری؟ بگم مغازه کجاست؟پرسیدم :اون پایینه؟گفت: پایین کجاست یعنی؟اونجاست….و با دستش به پایین خیابون اشاره کرد.رفتم براش یه کم خوراکی خریدم برگشتم دیدم با همون شیرینی کودکانه چند نفر دیگه رو دور خودش جمع کرده….برادر بزرگترش که 6 سالش بود وقتی دید دور شیرآقا شلوغه اومد جلو و گفت: از منم میخرید؟خوراکی ها رو که دستم دید چشماش برق زد….به شیر آقا گفتم:خوراکیاتو با دوستت بخور باشه؟باشه….بیا بریم خوراکی بخوریم(چشماش برق میزد)(رو به برادرش)اسمت چیه؟من داداششم….اسمم گل آقاست!!!

پ.ن: چرا اینقدر همه چیز عجیب شده؟!

پ.پ.ن:خواجگی….هوش….مهربونی….معرفت….ترحم….کدومشون؟!

نيمكت

ليلي گفت: دلم زندگي مي خواهد، ساده، بي تاب، بي تب.
خدا گفت: اما من تب و تابم. بي من مي ميري…

ليلي نام تمام دختران زمين است، عرفان نظر آهاري، نشر صابرين

يه چيزي تو دلم مي ره بالا و مياد پايين. راستش، عين وقتيه كه دستتو مي گيري زير آب خيلي داغ و يك لحظه طول مي كشه تا بفهمي داغه يا سرد…
مي نويسم: تو دلم آتيش روشنه!
واسه خاموش كردنش مي رم تو يه پارك، رو يه نيمكت كه پشت درختا قايم شده مي شينم. آسمون داره كم كم رنگ عوض مي كنه و من همون جا، تو خلوت خودم، جايي كه كسي منو نمي بينه و من همه رو مي بينم، مي شينم.
مي نويسم : دلم گرفته…
نمي دونم واسه كي نوشتم. add recipient رو مي زنم و دو نفر رو انتخاب مي كنم. اس ام اس مشابه رو براي هر دو مي فرستم…
يه كاغذ در ميارم و حرفاي رهگذرا رو مي نويسم. هر چي كه برسم. هر چي كه بشنوم.
دو تا پسر رد مي شدن و يكي به اون يكي گفت “فردا باهاش قرار بذار. منم يه جوري اتفاقي ميام اونجا!”
يه پيرزن و پيرمرد اون طرف تر نشسته بودن. نوه شون اون طرف تر بازي مي كرد. در مورد عروس شون حرف مي زدن. پيرزن مي گفت “من مثه دخترم دوستش دارم… اون منو دوست نداره!”
دو تا دختر هم سن و سال خودم با خنده هاي بلند از جلوم رد مي شدن. يكي شون به اون يكي گفت “احمق”!!
چند دقيقه بعد 4-5 تا پسر جوون اون طرف تر، واستادن. يكي شون داشت مي گفت “ننه باباش بردنش ترك!”
چند دقيقه ي بعد يكي ديگه شون فرياد زد “داري مي ري خواستگاري يعني؟؟”
تاريك تر شد. خلوت تر. تنها، همون جا، نشسته بودم. هم چنان.
هندزفري گذاشتم توي گوشم و lost highway رو گوش دادم (Aaron).
اس ام اس اومد، و صداي آهنگ رو قطع كرد. آهنگ رو pause كردم. يك دختر كم سن تر از من، با يك آرايش تند، دست در دست يك پسر كمي بزرگتر از من قدم مي زدن. قدم هاي آروم.
به وضوح شنيدم كه دختر گفت “اگه كسي ببينه؟” پسر گفت “كسي اينجا نيست!” دختر گفت “خب مگه فردا نمياي پارتي؟” پسر گفت “چطوري تا فردا صبر كنم؟”
وسايلم رو جمع كردم و از پشت درخت تو تاريكي گم شدم…