ماه: نوامبر 2008

گـِل

خیلی روز پیش در حال نگاه کردن به شامپوها، به این فکر افتادم که چه خوبه که چیزی به اسم شامپو هست.

راستی آدمای خیلی خیلی قدیم چیکار میکردن؟؟

خب اولین چیزی که به ذهنم رسید گـِل بود. چه ترکیب ساده‌ای. خاک و آب.

این دو کلمه خاک و سر که اومد تو فکرم، یه جمله معروف و قدیمی یادم اومد: چه خاکی بر سرم بریزم؟

شاید ربطی به همون گـِل سر داشته باشه.

آره. آره. حتی این جمله رو هم شنیدم که: چه گـِلی به سرم بگیرم؟؟

برداشت از این تفکرات:

خب این یعنی مردم خیلی قدیم قدیما خیلی به موهاشون اهمیت میدادن.

جمله خاک بر سرت اصلا معنای بدی نداره. بلکه میتونه این منظور رو برسونه که دوست عزیز یه فکری به حال موهات بکن.

پ ن: من، حس کدر شدن بهم دست داده.

مامان من ام آی تی می خوام

به نام خدا

سلام

امشب داشتم از تعجب شاخ در می آوردم. گفتم موضوع را برای شما هم تعریف کنم تا شاخ های من زیاد تابلو نباشد.

1. نظام آموزشی جدید التاسیس: آیزاک بارو معلم آیزاک نیوتون در دانشگاه کمبریج ، نخستین روش محاسبه ی انتگرال سکانت را در کتاب خود به نام درس های هندسه عرضه کرد (ریاضیات توماس / جلد 1 / بخش 2 / ص402)

2. نظام آموزشی حفظ محور: در مجاسبه ی انتگرال های معین می توانید از مثلث های شکل 9.7 استفاده کنید. (همان ص407)
عکس:  http://server6.theimagehosting.com/image.php?img=AHK-0029.jpg
3. دیشب اخبار تلویزیون مدت مدیدی را به مصاحبه با افشین قطبی اختصاص داد و علت رفتن او از کشور را از او جویا می شد. و این در حالی بود که (اینطور که من شنیدم و دیدم) فقط اخبار ساعت 19:15 گزارشی از دانشمندان ایرانی که در المپیاد علمی بروکسل شرکت کرده بودند و رتبه ی اول را کسب کرده بودند پخش کرد.

دوردور دور…

خيلي چيزا…كارا…اتفاقا …ناخوآگاه از آدم دورن…دوري كه خوبه و تو خوشحالي و افتخار ميكني…
و برخي آدما هستند كه به تو نزديكند و به گمانت دور از تمامي آن اتفاقات…نزديك نزديك نزديك…
و زماني…ناگهان!!خيلي خيلي ناگهان…مثل يك غريبه به نزديكي اتفاق در آدمهاي به ظاهر نزديك و در واقعيت دور پي ميبري…
پي بردني تلخ تلخ تلخ!!

و اميد به آينده اي كه يا تو آدمها دور شوي و يا….

خنده‌ي سنگ

آزادانه مي‌نويسم، براي كسي‌كه هرگز نخواهد خواند نوشته‌ي بي‌سر و ته مرا، مينويسم براي او تا كه بخواند و غبار از دل سنگش پاك كند، اما افسوس كه هربار با خواندنش بار ديگر دل شكسته‌ام را زير پايش مي‌گذارد و مي‌خندد:
زمزمه مي‌كنه توي گوشم: بگو، نترس، بهش بگو، ايندفعه درست ميشه. بهش ميگم اما بازم همون دفعه‌هاي قبلي تكرار ميشه، يا شايد هم بدتر ميشه، حيرونم، درتعجبم ازكارخدا، نميدونم، بازم وجود سركشم بيدار شده، مثل هميشه ميرم سراغ قرآن و شروع مي‌كنم به خوندن: يس، و القرءان الحكيم… ميخونم و ادامه ميدم، به بار چهلم كه ميرسه دستامو مي‌برم بالا و با تمام وجودم داد ميزنم: خدايا ميشنوي صدامو؟ ميبيني به چه روزي افتادم؟ كمكم كن! به دادم برس! اما بازم هيچ جوابي از اون بالا نمياد انگار صدامو نميشنوه منو نميبينه، چي داره به سرم مياد؟ نكنه منو به حال خودم رها كرده؟ خداي من مي‌ترسم، من توي اين دنيا فقط تو رو دارم، تنهام نذار، اون كه تنهام گذاشت، حرف آخرشو زد، ميدونستم دوستم نداره اما تاحالا اينجوري بهم نگفته بود: دوستت ندارم، ميفهمي؟!!! گريه امونم نميده خيلي تنهام كسي رو ندارم خداي خوبم تو تنها اميد مني، ميدونم تنهام نميذاري، ميدونم آخرش اين‌همه دعاي من نتيجه ميده، شايد زيادي خوش‌خيالم، شايدم ديوونه هستم كه اينطور فكر ميكنم اما نميدونم چرا ته دلم روشنه چون به تو اميدوارم. مگه غير از اينه كه خدا هيچكدوم از بنده‌هاشو تنها نميذاره؟ مگه همه‌ي ما رو دوست نداري؟ پس كجايي؟ چرا كاري نميكني؟ منتظر مي‌مونم تا روزي برسه كه بگم خدايا ديدي من راست ميگفتم؟ ميدونستم آخرش اونو بهم ميدي، ازت ممنونم خداي خوبم، حالا فقط ازت ميخوام كه برام نگه‌اش داري، ديگه هيچي نميخوام!
نذار اين تصوير خوبي كه دارم بهم بريزه نذار بگم خدايا چرا دوستم نداري؟ نذار بگم دروغه كه ميگن هيچ‌كس تنها نيست….

حجاب تو..

محبوب من،
این حجاب تو،
تاریکی نیست..

زلال است،
این حجاب تو،
محبوب من..

می گویند مرا محروم کرده ای از دیدار،

می گویند مرا با پیچیدن کلمات در خطوط می خواهی دلسرد کنی..
اما نمی دانند که هیچ پیچیدگی برای عاشقان نیست،
و نمی دانند چه لذتی است در غم هجران یار..

محبوب من، حجاب تو مایه شادی من است،
هر چند بگویند این هوس است..
نمی دانم بگویم “محبوب محجوب” یا “محجوب محبوب”؟!

پی نوشت: حجاب حتما طول مانتو و مدل مو نیست! حجاب اصلا اینجا می تواند معنای دیگری داشته باشد..

پیوست: فکر می کنم نشریه وقفه ای در وبلاگ ایجاد کرد! این هم یک سرآغاز دیگه!

تغییر

اینو میبینم که دوستام همچنان منتظرن باهاشون حرف بزنم.

اما آخه چی بگم بهشون؟؟

خجالت میکشم؟ نه. اصلا.

شاید خودمم هنوز مطمئن نیستم؟ شاید.

شاید احساس میکنم که خودم باید یه فکری کنم قبل اینکه همه چی تموم بشه؟  آره.

اما خوب این همه تغییر از کجا اومد؟؟ چرا اومد؟ که چی بشه؟

همیشه فکر میکردم تغییرات برای تنوع هم که شده، خوبن.

اما الان پشیمونم. چون حس میکنم توانایی مقابله با بعضی چیزا رو ندارم و به راحتی اجازه میدم اون چیزا با من هر کاری میخوان بکنن. یه چیزایی شاید خیلی بزرگتر از من.

نشستم و منتظرم یه چیزی بشه که به من بفهمونه اشتباه فکر میکردم. اما نه.

خودم خوب میدونم که درسته. خودمم که باعث این نگرانیها شدم.

ناراحتم از اینکه حس میکنم در مقابل خودم اینجوری کم آوردم.

اصلا باید چیکار کرد؟ باور کرد؟ بی تفاوت بود؟ به آب و آتیش زد؟؟

آخه پس چی؟؟؟

از من جدید متعجبم و به شدت عصبانی…